جنگ و غریزه مرگ
زندگی هدفی جز مرگ ندارد
سائق مرگ نقطه مرجع ضروری برای تفکر بسیاری از تحلیلگران در مورد پدیده های مخرب و مرگباری است که در اتاق درمان و ورای آن با آنها مواجه می شوند.
در سال های اخیر، علاقه به موضوع سائق مرگ احیا شده و این امر در افزایش تعداد مقالات مرتبط منتشر شده در مجلات روانکاوی برجسته نمایان است. با این که دلایل اصلی توجه مجدد به مفهوم سائق مرگ بسیار متنوع هستند، به نظر می رسد تحولات اجتماعی- فرهنگی معاصر نیز در آن دخیل باشند. ظهور جنبش های پوپولیستی در راستِ افراطی با گرایش های ملی گرایانه و بیگانه هراسی شدید، حملات تروریستی مکرر و مهاجرت های گسترده ناشی از جنگ داخلی و آشفتگی سیاسی باعث تشدید فضای تشویش و تهدید می شوند(بلوم و همکاران، ۲۰۱۹).
آلبرت اینشتین در سال ۱۹۳۲، نامهای به فروید مینویسد. او نامه خود را با این پرسش آغاز میکند: آیا در مقابل فاجعۀ شوم جنگ راه نجاتی برای بشریت وجود دارد؟
فروید بکارگیری خرد و استدلال منطقی را راه مناسبی برای هدایت رشد روان انسانها در جهت مقابله با جنگ نمیداند. او بر این باور است که معقولترین، تیزبینترین و زیرکترین انسانها، تحت شرایطی، برده و مقهور احساسات و غرایز خود میشوند. او سهولت بسیج انسانها برای شرکت در جنگ را در وجود غریزه مرگ(thanatos) میداند و نه تنها امیدی به محو کامل تمایلات پرخاشگرانۀ انسانها ندارد، بلکه وجود آن را لازمه ادامه حیات میداند.
فروید در نامهاش به اینشتین این پرسش ها را مطرح میکند:
- چرا ما در مقابل جنگ چنین سخت بر آشفته میشویم؟
- چرا ما به جنگ نیز چون دیگر مصائب آزاردهندۀ زندگی تن در نمیدهیم؟
- چرا جنگ را امری طبیعی در نظر نمیگیریم که علل زیست شناختی دارد و تجربه به ما نشان داده که عملاً اجتنابناپذیر است؟
او خود در پاسخ این پرسش ها میگوید: چون هر انسانی حق حیات دارد؛ چون جنگ، زندگی سرشار از امید انسانها را تباه میکند؛ چون با اسارت کشیدن انسانها، آنان را خوار و خفیف میسازد و راهی اردوگاههای مرگ میکند؛ چون بر خلاف انسانیت، او را به کشتار همنوعانش وامیدارد؛ چون ارزشهای مادی گرانبهایی که حاصل تلاش و کوشش و کار انسانهاست، ویران و نابود میکند.
فروید بر این باور است که تضاد منافع میان انسانها در اساس با توسل به زور خاتمه پیدا میکند. این اصل در دنیای حیوانات نیز (که انسان نباید خود را از آن جدا بداند) مصداق دارد.
در آغاز و در زمانی که انسانها به صورت گله ای زندگی میکردند، زور بازو تعیین میکرد چه چیزی به چه کسی تعلق دارد و در پیشبرد کارها از اراده و خواست چه کسی باید پیروی کرد. قدرت بازو به زودی جای خود را به استفاده از ابزار تولید داد. پیروزی از آنِ کسی بود که بهترین اسلحهها را در اختیار داشت و یا به بهترین وجه از آنها میتوانست استفاده کند. با پیدایش اسلحه، برتری فکری جای زور بازو را گرفت.
امروزه بهرغم تغییر و تکامل شیوههای حکومتی، باز تنها راه رسیدن به حق، زور است.
هدف اصلی جنگ این است که طرف مقابل را با خساراتی مواجه کنیم و با از بین بردن نیروی وی، او را مجبور به چشم پوشی از خواستهایش کنیم. فروید معتقد است که منشاء پیدایش حاکمیت قدرتهای بزرگ، زور و دانش است.
فروید در کتاب «فراسوی اصل لذت جویی» می گوید: آنچه حیات می خواهد و باید به آن نائل شود، بازگشت به نقطه ای است که هستی زنده از آنجا عزیمت کرده است، یعنی بازگشت به طبیعت غیر ارگانیک و فاقد حیاتی که قبل از ارگانیسم زنده وجود داشت. فروید به خاطر همین بازگشت به حیات غیر ارگانیک، معتقد بود هدف زندگی، مرگ است.
فروید معتقد به وجود ۲ غریزه در انسانهاست :
- ۱- غریزه زندگی(Eros) که خواهان صیانت و وحدت است. فروید آنرا غریزه شهوانی میخواند. این غریزه را، میتوانیم غریزه عشق هم بنامیم. هدف غریزه زندگی، پیوند، تکامل و وحدت بخشیدن به ارگانیسم است
- ۲- غریزه مرگ(thanatos) که خواهان انهدام و کشتار است. شامل پرخاشگری و تخریب است. غرایز مرگ زیربنای اعمال تهاجمی را تشکیل می دهند. نیروی غرایز مرگ در داخل ارگانیسم به وجود می آیند و باید تخلیه شوند. خواه این تخلیه به صورت تهاجم آشکار به طرف دنیای بیرون انجام گیرد یا به سوی جهان درون و به شکل اعمال خود ویرانگرانه صورت پذیرد.
بنابراین رفتار انسانها، پیچیده است؛ زیرا به ندرت رفتاری را میتوان یافت که تنها از یک غریزه متأثر شده باشد. به باور فروید هر کنش و رفتار به گونهای خود انگیخته، آمیزهای از غریزه زندگی و مرگ است. انگیزههای بسیاری باید همزمان با هم تلاقی کنند و بر هم تأثیر گذارند تا کنش و رفتار انسان امکان پذیر گردد.
از دید فروید، زندگی آماجی جز مرگ ندارد (فروید، ۱۹۲۰). هدف سائق مرگ کاهش تمامی تنش های زندگی، گره گشایی و گشایش است. فروید سائق مرگ را عمدتاً معطوف به خود شخص و هدف اصلی آن را خودتخریبی می دانست. وظیفه اروس، به عنوان دشمن بزرگ سائق مرگ، کاهش قدرت خودویرانگر غریزه مرگ است. اگر ایگو ساز شیدایی کوک کند و به موقع سوپر ایگوی مرضی تنبیه گر را نراند، موفق می شود خود را به سمت مرگ سوق دهد.
از دید فروید، انسان ها به همان شکلی که بقای خویش و زنده ماندن را محور انتخاب و رفتارهایشان قرار می دهند، بهطور فعال در پی نابود کردن رقیبان و دشمنان نیز هستند و از دستیابی به این اهداف لذت می برند. اصل لذت که در نظریه فروید جایگاه مرکزی دارد، بهطور همزمان با دو نیروی متعارض زندگی و مرگ پیوند می خورد. از اینرو، زمانی که انسانها به جنگ فراخوانده میشوند، انگیزههای درونی مختلفی پاسخگوی توافق آنها با جنگ است، انگیزههای نیک و بد. ولی بیتردید میل به تعرض و تخریب جزو آنهاست. وحشی گریهای بیشمار در تاریخ، مؤید وجود چنین تمایلاتی است و توانایی آنها را اثبات میکند.
فروید تأکید میکند که فرایند رشد فرهنگی علت اصلی بر آشفتن ما از جنگ است. نگرشی که فرایند تکامل فرهنگی به ما تحمیل کرده است، شدیدا در تضاد با جنگ قرار دارد. از این رو در مقابل جنگ برآشفته میشویم و قادر به تحمل آن نیستیم. او معتقد است، ما در واقع همه چیزمان را مدیون همین تکامل فرهنگی هستیم که بسیاری نام تمدن بر آن مینهند. از آنچه بهره بردهایم و از هر آنچه رنج میبریم برخاسته از همین فرایند تکامل فرهنگیست.
دو ویژگی روانشناختی تکامل فرهنگی از اهمیت بیشتری برخوردارند:
- قدرتیابی خرد که بر زندگی غریزی چیره شده است
- درونی شدن تمایلات پرخاشگرانه با همه پیامدهای سودمند و عواقب خطرناکش.
هر آنچه رشد و تکامل فرهنگی را تقویت و تسریع کند، بی گمان کاربردی مثبت علیه جنگ خواهد داشت.
در این نوشتار چند نکته ی قابل تامل وجود دارد که نیاز به واکاوی دارند.
1. آیا تعمیم دادن آنچه در قبایل اولیه بشری به مثابه ی نزاع بین گروهی رخ می داده است را می توان به آنچه از جنگ امروزی می دانیم ربط داد؟ با توجه به یافته های مردم شناسان و آنچه زیست شناسان اجتماعی و صاحبنظران ژنتیک جمعیت ابراز می دارند قبایل شکارچی-گردآورنده از تعداد محدودی افراد تشکیل شده بوده و در این شرایط تاثیرات انتخاب طبیعی و جنسی بر ژنوتیپ و در نتیجه فنوتیپ اعضا به صورتی مستقیم وجود داشته است. بدین معنا که تعدادی اصل زیستی مبتنی بر قوانین ژن خود خواه بعلاوه ی نظریه ی کین شیپ و علی الخصوص رفتار آلتروئیستیک تا حد زیادی تعیین کننده رفتار بوده اند. اما در جهان معاصر جنگ بسیار پیچیده تر از آن است که به این اصول تقلیل پیدا کند. گرچه این اصول تعیین کننده و بسیار تاثیر گذارند اما نمی توانند تنها فاکتورهای مورد نظر باشند. در ضمن شرایط زیست آن جوامع با جوامع مدرن که عموما آغازگران جنگ هستند و بوده اند بسیار متفاوت است.
