مرگ و زندگی
یالوم بر اساس فرضیات زیر، معتقد است مفهوم مرگ در ناهنجاری روانی و روان درمانی نقش دارد؛
- ۱- ترس از مرگ نقش عمده ای در تجربه ی درونی ما دارد؛ ذهنمان را به طرز بی بدیلی تسخیر می کند؛ مدام زیر پوستمان در غرش است و حضوری تیره و آشفته در حاشیه خودآگاهی دارد.
- ۲- کودک در سنین پایین دلمشغولی فراگیری با مرگ دارد و وظیفه ی تکاملی اصلی اش کنار آمدن با وحشت نابودی ست.
- ۳- ما برای روبرو شدن با این ترس ها دفاع هایی در برابر مرگ آگاهی بر می انگیزیم، دفاع هایی مبتنی بر انکار که ساختار شخصیتمان را شکل می دهد و اگر این ساختار ناسازگار باشد، منجر به سندرم بالینی می شود. به عبارت دیگر، ناهنجاری روانی حاصل شیوه های غیرمؤثر برای چیرگی بر مرگ است.
- ۴- و بالاخر، بر پایه ی مرگ آگاهی می توان رویکردی مؤثر و نیرومند در روان درمانی بنا نهاد.
در ارتباط با مرگ و استفاده از این مفهوم در روان درمانی، آدولف مایر به دستیاران روانپزشکی توصیه می کرد: «جایی را که نمی خارد، نخارانید.» اما یالوم معتقد است مرگ همواره مفهومی مهم بوده و خواهد بود. وی می گوید نگرش ما نسبت به مرگ بر شیوه ی زندگی و تکاملمان و شیوه ی از توان افتادن و بیمار شدنمان اثر می گذارد. در اینجا به دو موضوع اساسی مطرح می شود که هر یک تأثیر عمده ای بر کار روان درمانی دارند:
۱. زندگی و مرگ به یکدیگر وابسته اند؛ همزمان وجود دارند، نه اینکه یکی پس از دیگری بیاید؛ مرگ مدام زیر پوسته زندگی در جنبش است و بر تجربه و رفتار آدمی تأثیری فراوان دارد.
۲. مرگ سرچشمه اصلی و آغازین اضطراب است و در نتیجه منشاء اصلی ناهنجاری روانی نیز هست.
وقتی بیاموزی خوب زندگی کنی، می آموزی خوب بمیری و بالعکس. به قول سنکا: فقط کسی از طعم واقعی زندگی لذت می برد که مشتاق و اماده دست کشیدن از آن باشد. به قول آگوستین قدیس: «تنها در رویارویی با مرگ است که خودِ انسان متولد میشود». تقریباً هر متفکر بزرگی در دورۀ جوانی یا پیری، عمیقاً دربارۀ مرگ اندیشیده و نوشته است، و بسیاری به این نتیجه رسیدهاند که در نظر داشتن مرگ، بیش از آنکه زندگی را فقرزده کند، به آن غنا میبخشد. اگرچه نفس مرگ، آدمی را نابود میکند، اندیشۀ مرگ نجاتش میدهد.
مارتین هایدگر به این بصیرت مهم دست یافت که آگاهی از مرگِ خود، همچون مهمیزی است که توجه ما را از یک وجه هستی به وجه بالاتر جلب میکند. هایدگر معتقد بود در دنیا دو وجه اساسی برای هستی وجود دارد: مرتبۀ فراموشی هستی(forgetfulness of being) و مرتبۀ اندیشیدن به هستی(mindfulness of being).
وقتی فرد در مرتبۀ فراموشی هستی است، در دنیای اشیا میزید و خود را در سرگرمیهای روزمرۀ زندگی غرق میکند. فرد به پایین کشیده میشود و تسلیم دنیای روزمره و دلواپسی برای شیوۀ وجود چیزها میکند.
در مرتبۀ دیگر یعنی مرتبۀ اندیشیدن به هستی، شگفتی فرد تنها در شیوۀ وجود چیزها خلاصه نمیشود، بلکه وجود چیزها کافی است تا او را به تحسین و تعجب وا دارد. زیستن در این مرتبه به معنای آگاهی دائمی از هستی است. در این مرتبه که اغلب«مرتبۀ هستی شناختی»(ontological mode) نامیده میشود، فرد در اندیشۀ هستی باقی میماند؛ نه تنها در اندیشۀ آسیبپذیری و شکنندگی هستی، بلکه در اندیشۀ مسئولیتش در قبال وجود خویش.
هایدگر معتقد بود فرد با تفکر ساده، تحمل کردن و دندان به هم ساییدن، از مرتبۀ فراموشی هستی به مرتبۀ آگاهانهتر و اضطرابانگیز اندیشیدن به هستی نمیرسد. موقعیتهای غیر قابل تغییر و جبرانناپذیر خاص و تجربیات مبرم خاصی وجود دارند که فرد را از درون تکان می دهند، از مرتبۀ روزمرۀ هستی بیرون میکشند و به مرحلۀ اندیشیدن به هستی میبرند.
در میان تجربیات مبرم (یا مرزی یا سرحدی)٬” مرگ” موقعیتی بی همتا و منحصر بفرد است. مرگ موقعیتی است که امکان زندگی اصیل و موثق را برایمان فراهم می کند.
قضاوت را برای یک لحظه به تعویق بیندازید و زندگی را بدون اندیشه مرگ تصور کنید. زندگی بخشی از شور و هیجانش را از دست می دهد. وقتی مرگ انکار شود زندگی کوچک می شود و نقصان می یابد. وقتی مرگ را طرد کنیم و توجهمان را به مخاطرات مرگبار از دست بدهیم ، زندگی فقر زده و مایه باخته می شود و به قول فروید تبدیل به چیزی سطحی و تو خالی می شود، مثل لاس زنی امریکایی، که از همان ابتدا معلوم است قرار نیست اتفاقی بیفتد و نقطه مقابل ان رابطه عاشقانه اروپایی است که در ان هر دوطرف باید عواقب جدی رابطه را مدام در نظر داشته باشند.
منبع : رواندرمانی اگزیستانسیال / نویسنده: اروین یالوم / مترجم: سپیده حبیب / نشر نی .