نظریه سرشتی شلدون
تاریخچه:
ویلیام شلدون روانشناس نامدار در سال ۱۸۹۹ در آمریکا به دنیا آمد و سالهای اول زندگی را با پدرش، که دانشمند طبیعی بود و به تغذیه و پرورش حیوانات میپرداخت، در روستا به سر برد. این سابقه در ذهن او و در نظریهاش درباره تأثیر عوامل زیستی و ارثی در رفتار آدمیان آثاری نمایان باقی گذاشت. پس از پایان تحصیلات مقدماتی و نیل به درجات لیسانس و فوقلیسانس سرانجام دکتری خود را در روانشناسی در سال ۱۹۲۸ از دانشگاه شیکاگو و درجه دکتری خود را در پزشکی در سال ۱۹۳۳ از همان دانشگاه به دست آورد.
مراحل سهگانه تحقیق برای شناخت شخصیت
ویلیام شلدون، در نظریه خود به عوامل زیستی – وارثتی در تشکیل و تحول شخصیت اهمیت فراوان میداد و برای شناخت رفتار آدمی، آگاهی از آن عوامل را لازم میدانست و برای به دست آوردن معیاری که به وسیله آن، شناخت رفتار و شخصیت افراد میسر گردد تحقیقات خود را در سه مرحله انجام داد.
شلدون و همکارش استیونس با استفاده از روشهای آماری و مطالعه هزاران عکس از دانشجویان برهنه در حالتهای مختلف (روبرو، نیمرخ راست و چپ و …) و طبقهبندی آنها برحسب چگونگی ساختمان بدن و همچنین با توجه به رشد هر یک از سه لایه جنینی اکتودرم، مزودرم و اندودرم با انتشار کتاب “اطلس انسانها” در ۱۹۵۴ سه جنبه شخصیتی زیر را مشخص کردند:
الف) جنبه اکتومورف: که با غلبه قدرت سلسله اعصاب و پوست همراه است. افراد این گروه لاغر و قدبلند هستند. ((تودار، کمرو، درونگرا، انزواطلب، حساس، آرام، دارای عزت نفس ))
ب) جنبه مزومورف: که با رشد و استحکام عضلات و استخوانها مشخص میشود. مانند وزرشکاران و افراد قوی. ((پر جنب و جوش، شجاع، پرخاشگر و از نظر جسمی فعال))
ج) جنبه اندومورف: که با رشد و برجستگی اعضای درونی مانند امعا و احشاء همراه است. افراد این گروه چاق و دارای رشد افقی هستند. ((مردمآمیز و اجتماعی، آرام و خوشخلق، شیفته خوراک))
صفات فرعی یا عناصر ثانوی
اختلافاتی بین سه تیب یاد شده، گذشته از ویژگیهای مشترک بین آنها وجود دارد که میتوان آنها را صفات فرعی نامید. از مهمترین صفات فرعی، یکسان نبودن ویژگیهای اصلی در قسمتهای مختلف بدن است، مانند شکم و سینه اندمورف و پاهای مزومورف و گردن اکتومورف و این خصوصیت را شلدون با اقتباس از کرچمر، دیسپلیزیا (Dysplasia) نامیده است.
یکی دیگر از صفات فرعی این است که افراد همتیپ، همگی از نظر تناسب اندام و زیبایی یکسان نیستند. یکی دیگر از عناصر ثانوی، ناهمگونی جنسی(Ginaderomorphy) میباشد. مثلا مردی علاوه بر صفات مردانه، دارای مژههای بلند و صورت ظریف همچون زنان میباشد.
شخصیتهای سهگانه (آزمون خلق سنج)
۱) شخصیت ویسروتونیایی(Viscerotonia) ؛ افرادی را در برمیگرفت که لذتطلب، خونسرد، عشرتطلب بودند.
۲) شخصیت سوماترتونیایی(Somatotonia) ؛ به کسانی گفته میشد که فعال و پویا، جدی و وظیفهشناس بودند.
۳) شخصیت سربروتونیایی(Cerebrotonia) ؛ افرادی را شامل میشد که حساس، نگران و خوددار در کارها بودند.
شلدون به هر یک از این دسته صفات نیز نمره ۷ (بالاترین) و ۱ (پایینترین) ویژگی را تعیین نمود. یعنی، اگر ترتیب: ویسروتونیا، سوماتوتونیا و سربروتونیا را در نظر بگیریم، کسی که در هر سه ویژگیهای شخصیت متوسط است نمره ۴-۴-۴ میگیرد، ولی آنکه در ویژگی ویسروتونیایی بالاترین و در سوماتوتونیایی متوسط و در سربروتونیایی کمترین ویژگی را داشته باشد، نمره صفات شخصیت او ۷-۴-۱ میشود.
۳- مرحله آماری
هر یک از مراحل گذشته برای رشتههای مربوط به آن قابل استفاده است. اما شلدون میخواست که بین ساختمان بدن و رفتار آدمی ارتباط کامل برقرار کند لذا با توجه به آزمایشات و مطالعاتی که بر روی ۲۰۰ دانشجو انجام داد، به این نتیجه رسید که بین اندومورفی با ویسروتونیا، مزومورفی با سوماتونیا و اکتومورفی با سربرتونیا همبستگی و ارتباط مثبت بالایی وجود دارد.
به نظر روانشناسان سرشتی و بهخصوص شلدون، ساختار و ساختمان بدن انسان در کل وجود ارگانیسم او موثر است. جایگاه روانشناسی سرشتی در کل شبکه و علم روانشناسی انسان مانند سهم اسکلت بدن است در علم آناتومی. شلدون در آخر و پس از سالها پژوهش در زمینه رابطه ساختار بدن با خصوصیات روانی، نظریات خود را چنین خلاصه میکند: «اگر به نظر میرسد که ما بر اهمیت عوامل بدنی تاکید میکنیم و به مقدار زیادی عوامل محیط را نادیده میگیریم، نه از آن جهت است که ما محیط را مهم نمیشماریم. معنی این تاکید فقط این است که سعی ما بر نشان دادن یک جنبه غفلتشده از تصویر انسان است که بدون آن رسیدن به روانشناسی عمومی انسان مقدور نیست».
مهمترین نتیجهای که روانشناسان سرشتی و بهخصوص شلدون از تحقیقات خود گرفتهاند این است که، ساختار بدنی انسان در ارزیابی کل وجود او مورد نظر و موثر میباشد. همچنین شناخت ساخت بدن ممکن است علایم بسیار مهمی برای شناخت شخصیت انسان به دست دهد که اهمیت آنها کمتر از عوامل محیط نباشد. همکاری هرچه نزدیکتر و بیشتر دانشمندان علوم زیستی و علوم رفتاری در سالهای اخیر، روانشناسان را بیشتر متوجه اهمیت عوامل بیولوژیک و زیستی نموده و لذا نظریه روانشناسان سرشتی را موجهتر نموده است.