روانکاوی و خاطرات
فروید برای خاطرات کودکی و پنهانگر مثالی از کودکی خود می آورد:
اکنون میخواهم مثالی ارائه کنم تا روشن شود که با بهره گیری از تحلیل [روانکاوانه] ،خاطرهایی از دوره کودکی که بی معنا فرض می شد معنا می یابد. در چهل و سه سالگی تلاش کردم توجهم را به خاطراتی معطوف کنم که از کودکی ام به جا مانده بود، آنگاه صحنه ای نظرم را به خود جلب کرد که مدت مدیدی (ظاهراً از گذشتهای بسیار دور)، گهگاه، در ضمیر هشیارم نمایان می شد، و من به دلایلی موجه آن را به اواخر سه سالگی ام مربوط می دانستم.
در این خاطره، خود را می دیدم که در برابرِ یک کُمد [kasten =جعبه، صندوق] ایستاده ام، درحالیکه چیزی را طلب می کنم و جیغ می کشم، و برادر ناتنی ام که بیست و یک سال بزرگتر از من بود درِ کُمد را نگه داشته بود. ناگهان مادرم، زیبا و لاغراندام، وارد اتاق می شد، انگار تازه به خانه رسیده باشد. همواره این صحنه را که تصویری زنده از آن داشتم
اینگونه توصیف می کردم، اما نمی دانستم چه طور باید آن را تفسیر کنم. آیا برادرم میخواست درِ کمد یا بنا بر نخستین روایتم از این تصویر، گنجه [shrank] را باز کند یا ببندد؟ چرا جیغ می کشیدم؟ سررسیدن مادرم چه رابطه ای با بقیه ماجرا داشت؟ اینها سوالهایی بود که پاسخی برایشان نداشتم، هرچند دلم می خواست موضوع را این طور توضیح دهم که برادرم سربه سرم می گذارد و مادرم [ وارد میشود ]و غائله را ختم می کند.
به هر تقدیر، ناتوانی از درک یک تصویر مربوط به صحنه ای از کودکی که در حافظه ثبت شده ابداً نادر نیست:
موقعیتی را به یاد می آوریم بی آنکه بدانیم اصل موضوع چیست، و یا باید کدامیک از عناصر آن را به لحاظ روانی برجسته کنیم. با این حال، تلاشِ تحلیلی مرا هدایت کرد تا از منظری کاملاً نامعمول به این تصویر ذهنی نگاه کنم.
جای مادرم را خالی می دیدم و نگران بودم مبادا در این گنجه یا کمد حبس شده باشد، و برای همین، مصرّانه از برادرم خواستم درِ کمد را باز کند. او خواسته ام را اجابت کرد و من که مطمئن شده بودم مادرم در کمد نیست، داد و فریاد راه انداختم، اما حضور مادرم، در میانه داد و فریاد، اضطراب یا اشتیاقم را فرونشاند.
اکنون، پرسش این است که کودک چه طور به این فکر افتاد که در کمد دنبال مادرش بگردد؟
در آن زمان [ یعنی زمان تحلیل این خاطره ]خوابهایی می دیدم که اشاراتی مبهم به پرستاری داشت که از او چیزهایی به خاطر داشتم، مثلاً اینکه همواره اصرار داشت که من، از سرِ وظیفه شناسی، سکه های پول خُردی را که جایزه می گرفتم تحویلِ او بدهم، و این نکته به خودی خود می توانست برای تجربیات بعدی ارزش یک خاطره پنهانگر را داشته باشد. در نتیجه فکر کردم بهتر است از مادرم، که دیگر پیر شده بود، پرسشهایی در مورد پرستار بکنم، شاید بتوانم این خاطره را آسانتر تفسیر کنم. و اینگونه بود که از جزئیات بسیاری آگاه شدم، از جمله اینکه این زن زیرک اما متقلب، هنگام زایمان مادرم، بارها و تا جایی که می توانست از خانه دزدی کرده و به دنبال شکایت برادرم به دادگاه احضار شده بود. این اطلاعات بسیاری از ابهام های این تصویر کودکی را برطرف کرد و به من امکان داد آن را درک کنم. اینکه مشخصاً به برادرم متوسل شدم و از او سراغ پرستار را گرفتم، احتمالاً به این دلیل بود که فهمیده بودم او در غیبت پرستار نقش دارد؛ و برادرم در پاسخ به پرسشِ من، با نوعی لفّاظیِ کنایه آمیز، که شیوه همیشگی اش بود، گفت: « او را در جعبه کرده اند »
در آن زمان این پاسخ را به شیوهای کودکانه [ یعنی تحت اللفظی ] دریافتم، اما دیگر سوال نکردم، چون توضیح دیگری در کار نبود. چند ماه بعد که مادرم مرا ترک کرد، فکر کردم شاید برادر شرورم با مادرم همان کاری را کرده باشد که با پرستار کرده بود، پس او را وادار کردم درِ کمد را برایم باز کند. حالا میفهمم که چرا در روایت این صحنه کودکی، بر لاغراندام بودن مادرم تأکید شده بود: حتماً اینکه لاغری اش به او بازگشته برایم عجیب بود.
من دو سال و نیم بزرگتر از خواهری هستم که در آن ایام به دنیا آمد.
منبع: زیگموند فروید، خاطرات کودکی و خاطرات پنهانگر، ترجمه بهزاد برکت