رئوس نظریه روانکاوى
نوشته زیگموند فروید / ترجمه حسین پاینده
مقدمه
هدف من در این نوشته کوتاه این است که اصول و مبانىِ روانکاوى را تدوین و به نحو به اصطلاح غیراستدلالى بیان کنم، یعنى به موجزترین و سر راستترین شکل ممکن. طبیعتاً مقصود من این نیست که خواننده به این نظریه ایمان آورد یا اعتقاد راسخى به آن پیدا کند. آموزه هاى روانکاوى مبتنى بر مشاهدات و تجربیات بیشمارند و فقط آن کسى که مشاهدات و تجربیات مذکور را در مورد خود و دیگران تکرار کرده باشد مى تواند به قضاوتى شخصى درباره این نظریه برسد.
بخش نخست ذهن و نحوه کارکرد آن
فصل ۱) دستگاه روان
روانکاوى یک موضوع اساسى را مفروض تلقى مى کند، موضوعى که صرفا با توسل به اندیشه فلسفى مى توان درباره اش به بحث پرداخت، اما دلیل موجه بودن این فرض را باید در نتایج آن جست. دانسته هاى ما در خصوص آنچه روان (یا حیات ذهنى) مى نامیم از دو نوع است: اولاً اندام جسمانى و عرصه عملکرد آن که عبارت است از مغز (یا دستگاه عصبى) و ثانیا اَعمالِ خودآگاهانه ما که داده هایى بلافصل اند و به هیچ روى نمى توان آنها را بیش از این توصیف کرد. هر آنچه بین این دو قرار دارد براى ما ناشناخته است و داده هاى مذکور واجد هیچ رابطه مستقیمى با این دو حد نهایىِ دانشِ ما نیستند. اگر چنین رابطه اى وجود داشت، حداکثر مى توانست محل دقیق فرایندهاى ضمیر آگاه را بر ما معلوم کند، ولى کمکى به شناخت آن فرایندها نمى کرد.
دو فرضیه ما از این سرآغازِ دانشمان سرچشمه مى گیرد. نخستین فرضیه به تعیین محل فرایندهاى ضمیر آگاه مربوط مى شود. ما چنین فرض مى کنیم که حیات ذهنى، کارکرد دستگاهى است که ویژگی هاى آن عبارت اند از امتداد در مکان و تشکیل شدن از چندین بخش. به بیان دیگر، ما تصور مى کنیم که ساختار این دستگاه همانند یک تلسکوپ یا میکروسکوپ یا چیزى شبیه به آنهاست. گرچه در گذشته نیز تلاش هایى در این زمینه صورت گرفته است، اما تبیین چنین استنباطى به این شکلِ محکم و منسجم امرى بدیع و بى سابقه است.
ما از راه مطالعه تکوین فردىِ انسان ها، به این دانش درباره دستگاه روان نائل شده ایم. دیرینه ترینِ این حوزه ها یا کنشگرانِ روان را «نهاد» مى نامیم. «نهاد» شامل تمامى آن خصایصى است که فرد به ارث مى بَرد، تمامى آن خصایصى که در بدو تولد با او هستند و در سرشت او جاى دارند. به همین سبب، مهمترین جزءِ «نهاد» غرایز هستند که از سامان بدن سرچشمه مى گیرند و تبلور روانىِ آنها ابتدا در اینجا [ یعنى «نهاد» ] به شکل هایى که براى ما ناشناخته است رخ مى دهد.
تأثیر دنیاى بیرونى و واقعىِ پیرامونِ ما باعث تحولى خاص در بخشى از «نهاد» شده است. «نهاد» در بدو امر حکم یک لایه قشرى را داشت که از اندامهاى لازم براى دریافت محرک ها و نیز از تمهیداتى برخوردار بود تا بتواند در برابر محرکها همچون یک سپرِ محافظ عمل کند؛ [ لیکن به دلیل تأثیر دنیاى بیرونى، ] بخشى از «نهاد» از این حالت اولیه به سازمان ویژه اى تبدیل گردیده است که از این پس همچون واسطه اى بین «نهاد» و دنیاى بیرونى عمل مى کند. این حوزه از ذهن را «من» نامیده ایم.
