میدان شکل ساز
یک توده سلول جنینی در ابتدا از سلولهای کاملاً شبیه به هم تشکیل شده است، ولی به تدریج این سلولها تغییر شکل پیدا می کنند. برخی به نورون تبدیل می شوند، بعضی قلب را می سازند و عده ای اسکلت استخوانی را تشکیل می دهند. هر یک از سلولها چگونه می دانند که چه وظیفه ای بر عهده دارند؟ در حالی که تمام این سلولها کروموزومها و DNAهای مشابه دارند، چگونه می دانند که از کجای زنجیره کروموزومی اطلاعات لازم برای تشکیل بافت مورد نظر را استخراج نمایند؟ یا اگر همین توده سلولی جنینی را به دو نیم کنیم چرا هر نیمه به موجود کامل مجزایی (دو قلوهای یک تخمی) می تواند تبدیل شود؟ همچنین اگر جای این سلولها را عوض کنیم چرا جای قلب، کبد، دست و پا عوض نمی شود؟ یعنی وقتی جای سلولها عوض می شود چگونه می دانند که اکنون باید به بافت دیگری تبدیل شوند؟
هر گاه یک ستاره دریایی را به تکه های مختلف تقسیم کنیم، هر تکه رشد می کند و به ستاره دریایی کامل و جدیدی تبدیل می شود. تکه های مختلف ستاره دریایی طبق چه نقشه ای قسمتهای حذف شده را می سازند؟
در دهه ۱۹۲۰ دو جنین شناس به نامهای الکساندر گورویچ (Alexander Gurwitsch) و پل ویس (Paul Weiss) به دنبال همین پرسشها، نظریه میدان شکل ساز را پیشنهاد کردند، ولی این نظریه سالها مورد توجه قرار نگرفت، تا اینکه در سال ۱۹۸۱ یک زیست شناس انگلیسی به نام روپرت شلدریک (Rupert Sheldrake) مجدداً آن را مطرح کرد. شلدریک معتقد است همان گونه که نظریه مکانیستیک قادر به توجیه رفتار پدیده های زیراتمی نیست، به همان ترتیب قادر به توجیه مسائل عمده ای در زیست شناسی نیز نمی باشد. به عقیده او تمام موجودات نه تنها از ماده و انرژی، بلکه از یک میدان سازمان دهنده نامریی تشکیل شده اند که تأثیر این میدان نامحدود است و در هر فاصله ای شدت اثرش تغییر نمی کند. این میدان را می توان میدان شکل ساز یا به اختصار میدان M نامید. طبق این نظریه آنچه مولکولها را در راستای مورد نظر قرار می دهد میدان شکل ساز است، ولی وظیفه میدان شکل ساز به همین جا محدود نمی شود.
ویلیام مک دوگال (William McDougall) روانشناس اسکاتلندی از سال ۱۹۲۰ به مدت ۳۴ سال یک سری آزمایش را روی موشهای صحرایی برای بررسی نظریه حافظه ژنتیک ژان لامارک (Jean Lamarck) شروع کرد. موشهای صحرایی که کار معیّنی را فراگرفته بودند در نسلهای بعدی نشان دادند که همان کار را زودتر یاد می گیرند، به طوری که در نسل بیست و دوم، سرعت یادگیری ده برابر شده بود. ظاهراً این یافته می توانست تأییدی بر نظریه لامارک باشد. ولی مک دوگال در پیگیری آزمایشهای خود، با تعجب دریافت که موشهای صحرایی دیگر، بدون قرابت ارثی با موشهای صحرایی مورد آزمایش، همین سرعت را در فراگیری نشان دادند! بیولوژیست اسکاتلندی دیگری به نام کرو (F.A.E. Crew) همان آزمایشها را شروع کرد، ولی موشهای صحرایی مورد استفاده او از همان نسل اول سرعت یادگیری مشابه موشهای صحرایی نسل بیست و دوم مک دوگال را نشان دادند. مجدداً تکرار همین آزمایشها در استرالیا به وسیله آگار (W.E. Agar) نتیجه کاملاً مشابهی داشت. معلوم شد که حافظه ژنتیک هیچ گونه نقشی در تسریع یادگیری نداشته است، بلکه وقتی موشهای صحرایی موضوعی را یاد گرفتند، به نحوی دیگر سایر موشهای صحرایی، حتی در آنسوی کره زمین، در یادگیریشان تسهیل پیدا می شود.
