عینیت و واقعیت
عینیت و واقعیت در فیزیک و در روانکاوی لکانی
تعریفی از علم در اذهان بعضی از دانش آموختگان ما وجود دارد که یک تعریف کارتزین نیوتونی از علم است. تعریفی که توسط بنیانگذاران تئوری کوانتومی یعنی بوهر، بورن، پالی و هایزنبرگ از یک طرف و فلاسفه مدرن از قبیل دریدا، فوکو، کویره و ویتکنشتاین از طرفی و همچنین از طرف روانکاو ژک لکان به زیر سؤال رفته است. پست مدرنیست ها، فمینیست ها و روشنفکران چپ نیز این تعریف از علم را مورد انتقاد قرار داده اند.
در حقیقت تعریف جاری از علم بیشتر یک تعریف «آمپی ریستی» empiristic است که در آن دانش از تجربه به دست می آید و افکار ما از حواس ما ناشی می شوند. در این تعریف دانش بر روی تجربه و مشاهده استوار است نه بر اساس یک تئوری. این تعریف آمپی ریستی از دانش در اوایل قرن بیستم توسط « آمپیریوکریتی سیت » ها empiriocriticist به زیر سؤال رفته و بعدها تعریف خود آنها نیز توسط بنیانگذاران تئوری کوانتومی تغییر کرده است. خاطرنشان می کنم که آمپیریوکریتی سیت ها ملهم از تئوری ترمودینامیک در فیزیک بوده اند. آنها معتقد بودند که این تئوری اصولاً مادی بودن ذره، یعنی کل ماتریالیسم را به زیر سؤال برده است و این کوانتوم تئوریسین ها بودند که توانستند موج و ذره را دو مرتبه در کنار هم قرار داده و ماده و ماتریالیسم را نجات دهند.
همچنین خوب است به خاطر بیاوریم که آمپی ریسم در قرن ۱۷ در انگلستان به وجود آمد ولی هرگز نتوانست در اروپای قاره ای در مقابل « رسیونالیسم »rationalisme دکارت و اسپینوزا قرار بگیرد. لکان در سال ۱۹۳۶ در مقاله ای با عنوان « ماوراء اصل واقعیت » هیوم و آمپی ریسم و ” associationisme ” او را نقد می کند و همگی را به کناری می نهد.
هدف من از سخنرانی امروز ارائه دادن تعاریفی است که فیزیکدانان بزرگ از علم، از مقوله « واقعیت » reality و از مقوله « عینیت »objectivity دارند و نشان دادن این نکته که بدون کمک ژک لکان، این دانشمندان گرانقدر قادر به حصول توافقی ما بین خودشان نخواهند بود. لازم به تذکر است که فیزیک معاصر خودبخود متوجه نظریات پسیکانالیز شده است. پالی، بوهر و جوردن در نوشته های خود به ارتباط عمیقی که مابین کوانتوم تئوری و پسیکولوژی موجود است اشاره کرده اند. جوردن راجع به تقارن هایی که مابین فیزیک کوانتومی و روانکاوی فرویدی و حتی پاراپسیکولوژی موجود است بحث می کند.
پالی، از مقوله های کوانتومی به ایده ناخودآگاه و « آرکه تایپ های » archetype یونگ و حتی به « دریافت فراحسی » extrasnstory perception می رسد. انیشتین می گوید: برای من هیچ شکی وجود ندارد که تفکر به طور عمده در ناخودآگاه حرکت می کند، هر آنچه که مفهومی conceptual است منتج از تأمل contemplation است.
سوکال می گوید: « حتی خوانندگان غیر دانش مدار non-scientist ما از خود سؤال خواهند کرد که آخر چگونه ممکن است ارتباطی بین تئوری کوانتومی و روانکاوی ژک لکان وجود داشته باشد؟ ». در واقع باید این جمله سوکال را به این صورت اصلاح کرد که اگر تعجبی باشد باید از جانب همین غیر دانش مدارها باشد و گرنه برای یک غول فیزیک مثل بوهر که از بنیانگذاران « فلسفه مکملی » complementarity است چنین چیزی یک امر بدیهی است. فلسفه ی مکملی به طور ساده به این معناست که علم دیگر نمی تواند خود را بی نیاز از آنچه به طور کلی فرهنگ بشری را تشکیل می دهد بداند. علم جدا از فلسفه، هنر، مذهب و آنچه خلاقیت بشری ایجاد کرده است وجود خارجی نخواهد داشت.
