دانشنامه روانشناسی مردمی
روانکاوی، خودشناسی و رشد فردی با علیرضا نوربخش

مفهوم واحد مادر-نوزاد از دید وینیکات

نوزاد به‌تنهایی وجود ندارد، فقط می‌توان او را در رابطه با مادر در نظر گرفت.

مادر و نوزاد در یک خیال مشترک و ناخودآگاه باهم یکی می‌شوند. واحد مادر-نوزاد دو کارکرد اساسی دارد: ۱- اضطراب تحمل‌ناپذیر نوزاد را تسکین می‌دهد. ۲- یک ایگوی جانشین در اختیار نوزاد قرار می‌دهد.

واحد مادر-نوزاد

مفهوم واحد مادر-نوزاد (mother-infant unit) در نظریه وینیکات را می‌توان در روان درمانی استفاده کرد. در واحد مادر-نوزاد، نوزاد با استفاده از مادر به عنوان یک «ایگوی کمکی» (surrogate ego)، از طریق این فانتزی که ایگوی خودش و مادرش در هم آمیخته‌اند (fused egos)، درباره خود و دیگران می‌آموزد. فانتزی ایگوهای درهم‌آمیخته همچنین به بخشی از رابطه روان‌درمانی تبدیل می‌شود و امکان ترمیم آسیب‌های اولیه به ایگو را فراهم می‌کند.

مطالعه موردی تِری و فقدان واژگان عاطفی

همه ما (یعنی هم تیم درمانی و هم همسالانش) فکر می‌کردیم تِری کمی کُند است. به نظر می‌رسید او قادر به پاسخ دادن به ساده‌ترین سوالات نیست. حتی آن پرسش نمادین درمانی، «خب، این چه حسی در تو ایجاد کرد؟»، نگاهی وحشت‌زده و خیره، شبیه به آهویی که نور چراغ به آن تابیده، در او برمی‌انگیخت. تِری ۱۶ ساله بود و در یک مرکز درمانی شبانه‌روزی، تحت نظر قرار داشت که پس از حمله به خواهر و برادر کوچکترش به آنجا فرستاده شده بود. اما تِری قلدر نبود؛ حتی بدذات هم نبود؛ او صرفاً به شکل عمیقی در بیان خود ناتوان بود، به خصوص در حوزه واژگان عاطفی (affective vocabulary). وقتی ناراحت می‌شد، از مشت‌هایش استفاده می‌کرد، زیرا کلمه‌ای برای بیان حالش نمی‌یافت.

در یکی از جلسات گروه درمانی، تِری از شغل رویایی خود گفت: آجر چینی. بله، همه ما با سر تایید کردیم، به نظر می‌رسید این شغل برای تِری مناسب است. یک آجر، پشت سر آجر دیگر؛ یکنواختی این کار با یکنواختی شخصیت او کاملاً همخوانی داشت. اما تِری آجرچین نشد. او مکانیک شد و مکانیک موفقی هم از آب درآمد، تا جایی که آخرین باری که از او خبر داشتیم به سرکارگری رسیده بود. او آنقدر موفق بود که ما او را به مرکز دعوت کردیم تا برای ساکنان فعلی صحبت کند. او گفت: «مردم قبلاً از من می‌پرسیدند چه حسی دارم و من نمی‌دانستم. می‌دانستم که حالم خوب است یا خوب نیست، اما همین بود و بس. من یاد گرفتم که احساساتی دارم.»

چگونه این اتفاق می‌افتد؟ چگونه ممکن است کودکی تا نوجوانی رشد کند و نداند که احساساتی دارد؟ چگونه ممکن است کودکی نتواند فراتر از «خوبم» و «خوب نیستم» تمایزی قائل شود؟

