ژاک دریدا
ژاک دریدا (۱۹۳۰ – ۲۰۰۴) در یک خانواده یهودی در شهر البیار (الجزایر) به دنیا آمد. ده ساله بود که جنگ جهانی دوم به الجزایر رسید، و او و دیگر یهودیان از مدارس عمومی اخراج شدند، اما بعد که نیروهای متفقین به الجزایر وارد شدند در مدرسهای یهودی ثبتنام کرد. در نوزده سالگی به فرانسه رفت و در برنامهی آمادگیِ پیشدانشگاهی شرکت کرد و پدیدارشناسی را در محضر ایمانوئل لویناس فراگرفت.
دریدا در اکول نرمال سوپریور و دانشکدهی مطالعات پیشرفته (پاریس) تدریس کرد. او همچنین در برخی دانشگاههای امریکایی مانند دانشگاه جان هاپکینز و نیویورک و کالیفرنیا درس داده است. دریدا در طول تدریساش همیشه تعهدی بالا به آموزش عمومی از خود نشان میداد و وقتی در گروه پژوهشیِ «تدریس فلسفه» کار میکرد مدافع آن بود که فلسفه را یکی از رشتههای اصلی دورهی متوسط سازد.
غیرممکن است که بتوان چکیدهای از آثار و اندیشههای دریدا را به دست داد، حتی اگر خودمان را به تاثیرگذارترین تاملات دریدا بر فلسفه و دین و زبانشناسی و نظریهی ادبی و مطالعات فرهنگی محدود کنیم. با این حال اما جهتگیریای هست که در بیشتر آثار دریدا مکررا حضور دارد. میتوان آن را نوعی خوانشِ دقیق خواند که میپرسد «در این انبارِ اندوختهها چه چیزِ ضمنی [و نپرسیدهای] وجود دارد؟ » («گفتگو با دریدا» ص ۱۰۸).
دریدا با آن توجه هوشمندانه و بیوقفهای که به متون و گفتمانهایی دارد که پایههای اندیشهی غربی را هویدا میسازند، میخواهد ناقطعیتها و بیثباتیها و تنگناهای مستتر در سنت روشنفکری ما [غربیها] را افشا سازد، و ما را به لبههای دانستن ببرد، به آنجایی «که زمانی به نظر میرسید مسلم است اما حالا تزلزلاش آشکار شده» («گفتگو با دریدا» ص ۱۱۰). این جهتگیری (همانطور که منتقدان دریدا هم اذعان دارند) نه از سرِ تمسخر پوچگرایانه چیزهای غربی یا جذبهی خودارضاگرانهی بازیگوشی بیپایه و اساس روشنفکرانه است، که در راستای بیثباتکردنِ پیشفرضهاست تا فضایی برای ادامهی تاملات باز کند و فرصتی برای نوآوری و اندیشهی خلاق فرآهم سازد. دریدا سنت روشنفکری غربی را گفتمان زندهای میداند و میخواهد حوزههای روشنفکری و نهادهای آموزشی ما [غربیها] را از جمود نجات دهد.
