رویکردهای معاصر در روانشناسی
رویکردهای عمده در مطالعات روانشناختی عبارت است از : رویکردهای زیستشناختی، رفتاری، شناختی، روانکاوی و انسان گرایی.
در روانشناسی هر موضوعی را میتوان از دیدگاههای گوناگون بررسی کرد. در واقع، این نکته در مورد همه اعمال آدمی صادق است. فرض کنید از خیابانی رد میشوید. از دیدگاه زیستشناسی این عمل را میتوان شلیک عصبهایی بهشمار آورد که عضلات پاهای شما را بهکار میاندازند. اما از دیدگاه رفتاری، همین عمل را میتوان بدون اشاره به رویدادهای داخل بدن توصیف کرد. مثلا، چراغ سبز محرکی تلقی میشود که شما با عبور از خیابان به آن پاسخ میدهید. عمل عبور از خیابان را میتوان از دیدگاه شناختی نیز بررسی کرد، یعنی به فرآیندهای ذهنی مؤثر در آن رفتار توجه کرد. از دیدگاه شناختی میتوان عمل شما را برحسب هدفها و نقشههایتان تبیین کرد: شما میخواهید یکی از دوستانتان را ببینید و عبور از خیابان بخشی از نقشه رسیدن به آن هدف است. در این مطلب با ۵ رویکرد روانشناسی آشنا می شویم.
هرچند هر عمل روانشناختی را میتوان به شیوههای گوناگون توصیف کرد، اما پنج رویکردی که در اینجا عرضه میشود رویکردهای عمده در مطالعات روانشناختی بهشمار میروند: رویکردهای زیستشناختی، رفتاری، شناختی، روانکاوی و پدیدارشناسی.
۵ رویکرد روانشناسی
پدیدههای روانشناختی را میتوان از دیدگاه چندین رویکرد تحلیل کرد. هریک از این رویکردها اعمال آدمی را تاحدودی بهگونهٔ متفاوتی تبیین میکنند و هر یک از آنها سهمی در تصویر ما از تمامیت وجود هر فرد دارند. حرف یونانی پسی ψ گاهی بهعنوان علامت اختصاری واژه روانشناسی بهکار میرود.
رویکرد زیستشناختی
مغز آدمی با ۱۰۰ میلیارد یاخته عصبی و پیوندهای بیشمار بین آنها احتمالاً پیچیدهترین ساختار در عالم هستی است. اصولاً تمام رویدادهای روانی بهنحوی متناظر با فعالیت مغز و دستگاه عصبی هستند. در رویکرد زیستشناختی برای بررسی آدمی و دیگر جانداران سعی میشود پیوند رفتار آشکار با رویدادهای برقی و شیمیایی که در بدن و بهویژه در مغز و دستگاه عصبی صورت میگیرند، شناخته شود. این رویکرد در پی تعیین آن دسته از فرآیندهای زیستی – عصبی است که زیربنای رفتار و فرآیندهای ذهنی را تشکیل میدهند. برای مثال در رویکرد زیستی به افسردگی سعی میشود این اختلال برحسب تغییرات غیرعادی در میزان انتقالدهندههای عصبی تبیین شود. این انتقالدهندههای عصبی موادی شیمیائی هستند که در مغز تولید میشوند و ارتباط بین نورونها یا یاختههای عصبی را میسر میسازند.
توضیح تصویر روبرو : از راه بررسی فعالیت مغز حیوانها ، پژوهشگران ، به بینشهائی دربارهٔ مغز انسان دست مییابند. در این آزمایش که هدف آن ثبت فعالیت تکیاخته است، الکترود ریزی برای بازبینی فعالیت برقی یاخته عصبی منفردی در دستگاه بینائی میمون کار گذاشته شده است.
بررسی بازشناسی چهره در افرادی که آسیب مغزی دارند حاکی از آن است که نواحی خاصی از مغز با بازشناسی چهرهها سروکار دارند. مغز آدمی دارای دو نیمکرهٔ چپ و راست است، و به نظر میرسد که نواحی مسئول بازشناسی چهره در نیمکره راست قرار داشته باشند. نیمکرههای مخ آدمی به میزان زیادی نقشهای تخصصی دارند. برای مثال، در اغلب راست دستان، نیمکرهٔ چپ در درک زبان، و نیمکرهٔ راست در تفسیر روابط فضائی تخصص دارد.
