کتاب نظریههای روابط شی و بیناذهنی در رواندرمانی
تحول درمان روانکاوانه در گذر زمان، با فاصلهای زیاد میان «نظریه» و «فنون درمانی» همراه بوده است. این کتاب تلاشی است برای بازسازی پلی میان این دو حوزه. بروس بِرودی با ارائه توضیحی روشن از نظریه و مفاهیم روانپویشی مدرن، و با بهرهگیری از نمونههای بالینی فراوان، نشان میدهد که چگونه هر جنبه از رواندرمانی روانپویشی بر پایه نظریههای کنونی این حوزه شکل میگیرد و جهت مییابد.
در کتاب «نظریههای روابط شیء و بیناذهنی در رواندرمانی»، برودی از بنیان نظری روانکاو برجسته دونالد وینیکات (D.W. Winnicott) بهره میگیرد و نشان میدهد که هر یک از مفاهیم رشدی وینیکات پیامدهای روشنی برای درمان روانپویشی دارند. او همچنین بر یافتهها و دیدگاههای نظریهپردازان معاصر حوزه بیناذهنی همچون آگدن (Thomas Ogden) و جسیکا بنجامین (Jessica Benjamin) استفاده میکند.
به این مبانی نظری، تجربه بالینی گسترده برودی نیز افزوده میشود؛ تجربهای که دامنهای از نوجوانان بزهکار تا بزرگسالان را در بر میگیرد و حاصل نزدیک به چهل سال فعالیت در رواندرمانی است. این کتاب با ارائه دیدگاههایی تازه و اصیل، بهروشنی نشان میدهد که چگونه فنون درمانی از دل نظریه برمیخیزد و در عین حال نظریه نیز میتواند بهوسیله تجربه بالینی روشنتر شود.
بروس برودی (Bruce R. Brodie) مدرک کارشناسی خود را از دانشگاه کالیفرنیا، و دکترای خود را از دانشگاه شیکاگو دریافت کرده است. او بهمدت ۲۰ سال در یک مرکز درمانی اقامتی ویژه نوجوانان بزهکار فعالیت داشته و برای ۲۰ سال عضو هیئت علمی «مدرسه حرفهای روانشناسی کالیفرنیا» بوده است. او اکنون در سانتامونیکا، کالیفرنیا، در مطب خصوصی خود مشغول به کار است. از دیگر آثار او میتوان به کتاب «نوجوانی و بزهکاری: رویکردی بر پایه نظریه روابط شیء» اشاره کرد.
پیشگفتار کتاب
مراجعان با نوعی ناراحتی به درمان میآیند و با کمک ما، بهتدریج با درد و رنج مدفونی تماس برقرار میکنند که آن ناراحتی تنها نوک کوه یخ آن است. هیچ مراجع رواندرمانیای وجود ندارد که در مقطعی از خود نپرسد، آیا این فرآیند ارزشش را دارد و مهمتر از آن، آیا دردی که هنوز مدفون است، روزی تحملپذیر خواهد شد. درمانگران جدید باید بیاموزند که نمیتوانند درد مراجعانشان را از بین ببرند و اگر چنین تلاشی کنند، بزرگترین جفا را در حق آنها کردهاند. با این حال، باید این را هم بیاموزند که علیرغم این واقعیت، درمانگران برای مراجعانشان لازم و ضروری هستند. تعطیلات دو یا سه هفتهای یک درمانگر میتواند برای او استراحتی سزاوار و برای یک مراجع، تجربهای از طردشدگی و آسیب مجدد (re-traumatizing abandonment) باشد.