با توجه به این زمینه است که میتوان اصطلاح «ساختارزدایی» (ساختار شکنی deconstruction) را فهمید، مفهومی که اغلب مورد بدفهمی خوانندگان دریدا قرار گرفته، همان خوانندگانی که دریدا را آنجوری نمیخوانند که او دیگران را میخواند. دریدا نخستینبار «ساختارزدایی» را در «از نوشتارشناسی» (Of Grammatology) (انتشار اول به فرانسوی و در ۱۹۶۷؛ ترجمهشده به انگلیسی توسط گایاتری اسپیواک) به کار برد و میخواست اصطلاح Destruktion هایدگر را ترجمه کند. این اصطلاح هایدگر در فرانسوی به معنی نابودی یا تخریب و همچنین به معنی «فرآیند زُدایشِ ساختار» (destructuration) است. در آن زمان «ساختارزدایی» خیلی بهندرت در فرانسوی به کار میرفت و عمدتا معنیِ مکانیکیاش مد نظر بود؛ روند جداسازی قطعات یک ماشین تا رابطهی اجزا با کل فهمیده شود. اما این مفهوم برای دریدا فحوای منفی نداشت و مقصود این مفهوم فقط متلاشیکردن نبود. ساختارزدایی از منظر دریدا تحلیلی موشکافانه است که میخواهد «بفهمد یک «همگذاری» [یا سوارکردن قطعات روی هم] چگونه برساخته میشود و چگونه در راستای این منظور بازسازی میشود» («نامه به یک دوست ژاپنی» ص ۴). وقتی فرد خوانشی موشکافانه دارد و حواساش هست که یک ایده چگونه برساخته شده است، میتواند پارگیهای بالقوه و تَرَکها و دیگر نقاطِ بیثبات یک ساختار را ببیند. در روندِ خوانشِ موشکافانه است که فرد میتواند ببیند ساختارزدایی رخ میدهد. «ساختارزدایی رخ میدهد، یک رخداد است که نیازی به مشاهده[ی هدفمند] (deliberation) و خودآگاهی و سازمانیافتن ندارد. … خودش خودش را ساختارزدایی میکند» («نامه به دوست ژاپنی» ص ۵). یعنی؛ ساختارزدایی، ساختار خودش را میبازد. ساختارزدایی رخ میدهد [یعنی رخدادنی است]. فقط باید خوانشی آنقدر موشکافانه داشت تا دید که ساختارزدایی درون نظامهایی که میپنداشتیم ثابت هستند رخ میدهد – نظامهایی که چون ثبات داشتند ما به آنها تکیه داده بودیم.
پس ساختارزدایی زمانی رخ میدهد که فرد با منطقِ مشخصی از اندیشیدن، روی راهِ خودش کار میکند تا آشکار سازد که منطق نمیتواند رضایتبخش و پذیرفتنی باشد، که باید بیروناش گذاشت، که نااندیشیدنی است، که «فردیتی که عمومیت را تهدید میکند، … ناهنجاریهایی که درون آن نظام فعالند و [آن نظام را] پاره میکنند» (شروود، «دریدا»، ص ۷۱). همانطور که یکی از اولین مترجمان دریدا مطرح میکند، «خوانش ساختارزدایانه به عیوب یا ضعفها یا حماقتهای یک مؤلف اشاره نمیکند، بل [به] این ضرورت [اشاره دارد] که تمام چیزهایی که مؤلف بهطور نظاممند میبیند به چیزهایی که نمیبیند مربوط هستند» (جانسن، «مقدمهی مترجم»، پخشیدگی، ص XV).
دریدا سراسر عمرِ نویسندگیاش، به خاطر نگارش متونی که برای بسیاری از خوانندگاناش دشوارفهم هستند مورد انتقاد قرار گرفته است. دریدا اما در برابر چنین انتقادهایی از متون خودش دفاع میکند و دلیل دشواربودن آنها را بیان میکند؛ چون این متون اساسا و دقیقا همان چیزهایی را به پرسش میگیرد که ما فکر میکنم فهمیدهایمشان. «هیچکس از دستِ ریاضیدانها یا پزشکها خشمگین نمیشود که چرا نمیتواند آنها را بفهمد، یا [از دستِ] کسی که به زبان بیگانهای حرف میزند، اما [از دستِ] کسی که دارد زبانِ شما را به شما یاد میدهد چرا.» («گفتگو با دریدا» ص ۱۰۷).