فلسفه مکملی به این معناست که احساس و هیجان مکمل منطق و عقل است و فرهنگهای مختلف مکمل یکدیگرند. با چنین تعاریفی چگونه ممکن است یک شاخه از علم خود را از شاخه دیگر بی نیاز بداند؟ بوهر می گوید: « روانشناسی از این نظر متفاوت است که به روابط متقابلی وابسته است که بر پایه وحدت خودآگاهی قرار دارند و از این نظر مشابهت بهت انگیزی با نتایج فیزیکی کوانتوم دارند. در اینجا ما بخصوص در مورد ویژگیهای کامل شناخته شده هیجان و اراده فکر می کنیم که نمی توان آنها را با تصاویر قابل رؤیت نشان داد. بخصوص تضاد ظاهریی که بین جریان درونی مداوم تفکر بر اساس تداعی ( تفکر تداعی گرا ) از یک طرف و حفظ وحدت شخصیت از طرف دیگر وجود دارد، بسیار شبیه رابطه ای است که بین تعریف موجی حرکت ذرات مادی از یک طرف و فردیت فناناپذیر این ذرات از طرف دیگر وجود دارد ».
شاید لازم باشد در مورد این فیزیکدان بزرگ توضیحاتی داده شود. « اگه نیلز بوهر » Aage Neils Bohr فیزیکدان دانمارکی از بنیانگذاران مکتب کپنهاگ و تنها کسی است که به انتقادات انیشتین، « پودولسکی » Podolsky و « روزن » Rosen در مورد این مکتب پاسخ گفته است. نوشته های او بسیار پیچیده و مبهم است. فیزیکدانان معتقدند که حرفهای او از چنان عمق و ظرافتی برخوردار است که درک آنها توسط بشر فانی غیرممکن است. وقتی کسی بوهر را درک نمی کند خودش را سرزنش می کند نه بوهر را.
« وایزاخر » Weisächer پس از صحبتی که با بوهر داشته است از خودش پرسیده که بوهر چه منظوری داشت؟ من از گفته های او چه چیز را باید استنباط کنم تا بتوانم نشان دهم که حق با او بوده است. توجه کنید که او از خود نمی پرسد که آیا حق با بوهر بوده است یا نه، بلکه می پرسد چگونه باید استدلال کرد تا حق به جانب او باشد! یکی از نکات اصلی منازعات تئوریک بوهر و همفکرانش از یک طرف و انیشتین و همفکرانش از طرف دیگر تعاریف متفاوتی بوده است که آنها از واقعیت و عینیت ارائه می دهند و در همین جاست که مراجعه به تئوری های ژک لکان برای حل و فصل این منازعه ضروری می گردد.
انیشتین می گوید: « جهان فیزیکی واقعی ( real ) است. اما نفس چنین اظهاری خودش به نظر من بی معناست. مثل اینکه کسی بگوید که جهان فیزیکی یک قوقولی قوقوست. چنین به نظر می رسد که واقع یک مقوله بی معنا و ذاتاً تهی است. » انیشتین معتقد به وجود یک واقعیت مستقل از مشاهده گر است. observer-independent reality . او معتقد است که جهان دو بار بر ما ظاهر نمی شود، یک بار آن طوری که هست و بار دیگر از خلال تعاریف تئوریک ما. او می گوید که دنیا فقط یک بار بر ما نمایان می شود آن هم از خلال بهترین تئوریهای علمی ما. خواهش می کنم توجه کنید که انیشتین نمی گوید از خلال بهترین تجربه های علمی ما، بلکه او می گوید از خلال بهترین تئوریهای علمی ما.
ایده تئوری فیزیکی به عنوان آینه ای از واقعیت بکلی برای انیشتین بیگانه بوده است. او می گوید: « فیزیکدان هیچ وقت نخواهد توانست تصویر خود را با مکانیسم واقعی مقایسه کند. او حتی امکان پذیری یا مفهوم چنین مقایسه ای را نیز نمی تواند تصور کند ». در مقابل بوهر و همفکرانش اعتقاد دارند که اصل مکملی به این معناست که دیگر ممکن نیست یک تعریف واحد، عینی و مستقل از مشاهده گر در فیزیک ارائه داد.
توجه کنید که اینجا کلمه عینی وارد صحنه می شود که در هیچ یک از گفته های انیشتین درباره « واقع » وجود نداشت.
بوهر و همفکرانش بر این نظرند که در قلمرو کوانتوم فقط دیدگاه های جزئی وجود دارند که همگی صحیح ولی در تضاد با یکدیگرند. این دیدگاهها بیان شده در ترتیب های تجربی متقابلاً انحصاری هستند. در بعضی از ترتیب ها یک الکترون به صورت موج عمل می کند و در بعضی دیگر به صورت ذره، جمع کردن این تصاویر جزئی در یک تصویر واحد غیرممکن است و صحبت از واقعیت فیزیکی به عنوان وجودی مستقل از عمل مشاهده بی معناست. توجه کنید که در این تعاریف صحبت از ترتیب های تجربی experimental arrangements است در حالی که انیشتین هیچگاه کلمه تجربه یا تجربی را به کار نمی برد.
« جان ویلر » John Wheeler یک مکالمه خیالی را بین فیزیکدان و کائنات به تصویر می کشد. « کائنات : من فضا و زمان را برای بودن تو در اختیارت قرار می دهم. قبل از اینکه من به وجود بیایم زمان و مکان نبود و با از بین رفتن من آنها از میان خواهند رفت. تو ذره ای بی اهمیت در کهکشانی بی اهمیتی بیش نیستی. فیزیکدان : بله، بسیار خوب کائنات، بدون تو من امکان وجود نداشتم. اما تو این منظومه بیکران، تو از مجموعه ای از پدیده ها تشکیل شده ای و هر یک از این پدیده ها بر یک عمل مشاهده موجودیت دارند. تو حتی نمی توانستی بدون یک عمل ابتدایی نظیر ثبت کردن من وجود داشته باشی ».
حق با کیست؟ چه کسی درست می گوید؟ انیشتین یا بوهر؟ آیا عقاید این دو واقعاً در تضاد با یکدیگرند یا اختلاف آنها فقط ناشی از یک تشتت در واژه شناسی است؟ آیا آنچه را که این دو دانشمند از آن سخن می گویند اساساً دو چیز متفاوت نیست؟ در اینجاست که لکان به کمک ما می آید. برای لکان real و reality یعنی واقع و واقعیت دو مقوله متفاوت هستند. واقعیت مقوله ای مربوط به بعد تصویری است و حال آنکه واقع خودش یک بعد مستقل به همین نام است. واقع همان جهان واقع است و همانی است که انیشتین از آن سخن می گوید: مستقل از مشاهده گر، بی معنا و ذاتاً خالی، خالی از مفهوم. زیرا که معنا و مفهوم مقوله ای مربوط به بعد تصویری است و بعد واقع کاملاً خالی از معنا و مفهوم است و وجودش بی نیاز از مشاهده گر.
اما واقعیت یا همان بعد تصویری مقوله ای است عینی که در اثر تجربه و مشاهده به دست می آید و نمی تواند مستقل از مشاهده گر وجود داشته باشد. این همان کائناتی است که فیزیکدان مکالمه خیالی ویلر از آن سخن می گوید که بدون ما و بدون عمل مشاهده ما اصلاً وجود خارجی نمی داشت. از آنجایی که این بعد فقط از خلال وجود ما وجود دارد، همان طور که انیشتین ابراز کرده نمی تواند آیینه ای از جهان واقع باشد. بعد تصویری را می توان جهان روابط نامید.
« ورنر هایزنبرگ » Werner Heisenberg می گوید: « وقتی که ما از تصویر طبیعت که توسط علوم دقیقه ارائه می شود صحبت می کنیم، در واقع منظورمان تصویر طبیعت نیست بلکه بیشتر تصویر رابطه ما با طبیعت است ».