در فصل اول کتاب، مفهوم «محیط نگهدارنده» وینیکات ارائه شد. وینیکات معتقد است که محیط نگهدارنده اولین تجربه بیناذهنی (inter-subjective experience) نوزاد است؛ جایی است که نوزاد برای اولین بار با یک «دیگری» (Other) مواجه می‌شود. جایی است که نوزاد برای اولین بار می‌آموزد که او و مادرش یکی نیستند. آن‌ها ابژه‌هایی متفاوت و جدا از هم هستند و بنابراین، نیاز به برقراری ارتباط با یکدیگر دارند؛ و هر یک باید بیاموزد که به زبانی ارتباط برقرار کند که با آن آشنایی ندارد و مطمئن نیست که دیگری آن را بفهمد. مادر، البته، نسبت به نوزاد مزیتی دارد، زیرا زمانی خودش به آن زبان صحبت می‌کرده، اما مدت‌هاست که آن را به نفع زبان نمادین (symbolic language) کنار گذاشته است. مادر باید دوباره بیاموزد، که با بازوان و چشمانش و با لحن کلماتش، و نه معنای آن‌ها، ارتباط برقرار کند. باید بیاموزد که زبان نوزادش را در پاسخ به زبان خود بفهمد: انقباض عضلاتش، قوس دادن کمرش یا تسلیم شدنش در آغوش او، گریه‌ها، غان و غون‌ها و ناله‌هایش را بخواند. نوزاد هم باید بیاموزد که چگونه مادرش را بخواند، چگونه او ایمنی، عشق، هشدار، بی‌تفاوتی یا خشم را منتقل می‌کند. وینیکات می‌گوید که در کشف دیگری، نوزاد همزمان خود (self) را نیز کشف می‌کند، زیرا خود و دیگری به صورت دیالکتیکی یکدیگر را تعریف می‌کنند.

اضطراب جدایی و شکل‌گیری واحد مادر-نوزاد

این کشف جدایی، این تمایز یافتگی خود و دیگری، برای نوزاد یک مشکل ایجاد می‌کند. یکی از اصول بدیهی نظریه روابط ابژه (object relations theory) این است که نوزادان با آگاهی‌ای غریزی از درماندگی، آسیب‌پذیری و وابستگی مطلق به دنیا می‌آیند. گفته مشهور وینیکات (۱۹۶۰): «چیزی به نام نوزاد، بدون تمهیدات مادری (maternal provision) وجود ندارد». یک نوزاد (انسان، آهو، شیر، هر نوزادی) اگر در دشت‌های آفریقا تنها رها شود، بیش از چند لحظه زنده نخواهد ماند. نوزاد برای تغذیه و محافظت به مادرش (یا چهره‌ای مادرانه) وابسته است. بدون هر یک از این‌ها، نوزاد می‌میرد و طبق نظریه روابط ابژه، نوزاد این را می‌داند. احساس وابستگی مطلق نوزاد به مادر یا جانشین مادر، باعث می‌شود که آگاهی رو به رشد او از جدایی و تمایز (differentiation)، به امری عمیقاً تهدیدآمیز تبدیل شود. این وضعیت، حس آسیب‌پذیری نوزاد را تشدید می‌کند و احساس وابستگی‌اش را بیشتر می کند.

بنابراین وینیکات مطرح می‌کند که همزمان با این رشد به سوی تمایز، این تغییر از «یگانگی» به «دوگانگی»، یک حرکت واپس‌رونده به سوی فانتزی یگانگی نیز وجود دارد، چیزی که او آن را «واحد مادر-نوزاد» می‌نامد: فانتزی یک «مادر-نوزادِ» یکپارچه. باید در اینجا تاکید کرد که پیشرفت به سوی تمایز و فانتزی واپس‌رونده یگانگی، یک انتخاب «این یا آن» نیست. نوزاد هر دو را انجام می‌دهد. او همزمان به جلو و به عقب حرکت می‌کند. این یکی از پدیده‌هایی است که وینیکات آن را یک پارادوکس(paradox) می‌نامد. آگدن به این نوع عملکرد، دیالکتیک (dialectic) می‌گوید، که در این مورد، آغازی بر دیالکتیک مادام‌العمر تنهایی و پیوند، وحدت و تمایز، و یگانگی و دوگانگی است.