درمانگران چگونه این پارادوکس را درک میکنند، با آن کنار میآیند و آن را مدیریت میکنند؟ اگر نمیتوانند (و نباید تلاش کنند) درد مراجعان را از بین ببرند، چگونه برای آنها ضروری میشوند؟ و آیا این ضروری بودن چیز خوب یا بدی است؟ آیا ما در اینجا از یک وابستگی سالم صحبت میکنیم یا از یک وابستگی آسیبشناسانه که در آن مراجع به طور استعاری خود را به «سینه» درمانگرش میچسباند؟ و ما تفاوت این دو را چگونه تشخیص میدهیم؟
پاسخ این پرسشها و بیشمار پرسش مشابه دیگر، در مجموعههای فکری نظاممندی یافت میشود که نظریههای بالینی نام دارند. بدون یک بنیاد نظری، درمانگران بچههایی رهاشده در جنگل هستند، نه فقط بچههایی در یک جنگل تاریک، بلکه بچههایی در یک میدان مین هستند. بدتر از آن، آنها بچههایی هستند که میکوشند به انسان دیگری کمک کنند؛ کسی که به آنها پول میدهد، به آنها اعتماد میکند و روی آنها حساب میکند که بدانند چه غلطی میکنند و آنها را به چه سمتی میبرند.
این کتاب در پی ایجاد پیوندی است بین دو نظریه – نظریه روابط ابژه (object relations theory) (آنگونه که توسط وینیکات بسط داده شده است) و بیناذهنی (intersubjectivity) (آنگونه که توسط تامس اگدن و جسیکا بنجامین فرمولبندی شده است) – و تکنیک های بالینی. ما به عنوان رواندرمانگر، باید باهوش و همدل باشیم و باید آگاه باشیم؛ اما نمیتوانیم اجازه دهیم «آگاه بودن» ما به آنچه آخرین دادههای پژوهشی درباره «چه چیزی جواب میدهد و چه چیزی نه»، محدود شود. ما باید بدانیم چرا کاری که انجام میدهیم مؤثر است، چگونه مؤثر است، چگونه و چرا بر مراجع به شکلی خاص تأثیر میگذارد، چه تغییراتی باید ایجاد کند و چگونه و چرا مراجع باید این همه درد را برای رسیدن به آن اهداف تحمل کند. این ها، هدف های این کتاب هستند.
مقدمه کتاب
این کتاب به مسئلهای میپردازد که بیش از ۳۰ سال پیش توسط جی گرینبرگ، روانکاو، مطرح شد: رابطه گیجکننده بین نظریه و تکنیک در روانکاوی. هدف اصلی این مقدمه و کل کتاب، روشن ساختن این رابطه و ایجاد پلی میان دنیای انتزاعی نظریه و واقعیت انضمامی عمل بالینی است تا درمانگران درک کنند که چرا کاری را که انجام میدهیم، انجام میدهیم. گرینبرگ مینویسد: «موضوعات کمی در روانکاوی به اندازه رابطه بین نظریه و تکنیک، چنین مبهم و گیجکننده برای ذهن بالینگر هستند.» این کتاب حاصل نزدیک به ۲۰ سال تدریس به دانشجویان تحصیلات تکمیلی روانشناسی است. آنچه من در این فرآیند دریافتم این است که اساساً دو نوع کتاب درسی وجود دارد: کتابهایی درباره نظریه (theory) و کتابهایی درباره تکنیک (technique). در هر دو دسته، کتابهای بسیار خوبی وجود دارد. اما من با کمبود کتابهایی مواجه شدم که مشخصاً برای پر کردن شکاف بین نظر و عمل تلاش کنند. ما به عنوان رواندرمانگران روانپویشی دقیقاً چه میکنیم و چرا این کارها را انجام میدهیم؟
درمانگران شناختی-رفتاری کار نسبتاً سادهتری دارند. برای مثال، نظریه آرون بک (Aron Beck)، ساده، زیبا و به راحتی قابل فهم است: آسیبشناسی روانی نتیجه «تحریفهای شناختی» (cognitive distortions) است؛ و این نظریه به طور قاطع به مداخلات درمانی روشنی اشاره میکند: تحریفهای شناختی را اصلاح کنید. اما نظریههای روانپویشی (psychodynamic theory) بسیار ظریفتر، پیچیدهتر و در دلالتهای خود مبهمتر است.