پدیده ایجاد تسهیل در یادگیری، در جامدات هم وجود دارد. در سال ۱۹۶۱ دو بلورشناس متوجه شدند که هر گاه پس از سالها زحمت و آزمایش بلور جدیدی ساخته می شود، ناگهان در نقاط دیگر دنیا همان بلور به راحتی و حتی به خودی خود می تواند تولید شود.
نمونه دیگری از تسهیل در یادگیری، ماجرای تحقیقاتی است که در زیست شناسی به “اثر یکصدمین میمون” معروف شده است. تحقیق مربوط به دهه ۱۹۵۰ است که لیال واتسون (Lyall Watson) در جزایر کوچکی در نزدیکی جزیره کیوشو در ژاپن انجام داد. در جریان بررسی کلنیهای میمونهای این جزایر،محققین هر روز برای تغذیه این حیوانات مقداری سیب زمینی در ساحل جزایر خالی می کردند. ولی میمونها به علت چسبیدن شن و ماسه به پوسته سیب زمینیها، رغبتی به خوردن آن نشان نمی دادند. تا اینکه میمون ماده کوچکی یاد گرفت که اگر سیب زمینی را در آب دریا بشوید از شن و ماسه کاملاً پاک شده، قابل خوردن می گردد.
این میمون روش مذکور را به مادرش و چند میمون دیگر یاد داد و به تدریج تعداد بیشتری از میمونها این روش تغذیه را آموختند. ناگهان یک روز، مثل اینکه تعداد میمونهای مطلع از این روش به یک آستانه بحرانی رسیده باشد، همه میمونهای آن جزیره و حتی جزایر اطراف (بدون ارتباط با جزیره اول) همین رفتار را نشان دادند و از سیب زمینی های اهدایی تغذیه نمودند. معلوم نشد که دقیقاً چند میمون قبل از رسیدن به آستانه بحرانی، رفتار مذکور را فراگرفته بودند، ولی برای سهولت یادآوری “اثر یکصدمین میمون” از آن پس به کار برده شد.
شلدریک با استفاده از تجربیات فوق و تجربیات مشابه آن در علوم متعدد نتیجه گرفت که:
۱. تمام موجودات اعم از جماد،نبات و حیوان نه تنها از ماده و انرژی، بلکه از یک میدان سازمان دهنده نامریی تشکیل شده اند. این میدان را می توان “میدان شکل ساز” نامید،
۲. تأثیر این میدان مانند میدان مغناطیسی نیست که با افزایش مسافت کاهش یابد، بلکه تأثیر آن نامحدود است و در هر فاصله ای تغییر نمی کند،
۳. این میدان نه تنها در شکل موجودات، بلکه در رفتار آنان نیز تأثیر می گذارد،
۴. میدانهای هم شکل در یکدیگر بیشتر می توانند اثر بگذارند. در اینجا می توان واژه رزونانس را از فیزیک به عاریت گرفت و اصطلاح “هم تواتری شکلها” (morphic resonance ) را به کار برد. به علت رزونانس مورفیک، بلورها به راحتی تشکیل می شوند یا موشهای صحرایی و میمونها ناگهان روش جدیدی را فرا می گیرند،