واحد مادر-نوزاد، فانتزی‌ای است که بر مکانیزم دفاعی انکار (denial) استوار است. نوزاد به سادگی انکار می‌کند که او و مادر کاملاً از هم جدا هستند. با این کار، نوزاد وارد یک فانتزی ناخودآگاه می‌شود که در آن او و مادر یکی هستند. وینیکات (۱۹۵۱) از این موضوع با عنوان «فانتزی خلق پستان» (fantasy of creating the breast) یاد می‌کند. نوزاد وارد این فانتزی ناخودآگاه می‌شود که پستان، و مادر متصل به آن، در واقع امتدادی از خود او هستند؛ اینکه این گرسنگی اوست که پستان و در پی آن شکم را پر می کند، درست همان‌طور که این روده ناراحت و پر او و شل شدن اسفنکتر مقعدش است که به پوشک پر منجر می‌شود. مادر جداگانه‌ای وجود ندارد که به نیازهای او پاسخ دهد؛ بخشی از خود او، امتدادی از خود او وجود دارد که توسط نیازهایش به منظور برآورده کردن آن‌ها خلق می‌شود.

چندان دقیق نیست اگر بگوییم نوزاد نمی‌داند که او و مادرش از هم جدا هستند. نوزاد هرگز وارد چیزی که هذیان روان‌پریشانه نامیده می‌شود، نمی‌شود. اگر نوزاد در وضعیتی معادل روان‌پریشی بود، با ناپدید شدن مادر دچار وحشت نمی‌شد، زیرا راهی برای آگاهی از چنین رویدادی نداشت. در عوض، یک تنش دیالکتیکی بین دانستن و انکار وجود دارد. نوزاد می‌داند اما نمی‌داند. یا به عبارت دقیق‌تر، نوزاد می‌داند اما نمی‌تواند به خود اجازه دهد که بداند.

نقش مادر در فانتزی مشترک

تا اینجای کار، نظریه وینیکات تفاوت بنیادینی با دیگر نظریه‌های روانکاوی زمان خود ندارد. برای مثال، ماهلر (۱۹۷۲) از مرحله اولیه «همزیستی» (Symbiosis) صحبت می‌کند که در آن نوزاد هویت خود را با هویت مادرش درهم می‌آمیزد. اما وینیکات به همین جا بسنده نمی‌کند. او در ادامه فرض می‌کند که در این مرحله، مادر نیز به این فانتزی می‌پیوندد. مادر به نوزاد در این فانتزی ملحق می‌شود که فرآیند تولد، کامل نشده، یا دست‌کم بند ناف به طور کامل قطع نشده و او و نوزادش هنوز به نوعی به هم متصل هستند. وینیکات (۱۹۵۱) سهم مادر در این فانتزی را که اکنون به طور متقابل و مشترک حفظ می‌شود، «توهم نوزاد بی‌نیاز» (illusion of the needless infant) می‌نامد. مادر باور دارد که آنقدر با نوزادش هماهنگ است که می‌تواند خود را درون بدن او حس کند و نیازهایش را حتی قبل از آنکه خود نوزاد آن‌ها را احساس کند، حس و پیش‌بینی نماید.

معمول است که مادران جوان ادعا کنند می‌توانند زبان نوزادشان را بفهمند و می‌توانند بین گریه گرسنگی، گریه خستگی، گریه پوشک خیس و گریه «بغلم کن» تمایز قائل شوند. مسلماً، چنین توهمی را نمی‌توان یک هذیان روان‌پریشانه نامید. مادر داده‌های خارجی فراوانی برای استناد به تفاسیر خود از گریه‌های نوزادش در اختیار دارد. اگر بداند که نوزادش چندین ساعت است غذا نخورده، منطقی است که گریه‌های او را به عنوان گریه‌های گرسنگی تفسیر کند. اگر نوزادش هنوز گریه نمی‌کند اما سینه‌های مادر به شکل ناراحت‌کننده‌ای پر شده و شاید شیر از آن‌ها نشت می‌کند، پس ممکن است نیازهای او را قبل از آنکه نوزاد آن‌ها را به عنوان نیاز یا خواسته تجربه کند، پیش‌بینی کند.