نظریه اولیه فروید (۱۹۱۶-۱۹۱۷) به اندازه هر نظریه دیگری ساده و زیبا بود: روانرنجوریها (psychoneuroses) از سرکوب بیش از حد ناشی میشوند؛ و نظریهاش مسیر روشنی برای مداخله نشان میداد: سرکوب را بردارید. البته، مشخص شد که این کار چندان آسانی نیست. دشواریهای اولیه فروید در رسیدن به این هدف، منجر به تغییرات قابل توجهی هم در نظریه و هم در تکنیک او شد. تکامل نظریه روانکاوی از زمان فروید به طور چشمگیری ادامه یافته است. مفاهیم بنیادی مانند «ناخودآگاه» (unconscious)، «انتقال» (transference) و «انتقال متقابل» (countertransference) دستخوش بازنویسیهای جدی شدهاند. این تغییرات، هرچند بسیار مثبت بودهاند و نظریه روانکاوی را در قرن بیست و یکم از نظر فکری مرتبط و از نظر بالینی مؤثر نگه داشتهاند، اما یک مشکل اساسی ایجاد کردهاند: از بین رفتن پیوند روشن و ساده بین نظریه و تکنیک روانکاوی. هدف من در این کتاب پرداختن به همین مسئله است: وضعیت فعلی «گفتگوی روانکاوانه» چه چیزی درباره ماهیت آسیبشناسی روانی به ما میگوید و چگونه تکنیک بالینی ما را شکل میدهد؟
در این کتاب، من برای پاسخ به این پرسشها بر شاخهای از نظریه روانپویشی، یعنی نظریه روابط ابژه (object relations theory) (بهویژه نظریههای وینیکات)، و روانشناسی موسوم به بیناذهنی (intersubjectivity) تمرکز خواهم کرد. با این کار، اولاً تلاش خواهم کرد نشان دهم که چگونه نظریه روابط ابژه و بیناذهنی را میتوان به سادگی دو نسخه یا دو وجه از یک نظریه یا نظام فکری کلی دانست. ثانیاً، تلاش خواهم کرد نشان دهم که این نظام فکری چگونه به طور ضمنی به مجموعهای از رفتارها و مداخلاتی منجر میشود که «تغییر درمانی» را به وجود میآورند.
در این بخش، برای روشن شدن بحث، به تعریف واژگانی میپردازم که در این کتاب از آنها استفاده میکنم.
تعریف «نظریه روابط ابژه» (Object Relations Theory)
تعریف این نظریه دشوار است زیرا یک چهره بنیانگذار واحد و مسلط (مانند فروید برای روانکاوی کلاسیک یا یونگ برای روانشناسی تحلیلی) ندارد. این نظریه از دل مجموعهای از آثار نویسندگان روانکاو بریتانیایی بین دهههای ۱۹۲۰ تا ۱۹۶۰ پدید آمد که اغلب به عنوان «مکتب میانه» (Middle School) شناخته میشدند. نامهایی که اغلب در این گروه ذکر میشوند عبارتند از: رونالد فیربرن (Ronald Fairbairn)، دونالد وینیکات (Donald W. Winnicott)، ویلفرد بیون (Wilfred Bion)، جان بالبی (John Bowlby)، مایکل بالینت (Michael Balint) و هری گانتریپ (Harry Guntrip).
اصول اساسی که این نظریهپردازان در آن مشترک بودند عبارتند از:
- رد نظریه سائق (drive theory): آنها نظریه لیبیدو (libido theory) فروید را به عنوان توضیحی همهجانبه برای رفتار انسان رد کردند. به جای آنکه سائقهای زیستی را نیروی محرک اصلی بدانند، بر عوامل موقعیتی و ارتباطی تأکید داشتند.
- تأکید بر نیاز به ارتباط انسانی: به جای مدل هیدرولیکی لیبیدو، آنها نیازی به همان اندازه قدرتمند را برای «ارتباط انسانی» (object relatedness) مطرح کردند. به عقیده آنها، انسانها به صورت زیستی برای زندگی گروهی و برقراری ارتباطات اجتماعی، بهویژه رابطه مادر و کودک، برنامهریزی شدهاند.