نخستین تاثیرهای عمدهی دریدا بر فلسفه و مطالعات ادبی در سال ۱۹۶۷ پدیدار شد، در این سال بود که سه کتاب از وی به فرانسوی منتشر شد: “گفتار و پدیدهها” (شرحی است بر پدیدارشناسی هوسرل)، “از نوشتارشناسی” (نقدی است بر اینکه چرا و چهطور نظریههایی زبان و ارتباطاتِ غربی، گفتار را بر نوشتار اولویت دادهاند)، و نوشتار و تفاوت (مجموعهمقالاتی است که خوانش موشکافانهای از چهرههای کلیدی معاصر مانند سوسور، لوی-استروس، لویناس، و باتای دارند). پنج سال بعد، یعنی در ۱۹۷۲، سه کتاب دیگر منتشر کرد: پخشیدگی (باز هم دربارهی نوشتار است و خوانشی موشکافانه از افلاطون و مالارمه و فیلیپ سول)، مواضع (مجموعهای از مصاحبههایی که با دریدا شده است)، و حاشیههای فلسفه (مجموعهای از خوانشهای موشکافانه از متون فلسفی، که در حاشیهی اندیشههای فلسفی و در حاشیهی خود آن متونِ نگاشته شده است).
دریدا در ۱۹۶۷ درسی میدهد در دانشگاه جان هاپکینز با عنوان «ساختار، نشانه، و بازی در گفتمان علوم انسانی» (که بعدا در «نوشتار و تفاوت» منتشر میشود). این درسنامه، بیش از دیگر مقالات و کتابهای دریدا، باعث شد تا دریدا را با «پسا-ساختارگرایی» در ارتباط ببینند. این اصطلاح را نه خود دریدا، که ادبیاتپژوهی امریکایی ابداع کرد که میخواست نظریههای دریدا را در پژوهشهای خویش به کار بندد. این سخنرانی میتواند چکیدهای از اندیشههای اولیهی دریدا به دست دهد، اندیشههایی که هنوز هم تاثیرگذار هستند.
دریدا این مقاله را دربارهی انقلابِ روشنفکرانهی ساختارگرایی نوشت، چرخی زبانشناختی در اندیشهی غربی که دریدا آن را لحظهی دگرگونشونده، بیثباتشدگیِ فهمِ موروثی از ثباتِ موثقِ زبان و معنا میداند. دریدا میگوید این دگرگونیِ پیچیده «لحظهای است که زبان به مسائل جهانشمول حمله میبرد، لحظهای است که در غیاب یک مرکز یا خاستگاه، همهچیز بدل به گفتمان میشود. … یعنی نظامی که در آن، مرکزْ مدلول است، خاستگاهْ مدلول استعلایی است، مطلقا هیچگاه بیرون از نظامِ تفاوتها حاضر نمیشود» («ساختار، نشانه، و بازی» ص ۲۸۰). در اینجا دریدا به همان چرخی زبانشناختیِ ساختارگرایی اشاره میکند که سوسور به راه انداخت. این غیابِ مرکزِ ساختاری یا سنگِ بنا یا اصلِ نظمدهنده («خدا»، «بودن»، یا هر «مدلولِ استعلایی» دیگری) در زبان، معنا را تضمین میکند، و وابستگیِ درونی نظام معنیدهی (signification) «حوزه و بازیِ معنیدهی را تا بینهایت بسط میدهد». دریدا در اینجا صرفا ساختارگرایی سوسوری را با بازیِ بینهایت و ناایستای معنا تضعیف نمیکند؛ بل توجه را به کاربستِ جدیِ ساختارگرایی جلب میکند، یعنی اینکه هیچچیزی بیرون از زبان نیست که بازیِ معنیدهی را کنترل یا محدود یا جهتدهی کند. نشانهها ذاتا ایستا و ثابت هستند، و همینطور هم معنا. «سرگشتی»ای (undecidability) نامتناهی در همهی زبانها نفوذ میکند.