اما آنچه وینیکات در اینجا می‌گوید بسیار رادیکال‌تر از این است که مادر صرفاً می‌تواند نیازهای نوزادش را تفسیر یا حتی پیش‌بینی کند. او همچنین می‌گوید که عنصر فانتزی، این توهم که او می‌تواند آنچه را که نوزادش احساس می‌کند، احساس کند، و اینکه می‌تواند ذهن پیش‌کلامی او را بشناسد و بخواند، برای شکل‌گیری پیوند مادر-نوزاد ضروری است. تفسیر صحیح، بر اساس داده‌های موجود – آگاهی از ساعت‌ها و برنامه‌های تغذیه و زمان خواب، از پوشک‌های کثیف و سینه‌های پر – کافی نیست. اگر فقط این‌ها وجود داشته باشند، مراقبت (caretaking) مکانیکی می‌شود و هرگز به مادری کردن (mothering) تبدیل نمی‌شود. نوزاد «نوزاد» باقی می‌ماند به جای اینکه «بچه من» شود؛ و زنی که زایمان کرده، یک زن باقی می‌ماند اما هرگز یک «مادر» نمی‌شود.

کارکردهای واحد مادر-نوزاد

وینیکات (۱۹۵۶) این پیوستن موفقیت‌آمیز مادر و نوزاد به یک فانتزی مشترک از آمیختگی نسبی را شکل‌گیری «واحد مادر-نوزاد» می‌نامد. شکل‌گیری موفق یک واحد مادر-نوزاد قوی برای سلامت و رشد کودک ضروری است. اول از همه، همانطور که دیدیم، این واحد، نوزاد را از اضطراب غیرقابل تحمل مرتبط با بقا رها می‌کند؛ همچنین، این واحد ایگوی کمکی را برای نوزاد فراهم می‌کند.

اگر نوزاد و مادر در فانتزی یگانگی با هم یکی شده باشند، اگر در این توهم مشترک «واحد مادر-نوزاد» به طور مشترک باور بر این باشد که مادر می‌تواند وارد روان نوزاد شود، احساسات او را حس کند، نیازهایش را بداند، و زبان پیش‌کلامی او را بخواند و بفهمد، آنگاه مادر (یا ایگوی مادر) می‌تواند به عنوان راهنمایی برای او عمل کند. مهم‌ترین راهنمایی که ایگوی کمکی مادر فراهم می‌کند، ترسیم نقشه اولیه دنیای درونی خود نوزاد است. کودکان می‌توانند به تنهایی چیزهای زیادی درباره دنیای بیرون بیاموزند. با افتادن یاد می‌گیرند که زمین سخت است. با لمس آتش یاد می‌گیرند که می‌سوزاند. موفقیتی که والدین در آموزش گفتن «ماما» و «بابا» به فرزندانشان کسب می‌کنند، در برابر عظمت دستاورد فراگیری زبان ناچیز است، کاری که به نظر می‌رسد کودکان تقریباً به طور کامل به تنهایی انجام می‌دهند.

اما، به طرزی کنایه‌آمیز، آنچه به نظر می‌رسد کودکان نمی‌توانند به تنهایی یاد بگیرند، پیچیدگی‌های دنیای درونی خودشان است. ما قبلاً بحث کرده‌ایم که چگونه نوزاد از مادرش ( به ویژه از چشمان مادر) به عنوان آینه برای یادگیری درباره خودش استفاده می‌کند. اما استعاره آینه برای توصیف نقش ایگوی مکمل مادر در واحد مادر-نوزاد (و ایگوی مکمل درمانگر در رابطه درمانگر-مراجع) کافی نیست. در واحد مادر-نوزاد، مادر نه تنها به عنوان یک آینه، بلکه به عنوان یک «مفسر» (interpreter) نیز عمل می‌کند.

🔒
محدودیت دسترسی
برای دریافت کامل مقاله، لطفاً در واتساپ ۰۹۳۵۵۷۵۸۳۵۸ پیام دهید:
📱 لینک واتساپ سایت

وینیکات، یادگیری و رویکرد بیناذهنی

تفاوت اساسی بین درمانگرانی که خود را روان‌پویشی می‌نامند و آن‌هایی که خود را رفتارگرا یا رفتاری-شناختی می‌خوانند، در نحوه تفکرشان درباره یادگیری است. وقتی یک مراجع نمی‌تواند پاسخ مناسبی به یک سؤال ساده درباره خودش بدهد، رفتارگراها فرض می‌کنند که مراجع یا به دلیل آموزش ناکافی چیزی را یاد نگرفته یا از طریق تنبیه از یادگیری آن منصرف شده است. درمانگر کلاسیک روان‌پویشی به احتمال زیاد فرض می‌کند که یادگیری در واقع اتفاق افتاده اما به دلیلی سرکوب شده است.