رویکرد زیستشناختی در زمینه بررسی حافظه نیز پیشرفتهائی داشته است. در این رویکرد بر اهمیت برخی از ساختارهای مغز، از جمله هیپوکامپ که در تحکیم خاطرات دخالت دارد، تأکید میشود. یاد زدودگی کودکی ممکن است تاحدودی ناشی از کمرشدی هیپوکامپ باشد، زیرا در خلال یکی دو سال پس از تولد است که این ساختار مغز به رشد کامل خود میرسد.
رویکرد زیستشناختی در زمینهٔ مطالعهٔ انگیزش و هیجان، بهویژه در مورد جاندارانی غیر از انسان، به موفقیتهای مشابهی انجامیده است. بررسیهائی روی موشها، گربهها و میمونها نشان داده که تحریک برقی برخی نواحی مغز این جانوران موجب پرخوری زیاد و چاقی مرضی میشود و تحریک نواحی همجوار آنها به ظهور رفتار پرخاشگرانه میانجامد.
رویکرد رفتاری
آدمی صبحانه میخورد، دوچرخهسواری میکند، حرف میزند، سرخ میشود، میخندد، و گریه میکند. اینها شکلهای گوناگون رفتار هستند، آن بخش از فعالیتهای جاندار که قابل مشاهده هستند. در رویکرد رفتاری، روانشناس برای بررسی آدمیان، بهجای مغز و دستگاه عصبی به بررسی رفتار آنان میپردازد.
این نظر که تنها رفتار باید موضوع پژوهش در روانشناسی باشد نخستینبار در اوایل قرن بیستم از جانب روانشناس آمریکائی جان بی.واتسون (John B. Watson) عنوان شد. قبل از آن تاریخ، نظریه غیر زیستشناختی رایج عبارت بود از دیدگاه شناختی سده نوزدهم که بر دروننگری تأکید داشت. واتسون دریافت که دروننگریها کیفیتی خصوصی دارند که آنها را از مشاهدات رایج در سایر رشتههای علمی متمایز میسازد. مشاهدهٔ دروننگرانه را فقط یک مشاهدهگر واحد یعنی فقط فردی که سرگرم دروننگری است، میتواند گزارش کند. واتسون معتقد بود که تنها از راه بررسی آنچه آدمیان انجام میدهند، یعنی رفتار آنان ، میتوان روانشناسی را بهصورت یک علم عینی بنا نهاد.
رفتارگرایی (behaviorism) و روانشناسی محرک – پاسخ (stimulus – response) هنوز هم از نفوذی برخوردار است. روانشناسی محرک – پاسخ (S-R) با بررسی محرکهای محیط، پاسخهایی که این محرکها فرا میخوانند، و پاداشها و تنبیههایی که بهدنبال این پاسخها میآیند، سروکار دارد. برای مثال، تحلیل زندگی اجتماعی شما برمبنای مکتب S-R احتمالاً با نکات زیر سروکار خواهند داشت: کسانی که با آنها مراوده دارید (این افراد محرکهای اجتماعی نامیده میشوند). پاسخهای شما در برابر این افراد (تقویتکننده، تنبیهکننده، یا خنثی)، پاسخهای متقابل آنها در برابر شما (تقویتکننده، تنبیهکننده، یا خنثی)، و اینکه تقویتها موجب تداوم یا سستی روابط متقابل شما با دیگران میشوند.
در مورد چاقی ملاحظه میکنیم که برخی افراد تنها در حضور محرکهای خاصی پرخوری میکنند (پاسخ اختصاصی) و فراگیری اجتناب از اینگونه محرکها امروزه بخشی از اکثر برنامههای مهار کردن وزن بدن است. در مورد پرخاشگری میتوان گفت که کودکان احتمالاً پاسخهای پرخاشگرانهای از قبیل کتکزدن کودک دیگر را هنگامی بیشتر نشان میدهند که چنین پاسخی به پاداش (مثلاً از میدان در رفتن کودک دیگر) بیانجامد تا مواردی که پاسخهای آنان با تنبیه (مثلاً حملهٔ متقابل کودک دیگر) روبهرو شود.