سپس دریدا به این میپردازد که در این بحرانِ معنا، گزینههای ما چه میتواند باشد. وی دو پاسخ یا دو واکنش به دست میدهد، دو «تفسیرِ تفسیر»؛ از یک سو، نوستالژیای مالیخولیایی و اندوهناکی به خاستگاهها (و ریشهها)، میلی به «معصومیتِ کهن و طبیعی» وجود دارد که «میخواهد حقیقت یا خاستگاه را کشف کند یا خوابِ کشفکردن حقیقت یا خاستگاهی را میبیند که از بازی فرار میکند … و [خاستگاهی] که [نقشِ] ضرورتِ تفسیر را بهعنوان یک تبعیدی بر عهده دارد». دریدا، پژوهشِ لوی-استروس دربارهی مؤلفههای اصلی اسطوره را نمونهای از این نحوهی تفسیر میداند (نمونهی دیگر را میتوان در تفسیر میرچیا الیاده از دینِ کیهانی بهعنوان مجموعهای علیه یکدستیِ زمینیِ جامعهی مدرن یافت). از سوی دیگر، در جهانی که هیچ مرکزی یا اساسی یا امنیتی ندارد، تاکید بسیاری بر بازی میشود؛ نمونهاش را در نیچه میبینیم. هر دو[ی این واکنشهای دریدا] بهنوعی واکنشی به تجربهی غربِ مدرن از بیاساسبودن و جابهجاشدگی است. یکی از آنچه برای همیشه از دست رفته دردِ نوستالژی دارد، در حالی که دیگری در بازیای بیپایان و دربهدر گم شده است.
دریدا برداشتِ خود از فاجعهی ساختارگرایی را مکاشفهی بزرگ نمیشمارد؛ نه حتی توصیفی که وی از آن دو شیوهی واکنش نشان دادن به این فاجعه را. مکاشفهی واقعی (که مکاشفهای است از اساسهایی در این وضعیتِ جدیدِ بیاساس) در ادامهی این مقاله خواهد آمد. فاجعهی بیاساسشدنِ اندیشهی غرب، دنیا را (همانطور که ما [دنیا را] میشناسیماش و تصور میکردیم که میشناسیماش) به چیزی اساسا دیگری گشوده است، [چیزی که] ادعا میکند دارد میآید اما هنوز نیامده است. درست مانند کتیبههایی که جان (نویسندهی «کتاب مکاشفهی یوحنا») دیده اما هرگز نخوانده، مسئله[ی دریدا] همچون مکاشفهای در-راه ظاهر شده است.
معنای انتظارِ فاجعهای که ما در پایانِ این مقاله میبینیم (انتظارِ چیزی که کاملا ناشناخته اما فاششده است) در بیشتر آثار دریدا حضور دارد. این معنا، بهطور برجستهای در مباحثی که دریدا بر مهدویت (messianism) (بهویژه در «اشباح مارکس») دارد سایه انداخته، و شاید منظور دریدا از آن یک نوع گرایش تعییننشدنی و گشوده به چیزی باشد که ناشناخته است و در-راه است، «دیگری»ای که پیشبینیپذیر نیست. از این نظر، مهدویت دریدا از فحوای مذهبیاش «تهی میشود». مهدویتِ دریدا «بهطور کلی، اندیشیدن به دیگری است، به رخدادی که در-راه است» (اشباح مارکس، ص ۵۹) و خالی از هر فحوای خاصی است ([فحواهایی] مانند رستاخیز مسیح، پایانِ خونین و آتشینِ دنیا، و …). پس دریدا مهدویت را «مهدویتی بدون دین، حتی مهدیباوریای بدون مهدویت» میداند. دریدا، در اینجا و جاهای دیگر، فرمِ سنتی گفتمانِ الهیاتی (فاجعهباوری و انتظارِ مهدیباورانه) را اتخاذ میکند و آن را از همهی فحوای مذهبیاش خالی میکند و بنابراین دگرگوناش میسازد. پس وقتی شوروی فرومیپاشد و مرگِ مارکسیسم را جشن میگیرند و در آن اغراق میکنند، همین نیز بهانهای میشود برای رستاخیزِ مارکس. اما مرگِ دین یا «خدا»، برعکس، بهانهای میشود برای رستاخیزِ یک کاملا دیگریِ ناشناختهی مذهبی یا در-راه.