وینیکات بسیار بر یادگیری متمرکز است، اما او منحصراً بر نوعی یادگیری حیاتی تمرکز دارد که فقط در روابط می‌تواند اتفاق بیفتد: که فقط به صورت بین‌الاذهانی می‌تواند رخ دهد. وینیکات یکی از اولین نظریه‌پردازان بیناذهنی (intersubjectivists) است. وینیکات می‌گوید یادگیری اساسی و حیاتی درباره «خود» – پاسخ به سوالاتی مانند: «من کیستم؟»، «چه چیزی حس خوبی دارد؛ چه چیزی ندارد؟»، «چه چیزی مرا خوشحال می‌کند؟»، «چه زمانی احساس زنده بودن می‌کنم؟»، «چه زمانی احساس مردگی می‌کنم؟»، حتی سوالاتی مانند: «آیا من وجود دارم؟ – همگی به صورت بین‌الاذهانی، در اولین روابط ما آموخته می‌شوند. بدون تمهیدات مادریِ محیط نگهدارنده، بدون کارکرد آینگی مادر، بدون تمهیدات مادریِ واحد مادر-نوزاد، حسی از «خود» پدیدار نمی‌شود. عبارت مشهور وینیکات (۱۹۵۱): بدون تمهیدات مادری، چیزی به نام نوزاد وجود ندارد.

بنابراین، پر کردن این نقایص حیاتی یادگیری را نمی‌توان با آموزش تعلیمی، با «اصلاح تحریف‌های شناختی» یا با هر درمان دستورالعملی انجام داد. پر کردن نقایص ناشی از نگهداری ناکافی، بازتاب‌دهی معیوب (faulty mirroring)، یا یک واحد مادر-نوزاد ناکافی، تنها از طریق یک رابطه جایگزین قابل انجام است: از طریق یک تجربه بین‌الاذهانی. درمانگران شناختی به اهمیت رابطه درمانی (therapeutic relationship) به صورت لفظی اذعان می‌کنند، اما آن را نوعی بستر می‌بینند که درمان می‌تواند در آن اتفاق بیفتد. وینیکات و نظریه‌پردازان روابط ابژه و بیناذهنی ها، رابطه درمانی را خود درمان می بینند. برای کشف و خلق «خودی» که کامل‌تر، زنده‌تر و برای رویارویی با چالش‌های زندگی مناسب‌تر است، درمانگر باید قادر به فراهم کردن نگهداری کافی، بازتاب‌دهی دقیق و تمایل به تعلیق مرزهای سفت و سخت بین خود و دیگری باشد.

فرآیند عملی درمانگر به عنوان ایگوی کمکی

فراهم کردن «مؤلفه مادری» (مؤلفه ایگوی بزرگسال) در واحد مادر-نوزاد، یا در رابطه درمانگر-مراجع، از نسبتاً ساده تا بسیار پیچیده متغیر است. اما همیشه شامل یک فرآیند یکسان است، درمانگر (مادر) خود را در روان مراجع (نوزاد) فرافکنی می‌کند و می‌بیند که چقدر در آنجا تناسب دارد. منظورم از «فرافکنی خود» این است که مادر/درمانگر خود را در حال سکونت در روان نوزاد/مراجع تصور می‌کند. این همان چیزی است که وینیکات آن را «همذات‌پنداری» مادر با فرزندش یا احساس کردن خود در روان فرزندش می‌نامد. یعنی «اگر من جای تو بودم، ممکن بود اینطور احساس کنم.» همچنین اشاره به یک گفتگوی فعال بین مادر و نوزاد یا درمانگر و مراجع برای دیدن این است که این فرافکنی‌ها چقدر دقیق هستند. در مورد مادر و نوزاد، این یک گفتگوی غیرکلامی خواهد بود. مادر کودک گریان را برمی‌دارد، با این شهود که حتماً می‌خواهد در آغوش گرفته شود. و سپس، وقتی در آغوش گرفتن تأثیر مثبتی ندارد، تصمیم می‌گیرد که شاید نوزادش فقط خسته است و او را در گهواره‌اش می‌گذارد. در مورد درمانگر و مراجع، این گفتگو البته کلامی خواهد بود.

ساده‌ترین مثال، کار من با نوجوانان بزهکار است که قبلاً آن‌ها را به عنوان کسانی توصیف کردم که تنها یک احساس دارند: خشم. به طور مرتب، یکی از این گنگسترهای جوان به دفتر من می‌آمد و می‌گفت که به تازگی از مرگ یکی از «رفقای» خود مطلع شده است. من می‌گفتم: «خیلی خیلی متأسفم. چه حسی داری؟» و او پاسخ می‌داد: «عصبانی‌ام» (عصبانی از تیرانداز و عصبانی از من برای پرسیدن چنین سؤال ابلهانه‌ای).

در واقع، آن‌ها خشمگین به نظر می‌رسیدند. خشم تنها احساسی نبود که این بچه‌ها می‌شناختند؛ تنها احساسی بود که در فرهنگ گنگستری پذیرفته شده بود و در فرهنگ گنگستری، راهی مشخص برای برخورد با خشم وجود داشت: «تلافی!» یکی از اعضای گروه ما کشته شده بود؛ یکی از اعضای گروه آن‌ها باید بمیرد. و مهم نبود که تیرانداز بوده یا نه. یکی از آن‌ها باید می‌مرد تا حساب بی‌حساب شود، و وقتی حساب بی‌حساب می‌شد، آن فقدان می‌توانست فراموش شود. من مشکلی در همدلی با خشم او نداشتم. دوستش جوانی بود که در اوج زندگی مانند یک سگ به گلوله بسته شده بود و این فقدان دوستی بود که به سختی می‌توانستم تصورش را بکنم. اما در کنار خشمم، می‌توانستم غم طاقت‌فرسایی را احساس کنم: نه فقط برای دوستش، نه فقط برای فقدان او، بلکه برای کل این سیستم دیوانه‌وار و مهلکی که در آن یک تلافی به تلافی دیگر و به تلافی دیگر، تا ابد ادامه می‌یابد.

بنابراین، مطابق با مادر و نوزادش، برآمده از فرافکنی خودم در روان آن‌ها، به مراجعانم می‌گفتم: «من خشم شما را درک می‌کنم. کاملاً برایم منطقی است. اما، اگر من جای شما بودم، در کنار خشم، غم بسیار زیادی نیز احساس می‌کردم.» من این گفته را با هیچ پرسش کلامی در مورد «تناسب» فرافکنی‌ام دنبال نکردم. نپرسیدم: «آیا درست می‌گویم؟ آیا احساس غم می‌کنی؟» زیرا انجام این کار چالش‌برانگیز و بی‌احترامی به نظر می‌رسید. در عوض، اجازه دادم کار بعدی تنها در ذهن خودشان ادامه یابد. من خودم را به عنوان یک الگو عرضه کرده بودم. من به همذات‌پنداری‌ام با آن‌ها اذعان کرده بودم. اگر آن‌ها مایل بودند این لطف را جبران کرده و با من در غمم همذات‌پنداری کنند، این به خودشان بستگی داشت.

نسخه پیچیده‌تری از این فرآیند در شرح حال زیر ارائه می‌شود.
یک مراجع به عنوان مدیر یک مهدکودک درمانی کار می‌کرد که از بسیاری جهات مرا به یاد برنامه درمانی نوجوانانی می‌انداخت که سال‌ها در آن کار کرده بودم. او به یکی از جلسات آمد و به شدت از کارکنانش شکایت می‌کرد. او می‌گفت آن‌ها «خیلی احمق» هستند. او از دست آن‌ها بسیار عصبانی بود. به نظر می‌رسید از دست خودش هم بسیار ناراحت است، اما نمی‌توانست جلوی خودش را بگیرد: آن‌ها واقعاً «خیلی احمق» بودند!  من عمداً خودم را مستقیماً در روان او فرافکنی کردم و این کار را آشکارا در جلسه انجام دادم. گفتم: «بله، کاملاً درک می‌کنم. وقتی من در مرکز درمانی شبانه‌روزی کار می‌کردم، از بی‌کفایتی کارکنان عصبانی می‌شدم. من آنقدر به بچه‌ها اهمیت می‌دادم که نمی‌توانستم کارکنان را به خاطر تنبلی، بی‌کفایتی یا بی‌توجهی ببخشم.»