مدلی از روابط ابژه که من در این کتاب به آن اشاره میکنم، عمدتاً حول مفاهیم ملانی کلاین (Melanie Klein) یعنی «موضع پارانوئید-اسکیزوئید» (paranoid-schizoid position) و «موضع افسردهوار» (depressive position) شکل گرفته است.
تشریح مواضع کلاینی و ابژههای درونی
تفاوت اصلی این دو موضع در نوع ابژههایی است که فرد با آنها سروکار دارد. در موضع پارانوئید-اسکیزوئید، فرد با «ابژههای جزئی» (part objects) درگیر است؛ یعنی بازنماییهای روانی از دیگران یا کاملاً خوب یا کاملاً بد هستند. در مقابل، «ابژههای کامل» (whole objects) که مشخصه موضع افسردهوار هستند، مانند انسانهای واقعی، همزمان دارای ویژگیهای خوب و بد هستند. در نسخه معاصرتر تامس آگدن، آنچه درونی میشود صرفاً یک ابژه نیست، بلکه «روابط ابژه» (object relationships) است. به عبارت دیگر، یک «گفتگوی درونی» (internal dialog) بین خود (self) و ابژه، درونیسازی میشود. این گفتگوهای درونی، که اغلب ناخودآگاه هستند، بارها و بارها در ذهن ما تکرار میشوند. در این نظریه، آنچه فروید «انتقال» (transference) مینامید، از طریق فرافکنی (projection) این گفتگوهای درونی بر روی افراد واقعی در دنیای خارج رخ میدهد.
تعریف روانکاوی رابطهای (Relational Psychoanalysis) و بیناذهنی (Intersubjectivity)
همانند نظریه روابط ابژه، تعریف بیناذهنی نیز به دلیل نبود یک صدای واحد و مسلط دشوار است. چهرههای اصلی این حوزه شامل رابرت استولورو (Robert Stolorow)، جسیکا بنجامین و تامس اگدن هستند که هر یک از پیشزمینههای نظری متفاوتی میآیند. برای مثال، بنجامین، بیناذهنی را یک دستاورد رشدی میداند که در آن، فرد دیگری را به عنوان یک سوژه مستقل و خودمختار به رسمیت میشناسد. در مقابل، اگدن آن را نوعی ماتریس ارتباطی (از ابتداییترین تا پیشرفتهترین)، در نظر میگیرد.
برای اهداف این کتاب، من از واژه بیناذهنی برای اشاره به تمام سطوح تعامل بینفردی استفاده میکنم که در یک «رابطه دیالکتیکی» (dialectical relationship) بین امر «درونروانی» (intrapsychic) و امر «بینفردی» (interpersonal) قرار دارد.
تعریف «سوژه» در برابر «ابژه»
سادهترین راه برای فهم این دو مفهوم، رجوع به دستور زبان است. سوژه (subject) کننده کار است و ابژه (object) کسی است که کار بر روی او انجام میشود. بیناذهنی به این تعریف، آگاهی را اضافه میکند: سوژهها کسانی هستند که از عاملیت (agency) خود، یعنی تواناییشان برای اقدام و تأثیرگذاری بر محیط، آگاهاند. در مقابل، ابژهها افرادی هستند که خود را چیزهایی تجربه میکنند که کارها بر آنها انجام میشود.
این تجربه اغلب در کلام افراد منعکس میشود. کسی که در موضع پارانوئید-اسکیزوئید قرار دارد ممکن است بگوید: «آن مرد مرا عصبانی کرد» و عاملیت را به دیگری نسبت دهد. در مقابل، سوژهها (افراد با کارکرد موضع افسردهوار) هویت خود را با «من هستم…» آغاز میکنند. آنها میدانند که رویدادهای زندگی، آنها را شکل داده است، اما حسی از خود دارند که فراتر از فهرستی از تجربیات است. یکی از مهمترین «کنشهایی» که یک سوژه انجام میدهد، خلق معنا (create meaning) است. کسی که خود را ابژه تجربه میکند، معنا را نیز امری میداند که بر او «انجام میشود». اما وقتی یک سوژه با سوژه دیگری روبرو میشود، با یک ذهنیت دیگر و شیوهای دیگر برای معنابخشی به جهان مواجه میشود.