از میانهی دههی ۱۹۹۰، دریدا بر سر پرسشهای نظری و دینی با فیلسوفان وارد گفتگو شد. وی در ۲۰۰۲ در برنامههایی شرکت داشت که بر آثار وی و در رابطه با مطالعات انجیلی متمرکز شده بود (نشست سالانهی آکادمی دین امریکا در تورنتوی کانادا). وی در ۱۹۹۷ و ۱۹۹۹ در کنفرانسِ دوسالانهی دین و پستمدرنیسم در دانشگاه ویلانووا شرکت کرد. در ۱۹۹۴ نیز با جیانی واتیمو (Gianni Vattimp) همکاری داشت تا سمپوزیومی از فیلسوفانِ قارهای (از جمله هانس-گئورگ گادامر) را در ایتالیا سازماندهی کنند که به موضوع دین و بهخصوص ارتباط آن با واقعیتهای جدیدِ جهانیشدن میپرداخت.
مقالهای که دریدا برای آن سمپوزیوم ایتالیا ارائه داد «ایمان و دانش» نام داشت که پنجاه و دو پاراگراف بود؛ دریدا در این مقاله مستقیما تلاش کرده تا «دین» را نظریهپردازی کند و اهمیت آنچیزی که «بازگشتِ امر دینی» در دورهی پستمدرن و دنیای پسا-روشنگریِ کاپیتالیسم جهانی و مبادلهی بینالمللیِ ایدهها و سرمایه است را بفهمد.
دریدا [در این مقاله] تاکید میکند ما هرگز فراموش نخواهیم کرد که اصطلاح دین (religion) یک اصطلاح لاتین و مسیحی است، و تاریخِ دینِ تطبیقی عمیقا تحت تاثیر اندیشهی مسیحی است. وقتی ما از دین حرف میزنیم، «ما داریم از لاتین هم حرف میزنیم». منظور دریدا از دین صرفا مجموعهی از باورها و آیینها و رهنمودهای کلیسای مسیحی نیست. دینِ غربی – از نگاه دریدا – همهی جنبههای فرهنگ غربی را شکل داده؛ نظام قضایی و حقوقی، اشکالِ حکومت، ارزشها و مفاهیم اساسیِ سرشتِ آدمی و جامعه و دمکراسی و عدالت و … . دریدا «دین» را فراتر از زمینهی غربی و مسیحیاش میبیند («که زمانی در رُم بوده و بعد [مسیرش] منحرف شده و به ایالات متحده آورده شده»)، و میخواهد آن را اصطلاحی «جهانی» سازد؛ روندی که دریدا آن را «جهان-لاتینیسازی» دین مینامد، شکلی از امپریالیسم که همهی فرهنگهای متفاوتِ جهان (ازجمله، «ادیان» آنها) را به تصویرِ خودش تبدیل میکند. دریدا وقتی روند جهان-لاتینیسازیِ دین را ردگیری میکند، شتابِ این روند را در دهههای اخیر بسیار بالا میبیند؛ رسانهها و فنآوریهای ارتباطاتی جدید از سیر تا پیازِ تنوع فرهنگی انسان را برای همگان افشا میسازند، و امپریالیسم اقتصادِ قانون و سیاستِ غرب را گسترش میدهند. دریدا تاکید میکند که دین، روحِ ماشینِ «تلهتکنیک و علمیِ» امپراتوریِ اروپایی-امریکایی است.
