مکانیزم های گریز از آزادی
آزادی یا امنیت: تعارض بنیادی انسان
مفهوم آزادی بهعنوان یکی از بزرگترین غایات زندگی آدمی، چه بوده است؟ چگونه این تعبیر به بحران دنیای پرخروش امروز منتهی شده است.
زیباترین و زشت ترین گرایش ها، جنبه های تثبیت شده و زیستی انسان نیستند، بلکه آنها حاصل فرایندهای اجتماعی هستند که ما را به وجود می آورند. اریک فروم(Erich Fromm) یک روانکاو با نگرش اجتماعی است. اهمیت کار او در روانشناسی در تاکید وی بر نیروهای عظیم اجتماعی، تاریخی، فرهنگی و نقش آنها در شکلدهی شخصیت است. او منحصرا یک روانکاو نبود بلکه از اطلاعات رشتههای علمی دیگر چون تاریخ، جامعهشناسی و مردمشناسی در آثار خود بهره فراوان برد.
فروم همچون ارسطو آدمی را جانوری اجتماعی میبیند که نیاز به ارتباط با انسانهای دیگر در وی حالت غریزی دارد، بر مشاهدات اساسی فروید تاکید می کند، از هگل و مارکس هم تأثیر میپذیرد و معتقد است که تاریخ آدمی داستان تلاش برای آزادی است. وی در هیچ زمینه ای بدون قید و شرط از این استادان تبعیت نمیکند و سعی دارد با نقادی و استنتاجات تازه راه نوینی بگشاید و تا آنجا که ممکن است بینش جدیدی عرضه کند.
آزادی جز از راه بررسی تأثیر متقابل عوامل روانی و اجتماعی و اقتصادی و سیاسی و تاریخی بر یکدیگر میسر نیست. فهم قوای محرکه اجتماع، وابسته به فهم قوای محرکه روانشناسی فردی است.
گریز از آزادی
عنوان اولین کتاب فروم، گریز از آزادی(The Fear of Freedom)، دیدگاه او را درباره وضعیت انسان نشان می دهد: در تاریخ تمدن غرب، هر چه افراد آزادی بیشتری کسب کردند، احساس تنهایی، پوچی و بیگانگی بیشتری کردند. برعکس، هر چه افراد آزادی کمتری داشتند، احساس تعلق پذیری و امنیت آنها بیشتر بود.
فروم معتقد بود که در قرن بیستم افراد بیشتر از هر دوران دیگری به ازادی دست یافتند و با این حال از افراد قرنهای گذشته احساس تنهایی، بیگانگی و پوچی بیشتری کردند.
شخصیت از دیدگاه اریک فروم، به طور عمده تحت نفوذ نیروهای اجتماعی و فرهنگی است و هر دوی این نیروها در چارچوب فرهنگ و نیروهای جهانی که در طول تاریخ، بشریت را تحت نفوذ داشته اند، بر فرد اثر میکنند. وی هم چنین بر این عقیده است که مردم، طبیعت و ماهیت خود را میآفرینند.
او با این عقیده که ما به صورتی منفعل به وسیله نیروهای اجتماعی شکل داده میشویم مخالفت میورزد و تاکید میکند که ما خود نیروهای اجتماعی را شکل میدهیم، و این نیروها، به نوبه خود، وارد عمل میشوند تا بر شخصیت ما تاثیر بگذارند. وی توجه خاصی به تاریخچه فرد و تاریخ نوع بشر و نقش آنها در شکل دهی شخصیت انسان دارد.
او همچنین میگوید، نوع بشر به خاطر داشتن تاریخچهای از احساس تنهایی، جدایی و بیاهمیتی در رنج است. بنابراین نیاز اساسی انسان این است که از احساس انزوا بگریزد، احساس تعلقی ایجاد کند و برای زندگی خود معنایی بیابد. انسان از یک سو برای بدست آوردن آزادی، با طبیعت و نظامهای اجتماعی متحجر، مبارزه کرده است، و از سوی دیگر همین آزادیها به احساس تنهایی و انزوای شدیدی منجر شده است، و به این ترتیب، انسان در عین حال میکوشد که از این آزادی بگریزد.
اریک فروم قرون وسطی را به عنوان آخرین دوران ثبات، امنیت و احساس تعلق تلقی میکند. در این دوران آزادی فردی بسیار کم بود، زیرا نظام فئودالی جای هر فردی را در جامعه به دقت مشخص کرده بود. شخص در نقش و پایگاهی که در آن به دنیا آمده بود باقی میماند، تحرکی وجود نداشت، چه اجتماعی و چه جغرافیایی، هر کس در مورد شغل و حرفه، آداب و رسوم اجتماعی، و حتی لباس پوشیدن حق انتخاب محدودی داشت. هر چیزی و هر کاری بوسیله طبقه اجتماعی ای که فرد در آن زاده شده بود و به وسیله قوانین خشک سنتی قرون وسطی تعیین میشد. اما مردم اگرچه آزاد نبودند به طور قطع منزوی و از یکدیگر بیگانه نبودند. آن ساختار خشک اجتماعی جای هر شخص را در اجتماع به روشنی مشخص کرده بود. بنابراین، برای هیچکس در مورد اینکه به کی یا به کجا تعلق دارد، ابهامی وجود نداشت.
طغیانهای اجتماعی ای که بوسیله رنسانس، جهت اصلاحات انجام گرفت این ثبات و امنیت را با گسترش دادن دامنه آزادیهای مردم از بین برد. مردم از حق انتخاب و توان اعمال کنترل بیشتر به زندگی خود برخوردار شدند. اما این آزادیها به بهای از دست دادن پیوندهایی که احساس امنیت و تعلق خاطر ایجاد میکردند به دست آمد. در نتیجه انسانها با تردیدها و شکها درباره معنی زندگی و احساس بی ارزشی احاطه شدند.
مکانیزم های گریز روانی
از انجا که اضطراب بنیادی احساس ترسناک انزوا و تنهایی ایجاد می کند، افراد می کوشند از طریق انواع ساز و کارهای گریز، از آزادی بگریزند. فروم در کتاب گریز از آزادی ۴ ساز و کار یا مکانیزم گریز اساسی را مشخص نمود:
- خودکامگی یا اقتدار طلبی (Authoritarianism)
- ویرانگری (Destructiveness)
- پیروی کورکورانه (Automaton conformity)
- آزادی مثبت
خودکامگی یا اقتدار طلبی
فروم خودکامگی را به این صورت تعریف می کرد: گرایش فرد به دست کشیدن از استقلال خودش و یکی شدن با کسی یا چیزی بیرون از خود، به منظور کسب توانمندی که فرد فاقد آن است. این نیاز می تواند شکل مازوخیسم یا سادیسم بگیرد.
مازوخیسم از احساس های ناتوانی، ضعف و حقارت ناشی می شود و هدف آن وصل کردن خود به شخص یا سازمانی قوی تر است. تلاش های مازوخیستی اغلب به صورت عشق یا وفاداری تغییر شکل می یابند، اما این تلاش ها برخلاف عشق و وفاداری واقعی هرگز نمی توانند به استقلال و اصالت کمک کنند. سادیسم در مقایسه با مازوخیسم روان رنجورتر و از لحاظ اجتماعی زیانبارتر است. هدف سادیسم نیز مانند مازوخیسم کاهش دادن اضطراب بنیادی از طریق متحد شدن با فرد یا افراد دیگر است.
فروم سه نوع گرایش سادیستی را مشخص کرد :
- گرایش اول، نیاز به وابسته کردن دیگران به خود و اعمال قدرت بر کسانی است که ضعیف هستند.
- گرایش دوم، وسواس استثمار کردن دیگران، سو استفاده کردن از آنها برای نفع یا لذت شخصی است.
- سومین گرایش سادیستی، میل به دیدن رنج و عذاب جسمانی یا روانی دیگران است. هرچند این رنج ممکن است شامل درد جسمی واقعی باشد، غالبا شامل رنج بردن های عاطفی، از قبیل کوچک کردن یا خجالت دادن است.
ویرانسازی یا ویرانگری
این مکانیسم همانند خودکامگی ریشه در احساس های ناتوانی، تنهایی و انزوا دارد. با این حال، ویرانگری برخلاف سادیسم و ماروخیسم به رابطه مستمر با فرد دیگر وابسته نیست، بلکه هدف آن از میان برداشتن دیگران است. افراد و ملتها هر دو می توانند از ویرانگری به عنوان ساز و کار گریز استفاده کند. فرد یا ملت، با نابود کردن افراد و اشیا تلاش می کند، احساس قدرت از دست رفته را بازگرداند. قاتلان زنجیره ای اغلب آدمهای تنهایی هستند که متحد شدن با فرد دیگری را می جویند. بدیهی است که ویرانگری خودشکن است، زیرا فرد با نابود کردن، دیگر نمی تواند متحد شود. با این حال افراد ویرانگر مجذوب نوعی انزوای بیمارگون می شوند که فقط در صورتی که بتوانند دنیای بیرونی را از میان ببرند به دست می آید.
پیروی کورکورانه
فروم معتقد بود رایج ترین وسیله گریز در اکثر جوامع پیروی است. افرادی که پیروی می کنند می کوشند با دست کشیدن از فردیت و تبدیل شدن به هر چیزی که دیگران از انها می خواهند، از احساس تنهایی و انزوا بگریزند. بنابراین، انها آدمهای ماشینی می شوند و به صورت قابل پیش بینی و ماشینی به هوس های دیگران واکنش نشان می دهند. آنها به ندرت نظر خودشان را بیان می کنند و اغلب بی حرکت و ماشینی بنظر می رسند. فروم در کتاب گریز از آزادی نام این مکانیسم را همرنگی ماشینی می نامد.
افراد در دنیای مدرن، از بسیاری تعهدات بیرونی فارغ هستند و آزادند تا طبق میل خودشان عمل کنند، اما در عین حال، نمی دانند چه می خواهند، چه فکر یا احساس دارند. آنها مانند روبات از صاحبان قدرت گمنامی پیروی نموده و خودی را انتخاب می کنند که اصیل نیست. آنها هر چه بیشتر پیروی کنند، احساس عجز و ناتوانی بیشتری را تجربه می کنند و هر چه بیشتر احساس ناتوانی کنند، بیشتر باید پیروی کنند. افراد می توانند این چرخه پیروی و ناتوانی را فقط با دستیابی به خود پیروی یا آزادی مثبت قطع کنند.
آزادی مثبت
انسان می تواند آزاد باشد و در عین حال تنها نباشد، نکته سنج باشد و با این حال آکنده از تردیدها نباشد. مسقل باشد و با این حال بخشی از نوع بشر باشد؛ این نوع آزادی را که آزادی مثبت می نامند می توان با استعدادهای عقلانی و هیجانی خود انگیخته بدست آید. فعالیت خود انگیخته را می توان در کودکان و در هنرمندانی یافت که به پیروی کردن از آنچه دیگران از آنها توقع دارند، گرایش ندارند. آنها طبق ماهیت بنیادی شان و نه مطابق با قواعد عرفی عمل می کنند.
آزادی مثبت بیانگر حل و فصل موفقیت آمیز تنگناهای انسانی است. افراد از طریق آزادی مثبت و فعالیت خود انگیخته، بر وحشت تنهایی غلبه می کنند، به وحدت خود با دنیا دست می یابند، و فردیت خویش را حفظ می کند. فروم معتقد بود عشق و کار دو عنصر آزادی مثبت هستند. انسانها از طریق عشق و کار، بدون فدا کردن یکپارچگی خودشان با یکدیگر و با دنیا متحد می شوند. انها همتایی خودشان را به عنوان افراد مستقل تایید می کنند و به تحقق کامل استعدادهایشان می رسند.