رویکرد رفتاری ناب، به فرآیندهای ذهنی فرد اعتنایی ندارد. روانشناسان غیر رفتارگرا غالباً مطالبی را که شخص درباره تجربههای هوشیار خود میگوید (گزارش کلامی) یادداشت میکنند و برمبنای این دادههای عینی به استنتاجهائی درباره فعالیت ذهنی آن فرد دست میزنند. اما روانشناسان رفتارگرا بهطور کلی از هرگونه حدس و گمان دربارهٔ فرآیندهای ذهنی رابط بین محرک و پاسخ پرهیز میکنند (اسکینر ، ۱۹۸۱). امروزه کمتر میتوان روانشناسی یافت که خود را رفتارگرای ناب بداند.
رویکرد شناختی
دیدگاه نوین شناختی تا حدودی به مثابه نوعی بازگشت به ریشههای شناختی روانشناسی تلقی میشود و تا حدودی نیز میتوان آن را واکنشی در برابر محدودیتهای رفتارگرائی و دیدگاه S-R دانست (دو مکتبی که به فعالیتهای پیچیدهٔ آدمی مانند استدلال، برنامهریزی، تصمیمگیری، و ارتباط بیاعتناء بودند). مطالعات نوین در زمینه شناخت، همانند نسخه سده نوزدهم آن، با فرآیندهای ذهنی مانند ادراک کردن، بهیاد سپردن، استدلال کردن، تصمیمگرفتن و مسئله حل کردن سروکار دارند. اما شناختگرایی (cognitivism) نوین، برخلاف نسخه سده نوزدهم آن، مبتنی بر دروننگری نیست. مطالعهٔ نوین شناخت بر این مفروضات مبتنی است که: الف- تنها از طریق مطالعهٔ فرآیندهای ذهنی میتوان بهطور کامل دریافت که جانداران چه میکنند؛ و ب- برای بررسی فرآیندهای ذهنی میتوان رفتارهای خاصی را مورد توجه قرار داد (همانند رفتارگرایان)، با این تفاوت که آن رفتارها را برحسب فرآیندهای ذهنی زیربنائیشان تفسیر میکنیم.
این تفسیرهای روانشناسان شناختی غالباً بر قیاس بین ذهن و کامپیوتر تکیه دارند. اطلاعات ورودی به شیوههای گوناگون پردازش میشوند؛ مثلاً برگزیده میشوند، با اطلاعات موجود در حافظه مقایسه و ترکیب میشوند، تبدیلهائی در آنها صورت میگیرد، بازآرایی میشوند، و جز اینها. برای مثال، عمل سادهٔ شناسائی دوستی که صدای الوی او را از تلفن میشنویم مستلزم مقایسه(البته بهطور ناهوشیار) صدای او با نمونههائی از صدای افراد دیگری است که در حافظ اندوختهایم.
مفهوم خطای بنیادی اسناد را در نظر میگیریم. برای تفسیر رفتار هر فرد اصولاً ما بهنوعی استدلال دست میزنیم، درست همانگونه که ممکن است درباره طرز کار هر ابزار فنی استدلال کنیم. اما بهنظر میرسد استدلال ما در این زمینه آمیخته به سوگیری باشد، به این ترتیب که ما بیشتر صفات فردی شخص از قبیل سخاوتمندی را بهعنوان علل رفتار او بنگریم تا فشارهای حاصل از موقعیتها را.
یادزدودگی کودکی را نیز میتوان از دیدگاه شناختی تحلیل کرد. شاید به این علت نمیتوان خاطرات سه سال اول زندگی را بهخاطر آورد که در این سن تغییر و تحول مهمی در نحوه سازماندهی تجربهها در حافظه روی میدهد. اینگونه تغییرات در حوالی سن ۳ سالگی بارزتر است زیرا در این سن توانائیهای زبانی بهمیزان چشمگیری افزایش مییابد، و زبان ابزار تازهای برای سازماندهی خاطرات در اختیار ما مینهد. از رویکرد شناختی میتوان در مطالعهٔ پرخاشگری نیز استفاده کرد. در برابر اهانت یکی از آشنایان بیشتر احتمال دارد به حملهٔ متقابل کلامی بپردازید تا در برابر اهانت غریبهای که دچار بیماری روانی است. در این دو مورد، یعنی حضور فرد آشنا یا بیمار روانی، موقعیت محرک تقریباً همانند است؛ تنها تفاوت آنها در نوع اطلاعات شما دربارهٔ این اشخاص است، و همین اطلاعات رفتار شما را رقم میزند.
رویکرد روانکاوی
همزمان با رشد رفتارگرایی در آمریکا، فروید مفهوم روانکاوی را دربارهٔ رفتار آدمی در اروپا پایهگذاری میکرد. فروید در رشتهٔ پزشکی تحصیل کرده بود، ولی به تحولاتی نیز که در آن زمان در مبحث شناخت جریان داشت، علاقه نشان میداد. از برخی جهات، روانکاوی فروید آمیزهای از شناخت شناسی و فیزیولوژی قرن نوزدهم بود. کار خاص فروید این بود که مفاهیم شناختی رایج زمان خود را در زمینه هوشیاری، ادراک، و حافظه با مفاهیم زیستشناختی غریزهها در هم آمیخت تا از این راه نظریهای نوین و متهورانه در باب رفتار آدمی بنا نهد.
فرض بنیادی در نظریهٔ فروید این است که بخش عمده رفتار، ریشه در فرآیندهای ناهوشیار (unconscious) دارد. مقصود فروید از فرآیندهای ناهوشیار عبارت بود از باورها، ترسها، و خواستهایی که شخص از وجود آنها آگاه نیست اما در هر حال بر رفتار او اثر میگذارند. فروید معتقد بود بسیاری از تکانههایی (impulses) که در دوره کودکی با منع یا تنبیه والدین یا جامعه روبهرو شدهاند، برخاسته از غریزههای فطری هستند. این تکانهها از آنجا که از بدو تولد در همه ما وجود دارند از قدرت اثرگذاری فراگیری برخوردار هستند که باید بهنحوی آن را حل و فصل کرد. منع آنها فقط سبب میشود از حیطهٔ آگاهی به حیطهٔ ناهوشیار رانده شده، همانجا ماندگار شوند و بر رؤیاها، لغزشهای لفظی(slipe of speech)، و اطوار قالبی (mannerisms) اثر بگذارند و بهصورت مشکلات هیجانی و نشانههای (symptoms) بیماری روانی، یا برعکس بهشکل رفتارهای مورد پذیرش جامعه مانند فعالیت هنری و ادبی جلوهگر شوند. برای مثال، اگر از دست کسی که جدائی از او برایتان مقدور نیست خشمگین باشید، خشم شما بهصورت ناهوشیار درمیآید و احتمالاً بهطور غیرمستقیم بهصورت رویایی دربارهٔ آن شخص ظاهر میشود.
فروید معتقد بود هر یک از اعمال آدمی علتی دارد که ریشهٔ آن را باید در یک انگیزهٔ ناهوشیار جست و نه در دلیل معقولی که خود شخص ارائه میدهد. او بهطور کلی دیدگاهی منفی درباره طبیعت انسان داشت و معتقد بود آدمی همانند حیوانها سایقهای اساسی (عمدتاً جنسی و پرخاشگری)، هدایت میکنند و آدمی مدام با جامعهای که بر مهار کردن این تکانهها تأکید دارد، در ستیز است.
فروید (۱۹۰۵) بر آن بود که یادزدودگی کودکی ناشی از این است که برخی تجربههای هیجانی نخستین سالهای زندگی، چنان تکاندهنده هستند که راه دادن آنها به حیطههای هوشیاری در سالهای بعد (یعنی بهخاطر آوردن آنها)، شخص را گرفتار اضطراب میکند. در مورد چاقی همین بس که به این واقعیت آشنا اشاره کنیم که برخی افراد هر وقت مضطرب میشوند دست به پرخوری میزنند. طبق دیدگاه روانکاوی، این قبیل افراد احتمالاً در برابر موقعیت اضطرابآور، بههمان پاسخی دست میزنند که در سرتاسر زندگی آنها مایهٔ راحتی بوده است – یعنی پاسخ خوردن. البته در مورد جلوهٔ پرخاشگری نیز روانکاوی حرفهای بسیاری برای گفتن دارد. فروید ادعا میکرد که پرخاشگری یک غریزه است، به این معنی که هدف آن ارضای یک میل فطری است. هرچند این دیدگاه در روانشناسی انسانی در سطح وسیعی پذیرفته نشده است، اما با دیدگاه برخی زیستشناسان و روانشناسانی که پرخاشگری را در حیوانها مطالعه میکنند، همخوانی دارد.
رویکرد پدیدارشناختی (phenomenological)
رویکرد پدیدارشناختی تقریباً بهطور انحصاری به تجربههای شخصی (subjective) توجه دارد. این رویکرد با تجارب شخص از رویدادها، یعنی با پدیدارشناسی فرد سروکار دارد، و رویکردی است برخاسته از واکنش پدیدارشناسان به خصلت بسیار ماشینانگارانهٔ (mechanistic) سایر دیدگاهها در روانشناسی. برای مثال، روانشناسان پدیدارگرا مخالف این نظر هستند که رفتار بهوسیلهٔ محرکهای بیرونی (برطبق رفتارگرائی)، یا صرفاً از راه خبر پردازی در ادراک و حافظه (طبق روانشناسی شناختی)، یا توسط تکانههای ناهوشیار (طبق نظریههای روانکاوی) کنترل میشود. این روانشناسان بیشتر با زندگی درونی و تجارب درونی فرد سروکار دارند تا با پرورش نظریهها یا پیشبینی رفتار.
جهت گیری مبتنی بر تعلیق پدیدار شناسی(phenomenology Suspension) جزئی از رویکرد انسان گرایی است. پذیرش تائویی به معنای درک همراه با گشاده رویی و پذیرش اشیا، مربوط به رویکرد انسان گرایی است. تائو در زبان چینى به معناى راه است و در اصل به بستر رودخانه اطلاق می شود. پیروان این فلسفه براى تحولات جهان قانونى ثابت مانند بستر رودخانه قائل بودند و مى گفتند تائو آغاز و انجامى ندارد و پس از پدید آمدن جهان، تائو نیز براى ایجاد تناسب، در آن جریان یافته است. از این رو، واژه تائو به کاسموس (cosmos) یونانى که به معناى تناسب است ، نزدیک است. یونانیان جهان را کاسموس مى نامیدند.
برخی نظریههای پدیدارشناختی را انسانگرا (humanistic) نیز نامیدهاند، زیرا این نظریهها بر خصوصیات تمایزدهنده انسان از حیوان، مانند تلاش در جهت رشد و خودشکوفایی (self-actualization)، تأکید میورزند. طبق نظریههای انسانگرا نیروی انگیزشی اصلی هر فرد گرایش بهسوی رشد و خودشکوفائی است. در همهٔ ما این نیاز اساسی وجود دارد که توانایی بالقوه خود را تا بالاترین حد ممکن شکوفا سازیم و به پیشرفتی فراتر از سطح کنونی خود دست یابیم. تمایل طبیعی ما حرکت در مسیر تحقق توانائی بالقوه خودمان است، هر چند که ممکن است در این راه با برخی موانع محیطی و اجتماعی روبهرو شویم. برای مثال، زنی که به شیوهٔ سنتی ازدواج کرده و طی ده سال گذشته سرگرم تر و خشک کردن بچههای خود بوده ممکن است حالا اشتیاق فراوانی داشته باشد که شغلی برای خود دست و پا کند، و مثلاً به علاقهای دیرینهاش به دانشاندوزی تحقق بخشد، و از این راه به خودشکوفایی دست یابد.
روانشناسی پدیدارشناختی یا انسانگرا بیشتر با ادبیات و معارف انسانی دمساز است تا با علم. برخی انسانگرایان، روانشناسی علمی را بهکلی مردود میدانند و ادعا دارند که روشهای آن بههیچوجه نمیتوانند به درک طبیعت آدمی کمک کنند. هشدار پر ارزشی که روانشناسی انسانگرا بر آن تأکید دارد این است که روانشناسی باید به حل مسائل مربوط به شادکامی آدمیان بپردازد.
منبع : زمینه روانشناسی هیلگارد / انتشارات رشد / فصل اول