ویژگی هاى اصلىِ «خود» بدین قرارند: در نتیجه ارتباط از پیش برقرار شده ادراک حسى و کنش عضلانى، «خود» حرکتهاى اختیارى را تحت فرمان خویش دارد. تا آنجا که به رخدادهاى بیرونى مربوط مى شود، «خود» وظیفه مذکور را از این طریق ها انجام مى دهد: از راه واقف شدن به محرکها؛ از راه انباشتن تجربیاتى درباره آنها (در حافظه)؛ از راه اجتناب از محرکهاى فوق العاده قوى (با گریز از آن محرکها )؛ از راهِ حل و فصل کردن محرکهاى ملایم (با سازگارى)؛ و سرانجام از راه فراگیرى نحوه ایجاد تغییرات مصلحت آمیز در دنیاى بیرونى، تغییراتى که به نفع «خود» هستند (با فعالیت). تا آنجا که به رخدادهاى درونى مربوط مى شود، در ارتباط با «نهاد»، «خود» آن وظیفه را از این طریق ها انجام مى دهد: از راه مسلط شدن بر خواستهاى غرایز؛ از راه تصمیم گیرى درباره اینکه آیا آن خواسته ها اجابت شوند یا خیر؛ از راه موکول کردن اجابت آن خواسته ها به زمان و اوضاع مساعد در دنیاى بیرونى؛ یا از راه سرکوب کردن تمام تحریکاتِ آن خواسته ها. نحوه عملکرد «خود» با در نظر گرفتن تنشهاى حاصل از محرکها معین مى شود، خواه این تنشها ذاتىِ آن باشند و خواه به آن اِعمال گردند. پدید آمدن این تنشها عموما به صورت عدم لذت احساس مى شود و کاهش یافتنشان به صورت لذت. با این حال، آنچه به صورت لذت یا عدم لذت احساس مى شود احتمالاً اوج مطلقِ این تنش نیست، بلکه جزئى از ضرباهنگ تغییراتِ آن تنش هاست. «خود» تقلا مى کند تا به لذت دست یابد و از عدم لذتْ برى باشد. هر افزایشى در عدم لذت که فرد توقعِ آن را دارد و پیشبینى اش مى کند، با یک علامت اضطراب مواجه مى گردد. روى دادن چنین افزایشى ــ خواه تهدیدى از درون باشد و خواه تهدیدى از بیرون ــ خطر نامیده مى شود. گهگاه «خود» ارتباطش با دنیاى بیرون را قطع مى کند و به حالت خواب فرو مى رود؛ در این حالت، «خود» تغییرات گسترده اى در سامانِ خویش ایجاد مى کند. از این حالت خواب چنین مى توان استنباط کرد که سامانِ یادشده عبارت است از توزیع خاصى از انرژىِ ذهن.
دوره طولانىِ کودکى ــ که طى آن انسانِ در حال رشد با اتکا به والدینش به زندگى ادامه مى دهد ــ رسوبى را از خود باقى مى گذارد که عبارت است از شکل گیرىِ کنشگرى ویژه در «خود»، کنشگرى که تأثیر والدین از طریق آن ادامه مى یابد. این کنشگر، «فراخود» نامیده شده است. این «فراخود»، از حیث اینکه از «خود» متمایز مى گردد و مخالف آن است، نیروى سومى را در ذهن تشکیل مى دهد که «خود» مى بایست برایش اهمیت قائل شود.
نحوه عملکرد «خود» چنان باید باشد که هم خواست هاى «نهاد»، هم خواستهاى «فراخود» و هم [ الزامات ] واقعیت را همزمان اجابت کند؛ به سخن دیگر، «خود» مى بایست خواستهاى این سه عامل را با یکدیگر وفق دهد. چند و چون رابطه «خود» و «فراخود» را هنگامى مى توان به طور کامل دریافت که ریشه آن رابطه را در نگرشهاى کودک درباره والدینش بیابیم. البته نحوه عملکرد این تأثیر والدین نه فقط شخصیت هاى پدر و مادر واقعىِ کودک، بلکه همچنین سنتهاى خانوادگى و نژادى و ملىِ انتقال یافته به کودک از طریق آنان و نیز الزاماتِ محیط اجتماعىِ بلافصلى را که آنها بازمى نمایانند شامل مى شود. به طریق اولى، در فرایند رشد فرد، کسانى که بعدها جانشین یا جایگزین والدین او مى شوند (از قبیل معلمان و الگوهاى آرمانهاى اجتماعىِ تحسین شده در زندگىِ عمومى) در «فراخودِ» او تأثیر مى گذارند. چنانکه خواهیم دید، «نهاد» و «فراخود» به رغم تمام تفاوتهاى بنیادینشان، واجد یک ویژگىِ مشترک هستند: این دو [ نیروى کنشگر روان ] تأثیرات گذشته را بازنمایى مى کنند ــ «نهاد» بازنمود تأثیر وراثت است و «فراخود» در اصل بازنمود تأثیرات اشخاص دیگر ــ ، حال آنکه «خود» عمدتا حاصل تجربیاتِ فرد است و به عبارت دیگر، رخدادهاى اتفاقى و در زمان حاضر محتواى آن را تعیین مى کنند.