ما گفتگوی خود را برای مدتی ادامه دادیم تا اینکه برایم روشن شد در حالی که به نظر می‌رسید در اساس موافق هستیم، در عین حال به نظر می‌رسید که بر استفاده از کلمات متفاوتی اصرار داریم. من مدام درباره کارکنانم به عنوان «بی‌کفایت» (incompetent) صحبت می‌کردم، در حالی که او اصرار داشت کارکنانش را «احمق» (stupid) توصیف کند. حتی به نظر می‌رسید او مرا به سمت پذیرش کلمه مورد علاقه‌اش سوق می‌دهد. بنابراین بحث ما تغییر کرد: از توافق همدلانه به تمرکز بر تفاوت‌های انتخاب واژگانمان. چرا من بر «بی‌کفایت» اصرار داشتم، در حالی که او بر «احمق» اصرار می‌ورزید؟  معلوم شد که «بی‌کفایت» و «احمق» پیامدهای کاملاً متفاوتی داشتند. «بی‌کفایت» صفتی سرزنش‌پذیر بود. اگر کسی بی‌کفایت بود، تقصیر خودش بود. آن‌ها باید هر کاری که لازم بود – خواندن، مطالعه، گذراندن دوره‌ها، دریافت نظارت – انجام می‌دادند تا باکفایت شوند. اگر کسی احمق بود، این فقط هویت او بود. می‌شد از یک فرد بی‌کفایت خواست که باکفایت شود، اما نمی‌شد به طور منطقی از یک فرد احمق خواست که باهوش شود. بنابراین، من در خشمم از کارکنانم کاملاً آرام بودم: آن‌ها بی‌کفایت بودند و وظیفه‌شان بود که خود را باکفایت کنند. اما مراجع من، به خاطر خشمش احساس گناه می‌کرد. «این افراد نمی‌توانستند کاری برای احمق بودنشان بکنند. تقصیر آن‌ها نبود. هویتشان همین بود. او چطور جرأت می‌کرد از دست آن‌ها به خاطر چیزی که بودند و نمی‌توانستند تغییرش دهند عصبانی باشد.»

مسئله دومی که پیرامون موضوع احمق در مقابل بی‌کفایت پدیدار شد، درماندگی بود. کارکنان «بی‌کفایت» من درمانده نبودند. دوره‌هایی برایشان در دسترس بود که نادیده می‌گرفتند. نظارت در دسترس بود که از آن دوری می‌کردند. بی‌کفایتی آن‌ها نوعی انتخاب بود. از نظر مراجع من، کارکنان «احمق» او هیچ انتخابی نداشتند. آن‌ها همان چیزی بودند که بودند. این نه تنها به این معنا بود که نباید از دستشان عصبانی شد، بلکه به این معنا بود که نمی‌شد از آن‌ها انتظار بیشتری داشت. بی‌کفایتی آن‌ها عمدی نبود، نتیجه تنبلی یا انتخاب نبود، بلکه اجتناب‌ناپذیر بود. و نتیجه منطقی این امر این بود که او، مراجع من، باید از کارکنانش مراقبت می‌کرد، زیرا آن‌ها قادر به مراقبت از خود نبودند. و «مراقبت از آن‌ها» به معنای انجام دادن کارشان برای آن‌ها بود، زیرا آن‌ها قادر به انجام آن برای خودشان نبودند.

