در ستایش اختگی
برخلاف فروید که اختگی را صرفاً پایه ای برای توضیح تفاوت جنسی از طریق داشتن و یا نداشتن آلت تناسلی میدانست . لکان، اختگی را نه تقلیل یافته به تفاوت های جنسی ، بلکه وجهی کلی تر را برای آن درنظر می گرفت .اختگی یک اصل و اساسی برای تمام بازی ها و اجراهای نمادین است که به واسطه آن سوژه به فقدان و آن شکاف ذاتی اش آری می گوید و به این که چاله ای تا ابد مرا از دستیابی به ابژه میل ام و آن بهشت مادرانه ام جدا خواهد کرد .
اگر زرق و برق های موجود در بازی های نمادین و این اجراهایی که تا این حد واقعی به نظر میرسد را از تک تک سوژه ها کسر کنیم به چیزی خواهیم رسید که همان اختگی و فقدان است .فقدانی که شاهزاده و گدا به یک اندازه از آن سهم برده اند و بیچاره آن گدایی که فکر میکند پادشاه است و بیچاره تر آن پادشاهی که فکر میکند پادشاه است .به طوری که این کوری و نابینایی ادیپ است که وی را تبدیل به آن ادیپ اسطوره ای کرده است و نه آن شکوه و جلال پادشاهی اش . حرکتی از سوی ادیپ شهریار به ادیپ نابینا و یا به بیانی فرویدی : غلبه ی عقده اختگی بر عقده ی ادیپ .
آن چیزی که به لکان و اندیشه اش این قدرت را داده است تا به فروید بازگردد و نیز وی را پیش ببرد آشنایی وی با هگل بود .هگل سوژه را متاثر از فقدان ، خلا و یک منفیت میدانست .این خلاء است که به سوژه اجازه حرکت میدهد .همچون اتفاقی که در یک اتم میوفتد . ماده ای که محکوم به یک تقسیم شدگی ابدی است تا برای دستیابی به آن ذره بنیادین تشکیل دهنده اش تقسیم شود و هرگز به یک عنصر حداقلی و غیرقابلتقسیم دست نیابد ، بلکه کمابیش به تقسیم در مقام امر تقلیلناپذیر ادامه دهد . در واقع سوژه خود این عمل تقسیم شدن ابدی است . به طوری که سوژه نه آن طور که فروید فکر میکرد از زندگی به سوی مرگ حرکت میکند بلکه به واسطه ی مرگ ، فقدان و اختگی اش قادر است حرکت کند .
سوژه لکانی همان چیزی است که فقدان و شکست را پیشاپیش در دل خود دارد .او همواره یا بیشتر از حد معمول میگوید و یا زبان اش از بیان قاصر است و کم میگوید چون هیچ دال نهایی که به طور کامل وی را بازنمایی کند ، پیدا نکرده است .در همان حال که سعی می کند تا چیزی را بگوید در واقع دارد مقصود و منظور واقعی خود را گم می کند .همچون ارنست نوه فروید که در نبود مادر با نخ و قرقره بازی میکرد: هنگامی که فرفره را دور می اندازد، یعنی مادر ممکن است ناپدید شوند، و هنگامی که آن را به سوی خودش می کشد یعنی می داند که مادر ممکن است برگردد تا اینگونه بر اضطراب و فقدان اش غلبه کند. بنابراین کارکرد زبان در نزد لکان اینگونه است : زبان در بازی های دلالت ، همین خالی بودن و تهی بودن سوژه ی انسانی را لاپوشانی میکند .سوژه لکانی در ناب ترین شکل اش آری گویی به فقدان و اختگی است .اختگی که معنایی فراتر از امرجنسی داشته است و میتواند با ابعاد گوناگون فرهنگی ، سیاسی و جامعه شناسی پیوند داده شود .
ولی آن زبانی که از این ویژگی حیاتی اش خالی گردد تبدیل به پدیده ای خطرناک میشود ، فرازبان ادعاهای بزرگی دارد و نیز وعده هایی بزرگی را به سوژه میدهد .اینکه او آخرین بازی است و نهایی ترین چیزی که احتمال این میرود تا فقدان سوژه را پر کند و دلالت نهایی را برایش به ارمغان بیاورد و از سوژه میخواهد مومنانه در این راه قدم بگذارد و ابزاری شود برای تحقق چنین امر والایی .