مى توان فرض کرد که این توصیف کلى و اجمالى از دستگاه روان انسان، در مورد جانوران عالى که ذهنى شبیه به ذهن انسان دارند نیز صادق است. هر موجودى که مانند انسان در کودکى به مدتى طولانى [ به والدینش ] وابسته باشد، قاعدتا واجد «فراخود» است. ناگزیر باید فرض کنیم که «خود» متمایز از «نهاد» است. در روانشناسىِ حیوانات هنوز به مسأله جالبى که در اینجا ارائه کردیم پرداخته نشده است.
فصل ۲) نظریه غرایز
قدرت «نهاد» مبیّن هدف واقعىِ زندگىِ موجود زنده منفرد است. این هدف عبارت است از ارضاء نیازهاى ذاتىِ موجود زنده. هدفى مانند زنده نگاه داشتن خویشتن یا محافظت از خویش در برابر انواع خطرات از طریق اضطراب را نمى توان به «نهاد» نسبت داد. این اهدافِ اخیر به «خود» تعلق دارند، یعنى همان کنشگرى که ضمن ملحوظ کردن دنیاى بیرون، مساعدترین و کم خطرترین راه ارضاء را مى یابد. ممکن است «فراخود» نیازهاى جدیدى را مطرح کند، اما نقش عمده این کنشگر همچنان محدود ساختن ارضاهاست.
آن نیروهایى که بنا به فرض ما در پسِ تنش هاى ناشى از نیازهاى «نهاد» قرار دارند، غرایز نامیده مى شوند. آنها بازنمود خواسته هاى بدن از ذهن هستند. غرایز به رغم اینکه علت غایىِ همه فعالیت هاى انسان هستند، اما ماهیتى محافظه کارانه دارند. هر وضعیتى که موجود زنده به آن نائل شده باشد، به مجرد کنار گذاشته شدنِ آن وضعیت، باعث گرایشى به استقرار مجدد آن مى گردد. بدینسان مى توان تعداد نامشخصى از غرایز را از هم تمیز داد و در واقع در عرف عام نیز این تمایزات گذاشته مى شوند. لیکن براى ما این پرسش مهم مطرح مى شود که آیا مى توان معدودى غریزه بنیانى را سرچشمه همه این غرایز بى شمار دانست. ما دریافته ایم که غرایز قادرند هدف خود را عوض کنند (از طریق جابجایى) و همچنین اینکه غرایز مى توانند جایگزین یکدیگر شوند، به این صورت که انرژىِ یک غریزه به غریزه اى دیگر انتقال مى یابد. این فرایند اخیر را هنوز به اندازه کافى نمى شناسیم. پس از مدتها تردید و دودلى، فرض را بر این گذاشته ایم که صرفا دو غریزه اساسى وجود دارند که عبارت اند از اروس و تاناتوس. (تباین بین غریزه صیانت نَفْس و غریزه صیانت نوع و نیز تباین بین عشق به «خود» و عشق به مصداق امیال، به اروس مربوط مى شود.) هدف غریزه بنیانىِ اول عبارت است از برقرارى وحدت هاى هر چه بیشتر و حفظ آنها، یا پیوند دادن. برعکس، هدف غریزه بنیانىِ دوم عبارت است از گسستن پیوندها و ــ از این طریق ــ ویرانگرى. مى توان چنین فرض کرد که هدف غایىِ غریزه ویرانگر این است که موجود زنده را به حالتى غیرآلى سوق دهد. به همین سبب، این غریزه را غریزه مرگ خواهى نیز مى نامیم. اگر چنین فرض کنیم که جانداران پس از پدیده هاى بى جان به وجود آمدند و از آن پدیده ها منشأ گرفتند، آنگاه غریزه مرگ خواهى با قاعده اى که مطرح کرده ایم سازگار است، یعنى این قاعده که غرایز به بازگشت به حالتى پیشین گرایش دارند. این قاعده را نمى توانیم در مورد اروس (یا غریزه عشق) صادق بدانیم. انجام دادن این کار در حکم پذیرش این پیشفرض است که گوهر حیات در گذشته یک وحدت بوده است که بعدها دچار انشقاق گردید و اکنون در تقلاى وحدتِ دوباره است.