انیشتین می گوید، جهان دو بار بر ما ظاهر نمی شود و آن یک باری که بر ما ظاهر می شود از طریق بهترین تئوریهای علمی ماست. تئوریهای علمی ما نه در جهان واقع یا بعد واقع هستند و نه در واقعیت یا بعد تصویری، آنها فقط و فقط در بعد سمبولیک موجودیت دارند و به نظر انیشتین تنها در این بعد است که جهان بر ما ظاهر می شود. بعد سمبولیک بعد کلمه است، بعد سمبول است، بعدی است که تنها بر این موجود متکلم یعنی انسان گشوده است و بر او به عنوان یک مشاهده گر حاکم است.
« ویتکنشتاین » Wittgenstein می گوید: ما تلاش می کنیم که پاسخی برای معماها بیابیم. در حالی که خود این معماها محصول تلقی ما از زبان است..
Symbolic |
Imaginary |
Real |
جهان کلمه |
جهان روابط |
جهان واقع |
در اینجا لازم است، دو مرتبه به این جمله اعجاب انگیز آقای دکتر قاسم زاده برگردیم: « تغییر یعنی تغییر در متافورها و بوجود آمدن متافورهای جدید ». این جمله نه تنها تعریف فرایند تغییر در انسانها از یک دیدگاه است بلکه تعریف مکانیسم پیشرفت در علم نیز هست. پیشرفت در علم یعنی اضافه شدن متافورهای جدید بر آنچه که قبلاً بوده است. به عقیده لکان هر شناختی نوعی بازشناخت است. بشر فقط چیزی را می شناسد که قبلاً نامیده شده است. کشف یعنی مرتبط کردن یک مدلول جدید به یک دال که قبلاً وجود داشته است و معمولاً این دال از یک شاخه دیگر علم و یا مقوله فلسفی و یا شعر و ادبیات به عاریت گرفته می شود. این کار یعنی همان به وجود آوردن متافورهای جدید. یعنی دالی که قبلاً در ارتباط با یک مدلول دیگر بود
حالا در ارتباط با یک مدلول جدید قرار می گیرد.
آیا این موضوع همان فلسفه مکملی بوهر نیست؟
با توجه به این مطالب متوجه می شویم که علم در واقع در ابتدا در بعد سمبولیک است که به پیش می تازد و علم در بعد تصویری فقط می تواند در راهی که قبلاً در بعد سمبولیک به رویش گشوده شده است طی طریق کند. آیا هیچ توجه کرده اید که در هر تحقیقی تلاش بر این است که یک هیپوتز را اثبات یا رد کنند؟ هیپوتز نقبی است که در بعد سمبولیک زده می شود و تجربه در طول این نقب پیش می رود ( یا پیش نمی رود اگر نقب درست زده نشده باشد ).
« الکساندر کویره » Alexandre Koyré فیلسوف معاصر که عمدتاً درباره تاریخ و فلسفه علم و تکنیک کار کرده است معتقد است که این تجربه نیست که ما را به مفهوم هدایت می کند بلکه موجودیت قبلی مفهوم است که اجازه خواندن تجربه و بعداً دسته بندی تجربیات را در یک تئوری می دهد. او می گوید: « انقلابات علمی قرن بیستم عمدتاً انقلابات تئوریک هستند که نتیجه آنها نه مرتبط کردن بهتر داده های تجربی با یکدیگر، بلکه بدست آوردن یک مفهوم جدید از واقعیت عمیقی است که بستر این داده ها را تشکیل می دهد ».
انیشتین می گوید: « ما درست درک نمی کنیم، چه دره غیرقابل عبوری تجربیات حسی را از دنیا مفاهیم و گزاره ها جدا می کند ». فردیناند دوسوسور در کتاب درسهای روانشناسی عمومی که در سال ۱۹۱۶ به چاپ رسید ” synchronie ” و ” diachronie ” را به صورت یک تضاد مطرح می کند. به این معنی که مطالعه پدیده زبان یا به صورت « سنکرونی » یعنی در یک مقطع مشخص از زمان انجام می گیرد و یا به صورت « دیاکرونی » یعنی یک پدیده در حال تحول، و این مشابه آن چیزی است که در فیزیک کوانتوم مطرح است، یعنی اینکه الکترون یا به صورت ذره و در یک مقطع مشخص مورد مطالعه قرار می گیرد و یا به صورت موج یعنی یک پدیده در حال تحول. در همین رابطه می توان مطالعه مغز و جریان تفکر را مثال زد. مطالعات نوروساینس در مورد مغز یک مطالعه ” synchronique ” و مشابه مطالعه الکترون در حالت ذره است و حال آنکه مطالعه جریان تفکر یک مطالعه ” diachronique ” و مشابه مطالعه الکترون در حرکت موجی است.
تقارن تولد چهار علم در یک زمان یعنی در آغاز قرن بیستم شامل ژنتیک، پسیکانالیز، زبان شناسی و کوانتوم تئوری « ماکس پلانک » مسأله ای است ورای یک تصادف محض. فیزیکدان بزرگ « پالی » Pauli می گوید: « دلم می خواهد تلاش کنم و نامی برای آنچه ایده نوین واقعیت در فکر من می آورد پیدا کنم؛ ایده واقعیت سمبول ». و لکان معتقد است که روانکاوی با نوع جدیدی از مادیت سروکار دارد و آن مادیت دال است.
ورنر هایزنبرگ و بوهر می نویسند: « آنچه در کشف فیزیک کوانتومی اتفاق افتاد، روشهای علمی و هنری را با هم متحد کرد. علم، ادبیات و هنر باید برای یکدیگر ارزش قائل شوند و روش ها و فرمهای یکدیگر را در خود پذیرفته و با هم قسمت کنند. در مکانیک کوانتومی هیجان، شیدایی و گمانه زنی افسار گسیخته برای علم ضروری می گردند. »
بوهر می گوید: « چنین تلقیاتی جایی برای کم اهمیت دانستن الهام inspiration باقی نمی گذارد. همان الهامی که بزرگترین آثار هنری با نمایاندن ترکیب هایی از تمامیت موزون در وضعیت ما عرضه می کنند. در واقع با چشم پوشیدن از تجزیه و تحلیل های منطقی به درجات افزون و در مقابل با نواختن بر تمام تارهای هیجان، شعر، نقاشی و موسیقی می توان امکان پل زدن بین انتهاها یعنی بین تفکر عملیpragmatic و تفکر عرفانی mystic را فراهم کرد ». لکان می گوید: « ملهم بودن از چیزی که در راستای شعر است برای در میان واقع شدن به عنوان روانکاو، این آن چیزی است که باید به سویش رو آوریم ».
تعریف روانکاوی لکانی را از علم، واقعیت و عینیت شنیدید، اما خود روانکاوی لکانی را چگونه می توان تعریف کرد. ایساک بابل نویسنده سرشناس شوروی که در اردوگاههای کار اجباری استالین جان سپرد، تعریف بسیار گیرایی از هنر دارد. او می اندیشید که جوهر هنر در ارائه غافلگیری است، ارائه یورشی غافلگیرانه بر باورهای خواننده که برای او به صورت یک عادت درآمده است. او می گفت: « تأثیر منقلب کننده هیچ فولادی که بتواند در قلب آدمی بنشیند به پای نقطه ای نمی رسد که در لحظه درست در جای خود قرار می گیرد ». این دو تعریف را می توان تعاریفی از روش روانکاوی لکانی و تعبیر آن دانست برای رسیدن به هدف نهایی که عبارت است از تغییر در متافورهای شخص که این تغییر به نوبه خود تغییر در دیدگاهها و تغییر در جایگاه سوژه در جهان را به دنبال دارد.
تفاوت روانکاوی لکانی با تمام انواع دیگر تراپی که از ابزار کلام استفاده می کنند در تلاش برای رسیدن به واقع بی معناست، یعنی آنچه را که انیشتین توصیف می کند. « واقع » یک مقوله بی معنا و ذاتاً تهی است. اینجاست که تفاوت روانکاوی لکانی با تعریف آقای دکتر قاسم زاده از درمان مشخص می گردد. روانکاوی لکانی از بعد سمبولیک شروع شده به بعد واقع می رسد تا دو مرتبه به بعد سمبولیک بازگردد و با این سمبولیک جدید تغییرات اساسی در بعد تصویری ایجاد کند، یعنی حلقه های I -S-R به نحو جدیدی با هم درآمیزند.