عناصر اصلی اندیشه
اندیشه را می توان نوعی زبان ذهن دانست. با کمی تأمل میبینیم که بیش از یک نوع زبان مطرح است: از شیوههای اندیشین، یکی بهصورت سلسله جملههایی است که آدمی در ذهن خود میشنود؛ این شیوه را اندیشیدن گزارهای(propositional thought) مینامیم (به این اعتبار که در این موارد گزاره یا حکمی بیان میشود). در شیوهٔ دیگر اندیشیدن، با تصویرهای ذهنی (images)، بهویژه تصویرهای ذهنی دیداری، سروکار داریم که میتوانیم آنها را در ذهنمام ببینیم. در این مورد اندیشیدن تجسمی(imaginal thought) مطرح است. اندیشیدن حرکتی(motoric thought) سومین شیوه ی اندیشیدن و شامل زنجیره ی حرکات ذهنی است. گرچه در بررسی رشد شناختی کودکان تاحدودی به اندیشیدن حرکتی نیز توجه شده، اما پژوهش درباره ی تفکر بزرگسالان بیشتر بر دو شیوه ی نخستین، بهویژه شیوه ی گزارهای، تأکید داشته است.
گزاره جملهای است که حکمی درباره ی واقعیت بیان میکند. برای مثال، هر یک از جملههای مادرها سختکوش هستند و گربه حیوان است، یک گزاره است. روشن است که این اندیشهها شامل مفهومهایی مانند مادر، سختکوش، گربه و حیوان هستند که به شیوهٔ خاصی با هم ترکیب شدهاند. برای درک هر اندیشهٔ گزارهای نخست باید مفهومهای تشکیلدهنده ی آن را بشناسیم.
کارکرد مفهومها
هر مفهوم معرف طبقه ی کاملی از اشیاء است، به این معنی که بهمجموعهای از ویژگیهای طبقهای از اشیاء اشاره دارد. برای مثال، مفهومی که، از گربه داریم، علاوه بر خصوصیات دیگر، شامل دو ویژگی سبیلداشتن و چهارپا بودن است. مفهومها کارکردهای مهمی در زندگی روانی آدمی دارند، از جمله اینکه از راه تقسیم جهان به واحدهای عملیتر موجب صرفهجویی شناختی میشوند. جهان ما پر از اشیاء بسیار گوناگون است و اگر هریک از آنها را شیء متمایزی بهحساب آوریم در اندک زمانی درمانده میشویم.
برای نمونه، هرگاه بههر شیئی نام جداگانهای میدادیم در اینصورت واژگان بس پهناوری میداشتیم و کار تبادل زبانی غیرممکن میشد. (راستی چه وضعی پیش میآمد اگر برای هر یک از هفت میلیون رنگی که آدمی تمیز میدهد، نام جداگانهای داشتیم؟) خوشبختانه ما هر شیئی را نه بهعنوان یک شیء بیهمتا، بلکه مصداقی از یک مفهوم بهحساب میآوریم. برای مثال، اشیاء متعدد و متفاوتی را مصداقهایی از گربه، و مجموعه اشیاء دیگری را مصداقهایی از صندلی میشناسیم، و جز اینها. وقتی اشیاء متفاوتی را مصداقهائی از مفهوم واحدی بهحساب میآوریم، از پیچیدگی بازنمایی جهان در ذهنمان کاسته میشود.
انتساب شیء به یک مفهوم، مقولهبندی(categorization) نامیده میشود. با مقولهبندی هر شیء، آن را واجد بسیاری از ویژگیهای شاخص یک مفهوم تلقی میکنیم، از جمله ویژگیهایی که ممکن است مستقیماً ادراک نشوند. بهاین ترتیب، دومین کارکرد مهم مفهومها امکان پیشبینی اطلاعاتی است که ادراک آنها برای ما چندان آسان نیست. برای مثال، در مفهوم سیب ویژگیهایی مانند هسته داشتن و مأکول بودن هست که بهسهولت ادراک نمیشوند. در عین حال، سیب ویژگیهای قابل مشاهدهای مانند گرد بودن، رنگ خاص، و آویزان بودن از درخت هم دارد. برمبنای ویژگیهای قابل مشاهده میتوان اشیایی را بهعنوان سیب شناسایی کرد (چیزی قرمز، گرد، و آویزان از درخت)، و آنگاه از راه استنتاج حدس زد که این شیء ویژگیهایی نیز دارد که بهسهولت قابل مشاهده نیستند (مانند هسته داشتن و مأکول بودن). بنابراین بهکمک مفهومها، ما از محدودهٔ اطلاعات موجود فراتر میرویم (برونر، ۱۹۵۷).