2. آیا زیست شناسی بشر تاریک و پر از خشونت و جنگ قدرت است؟ بنا بر مدل سازی کامپیوتری از روابط انسانی بر پایه ی نظریه ی بازی این نتیجه بدست آمده است که تکامل بشر از رفتار آلتروئیستیک به سمت رفتار آلتروئیستیک متقابل لازمه ی حیات اجتماعی است. این نکته نشان دهنده ی این اصل زیستی است که در نوع بشر مدارهای مغزی خاصی برای تشخیص رفتاری که نقض کننده ی این آلتروئیسم متقابل است تکامل یافته است و حتی بنا به نظر برخی از محققین پیدایش زبان و فرهنگ نیز تحت تاثیر همین امر بوده است. در ضمن فروید با چشم پوشی کردن از تفاوت های فردی که بنا بر یافته های روانشناسان تا حدود زیادی (حتی ۵۰ درصد) ژنی می باشند به نوعی از وجود تفاوت در افراد طفره رفته و همگان را به برآیندی از انرژی سایکیکی ثابت تقلیل می دهد و این در حالی است که سه تیپ شخصیتی مورد نظر آیزنک (حداقل دوتای اول) از هم متمایزند چه از نظر حساسیت مدارهای مغزی و چه از نظر یافته های آماری تحلیل فاکتور. در نتیجه اعماق زیستی بشر نه کاملا تاریک و شر است و نه کاملا یگانه بلکه بشر به مثابه ی گونه ای اجتماعی دارای نوعی تکامل است که لازمه ی زیست اجتماعی و همکاریست و در ضمن تفاوت های فردی در افراد بیش از آن است که بتوان افراد را به شکل ماشین های جنگی تحت سلطه ی غریزه مرگ (تازه اگر قبول بکنیم که چنین غریزه ای وجود دارد) درآورد.
حال این سئوال پیش می آید که رفتار افرادی همچون آیشمن آنچنان که آرنت نقل می کند چگونه قابل تبیین است. آیا غریزه ی مرگ در این چنین افرادی آنچنان در برابر غریزه ی زندگی از تعادل خارج می شود که افراد را به نابودگرانی ترمیناتوری تبدیل می کند؟ آیا می توان از مدلی بر پایه ی رفتار قبایل شکارچی-گردآورنده به تبیینی از جنگ و جنایات جنگی دست یافت؟ لامزدن و ویلسون به ارائه ی مدلی ریاضی برای تبیین این امر دست می زنند اما هرگز به تبیین امر پیچیده ای همچون جنگ نمی پردازند چرا که مدل به صورتی دیوانه وار پیچیده می شود و در ضمن اطلاعات مورد نیاز برای ارائه ی چنین مدلی در دست نیست و لذا این مدل را برای تبیین رفتارهای ساده با پایه ژنی دو آلل و قوانین توارث مندلی به کار می گیرند.
به نظر می رسد که فروید با توجه به ناامیدی از بشر در دوران تاریک جنگ دوم جهانی و همچنین تعابیر و تفاسیر خود از بیمارانش دست به نوعی داستان پردازی زده است که گرچه رگه هایی از حقیقت را در خود دارد اما بسیار بلندپروازانه و خیالی است. لذا آنچه آیشمن و افراد شبیه او انجام داده و می دهند بیش از آنکه به غریزه ی مرگ ربط داشته باشد بر اصولی استوار است که بنا بر نظر دانیل دنت، داوکینز و دیگران نتیجه ی میم ها است.
خشوتنی که بر اساس ایدئولوژی ابراز می شود نه یک کشاننده ی زیستی است که باید ارضا شود بلکه نتیجه ی باورهاست. این یک انگل است که برای ادامه حیات خود نیاز به بازتولید دارد و این بازتولید در دنیای مادی بنا بر نوع ایدئولوژی می تواند متفاوت باشد. افراد خاص بنا بر نوع تیپ شخصیتی خود و دلایل دیگر همچون نیاز مادی ممکن است به سمت ایدئولوژی خاص گرایش بیشتری داشته باشند اما این نکته قابل تامل است که همه ی نازی ها سایکوپس و یا سوسیوپس نبودند. به نظر می رسد آنچه افراد عادی را تبدیل به جانیان جنگی می کند چیزی در ساختار خود ایدئولوژی مربوطه است. یافته های مطالعات خشونت در گروه های بزهکار و خلافکار نشان می دهد که چیزی در داخل ساختار خود این گروه ها وجود دارد که افراد را تبدیل به خلافکار می کند. نمی توان منکر وجود پایه های زیستی برای تبعیت از گروه و لیدر در نوع بشر و حیات اجتماعی او شد اما نکته ی مهم این است که ایدئولوژی و باورها قابل تقلیل به این خصیصه ها نیستند.