در کارکردهاى زیست شناختى، این دو غریزه اساسى در تخالف با یکدیگر عمل مى کنند و یا با هم ترکیب مى شوند. بدین سان، عمل خوردن یک جور ویرانگرى در مورد چیزى است که خورده مى شود با این هدف که نهایتا آن چیز [ در بدن ] ادغام گردد. نیز عمل جنسى نوعى عمل تعرض جویانه است که با هدف تنگاتنگ ترین وحدتها صورت مى گیرد. این عملکردِ همگام و متقابلاً مخالفِ دو غریزه اساسى، تنوع تمام عیار پدیده هاى حیات را موجب مى گردد. قیاس این دو غریزه بنیانى را مى توان از قلمرو جانداران به دو نیروى مخالف (جاذبه و دافعه) که بر دنیاى غیرآلى سیطره دارند، بسط داد. تغییر در نسبتهاى تلفیق غرایز، به ملموس ترین نتایج منجر مى گردد. افزایش تعرض جویىِ جنسى، عاشق را به قاتل جنسى تبدیل مى کند، حال آنکه کاهش شدید عامل تعرضجویانه همان فرد را خجالتى مى سازد.
ممکن نیست بتوان هیچ یک از دو غریزه اساسى را به یکى از حوزه هاى ذهن محدود ساخت. ویژگىِ آنها، حضور فراگیرشان است. مى توان وضعیت اولیه را آن وضعیتى در نظر گرفت که کل انرژىِ موجودِ اروس (که از این پس با عنوان «نیروى شهوى» یا «لیبیدو» به آن اشاره خواهیم کرد) در «خود» نهادِ هنوز متمایز نشده وجود دارد و کارش خنثى ساختن آن گرایش هاى ویرانگرى است که همزمان وجود دارند. (اصطلاحى مشابه با «نیروى شهوى» که بتوان براى توصیف انرژىِ غریزه ویرانگر به کار برد، نداریم.) در مرحله اى بعد، کم و بیش به سهولت مى توانیم بى ثباتی هاى نیروى شهوى را دنبال کنیم، اما انجام دادن این کار در مورد غریزه ویرانگر دشوارتر است.
تا زمانى که غریزه مذکور در درون عمل مى کند (مانند غریزه مرگ)، نامشهود باقى مى ماند و صرفا هنگامى مورد توجه ما قرار مى گیرد که به صورت غریزه اى ویرانگر به بیرون معطوف گردد. به نظر مى رسد که این معطوف شدن غریزه به بیرون، براى صیانت فرد ضرورتا باید صورت پذیرد. دستگاه عضلانىِ بدن این وظیفه را انجام مى دهد. با تشکیل «فراخود»، مقادیرى از غریزه تعرضجویى در داخل «خود» جاى مى گیرند و در آنجا به شکلى خودویرانگرانه عمل مى کنند. این یکى از خطراتى است که در مسیر رشد فرهنگى، براى سلامتِ انسانها پیش مى آید. به طور کلى، جلوگیرى از تعرضجویى کارى مضر است که به ناخوشى (یا مریض شدن) مى انجامد. رفتار شخصِ فوق العاده خشمگین شده، غالبا نشان مى دهد که گذار از تعرضجویىِ ممانعت شده به خود ویرانگرى به این صورت است که وى تعرضجویى اش را به خویش معطوف مى کند: چنین شخصى موهایش را از سر مى کند یا با مشت به سر و صورت خود مى کوبد، گرچه واضح است که او ترجیح مى داده این رفتار را با کسى غیر از خودش انجام دهد. در هر وضعیتى، به هر حال بخشى از خودویرانگرى در درون [ «خود» ] باقى مى مانَد، تا اینکه سرانجام این خودویرانگرى موفق به کُشتن فرد مى شود و اتمام یا تثبیت نامطلوبِ نیروى شهوىِ او احتمالاً نمى تواند مانع این امر گردد. پس به طور کلى چنین مى توان پنداشت که فرد به سبب تعارضهاى درونى اش مى میرد، ولى نوع به دلیل ناموفق ماندن مبارزه اش با دنیاى بیرون مى میرد، یعنى زمانى که انطباق هایش براى مواجهه با تغییرات دنیاى بیرون کافى نیست.
مشکل بتوان درباره عملکرد نیروى شهوى در «نهاد» و «فراخود» سخنى گفت. هرآنچه درباره نیروى شهوى مى دانیم به «خود» مربوط مى شود، یعنى همان کنشگرى که تمام نیروى شهوىِ موجود ابتدا در آن ذخیره مى شود. این حالت را خودشیفتگىِ اولیه مطلق مى نامیم. این حالت تا آن زمانى ادامه مى یابد که «خود» شروع به نیروگذارىِ روانى در اندیشه هاى مربوط به مصداق هاى امیال یا «اُبژه ها» با نیروى شهوى مى کند و به عبارت دیگر نیروى شهوىِ مبتنى بر خودشیفتگى را به نیروى شهوىِ متمرکز بر مصداق امیال تبدیل مى کند. فروید آن جنبه هایى از نیروى شهوى را که به جاى تمرکز بر «خود» (ego) به مصداقى بیرونى معطوف مى شوند، «نیروى شهوىِ متمرکز بر مصداق امیال» (object-libido) مى نامید.
«نیروگذارى روانى» عبارت است از علاقه، توجه یا تعلق عاطفى به اندیشه، عمل، شىء یا شخصى خاص.
در سرتاسر عمر، «خود» نقش منبع بزرگى را دارد که نیروگذاری هاى روانىِ شهوى از آن به مصداق هاى امیال معطوف مى گردند و هم اینکه دوباره به داخل آن بازگردانده مى شوند، درست همانگونه که یک آمیب با پاهاى کاذبش رفتار مى کند. فقط وقتى کسى کاملاً عاشق مى شود است که بخش عمده نیروى شهوى به مصداق امیال انتقال مى یابد و آن مصداق تا حدودى جاى «خود» را مى گیرد. یکى از ویژگی هاى نیروى شهوى که در زندگى اهمیت دارد، تحرک آن یا سهولت گذار آن از یک مصداق امیال به مصداقى دیگر ــ است. تحرک را باید نقطه مقابل تثبیت نیروى شهوى به مصداق هاى خاص دانست که غالبا تا پایان عمر ادامه مى یابد.
بى تردید مى توان گفت که نیروى شهوى از منابعى جسمى برخوردار است و به عبارت دیگر از اندام ها و اجزاء گوناگونِ بدن به «خود» سرازیر مى شود. این ارتباط را به روشن ترین وجه در مورد آن بخش از نیروى شهوى مى توان دید که ــ بنا به هدف غریزى اش ــ تحریک جنسى نامیده مى شود. بارزترین اجزاء بدن که این نیروى شهوى از آنها نشأت مى گیرد، با نام نواحىِ شهوتزا مشخص مى گردند، هرچند که در حقیقت کل بدن ناحیه اى شهوتزا از این نوع است. بخش بزرگى از آنچه در خصوص اروس (به سخن دیگر، درباره مظهر اروس یعنى نیروى شهوى) مى دانیم، از طریق مطالعه راجع به کارکرد جنسىِ انسان حاصل آمده است، کارکردى که در واقع بر حسب نظرگاه غالب ــ هرچند نه برحسب نظریه ما ــ با اروس مطابقت دارد. ما توانسته ایم دریابیم که میل وافرِ جنسى ــ که لاجرم اثر بسزایى در زندگىِ ما خواهد گذاشت ــ چگونه از تأثیرات پى در پىِ تعدادى از غرایز به تدریج به وجود مى آید، غرایزى که بازنمود نواحى شهوتزاى خاصى هستند.
