آنتونیو داماسیو
داماسیو معتقد است ذهن، محصول بدن و بدن، بنیان ذهن است.
آنتونیو داماسیو (Antonio Damasio)، متخصص علوم اعصاب و نورولوژیست آمریکایی پرتغالی است که در ۲۵ فوریه ۱۹۴۴ در لیسبون متولد شده. وی هم اکنون استاد دانشگاه کالیفرنیای جنوبی است و رئیس موسسه مغز و خلاقیت را نیز بر عهده دارد. همچنین وی حدود ۳۰ سال است که ریاست دپارتمان نورولوژی دانشگاه آیووا آمریکا را بر عهده دارد.
او قطورترین پرونده های آسیب های مغزی را در اختیار دارد و به کمک آن کوشیده پرده از راز عملکرد احساسات بردارد. او اخیراً توانست مفهوم جدیدی از «احساسات» و «هیجانات» را تعریف کند. بر اساس تعریف داماسیو، هیجانات پاسخ های طبیعی بدن به رویدادهای بیرونی هستند و احساسات، تنها پس از آنکه بدن رفلکس خود را نشان داد، در مغز انسان شکل می گیرند. در واقع مغز به صورت پیوسته از بخشهای مختلف بدن سیگنال می گیرد. مغز از تغییرات به وجود آمده در بخشهای مختلف بدن، نتیجه می گیرد که «هیجان» به وجود آمده و به این طریق «احساس» شکل می گیرد. به تعبیر داماسیو هیجان پاسخ فیزیولوژیک بدن و احساس برداشت مغز از این پاسخ است.
پژوهش های داماسیو در نوروساینس نشان داده است که هیجان ها نقشی اساسی در شناخت اجتماعی و تصمیم گیری ایفا می کنند. آثار او تاثیری جدی بر فهم دانشمندان از سیستم عصبی بر جای گذاشته است که بر سه مفهم حافظه، زبان و آگاهی تاکید می کند. داماسیو علاقمند به بررسی و پژوهش پیرامون داده های نوروبیولوژی است و تئوری خود را پیرامون ارتباط میان هیجان ها، عقلانیت انسان و بیولوژی بنیادین مطرح کرده است. وی فرضیه نشانه های جسمانی (somatic marker hypothesis) را مطرح کرده است که نشان می دهد چگونه هیجان ها و پایه های بیولوژی آن در تصمیم گیری (هم بصورت مثبت و منفی و اغلب ناآگاهانه) درگیر هستند. هیجان ها چارچوبی برای شناخت اجتماعی فراهم می کنند و برای پردازش خود که آگاهی را تقویت می کنند، ضروری هستند.
کتاب خطای دکارت که یکی از مهمترین کتاب های داماسیو بشمار می آید، نظریهی دکارتی دربارهی ذهن و بدن را به چالش کشیده است. از نظر دکارت ذهن و بدن از هم مجزا هستند و ارتباط اینها بر اساس غدهی صنوبری که در مغز است، شکل میگیرد، اما داماسیو این باور را رد میکند. دکارت نخستین فیلسوفی بود که تلاش کرد بر پایهی یافتههای تجربی و پژوهشی خود به بررسی مساله ذهن و بدن بپردازد و جوابی برای آن بیابد. جوابی که این کتاب سودای نقدش را دارد. برای داماسیو، ذهن و بدن دو جنبه مختلف یک پدیده بیولوژیک هستند. اندیشه ای شبیه اسپینوزا که گفته بود ذهن بیرون از بدن وجود ندارد.
داماسیو در این کتاب، بر دو مفهوم اساسی تکیه میکند و سعی میکند یافتههایش را که حاصل بیست سال کار و پژوهش روی بیماران اعصاب است در قالب این کتاب ارائه کند. داماسیو بر دو حوزهی مختلف ولی متفاوت دست میگذارد: رابطهی خرد با اراده و رابطهی عاطفه با اراده.