مفهومهایی هم هستند که مربوط هستند به فعالیتها(مانند خوردن)، حالتها(مانند پیری)، و یا مقولههای انتزاعی(مانند حقیقت، عدالت، یا حتی عدد دو). در هر یک از این موارد، اطلاعاتی درباره ی ویژگیهای مشترک اشیاء متعلق بهیک مفهوم داریم. اینگونه مفهومهای بسیار رایج معمولاً نامی تکواژهای دارند، که ارتباط زبانی ما را دربارهٔ تجارب آشنای خود سرعت میبخشد. مفهومهایی هم برای هدفهای خاص میتوان ساخت. برای مثال، در کار تدارک یک سفر تفریحی میتوان وسایل چادر زدن ساخت. هرچند این قبیل مفهومها نسبتاً نادر هستند و بههمین دلیل نیز اسامی نسبتاً طولانی دارند، اما ما را در صرفهجویی شناختی و توان پیشبینی، یاری میدهند (باراسالو – ۱۹۸۵).
مصداق نمونه (prototype)
ویژگیهای تشکیلدهنده ی هر مفهوم را میتوان به دو دسته تقسیم کرد: دسته ی اول ویژگیهایی هستند که در مصداقهای نمونه یعنی بهترین مصداقهای هر مفهوم وجود دارند. برای مثال، مصداق نمونه ی مفهوم مرد مجرد، ممکن است دارای این ویژگیها باشد: مردی در دهه ی چهارم عمر که تنها زندگی میکند و زندگی اجتماعی فعالی دارد. این ویژگیهای مصداق نمونه در مورد بسیاری از مردهای مجرد صادق است، اما نه در همهٔ آنها (ممکن است عموی ۶۰ ساله ی شما با خواهرش زندگی کند و بهندرت مهمانی برود). بهگفته ی دیگر، هر مفهومی علاوه بر شرایط مصداق نمونه باید چیز دیگری نیز داشته باشد. نام این چیز دیگر یا دسته ی دوم ویژگیها، هسته ی مفهوم(core) است که مقصود از آن مجموع مهمترین ویژگیهای لازم برای تعلق به مفهوم است. هستهٔ مفهوم مرد مجرد احتمالاً شامل سه ویژگی بزرگسال، مذکر و غیرمتأهل است. وجود این ویژگیها برای تعلق به آن مفهوم، ضرورت دارد.
آیا برای پرنده بودن، دو ویژگی پرواز و سر و صدا کردن کافی است؟حال مفهوم پرنده را در نظر بگیرید. مصداق نمونه ی این مفهوم احتمالاً دارای دو ویژگی پرواز و جیکجیک کردن است که در مورد بهترین مصداقها از قبیل سینهسرخ و زاغ صادق است ولی در مورد نمونههای دیگری مانند شترمرغ و پنگوئن صادق نیست. در این مورد هسته ی مفهوم احتمالاً باید شامل برخی ویژگیهای اساسی زیستشناختی پرندگان باشد، نظیر اینکه حیوان دارای ژنهای خاصی است یا اینکه لااقل والدینش پرنده بودهاند.