فصل ۳) تکوین کارکرد جنسى
بر حسب نظرگاه غالب، حیات جنسىِ انسان اساسا در این خلاصه مى شود که بکوشد تا اندامهاى تناسلىِ خود را در تماس با اندامهاى تناسلىِ شخصى از جنس مخالف قرار دهد. کارهاى دیگرى که به منزله اَعمال جانبى و مقدماتى ملازمِ این عمل تلقى مى شوند، عبارت اند از بوسیدن این بدنِ غیرخودى، نگریستن به آن و نیز لمس کردن آن. گمان مى شود که این کوشش به هنگام بلوغ آغاز مى گردد (یعنى در سن بالیدگىِ جنسى) و تولیدمثل را امکان پذیر مى سازد. با این حال، انسان از دیرباز حقایق خاصى را مى دانسته است که در چارچوب تَنگِ این نظرگاه نمى گنجد. [ حقایق مذکور بدین قرارند: ] ۱. این حقیقتى درخور ملاحظه است که برخى از انسانها صرفا به افرادى از جنسِ خود و نیز به اندامهاى تناسلىِ آنان گرایش دارند. ۲. این موضوع نیز به همان اندازه درخور توجه است که امیال برخى دیگر از انسانها دقیقا کارکردى جنسى دارند، لیکن این اشخاص در عین حال به اندامهاى تناسلى و کاربرد معمولِ این اندامها کاملاً بى اعتنا هستند. این نوع اشخاص، اصطلاحا «منحرف» نامیده مى شوند. ۳. سرانجام این نیز موضوع درخور توجهى است که برخى از کودکان از اوان بچگى به اندامهاى تناسلى خود علاقه نشان مى دهند و نشانه هاى تحریک آن اندام ها را در آنها مى توان مشاهده کرد.
از جمله به دلیل همین سه حقیقتِ نادیده انگاشته شده، روانکاوى با همه عقاید عامیانه در خصوص تمایلات جنسى به مخالفت برخاست و البته موجب حیرت و حاشاى بسیارى کسان شد. عمده ترین یافته هاى روانکاوى [ درباره جنسیت ] بدین قرارند:
الف. حیات جنسى صرفا در سن بلوغ آغاز نمى گردد، بلکه نمودهاى آشکار آن اندکى پس از تولد شروع مى شوند.
ب. ضرورى است که بین دو مفهومِ «جنسى» و «تناسلى» اکیدا تمایز گذاریم. شِقِ اول مفهومى عام و در برگیرنده اَعمالى است که ربطى به اندامهاى تناسلى ندارند.
پ. حیات جنسى نواحى مختلف بدن را شامل مى شود و این همان کارکردى است که متعاقبا به منظور تولید مثل مورد بهره بردارى قرار مى گیرد. این دو کارکرد به ندرت با یکدیگر به طور کامل مقارن مى شوند.
ادعاى اول ــ که بیش از بقیه دور از انتظار است ــ طبیعتا بیشترین توجه را به خود جلب کرده است. پى برده ایم که در اوان طفولیت نشانه هایى از فعالیت جسمانى وجود دارند که فقط تعصب دیرینه مانع از جنسى دانستن آنها مى شود. این فعالیت به پدیده هاى روانى اى مربوط مى شود که بعدها در حیات شهوانىِ بزرگسالان به آنها برمى خوریم، پدیده هایى از قبیل تثبیت به مصداقهاى خاصى از امیال، غیرت جنسى و غیره. اما همچنین دریافته ایم که این پدیده هاى اوان طفولیت، بخشى از روند منظم رشد هستند و با افزایش تدریجى، در اواخر پنج سالگى به اوج مى رسند و سپس فروکش مى کنند. طى این فروکش، پیشرفت تمایلات جنسىِ کودک دچار وقفه مى شود، بسیارى چیزها از یادش مى رود و او به میزان زیادى پسرفت مى کند. پس از پایان این دوره به اصطلاح نهفتگى حیات جنسى بار دیگر با بلوغ به پیش مى رود، به گونه اى که مى توان گفت در این مرحله، حیات جنسى دوباره شکوفا مى شود. از اینجا به این حقیقت مى رسیم که آغاز حیات جنسى دو مرحله اى است، یعنى طى دو موج جداگانه صورت مى گیرد. تا آنجا که مى دانیم، این موضوع فقط در مورد آدمیان صادق است و البته تأثیر بسزایى در تکامل تدریجىِ ویژگیهاى انسان دارد. این موضوع بى اهمیت نیست که به استثناى معدودى از خاطرات بازمانده، بقیه رخدادهاى این مرحله آغازین از زندگى دچار فراموشىِ کودکى مى شوند. دیدگاه هاى ما در خصوص سبب شناسىِ روان رنجوریها و راهکار ما براى درمان بیماران از طریق تحلیل، از همین استنتاج ها به دست آمده اند. یافتن ریشه فرایندهاى رشد در این مرحله آغازینِ زندگى، همچنین شواهدى در اثبات برخى دیگر از نتیجه گیری هاى ما فراهم آورده است.