مراجع من توسط یک مادر مجرد که به شدت بیمار روانی بود، بزرگ شده بود. به نظر می‌رسد مادرش در واقع برای دختر بسیار خردسالش مادر خوبی بوده است. این را می‌گویم زیرا مراجع من واژگان عاطفی چشمگیر و هوش عاطفی خارق‌العاده‌ای داشت. اما به نظر می‌رسد دو مسئله وجود داشته که مادرش نمی‌توانسته با آن‌ها کنار بیاید و بنابراین قادر به کمک به دخترش برای کنار آمدن با آن‌ها نبوده است. این مسائل عبارت بودند از: تا چه حد می‌توان او را به خاطر مادری بی‌کفایتش (بیماری روانی خودش) سرزنش کرد (آیا دخترش در خشمگین شدن علیه او محق بود) و تا چه حد می‌توان او را به خاطر وادار کردن فرزند خردسالش به ایفای نقش «کودک والدشده» (parentified child)، که در آن دختر کوچک مجبور بود دائماً مسئولیت مراقبت از مادر بی‌کفایتش را احساس کند، سرزنش کرد؟

واژه‌نامه اصطلاحات کلیدی

اصطلاح
تعریف
واحد مادر-نوزاد (Mother-infant unit)
فانتزی وحدت و عدم تمایز بین مادر و نوزاد که به طور مشترک توسط هر دو حفظ می‌شود و ایگوهای آن‌ها درهم آمیخته تلقی می‌گردد. این فانتزی به ترمیم آسیب‌های اولیه ایگو کمک کرده و به نوزاد یک ایگوی نیابتی ارائه می‌دهد.
ایگوی کمکی (Surrogate ego)
ایگوی بالغ و پخته (از مادر یا درمانگر) که ایگوی نابالغ یا آسیب‌دیده نوزاد یا مراجع را تکمیل و تقویت می‌کند و به عنوان راهنما و مفسر دنیای درونی او عمل می‌نماید.
فانتزی ایجاد پستان (Fantasy of creating the breast)
فانتزی ناخودآگاه نوزاد مبنی بر اینکه پستان و مادر متصل به آن، در واقع امتدادی از خود او هستند که برای ارضای نیازهایش به وجود آمده‌اند.
توهم نوزاد بی‌نیاز (Illusion of the needless infant)
باوری که در آن مادر متقاعد می‌شود که آنقدر با نوزادش هماهنگ است که می‌تواند نیازهای او را حتی پیش از خود نوزاد احساس و پیش‌بینی کند.
واژگان عاطفی (Affective vocabulary)
مجموعه‌ای از کلمات و مفاهیم که فرد برای شناسایی و بیان احساسات مختلف مانند «ترسیده»، «عصبانی» و «غمگین» در اختیار دارد.
هوش عاطفی (Affective intelligence)
توانایی درک، شناسایی و مدیریت دنیای عاطفی و درونی خود.
یادگیری بین‌الاذهانی (Intersubjective learning)
نوعی یادگیری حیاتی درباره «خود» که تنها در بستر روابط، به ویژه روابط اولیه، رخ می‌دهد و در درمان از طریق یک تجربه رابطه‌ای جایگزین به آن پرداخته می‌شود.
محیط نگهدارنده (Holding environment)
اولین تجربه بین‌الاذهانی نوزاد که در آن با یک دیگری (مادر) روبرو شده و می‌آموزد که آن‌ها دو موجود مجزا و متفاوت هستند.
جدایی/تمایز (Separateness/Differentiation)
فرآیند رشدی که طی آن، نوزاد به این درک می‌رسد که موجودی جدا از مادر خود است.
کودک والد شده (Parentified child)
نقشی که در آن، یک کودک خردسال مجبور می‌شود مسئولیت مراقبت از والد ناکارآمد خود را بر عهده بگیرد.

منبع :  Object Relations and Intersubjective Theories in the Practice of Psychotherapy . Bruce Brodie

۱ ۱ رای
رأی دهی به مقاله

🌿 آیا نیاز به مشاوره دارید؟

در مقاطع مختلف زندگی، گفت‌وگو با یک مشاور می‌تواند مسیرتان را روشن‌تر کند.
جهت رزرو وقت مشاوره حضوری یا آنلاین، با ما در ارتباط باشید.

📱 ارتباط با واتساپ: ۰۹۳۵۵۷۵۸۳۵۸

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها