مدل ساختاری نوروز شخصیتی
نوروز شخصیتی پلی میان اختلال بالینی و ویژگی شخصیتی است
برخلاف نوروز بالینی، فرد دچار نوروز شخصیتی علائم را بهصورت همساز با من (ego syntonic) تجربه میکند.
از زمان فروید تا دهههای اخیر، نگاه روانکاوی به اختلالات نوروتیک (neurotic pathology) تغییر چندانی نکرده است. یعنی مفاهیمی مثل فوبیا، هیستری یا نوروز وسواسی هنوز هم بر اساس همان چارچوبهای کلاسیک (تعارض بین نهاد، ایگو و سوپرایگو) فهمیده میشوند. به بیان دیگر، نظریه فروید درباره نوروزها هنوز کاربرد دارد و چندان بازنگری نشده است.
در مقابل، نگاه روانکاوی به اختلالات شخصیت (personality disorders) بسیار متنوعتر و پرچالش بوده است. مدلهای اختلال شخصیت به یک میدان آزمایش برای رویکردهای مختلف روانکاوی تبدیل شدهاند. هر مکتب روانکاوی (مثلاً کلاین، کوهوت، کرنبرگ و دیگران) تصویری متفاوت از اختلالات شخصیت ارائه داده است. دلیل این تفاوت، فرضهای مختلفی است که هر مکتب درباره ساختار روانی (psychic structure) و رشد (development) دارد.
روانکاوی کلاسیک (بر اساس مدل ساختاری فروید) نوعی دیدگاه انتقادی نسبت به مدلهای جدیدتر دارد؛ میخواهد نشان دهد که این نظریههای جدید دقت و انسجام کافی ندارند؛ بنابراین، نیازی به بازنگری اساسی در نظریه کلاسیک وجود ندارد. به عبارتی «مدل فرویدی کافی است، بقیهی نظریهها بیش از حد پراکنده و مبهماند».
والدر (Waelder, 1960) میگوید: یک گروه از اختلالات شخصیت هستند که از نظر دینامیک شبیه نوروزها عمل میکنند. گروه دیگر بر پایهی نقصهای ساختاری (structural deficit) شکل گرفتهاند و الگوی کاملاً غیرنوروتیک دارند.
- گروه اول بیشتر مسئلهی تعارض درونی و دفاعها را دارند (مثل نوروزها).
- گروه دوم مشکلشان ضعف یا ناکامی در رشد ساختارهای روانی است (مثل شخصیت مرزی).
نوروز شخصیتی
فرانس الکساندر (Alexander, 1930) برای اولینبار مفهوم نوروز شخصیتی (Character Neurosis) را به کار برد. این دسته از این جهت شبیه نوروز است که فرد هنوز با تعارض بین نهاد، من و فرامن دستوپنجه نرم میکند. اما تفاوتش:
- در نوروزهای کلاسیک، نشانهها ناهمساز با ایگو (Ego-dystonic) هستند. یعنی بیمار علائمش را ناسازگار با خود تجربه میکند؛ مثل کسی که میگوید: «این افکار وسواسی من را دیوانه کرده، از آنها بیزارم».
- در نوروز شخصیتی، نشانه ها همساز با ایگو (Ego-Syntonic) هستند و فرد دیگر علائمش را بیگانه با خودش تجربه نمیکند. یعنی ویژگیهای نوروتیک تبدیل به ویژگی شخصیتی پایدار میشوند.
مثال : یک فرد وسواسی ممکن است وسواس شستن دست را بهشدت رنجآور بداند (نوروز وسواسی). اما کسی که نوروز شخصیتی وسواسی دارد، همان وسواسگرایی را به شکل ویژگی ثابت شخصیتی بروز میدهد، «آدم باید همیشه دقیق و پاکیزه باشد» و آن را نه مشکل، بلکه بخشی از هویت خود میبیند.
یورک و همکاران (Yorke, Wiseberg & Freeman, 1989) معتقدند، همانطور که «نهاد، من و فرامن» ساختارهای بنیادی هستند، در سطح شخصیت هم ریز ساختارهایی (Micro-structures) وجود دارد. این ریز ساختارها ترکیب میشوند و پایدار میمانند. به همین دلیل، ویژگیهای نوروزی در شخصیت رسوب میکنند و دیگر مثل علامت گذرا یا عارضه تجربه نمیشوند، بلکه مثل بخشی از خود فرد تثبیت میشوند.
مثلا در نوروز شخصیتی وسواسی، یک مصالحه بین نهاد(id)، من(ego) و فرامن(superego) اتفاق می افتد. در اینجا مشتقات غرایزی (drive derivatives) بهتر تحمل میشوند؛ یعنی فرد میتواند انرژی وسواسی را در قالب نظم، دقت، کنترل و کمالگرایی شخصیتی بروز دهد، بدون اینکه دچار اضطراب فلجکننده یا علائم شدید وسواس شود.
- نوروز وسواسی بالینی: بیمار میگوید «نمیتوانم جلوی شستن مداوم دستهایم را بگیرم، اذیتم میکند».
- نوروز شخصیتی وسواسی: فرد میگوید «من همیشه باید همهچیز را بینقص انجام بدهم»؛ او رنج زیادی نمیبرد، اما همین کمالگرایی، روابط و کارکرد اجتماعیاش را مختل میکند.
اختلال شخصیت خودشیفته (Narcissistic Personality Disorder)
الف) نگاه رشدی (Developmental): در روانکاوی، خودشیفتگی بهعنوان نتیجهی یک وقفه، انحراف یا ناهماهنگی در مسیر رشد (deviation or disharmony) در نظر گرفته میشود (آنا فروید، ۱۹۶۵). به بیان دیگر، رشد روانی فرد در جایی متوقف یا منحرف شده است، بهگونهای که ظرفیتهای سالم برای شکلگیری خود کامل نشدهاند.
ب) نگاه ساختاری (Structural) : از منظر نظریهی ساختاری، مشکل اصلی در اختلال خودشیفته، رشد ناقص من (faulty ego development) است (گیتلسون، ۱۹۵۵؛ رنگل، ۱۹۵۵؛ فرانک، ۱۹۵۶).
این نقص بهطور مشخص در ۳ حوزه اساسی دیده میشود:
- آزمون واقعیت (Reality testing): بیمار نمیتواند بهطور پایدار واقعیت بیرونی را از خیالهای درونی تفکیک کند.
- تحمل اضطراب (Anxiety tolerance): فرد آستانهی پایینی برای تحمل تنش دارد، بنابراین یا دچار انفجارهای شدید میشود یا با مکانیسمهای دفاعی ابتدایی خود را آرام میکند.
- دفاعهای پایدار (Stable defenses): توانایی استفاده از دفاعهای بالغانه کاهش یافته و جای خود را به دفاعهای ابتداییتر میدهد (مانند انکار، فرافکنی یا آرمانی سازی).
با این حال، برخی کارکردهای ایگو همچنان سالم باقی میمانند. همین امر باعث میشود که بیمار ظاهری نرمال داشته باشد.
اختلال شخصیت مرزی (Borderline Personality Disorder)
افراد مبتلا به اختلال شخصیت مرزی ابتدا در ادبیات روانکاوی توصیف شدند، آنها بهطور معمول نسبت به تکنیک های کلاسیک روانکاوی واکنش نامطلوب نشان میدادند(استرن، ۱۹۳۸). یعنی تحلیل سنتی بر پایه تداعی آزاد و تفسیر تعارضهای ناخودآگاه برایشان نهتنها مفید نبود، بلکه میتوانست وضعیتشان را بدتر کند.
نایت(Knight, 1953) اولین کسی بود که مدل جامع رشدی-شناختی برای اختلال مرزی ارائه داد. او این اختلال را ناشی از آسیب کارکردهای ایگو (ego functions) در اثر تروما (trauma) میدانست. کارکردهایی که او مختلشده تلقی کرد، شامل:
- یکپارچگی (integration)
- شکلگیری مفهوم (concept formation)
- قضاوت (judgement)
- برنامهریزی واقعبینانه (realistic planning)
- دفاع در برابر هجوم تکانههای نهاد و خیالپردازیهای مرتبط با آنها
در نظریهی اپیژنتیک اریکسون(Erikson, 1956)، یکی از مراحل رشد هویت «انسجام خود» است. او در بیماران مرزی پدیدهای به نام پراکندگی هویت (identity diffusion) را توصیف کرد. این حالت بازتاب فقدان انسجام خود و ناتوانی در برقراری پیوند پایدار با گروه های اجتماعی است.
یاکوبسن(Jacobson, 1953) مشاهده کرد که بیماران مرزی گاه کارکردهای ذهنی و حتی اندامهای بدن خود را بهعنوان اشیای جدا تجربه میکنند؛ گویی میخواهند آنها را از خود بیرون بریزند. همچنین ممکن است خودشان را به اشیای بیرونی پیوند بزنند. او همچنین این افراد را دارای خلقوخوی نوجوانی می دانست؛ یعنی حالاتی که شبیه به نوسانات خلقی دوران نوجوانی است، اما در بزرگسالی باقی مانده است.
آبند، پوردر و ویلیک (Abend, Porder & Willick, 1983) اعتبار اصطلاح «مرزی» را زیر سؤال بردند. آنها معتقد بودند که تنها دو ویژگی این بیماران را از نوروتیکها جدا میکند:
- ضعف عمیق ایگو (profound ego weakness)
- همانندسازی با والدین مختل (identification with disturbed parents)
به باور آنها سایر مشکلات بیماران مرزی را میتوان بهعنوان دفاعهای واپسگرایانه در برابر تعارضهای اُدیپی فهمید.
اختلال شخصیت ضد اجتماعی
آیشهورن (Aichhorn, 1925) نخستین روانکاوی بود که بهطور نظاممند با نوجوانان بزهکار کار کرد. او علت اصلی بروز اختلال ضد اجتماعی را در ناکامی در گذار از اصل لذت (pleasure principle) به اصل واقعیت (reality principle) میدانست. این ناکامی با نقص در فرامن (superego malformation) همراه بود. به بیان ساده، فرد ضد اجتماعی هنوز تحت سلطه اصل لذت باقی مانده و نتوانسته است واقعیت بیرونی را درونی سازد و برای غرایزش محدودیت قائل شود.
رایش (Reich, 1933)، معتقد بود که در شخصیت ضداجتماع، ایگو نمیتواند بهطور کارآمد با «فرامن» ارتباط برقرار کند، زیرا آن را در موقعیتی ایزوله و جدا نگه میدارد. بنابراین کنترل تکانهها عملاً از کار میافتد.
فنیکل (Fenichel, 1945)، تأکید داشت که مشکل این بیماران، فقدان فرامن نیست، بلکه فرامن آنها بیمارگونه است؛ از یکسو توسط «من» جدا نگاه داشته میشود، و از سوی دیگر، میتواند رشوهگیر(bribed) باشد. یعنی فرد قادر است وجدان اخلاقی خود را به نفع تکانههای نهاد تطمیع کند.
جانسون و زورک (Johnson & Szurek, 1952)، مفهوم حفره های فرامن (superego lacunae) را معرفی کردند؛ شکافهایی در ساختار فرامن که ریشه در تمایلات ناخودآگاه والدین برای اجرای تکانههای ممنوعه دارند. در این نگاه، ضد اجتماعی بودن فرزند بازتاب همان «خلأ اخلاقی» در والدین است.
لمپل گروت (Lampl-de-Groot, 1949)، تفاوت بین افسردگی نوروتیک و رفتار ضد اجتماعی را به توازن میان فرامن (superego) و منِ آرمانی (ego ideal) نسبت داد. او معتقد بود وقتی سوپر ایگو بیش از حد سختگیر شود، افسردگی رخ میدهد؛ و وقتی منِ آرمانی بهطور نامتناسب فعال باشد، رفتار ضد اجتماعی شکل میگیرد.
مدل سهبخشی سینگر (Singer, 1975): سینگر تلاش کرد با یک مدل ترکیبی، اختلال ضد اجتماعی را توضیح دهد:
- اختلالات غرایز (drive disturbances): مثل دزدی یا پرخاشگری که بهعنوان راهی برای جبران احساس حقارت یا اضطراب اختهشدگی عمل میکند.
- اختلال در کارکردهای ایگو (ego functions): حساسیت شدید به ناکامی، ضعف در آزمون واقعیت، و ناتوانی در به تعویق انداختن تکانهها.
- نقصهای فرامن (superego defects): سوپرایگویی که یا فاسدشدنی است، یا منزوی از بقیه ساختار روانی، یا پر از لاکونا (شکافهای اخلاقی).
یافتههای پژوهشی جدید نشان میدهد که بسیاری از صورتبندیهای کلاسیک همچنان معتبرند؛ نبود احساس گناه یکی از معیارهای اصلی در تعریف اختلال شخصیت ضد اجتماعی است (هیر و کاکس، ۱۹۸۷). این همان چیزی است که روانکاوان کلاسیک بهصورت «نقص یا بدشکلی سوپرایگو» توصیف میکردند.
رابطهی نزدیک افسردگی و رفتار ضد اجتماعی که لمپل گروت مطرح کرده بود، توسط پژوهشهای ژنتیک رفتاری تأیید شده است. مطالعات اوکانر و همکاران (۱۹۹۸) نشان دادهاند که افسردگی و رفتار ضد اجتماعی ریشههای ژنتیکی مشترک دارند و در واقع میتوانند بازتاب یک آسیبپذیری مشترک باشند که در دو مسیر متفاوت (درونریزی یا برونریزی) بروز مییابد.
منبع :
Psychoanalytic Theories (2003): Perspectives from Developmental Psychopathology
Peter Fonagy و Mary Target
🌿 آیا نیاز به مشاوره دارید؟
در مقاطع مختلف زندگی، گفتوگو با یک مشاور میتواند مسیرتان را روشنتر کند.
جهت رزرو وقت مشاوره حضوری یا آنلاین، با ما در ارتباط باشید.