دریدا در مبحث مربوط به جهان-لاتینیسازی دین، علاقهی ویژهای به این دارد که دین وقتی به فرهنگهای دیگر راه پیدا کرده چهطور هویتِ غربیاش (مسیحی، لاتین) را حفظ کرده است. وقتی دین خودش را به «دیگریها»ی فرهنگی عرضه میکند، چهطور دستنخورده و آلودهنشده و «خالص» میماند؟ دریدا برای کاویدن این پرسش، زبانِ غرامتپردازی و مصونیتِ ویژه را برمیگزیند. دریدا کاربردهای اولیهی اصطلاح دین را پی میگیرد و میگوید که دین اصلا دربارهی طردکردن (rejection) است. یعنی دین واکنشی مقاومتی دربرابر تعدیِ دیگریت است، طردِ هر چیزِ خارجیای که ممکن است کلیت و کمالِ دین را آلوده سازد. پس دین اصلا دربارهی «آسیبندیدن» و «خسارتندیدن» (indemne) است؛ مثلا اعترافات و آموزههای دین، اشکالِ غرامتپردازی هستند که تعدیِ ایدهها و کنشهای خارجی را ممنوع و طرد میکند، و آیینهایی اعتراف و عشاء ربانی فرآیندهای تلافیگرانه هستند که قصدِ ترمیم آسیبها و بازگرداندنِ خلوص [به دین] را دارند.
زبان دیگری که دریدا در این مقاله استفاده میکند، زبانِ زیستشناختیِ مصونیت است. دین یک دستگاه ایمنی است: سعی میکند بدنِ جامعه را از آلودگیهای پادتنهای خارجی مصون کند. باورها و کنشها و نهادهای دینی میکوشند تا علیه تهدید خارجیِ آلودگی مصونسازی کنند؛ یعنی از کلیت/تقدسِ آسیبندیدهی پیکر اجتماع محافظت کنند. دریدا میگوید وقتی بنیادگرایان اسلامی «مدرنیتهی فنآورانه-اقتصادی» را نمیپذیرند، یک نمونه از همین [کارکرد دین] است. دین، بهعنوان دستگاه ایمنی، قادر به خود-ویرانگری هم هست. یعنی، دین میتواند بینظمی و اختلالِ مصونیتِ خودبهخود (auto-immunity) ایجاد کند. مصونیتِ خودبهخود همانا مصونشدنِ یک ارگان دربرابرِ دستگاهِ ایمنی خودش است، ویرانکردنِ مصونیتِ خودش است، و گشودهشدنِ خود به دیگری. پس میتوان به مصونیتِ خودبهخود اینگونه نگاه کرد که دین ممکن است خودش را ساختارزدایی کند.
دریدا میگوید این مصونیتِ خودبهخود، این طردِ طردِ دیگری از سوی دین، در قلبِ سنتهای دینی غرب هم وجود دارد. قطعا در الهیاتِ آزادیِ یهودی و مسیحی هم وجود دارد، الهیاتی که خدا را طرفدار فقرا و محرومین و «غریبهای در قلبهای شما» میداند و مومنان را به انجام همان کارها فرامیخواند، و بنابراین با گشودهکردن خودشان به دیگری، سلامت و خلوصِ خودشان را به خطر میاندازند. در این سنتهای مذهبیِ غربی، یک دستورِ اخلاقی است که خود را به شدیدترین شکلِ ممکن به غریبه بگشاییم، که اینگونه حتی هویت و امنیتِ خود را به خطر میاندازیم. پس دین با خودش تنش دارد، حتی در اصلیترین مفاهیمِ عدالت نیز [با خودش تنش دارد]. عدالت، از یک سو بهعنوان دستگاه ایمنی، قانون و نظمِ منعکننده دانسته میشود. و از سوی دیگر عدالت بهعنوان مصونیتِ خودبهخودی، گشودگیِ خود-دگرگونکننده و خود-بهخطرانداز نسبت به دیگری دانسته میشود.
منبع : رادیو زمانه
آنچه خواندید فصلی از کتاب “نظریه برای پژوهشهای دینی” بود.
مشخصات متن اصلی کتاب چنین است: William E. Deal & Timothy K. Beal: Theory for religious studies, New York 2004