در بخش اول کتاب داماسیو نشان میدهد که چگونه مغز و اراده به هم مرتبط هستند. تز اصلی داماسیو در این بخش این است که انسان موجودی متاثر از بیرون نیست، بلکه «اندام واره» محور است. یعنی اساس تصمیمگیریهای وی را میتوان در بخش پیشانی مغز یافت. بخش دیگری از کتاب داماسیو متمرکز است بر بررسی پدیدهی عاطفه. عاطفه از صد سال پیش به این سو محل بحث و نزاع روانکاوان و عصبشناختان و روانشناسان بوده است. داماسیو بر این باور است که عاطفه بخش مجزایی از مغز انسان و یا خرد او نیست بلکه سطحی پایینتر از خرد انسانی است که جایگاهش در مغز است. وی بر این باور است که بدون عاطفه، خرد در تصمیم گیریهایش دچار مشکلات عدیدهای میشود. وی با بررسی بیماران عصبشناختی متعدد و نشان دادن عکسهای آنها بیان میکند که جایگاه اصلی عاطفه درون مغز آدمی است و اگر بر اثر یک آسیب مغزی، بخش عاطفه دچار مشکل شود، خیلی از مشکلات برای بیمار ایجاد میشود.
مطلب زیر، خلاصه گفتههای داماسیو است که در نشریه ScientificAmerican چاپ شده است.
داماسیو درباره تحقیقات و مطالعات خود میگوید؛ من در ابتدا به همه آسیبهای نورولوژیک علاقمند بودم. هر یک از این آسیبها بخشی از رفتار را دچار اختلال میکنند. شاید به همین خاطر یک روز از خودم پرسیدم: چرا در برخی از اختلالهای مغزی، انسانها تمام هوشمندی خود را حفظ میکنند اما در مدیریت سادهترین فعالیتهای زندگی خود در میمانند؟ مطالعات من نشان داد، تخریب بخشی از مغز که مسئول کنترل احساس است، میتواند این تبعات را به دنبال داشته باشد.
حال به تفاوت بین “احساس” و “هیجان” توجه کنید. ما در زندگی روزمره این کلمهها را به جای یکدیگر به کار میگیریم. اما اگر بخواهیم با دانش نورولوژی به آن نگاه کنیم، میتوان گفت؛ “هیجانات” پاسخهای نسبتاً سادهای هستند که بدن ما به محرکهای بیرونی یا درونی نشان میدهند. وقتی از چیزی میترسیم، قلب ما تندتر میزند، دهان ما خشک میشود و پوست ما رنگ میبازد. این پاسخها به صورت اتوماتیک و ناخودآگاه روی میدهند و مغز ما با مشاهده این نشانهها نتیجه میگیرد که ما ترسیده ایم!
پس احساسات بعد از شکلگیری هیجانات به وجود میآیند. به عبارتی احساسات ناشی از هیجانات است. چرا که مغز به صورت پیوسته از بخشهای مختلف بدن سیگنال میگیرد. مغز از تغییرات به وجود آمده در بخشهای مختلف بدن، نتیجه میگیرد که “هیجان” بوجود آمده و به این طریق “احساس” شکل میگیرد.
البته ترجیح میدهم، “هیجان” را پاسخ فیزیولوژیک بدن و “احساس” را برداشت مغز از این پاسخ، بگویم.
اینکه آیا همه احساسات ریشه در پاسخهای فیزیولوژیک بدن دارند یا نه؟ باید بگویم؛ واقعیت این است که گاهی ما برنامه و علائمی به مغز خود میدهیم که آن احساسات را ایجاد کنند. برای مثال؛ آیا برای شما پیش آمده است که وقتی دلسوزانه به ماجرای زندگی فردی گوش میکردید، دچار احساس ترس، یا غمگینی شده باشید؟ این همان حالتی است که نشان میدهد، ما میتوانیم بطور عمدی نیز احساسات مختلفی را در ذهن خود ایجاد کنیم.