تبیین کتاب به عنوان یک کنش بیناذهنی
این کتاب خود یک کنش بیناذهنی است. من در آن، با آثار دو نظریهپرداز بزرگ بیناذهنی ، جسیکا بنجامین و آگدن، و نظریهپرداز روابط ابژه (وینیکات)، به صورت بیناذهنی تعامل میکنم. نتیجه، چیزی جدید است که نه کاملاً از آنِ من است و نه کاملاً از آنِ آنها، بلکه چیزی است که در «سوم بیناذهنی» (intersubjective third) که بین ما پدید آمده، خلق شده است. البته، این گفتگوی بیناذهنی در لحظهای که به چاپ میرسد، منجمد میشود. اما با یک گفتگوی بیناذهنی جدید، یعنی بین کلمات من و افکار و واکنشهای شما خوانندگان، جایگزین (و از انجماد خارج) میشود.
نمونه موردی: داستان اِیپریل
من ۲۰ سال در یک مرکز درمانی شبانهروزی برای نوجوانان بزهکار شدید کار کردم. در آنجا بود که با کشف تدریجی نظریههای روابط ابژه و بیناذهنی ، توانستم به شهودهای بیشکل خود، فرم و ساختار ببخشم. اِیپریل (April) عضو نسل سوم یک باند تبهکار بود. او در اتاقهای ارزانقیمت متلها بزرگ شده بود. به یاد داشت که یک بار پدرش برای لبخند زدن به او سیلی زد و فریاد کشید: «گانگسترها لبخند نمیزنند.» اِیپریل میدانست که پدرش این کار را برای صلاح خودش انجام میدهد. در اوایل نوجوانی، او رابطهای پرشور، شبیه رومئو و ژولیت، با پسری به نام مارکو (Marco) از یک باند رقیب برقرار کرد. مارکو، اگرچه حاضر بود تنها قانون اصلی وفاداری به باند را زیر پا بگذارد، اما از هر جهت دیگر یک گانگستر سرسخت بود. یک شب، مارکو که تحت تأثیر متآمفتامین بود و از حسادت تقریباً روانپریش شده بود، به خانه آمد. او به اِیپریل، که باردار بود، گفت: «این بچه من نیست» و شروع به کتک زدن او، بهویژه شکمش، کرد. چند روز بعد، اِیپریل جنینش را سقط کرد.
اِیپریل این داستان را بدون هیچ خشم یا نفرتی برایم تعریف کرد. اگرچه تمام وجود من وحشتزده و منزجر بود، اما به نوعی تشخیص دادم که او در حال تعریف یک «داستان عاشقانه» (love story) برای من است. او سعی داشت به من بگوید: «او آنقدر مرا دوست دارد! او آنقدر مرا دوست دارد که من میتوانم او را با خشم و حسادت دیوانه کنم. او آنقدر مرا دوست دارد که حاضر است بچه به دنیا نیامدهاش را از سر عشق به من بکشد.» اما، اِیپریل یک داستان عاشقانه تعریف نمیکرد. او داستانی از سوءاستفاده خشونتآمیز و قتل را روایت میکرد. مشکل او این بود که احساس نمیکرد، مورد سوءاستفاده قرار گرفته است؛ او احساس میکرد دوست داشته میشود. دقیقتر بگویم، او نمیدانست چه احساسی دارد و چگونه باید داستان خود را بفهمد؛ همانطور که من هم نمیدانستم چگونه این روایت آشفته و متناقض را درک کنم. این واقعیت که او داشت یک داستان عاشقانه برایم تعریف میکرد، به صورت بیناذهنی به دست آمد: این معنا بهطور مشترک خلق شد (co-created).
فصلهای این کتاب از یک سیر نیمهرشدی مبتنی بر دیدگاههای وینیکات پیروی میکنند. در ادامه، خلاصه کوتاهی از هر فصل ارائه میشود:
- ۱. فصل ۱: بازخوانی مفهوم «محیط نگهدارنده» (holding environment) وینیکات به عنوان یک الگوی ارتباطی دوطرفه بین مادر/درمانگر و نوزاد/مراجع؛
- ۲. فصل ۲: تفاوت میان کارکرد نگهدارنده و «کارکرد آینهای مادر» به عنوان اولین تجربه بیناذهنی نوزاد؛
- ۳. فصل ۳: مفهوم «واحد مادر-نوزاد» به عنوان الگویی دیگر برای درمان که در آن، ترمیم آسیبهای اولیه «ایگو» ممکن میشود؛
- ۴. فصل ۴: اهمیت مفهوم «فضای بالقوه» (potential space) وینیکات به عنوان فضایی که ما در آن زندگی میکنیم و نقش درمانگر در ترمیم آسیبهای این فضا؛
- ۵. فصل ۵: بررسی «موضع پارانوئید-اسکیزوئید» کلاین و سازوکار دفاعی «دوپارهسازی» (splitting) که منطق خاص خود را ایجاد میکند؛
- ۶. فصل ۶: مفهوم «روابط ابژه درونی» فیربرن و واحدهای رابطه ابژه (ORUs) کرنبرگ که تحلیل انتقال را پیچیدهتر و فوریتر میکند؛
- ۷. فصل ۷: ارائه یک نمونه موردی طولانی برای نشان دادن اینکه چگونه ساختارهای شخصیتی بسیار باثبات نیز میتوانند در موضع پارانوئید-اسکیزوئید شکل بگیرند؛
- ۸. فصل ۸: بازنگری مفهوم فرویدی «مقاومت» از منظر نظریه روابط ابژه و تأکید بر فرآیندهای ناخودآگاه به جای محتویات ناخودآگاه؛
- ۹. فصل ۹: بررسی مفهوم «سوم روانشناختی» (psychological third) در نظریه بیناذهنی به عنوان راهی برای خروج از روابط دوتایی موضع پارانوئید-اسکیزوئید؛
- ۱۰. فصل ۱۰: تمرکز بر کار تامس اگدن بر روی «همانندسازی فرافکنانه» (projective identification) به عنوان سازوکاری که هم مشخصه موضع پارانوئید-اسکیزوئید است و هم وسیلهای برای خروج از آن؛
- ۱۱. فصل ۱۱: تمرکز بر یک مقاله بسیار بحثبرانگیز و بدفهمیدهشده از وینیکات و ارائه تفسیری از آن با دلالتهای بالینی مهم؛
- ۱۲. فصل ۱۲: بررسی مجدد «تفسیر» (interpretation) به عنوان یکی از پایههای رویکرد بالینی فروید و ارائه دیدگاهی متعادل درباره خطرات و مزایای آن؛
- ۱۳. فصل ۱۳: تحلیل مجدد «انتقال» (transference) و ارائه تعریفی کارآمد که بر اساس آن، کار در انتقال بخش اساسی هر کار روانپویشی است؛
- ۱۴. فصل ۱۴: تأکید بر نقش اساسی سوگواری در کار بالینی، موضوعی که اغلب در ادبیات رواندرمانی نادیده گرفته میشود؛
- ۱۵. فصل ۱۵: تمرکز بر کار جسیکا بنجامین و این ایده که ما تنها تا جایی میتوانیم به مراجعانمان کمک کنیم که بتوانیم با آنها «همانندسازی» (identify) کنیم؛
- ۱۶. فصل ۱۶: تمرکز بر آسیبشناسی موضع افسردهوار: آنچه وینیکات آسیبشناسی «خود کاذب» (False Self) نامید و اهمیت کشف/خلق «خود حقیقی» در رواندرمانی.