نخستین اندامى که از زمان تولد به بعد به صورت یک ناحیه شهوتزا پدید مى آید و خواسته هایى شهوى به ذهن متبادر مى کند، دهان است. در وهله اول، همه فعالیتهاى روانى معطوف به ارضاى نیازهاى آن ناحیه از بدن است. البته این ارضاء در اصل با هدف خوراک رسانى به بدن براى حفظ جان صورت مى گیرد؛ لیکن شناخت کار اندام هاى بدن را نباید با روانشناسى اشتباه گرفت. اصرار سرسختانه نوزاد براى مکیدن شیر از مادر، در همان مراحل آغازینِ زندگى حکایت از نیاز به ارضاء شدن دارد، ارضائى که گرچه سرمنشأ و بانى اش تغذیه شدن است، اما صَرف نظر از خوراک خواهى کوششى براى کسب لذت است و به همین سبب مى توان و باید آن را اصطلاحا کوششى جنسى نامید.
از همین مرحله دهانى، تکانه هاى دگر آزارانه همزمان با درآمدن دندان ها گهگاه رخ مى دهند. مقدار این تکانه ها در مرحله دوم [ رشد روانى جنسىِ کودک ] به مراتب بیشتر مى شود، مرحله اى که ما آن را دگر آزارانه ـ مقعدى مى نامیم زیرا در آن زمان کودک به دنبال ارضاء شدن از راه تعرضجویى و نیز از راه کارکرد دفع است. دلیل موجّه ما براى اینکه میل وافر به تعرضجویى را از جمله خصایص نیروى شهوى مى دانیم، بر پایه این دیدگاه استوار است که دگرآزارى در واقع چیزى نیست مگر تلفیق غریزىِ امیال وافرِ کاملاً شهوى و امیال وافرِ کاملاً ویرانگرانه، تلفیقى که از آن پس با شدت و قوّت و بى وقفه ادامه مى یابد.
مرحله سوم [ رشد روانى جنسىِ کودک ] ، مرحله قضیبى(آلتی) نامیده مى شود. به عبارتى مى توان گفت که این مرحله پیش درآمد شکل نهایىِ حیات جنسى است و از همان زمان بسیار به آن شباهت دارد. باید توجه داشت که این نه اندامهاى تناسلىِ زن و مرد بلکه [ صرفا ] اندام مذکر (قضیب) است که در این مرحله نقشى ایفا مى کند. اندامهاى تناسلىِ مؤنث تا مدتها ناشناخته باقى مى مانند. بدین ترتیب مى بینیم که کودکان در تلاش براى فهم فرایندهاى جنسى، بر نظریه دیرینه ریزشگاهى صحّه مى گذارند، نظریه اى که دلیل موجّهِ تکوینى نیز دارد.
(( ریزشگاه (cloaca) نام مجراى مشترکى براى عبور مدفوع و ادرار و عوامل تولیدمثل در برخى جانداران است. همین مجرا در مراحل اولیه شکل گیرىِ جنین انسان نیز وجود دارد و به تدریج با شکافته شدن غشاء مقعدى، منفذ جداگانه اى براى دفع مدفوع ایجاد مى شود. در روانکاوى، «نظریه ریزشگاهى» به این تصور کودکان اطلاق مى گردد که بدن مادر نه از دو منفذ (مقعد و مهبل) بلکه صرفا از مقعد برخوردار است که هم به منظور زایمان استفاده مى شود و هم به منظور مقاربت.))
با شروع و ادامه یافتن مرحله قضیبى، تمایلات جنسىِ اوانِ دوره کودکى به اوج مى رسند و سپس به زوال نزدیک مى شوند. لذا، پیشینه [ رشد روانى ـ جنسىِ ] دختران و پسران با یکدیگر متفاوت است. فعالیت فکرىِ هر دوى آنان اکنون در خدمت تحقیقات جنسى قرار گرفته است. پیشینه یاد شده هم در دختران و هم در پسران با فرض حضور عام قضیب مورد بررسى قرار مى گیرد. لیکن در مرحله بعدى، مسیر [ رشد ] دو جنس مذکر و مؤنث از هم جدا مى گردد. پسربچه وارد مرحله اُدیپى مى شود؛ نتیجتا وى با دست با آلت خود بازى مى کند و همزمان در خصوص انجام کارى با آن در مورد مادرش خیالپردازى مى کند، تا اینکه ــ هم به سبب هراس از خطر اختگى و هم به دلیل دیدن فقدان قضیب در افراد مؤنث ــ دچار بزرگترین ضایعه روحى در زندگىِ خویش مى شود و این ضایعه باعث آغاز دوره نهفتگى با همه پیامدهایش مى گردد. دختربچه، پس از تلاش بى ثمر براى انجام همان کارى که پسربچه انجام مى دهد، عدم برخوردارىِ خود از قضیب ــ یا در واقع حقارت کلیتوریسِ خود ــ را درمى یابد و این موضوع تأثیراتى پایدار در رشد شخصیت او بر جاى مى گذارد. دختر بچه در نتیجه این ناکامىِ اولیه در رقابت با پسربچه، غالبا در بدو امر از حیات جنسى کلاً روى برمى گرداند.