من در کتاب آخر خود “در جستجوی اسپینوزا” درباره این دانشمند که واکسن Antipassion را کشف کرده است، صحبت کردهام. او فردی دانشمند است. اینکه او قرنها پیش از نظر ذهنی به نوروبیولوژی امروز نزدیک بوده، بسیار جالب است. همچنین او توانسته است بر اساس همان نگرش، دیدگاههای ارزشمندی را برای زندگی کردن و بنا نمودن یک جامعه ایدهآل ارائه کند.
اسپینوزا معتقد بود؛ برای داشتن یک زندگی و جامعه ایدهال باید احساسات شیرین و مثبت را جایگزین احساسات بد و منفی کنیم.
من به تأثیر احساسات روی تصمیمگیری بسیار علاقمند هستم. اینکه همدلی، شرمندگی یا غرور چه تأثیری روی تصمیمگیری یک انسان میگذارد، نیاز به مطالعه، تحقیق و آزمایش بسیار با همکاری و کمک همه جانبه دانشمندان، انسان شناسان و جامعه شناس دارد. به نظر من حیوانات هم به نوعی خودآگاهی دارند. البته خودآگاهی حیوانات، بسیار ساده است. به عبارتی شکل سادهای از خوداگاهی را میتوان در آنها دید. چرا که مفهوم گستردهتر و پیچیده “خودآگاهی” به شکلی که ما انسانها آن را میشناسیم، نیازمند حافظهای قدرتمند از سرگذشت انسان است.
به طور کلی، میتوان گفت که شناخت “احساسات” انسان بهترین راه درمان، دردهای روانی او خواهد بود. چرا که اختلالات احساسی ریشه عمده بیماریهای روانی افراد است. من تردید ندارم که در آینده بر اساس تحقیقات امروز، درمانهای بهتری برای بیماریهای شناخته شده، خواهیم یافت.
نواحی همگرایی:
در قسمتِ پیشین مغز ناحیههایی هست که نواحی همگرایی (Convergence zones) نامیده می شود. تخصصِ نواحیِ همگرایی در این است که میدانند اطلاعاتِ لازم برای بازسازیِ هر چیز در کجا است. مثلاً در موردِ شمعدانِ نقره، اطلاعاتِ مربوط به شکل آن را از یک جا، اطلاعاتِ مربوط به لمس آن را از جایِ دیگر، اطلاعاتِ مربوط به جنسِ آن را از گوشهای دیگر، اطلاعاتِ مربوط به خاصیت و کاربردِ آن را از نقطهای دیگر، همزمان فرا میخوانند و تلفیق میکنند و پس از این همگرایی یا تلفیق است که چشمِ درونِ ما شمعدانِ نقره را میبیند.
پِت اسکنها سرنخی درباره این نواحیِ همگرایی به دست دادهاند. بیمارانی هستند که به علتِ آسیب مغزی نمیتوانند چهره افراد آشنا را تشخیص دهند و آنها را نام ببرند. اسکنهایی که در این موقع از آنها گرفته شده، جرقههایی از شناسایی یا تشخیص را ثبت کردهاند، با این همه بیمار انکار میکند که آن چهره را میشناسد. در واقع دانشِ لازم برای شناسایی و نامیدنِ این چهره آشنا وجود دارد، اما این دانش به سطحِ آگاهی نمیرسد. علتِ این امر آن است که آسیبِ مغزی ظاهراً ناحیه همگرایی را از بین برده است. ناحیه همگرایی باید مشخصاتِ چهره این فرد را، مانند شکلِ صورت، رنگِ پوست و غیره، که در نیمکره راستِ مغز نگهداری میشوند با نامِ او که در یک گوشه دیگرِ مغز قرار دارد تلفیق کند، ولی چون ناحیه همگرایی آسیب دیده، بیمار نمیتواند چهره و نامِ شخص را همزمان به یاد بیاورد و بینِ آنها پیوند برقرار کند.
منبع : اشتباه دکارت / آنتونیو داماسیو / فاطمه عباسی فر، مهوش سهرابی / نشر دایره.