توجه داشته باشیم که در هر دو مثال مرد مجرد و پرنده، ویژگیهای مصداق نمونه، بسیار بارز و برجسته هستند، اما شاخصهای کاملی برای تعلق نمونهها بهمفهوم محسوب نمیشوند. حال آنکه، ویژگیهای هستهای بیشتر به تشخیص تعلق اشیاء به یک مفهوم کمک میکنند. از سوی دیگر باید به تفاوت مهمی بین مفهومی از نوع مرد مجرد و مفهومی از نوع پرنده توجه داشت. هسته ی مفهوم مرد مجرد تعریف معینی از مرد مجرد است که اشکالی در کاربرد آن پیش نمیآید، به این معنی که هر فرد بزرگسال، مرد و غیر متأهل را میتوان مرد مجرد نامید. تشخیص این نیز که کسی چنین ویژگیهائی دارد یا نه، بسیار آسان است. این قبیل مفهومها را مفهومهای مشخص (well-defined) نامیدهاند.
برای آگاهی از تعلق یا عدم تعلق هر فرد به مفهومی که تعریف مشخصی دارد همین بس که بدانیم ویژگیهای هستهای یا معرف آن مفهوم در او هست یا نه. برعکس، ویژگیهای هستهای پرنده را مشکل بتوان تعریف نامید (مثلاً ممکن است فقط بدانیم که ژنها بهنحوی دخالت دارند و ضمناً قابل رؤیت هم نیستند). برای مثال، در برخورد به جانور کوچکی، امکان ندارد بتوان ژنهایش را بررسی کرد یا اطلاعاتی درباره ی والدینش بهدست آورد. تنها کاری که میتوان کرد این است که وارسی کنیم آیا ویژگیهایی مانند پریدن و جیکجیک کردن را دارد یا نه، و بر اساس این اطلاعات حکم کنیم که پرنده است یا نه. مفهومهائی مانند پرنده به مفهومهای مبهم (fuzzy) شهرت دارند. تشخیص اینکه شیء معینی به گروه مفهومهای مبهم تعلق دارد یا نه، مستلزم تعیین میزان شباهت آن شیء به مصداق نمونه ی مفهوم مورد نظر است (اسمیت -۱۹۸۹). نکته ی درخور توجه اینکه ظاهراً بسیاری از مفاهیم طبیعی از نوع مبهم هستند، به این معنی که فاقد تعریف واقعی هستند و طبقهبندی آنها عمدتاً مبتنی بر مصداقهای نمونه است.
برخی موارد مفهومهای مبهم، بیشتر از موارد دیگر از ویژگیهای مصداق نمونه ی مفهوم برخوردار هستند. مثلاً از میان پرندگان، سینهسرخ از ویژگی پرواز برخوردار است ولی شترمرغ چنین نیست. هر اندازه نمونهای خاص تعداد بیشتری از ویژگیهای مصداقهای نمونه را داشته باشد مردم آن را مصداق بهتری از مفهوم مورد نظر میشناسند. مثلاً مردم از میان پرندهها سینهسرخ را بیش از شترمرغ مصداق نمونه ی پرنده میدانند. در مورد مفهوم سیب نیز سیب سرخ بیش از سیب سبز مصداق نمونه ی سیب شناخته میشود (به این دلیل که سرخی از ویژگیهای مفهوم سیب تلقی میشود)، و جز اینها.
نمونهواری (typicality) یک شیء تأثیر فراوانی در طبقهبندی آن دارد. وقتی به کسی تصویر جانوری را نشان دهند و بپرسند که پرنده است یا نه، در برابر تصویر سینهسرخ فوراً میگوید بلی، ولی در مورد تصویر جوجهٔ مرغ، زمان تصمیمگیری طولانی است. خردسالان در برابر همین سؤال، سینهسرخ را بدون استثناء درست طبقهبندی میکنند، اما جوجه ی مرغ را غالباً در طبقهای غیر از پرندگان قرار میدهند. نمونهواری در عین حال تعیین میکند که با شنیدن نام مفهوم، چه چیزی را تداعی میکنیم. مثلاً با شنیدن جملهٔ پشت پنجره، پرندەای نشسته، ما احتمالاً سینهسرخ را بهخاطر میآوریم، و نه کرکس را. و البته آنچه به ذهن ما میآید بر آنچه از جمله میفهمیم تأثیر میگذارد (راش – ۱۹۷۸).
منبع : زمینه روانشناسی هیلگارد / انتشارات رشد / فصل نهم