اشتباه است اگر تصور کنیم که این سه مرحله به شکلى مشخص یکى پس از دیگرى روى مى دهند. چه بسا یکى از این مراحل علاوه بر دیگرى رخ دهد؛ همچنین ممکن است که این مراحل با یکدیگر مصادف شوند و همزمان رخ دهند. در مراحل اولیه، غرایز گوناگون انسان کسب لذت را مستقل از یکدیگر آغاز مى کنند. در مرحله قضیبى، آرام آرام سامانى شروع به شکل گیرى مى کند که سایر امیال وافر را تابع اولویت اندام هاى تناسلى مى سازد. شکل گرفتن این سامان، مبیّن آغاز هماهنگ شدن میل عمومى به لذت با کارکرد جنسى است. سامان یادشده صرفا در سن بلوغ به کمال مى رسد و این، حکم مرحله تناسلى و چهارم [ در رشد روانى جنسى ] را دارد. آنگاه وضعیتى ایجاد مىشود که در آن: ۱. برخى از نیروگذاریهاى روانىِ شهوى به قوّت خود باقى مى مانند؛ ۲. بقیه این نیروگذاری ها به صورت اَعمالِ مقدماتى و جانبى در کارکرد جنسى ادغام مى شوند، اَعمالى که موجب به اصطلاح پیش لذت مى گردند؛ ۳. سایر امیال وافر از این سامان بیرون رانده و یا کلاً فرو نشانده مى شوند (سرکوبى) یا اینکه به شکلى دیگر در «خود» به کار مى روند، به این ترتیب که ویژگی هاى منش را به وجود مى آورند یا با جابه جایىِ اهدافشان والایش مى شوند.
این فرایند گهگاه با اِشکالات و کاستی هایى از سر گذرانده مى شود. بازدارنده هاى (inhibitions) – (نیروهایى هستند که از ضمیر ناخودآگاه سرچشمه مى گیرند و نقش آنها جلوگیرى از محقق شدن تمایلات غریزى، یا اِعمال محدودیت بر این تمایلات است) – تکوینِ این فرایند، خود را به شکل انواع و اقسام اختلالها در حیات جنسىِ فرد آشکار مى سازند. وقتى چنین شده باشد، در مى یابیم که نیروى شهوى به وضعیت هایى در مراحل قبلى [ رشد روانى ـ جنسى ] تثبیت شده است. میل وافرِ این مراحل ــ که ربطى به هدف بهنجارِ – عملِ جنسى ندارد – انحراف جنسى نام دارد.
در این مطالعه کارکردهاى جنسى، توانسته ایم دو کشف را به طور مقدماتى با یقین درست بدانیم یا در واقع حدس بزنیم که این دو کشف درست هستند. دو کشف یادشده بدین قرارند: اولاً، نمودهاى بهنجار و نابهنجارى که ما مشاهده مى کنیم (به عبارت دیگر، پدیدارشناسىِ موضوع) مى بایست از منظر پویش شناسى و نظام اقتصادىِ آنها توصیف شوند (در این مورد، از منظر توزیع کمّىِ نیروى شهوى). ثانیا، علت اختلال هایى که ما مطالعه مى کنیم مى بایست در پیشینه رشدِ فرد ــ یعنى در رخدادهاى اوایلِ زندگى اش ــ جستجو شود.
این مقاله ترجمه اى است از :
Freud, Sigmund. An Outline of Psychoanalysis. 1940. Historical and Expository Works on Psychoanalysis. Ed. Albert Dickson. The Penguin Freud Library. Vol. 15. London: Penguin, 1993.
ارغنون / ۲۲ / پاییز ۱۳۸۲