۵. برخی پدیده ها که توجیه آنها تاکنون بسیار مشکل بود، با نظریه رزونانس مورفیک به خوبی قابل توجیه اند، مانند: چگونگی بروز هم زمان یک اختراع یا یک اکتشاف در چند نقطه دنیا، چگونگی ظهور هم زمان یک عده نوابغ در یک رشته خاص و در یک دوره معین (ظهور شعرایی چون حافظ، سعدی و… در یک دوره خاص از تاریخ ایران، ظهور موسیقی دانانی چون باخ، بتهوون و موتزارت و … در دوره خاصی از تاریخ اروپا، ظهور نقاشان نابغه ای چون رافائل، لئوناردو داوینچی و میکل آنژ و…هم زمان با هم در اروپا و مثالهای فراوان دیگر در همین مقوله) و پدیده تله پاتی. بدیهی است که زمینه علمی،ذهنی و اجتماعی آماده ای نیز برای پذیرش رزونانس مورفیک لازم است، همان گونه که برای موارد پدیده های ساده تر نیز به هر حال آمادگی زمینه ای باید وجود داشته باشد، هر چند که اغلب ممکن است این آمادگی در سطوح خیلی پایینی مورد احتیاج باشد که در این صورت تعداد خیلی زیادتری به رزونانس مورفیک پاسخگو خواهند بود،
۶. اگر میدان های شبیه به هم می توانند با یکدیگر هم تواتری پیدا کنند، پس میدان شکل ساز هر شخص (یا هر موجود) با میدان شکل ساز خودش که شبیه ترین میدان به او محسوب می شود بیشترین هم تواتری را خواهد داشــت (خود هم تواتری=self-resonance). شاید به همین علت است که هر کس به رغم تعویض مکرر سلولهای بدن، شکل و افکار اصلی خود را حفظ می کند. پس شاید محل اصلی حافظه در مغز نباشد و مغز فقط وسیله ای برای دستیابی به حافظه مستقر در میدان شکل ساز محسوب گردد،
۷. فکر و رفتار هر فرد می تواند بیشترین تأثیر را در خود آن شخص، به صورت سلامت یا بیماری بگذارد،
۸. با این ترتیب هر فرد می تواند در سلامت یا بیماری دیگران نیز تأثیر داشته باشد.(در یک آزمایش روی دو گروه بانوان مبتلا به سرطان سینه، با درمانهای مشابه در دو گروه، یکی از دو گروه جلسات گرد همایی منظمی با یکدیگر داشتند و گروه دوم گروه شاهد در نظر گرفته شدند. اعضای گروه شاهد همگی قبل از سه سال فوت شدند ولی اعضای گروه اول به صورت چشم گیری مرگ و میر کمتری را نشان دادند و بعضی اعضای این گروه پس از ده سال از شروع آزمایش هنوز زنده هستند)،
۹. در نهایت تمام میدانهای شکل ساز از تمام موجودات می توانند بر حسب شدت تشابه، کم یا بیش در یکدیگر موثر باشند. به این علت شاید فکر و رفتار هر فرد، در نهایت بتواند تأثیری ولو بسیار کم، در همه عالم داشته باشد،
۱۰. میدان شکل ساز ماهیت فیزیکی ندارد. پس تابع قوانین فیزیکی ماده، انرژی، زمان و مکان نیز نیست و به همین علت برخلاف میدان مغناطیسی بُعد مسافت در آن بی تأثیر است. از طرف دیگر زمان هم باید در این میدان بی تأثیر باشد. به عبارت دیگر شاید رزونانس مورفیک به زمان حال محدود نباشد و بتواند گذشته و آینده را نیز شامل شود. به این ترتیب برای تعریف میدان شکل ساز می توان گفت:“تمام موجودات نه تنها از ماده و انرژی، بلکه از یک میدان سازمان دهنده نامریی تشکیل شده اند که تأثیر این میدان در زمان و مکان نامحدود است”.
منبع : مقدمات نوروسایکولوژی ـ دکتر داود معظمی ـ انتشارات سمت ـ فصل ۲۱