THE LABYRINTHS OF LOVE / نویسنده: ژاک آلن میلر / مترجم: محسن منجی
عشق در روانکاوی انتقال نامیده میشود. خودِ مفهوم عشق؛ آنچه این مفهوم را در روانکاوی مسألهدار میکند، زیر سلطهی مفهوم و پروبلماتیک انتقال است. از این منظر ظاهراً عشق چیزی جز یک جابهجایی، جز یک اشتباه نیست. من کسی را دوست دارم چون فرد دیگری را دوست دارم. به همین دلیل است که در روانکاوی عشق با یک عدمِ اصالت معین و قطعی، مشخص میشود. حتا بهنظر میرسد روانکاوی از عشق ارزش زدایی میکند، بهنظر میرسد روانکاوی به نوعی موجب تنزلِ مقامِ زندگی عاشقانه میشود. تجربهی عشق چیزی همچون گم کردنِ خود در یک هزارتو است. عشق خصلتی هزارتویی دارد. فرد در مسیرهای عشق راه خود را پیدا نمیکند؛ فرد خودش را پیدا نمیکند.
باوجود این، روانکاوی راه عشق را در پیش میگیرد. هیچ تحلیل یا روانکاویای بدون انتقال نمیتواند وجود داشته باشد. آن توصیهی تکنیکیِ روانکاوان پست-فرویدی را به یادآورید که طبق آن روانکاو از عمل تفسیر تا زمان به وجود آمدن انتقال خودداری میکند. عمل روانکاو خودش به خصلت اتوماتیک و خودکار عشق مشروعیت میدهد و آن را بهکار میگیرد. عشق مبتنی بر انتقال به صورت منظم، در وضعیت روانکاوانه پدیدار میشود. عنصر جدیدی که روانکاوی به پروبلماتیک عشق اضافه میکند دقیقا ایده و مفهوم خصلت اتوماتیک عشق است. دوست داشته شدن برای روانکاو بودن کافی است.
در عشق عنصری پیشامدی(امکانِ خاص) وجود دارد. عشق، متکی بر مواجهههایی شانسی است، با استفاده از اصطلاحات ارسطو میتوان گفت: در عشق نوعی بخت(tyche) وجود دارد، «مواجههای شانسی». اما روانکاوی به عنصر ضروری دیگری هم در عشق مشروعیت میبخشد، عنصریکه در تقابل با شانس است :مکانیسم خودکار عشق “automaton”) ، واجد چنین معانیای هم هست:ماشین، ماشینوارگی، خود-عملگری، خودکاری، و البته نوعی بیاحساسی.)
بزرگترین اکتشافات روانکاوی در مورد عشق به این قلمرو تعلق دارند. روانکاوی به یک سوژه اجازه میدهد تا آنچه را باعث شده عاشق شود، یا آنچه میل او به دیگری را به وجود آورده، قاببندی و بیان کند. فروید این علت را «شرط عشق» مینامید.((Liebes Bedingung
مطالعات فروید درباب روانشناسی عشق،حول تعیّن مشخص و جزئیِ شرط عشق در سوژههایی معین میچرخد، تقریباً چیزی از جنس یک فرمول ریاضی. برای مثال، مردی که تنها قادر است به همسر مردی دیگر میل بورزد. چنین الزامی میتواند صورتهای مختلفی به خود بگیرد: همچون مردی که تنها قادر است به یک زن ازدواج کردهی وفادار میل بورزد، یا به زنی بیوفا که تمایل دارد با «همهی x»هایی که مرد اند رابطهای نامشروع برقرار کند. اثرات حسادتی که سوژه از آن رنج میبرد از همینجا نشأت میگیرد، اثراتی که روانکاو بهمثابهی جزئی از خودِ جذابیت زن، همانطور که از طریق موقعیت ناخودآگاهِ جذابیت او متعین شدهاند، برای ما آشکارشان میسازد.
اگرچه فرد هرازگاهی شرطهای عشق و شرطهای میل را بهصورتی جدای از هم مشاهده میکند، باوجود این Liebeاصطلاحیست که هم عشق و هم میل را پوشش میدهد. بنابراین، فروید گونهای از مرد را مجزا میکند، مردی که آنجا که میل میورزد نمیتواند عشق بورزد و جایی که عشق میورزد نمیتواند میل بورزد. با دستورالعملی مشابه دستورالعمل شرطهای عشق، میتوان گفت امکانی برای روانشناسی عشق در همان بار نخستی که سوژه ابژهی عشقش را میبیند وجود دارد؛ در همان لحظهای که با شرط عشقاش طوری مواجه میشود که گویا پیشامد و ضرورت به صورتی ناگهانی درکنار یکدیگر قرارگرفتهاند. اگر ورتر دیوانهوار عاشق شارلوت شد، این عشق از آنجا ناشی میشد که ورتر شارلوت را در لحظهای دیده بود که او به گروهی از بچههای کوچک غذا میداد ،شارلوتی که نقش مادری را برآورده میکرد که به آنها غذا میدهد. در اینجا، مواجههای پیشامدی شرطهای ضروری عاشقشدنِ سوژه را تحقق میبخشند.
قیاسِ عشق
پست های مرتبط
من فرمول عام مکانیسم یا ویژگی خودکار عشق را به صورت یک قیاس(Syllogism) برای شما مطرح خواهم کرد: فرمولی که قیاس عشق در روانکاوی خواهد بود. از این فرضیهی فرویدی آغاز میکنیم که برای یک سوژه، ابژهی بنیادینی وجود دارد که میتوان به آن عشق ورزید، فرضیهای که طبق آن عشق همان انتقال است،که هر ابژهی پسینی و بعدیِ عشق، جایگزینی برای ابژهی بنیادین است. ما آن ابژهی بنیادینی که میتوان به آن عشق ورزید را به صورت a مینویسیم. این مشخصه، یعنی قابلیت ابژهی عشق بودن، توسط محمول A مشخص میشود.Aa به این معنی است که ابژهی a واجد این ویژگی است،یعنی میتوان به آن عشق ورزید. اگر سوژه با ابژهای مانند x مواجه شود که همانند a باشد،یعنی(x=a)، آنگاه ابژهی x به مثابه ابژهای عشق ورزیدنی تلقی میگردد: Ax.
شرح و تفسیر روانکاوانه برچه موضوعی اثر میگذارد؟ این تفصیل بر همانندی میان ابژهی a و هر ابژهی xای، یا بر ویژگیهای مهم و معنادار این مشابهت، اثر میگذارد. موضوع صرفاً به این ایده ختم نمیشود که یک آقای باوقار ممکن است عاشق زنی شود که چهرهاش، همانند چهرهی مادرش است. بلکه اولین سطح تفسیر و شرح روانکاوانه بر ویژگیهای خیالیِ خودِ مشابهت تاکید میکند. این ویژگی حسی میتواند از مشابهتی عام به مشابهتی فوقالعاده خاص و موضعی تغییر کند، از ویژگیهای ابژکتیو به ویژگیهایی که تنها برای خود سوژه قابل دیدن اند.
نوع دیگری از این ویژگیها به نظم نمادین آن همانندیهایی تعلق دارند که مستقیماً روی زبان بنا شدهاند. برای مثال، مجموعهی کاملی از منشاءشناسی روانکاوانهی نامها وجود دارد، جایی که فرد در انتخاب ابژه ارزش نامِ آن ابژه را تایید میکند و به آن اعتبار میدهد. قلمرو ارجاعیِ پیچیدهتری هم هست که فروید در مقالهاش درباب فتیشیسم آن را مطرح میکند، حیطهای که در آن یک خطای ترجمهای، خطایی در ترجمهی یک کلمه از آلمانی به انگلیسی ، خطای میان glanz و glance (نگاه)، بازی معناداری حول یک ویژگی اساسی به راه میاندازد، گویی سوژه بهدنبال بازیافتن چیزی چون «درخششی روی بینی» در میان ابژههای عشقش است. بدون شک چنین چیزی عشق را اندکی مضحک میکند.
من سومین قلمرو از مشابهتی را مطرح میکنم- که اگر مایلید باید بگویم- از موارد قبل انتزاعیتر است: این قلمرو و نظم مربوط به رابطهی ابژهی عشق با چیزی دیگر است. سوژه میتواند عاشق ابژهی xشود به این شرط که او همان رابطهای را با ابژهی x داشته باشد که با ابژهی بنیادین دارد، یابرعکس امکان دیگر این است که ،ابژهی x همان رابطه را با او داشته باشد.
این کشف فروید بود که a یا خودِ اگو است یا به مجموعهای تعلق دارد که میتوانیم نامش را خانواده بگذاریم: پدر، مادر، برادرها، خواهرها، همینطور بگیرید تا اجداد، خویشاوندان و همهی آنهایی که درون حوزهی خانواده وارد میشوند. بخش چشمگیری از تفسیر روانکاوانه دربارهی فاکتها یا واقعیات عشق وابستهی به مشخصکردنِ هویتهای مختلف aاست. برای مثال، تفسیر روانکاوانه این واقعیت را فاش میکند که سوژه در عشق با ابژهیx قرار دارد تنها بهشرط این که این ابژه همانند او باشد؛ انتخاب ابژه به صورتی نارسیستی: یا سوژه عاشق ابژهی xای میشود که همان رابطه و نسبتی را با او داشته باشد که مادر، پدر یا عضوی از خانوادهاش با او داشتهاند. برای مثال، در نظریهی مردانه-همجنسخواهانه- انتخاب ابژه، فرد در ابژه مشابهتی با تصویر خودش را تصدیق میکند، همچنین این واقعیت که ابژه همان رابطهای را با سوژه دارد که سوژه با مادر خودش داشت.
در زبان تحلیلی فرمولهای مختلفی وجود دارند. آنها عمل روزانهی رمزگشاییِ تصاویر زیربنایی، مفصلبندیهای نمادین و روابط منطقیای را تحتتاثیر قرار میدهند که عشقِ سوژه را تحت تسلط خود درمیآورند. همهی این موارد پیامدهایی دارند که بر خودِ تعریف عشق اثر میگذارند.
اولاً، عشق امری مجازی است(metonymic). بین ابژهی بنیادین و ابژهی x رابطهای وجود دارد ،ابژهی x ویژگیهای معیناش را ابژهی بنیادی وام میگیرد.
دوماً، عشق یک تکرار است.(love is a repetition) جایگاه اساسی و ضروری دورانی که عشق هنوز نهفته است و ابراز نشده از اینجا نشات میگیرد، دورانی که همچون انقطاعی است که عشق اولیه را از عشقی که تکرار میشود جدا میکند.
سوماً، عشق برگردان و ترجمهای از یک لَختی روانی است: همانطور که ماریوو (Pierre De Marivaux) گفت،عشق در شکلهای جدیدی که به خود میگیرد، در «شگفتی و حیرت عشق»، خودش دلیلی بر این واقعیت است که سوژه به انتخابی چسبیده است که همواره همان انتخاب است، در شیوهای که سوژه از طریق آن سوژهی عشقش؛ کسیکه رویاش سرمایهگذاری کرده را برمیسازد، عشق همواره برگردان یک امر ثابت(constant) است.
علاوه براین ،هیچچیز مانع این نمیشود تا ابعاد عشق را به فرمول خیالی a ارجاع دهیم- aای که علامت اختصاری مرحلهی آینهای لاکانی است. میان این دوکلمه نوعی تقارن، همارزی و مجاز وجود دارد.
عدم تقارن
بحثِ دیگری در نظریهی عشق وجود دارد که عدمِ تقارن در واقعیات یا فاکتهای عشق را تصدیق میکند. اجازه دهید برای پرداختن به این پرسش با یک میانبر، میان دوست داشتن و دوست داشتهشدن تمایز بگذاریم. اجازه دهید معنای «من دوست دارم» را بررسی کنیم، به عبارت دیگر: رابطهی xRy، رابطهی نامتقارنی که برگردانی از این عبارت است:x،y را دوست دارد. نخستین ارزشی که فرد میتواند به عبارت «من دوست دارم» بدهد چیزی از این دست است : «من فاقد چیزی هستم». من معشوق را باعلامت (+) و عاشق را با علامت (-) مشخص میکنم، درواقع، چنین کاری اختگی را وارد نظریهی عشق میکند.
نظریهی روانکاوانهی عشق از طرفی دربارهی مکانیسم خودکار عشق است و از طرفی، پای اختگی را در عشق به میان میکشد. اختگی در طرف عاشق قرار دارد و متناظر با آن، فالوس در طرف معشوق قرار دارد. اجازه دهید عاشق را با یک A و دلالت فالوس را به مثابه -φ بنویسیم. کسی که عشق میورزد اخته میشود، بههمینخاطر است که حکمت و خرد به اصطلاح فطری(بومی!)، ابژهی عشق بودن را مختص زنان میداند.
رابطهای که در آن هیچکدام از طرفین فاقد چیزی نباشند به هیچوجه رابطهای محال نیست که نتوان به آن فکر کرد. چنین رابطهای در همجنسگرایی مردانه محقق میشود. همجنسگرایی زنانه نسبت به همتای مردانهاش بهشیوهای کاملاً متفاوت برساخته میشود. در مورد زنان، چنین چیزی در حیطهی عشق برساخته میشود، در مورد مردان در قلمرو میل، حیطهای که کاملاً از عشق جدا میشود.
چرا عشق و میل که در Liebe با هم خلط میشوند اینجا ازهم متمایز میشوند؟ زیرا پارادکسی به این صورت وجود دارد: عشق ورزیدن به دیگری، دیگری را به مثابهی فالوس برمیسازد، اما خواستِ دوست داشتهشدن توسط دیگری، به عبارت دیگر، این خواست از معشوق که عاشق باشد، دیگری را اخته میکند. لاکان زندگی عاشقانهی زنی را به این شیوه تحلیل میکرد: او (زن) مردی را به مثابهی فالوس برمیسازد درحالی که مخفیانه او را اخته میکند. لاکان باور داشت که میتواند نشان دهد در مورد مرد این دو تابع و عملکرد از یکدیگر جدایند یا گرایش دارند که جدا باشند: از طرفی، زنی که مورد عشق واقع میشود، و از طرفی، زنی که مورد میل واقع میشود، از این حیث که اثری از دلالت فالوسی ایجاد میکند.
فروید هنگامیکه در کتابش روانشناسی گروهی و تحلیل اگو، وضعیتِ نابِ عشق را با تأکید بر متابعت سوژهی عاشق از کسی که دوستش دارد توصیف میکرد، عنصری متمم و مکمل پدید آورد. آنچه او میافزاید فالوس نیست، بلکه آن چیزیست که خودش اگو- ایدهآل مینامدش، اگو-ایدهآلیکه نزد لاکان به صورت S1 پدیدار میشود: دال اعظم/ارباب لاکانی.
سوال اساسی در رابطهی میان عاشق با معشوقش ، واداشتن فقدان موجود در معشوق به پدیدارشدن است. این همان فرمول هیستری است. چه چیزی حامی(مؤید) این عملیات است؟ خیلی ساده، درخواستِ عشق. تقاضای عشق تا آنجا که درخواستی برای دوست داشتهشدن باشد ،درخواستیکه دیگری بزرگ فقدانش را آشکار میکند.
واردکردن اختگی در نظریهی عشق به ساختارها/تفاسیر نامتقارن متنوعی حیات میبخشد، تفاسیری همچون تمایز فرویدی میان عشق نارسیستی و عشق مبتنی بر دیگری(anaclitic). عشق نارسیستی عشق به امر همسان است، درحالیکه عشق مبتنی بر دیگری، دربارهی عشق به دیگری بزرگ است. اگر عشق نارسیستی در محور خیالی جای میگیرد، عشق مبتنی بر دیگری در محور نمادین جای میگیرد، جایی که اختگی بهکار میافتد.
به این صورت، تفاوت میان عشق و رانه واضح میشود. چرا فروید اصطلاح رانه را ابداع کرد؟زیرا برای سوژه، درخواستی وجود دارد که هیچ ربطی به درخواست عشق ندارد. درخواستیکه گرچه سخن نمیگوید، باوجوداین درخواستی مصرانه و پایدار است، درخواستی که دیگری بزرگ را هدف نمیگیرد،که فقدان موجود در دیگری بزرگ را هدف نمیگیرد، کاملاً برعکس، این درخواست مستلزم حضور بهمثابهی شرطی مطلق است.
در انحراف فتیشیسم، مثالی میتوان یافت. پرسش این نیست که آیا زنی با یک کفش پاشنه بلند، فاقد چیزی است یا به فقدان رضایت میدهد. هیچ دلیلی وجود ندارد که فکر کنیم چنین چیزی فقدانی برای او ایجاد میکند. حضور ابژه الزامی برای سوژه است تا بتواند کیف کند(jouir). سوژه نمیتواند به خاموشی و کمحرفی ابژهاش هیچ اهمیتی ندهد.
سه سطح درگیر و درهمتنیده هزارتو را میسازند. تا آنجاکه عشق همان میل ورزیدن باشد ابژه باید واجد دلالت فالوس باشد، تا آنجاکه عشق درخواستی برای مورد عشق واقعشدن است ابژه میبایست واجد ارزش A باشد، تا آنجاکه عشق خواست کیف کردن و لذتبردن است، این ابژه باید واجد ارزش a باشد. این ابژه باید همزمان در میل، درخواست و رانه جای داده شود. هزارتوهای زندگی عاشقانه حقایقی دربارهی مفصلبندی این سه سطحاند، سطوحیکه گاهی اوقات یکپارچهاند، گاهی اوقات جدا از هم، گاهی سطوحی دائمی و پایدارند، گاهی موقتی و گذرا، گاهی سطوحی محض و ناب، گاهی ترکیبی از یکدیگر. اینگونه است که فرد مجموعهی متنوع و نامتناهی که در زندگی عاشقانه با آنها مواجه میشود، به دست میآورد.
منبع مقاله : The Labyrinths of Love – Jacques-Alain Miller
موسس سایت دانشنامه روانشناسی مردمی، مشاور بالینی، سابقه 6 سال روان درمانی و مشاوره در مرکز آرین، سابقه 4 سال روانشناس بالینی در بیمارستان روانپزشکی ایرانیان.
آدرس های مراجعه حضوری در تهران :
1- سعادت آباد، بلوار فرهنگ، قبل از کوچه حق طلب، پلاک 16، واحد 2 (تلفن: 22070710)
2- آبشناسان، بلوار شاهین شمالی (تلفن: 09355758358)
0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها