کارل مارکس
کارل مارکس (۱۸۱۸ – ۱۸۸۳)، فیلسوف سیاسی آلمانی، در شهر تِریر آلمان، در خانوادهای یهودی و آزادیخواه به دنیا آمد. والدین کارل به مذهب پروتستان گرویده بودند تا شرایط کاری پدر بهبود پیدا کند. کارل در سال ۱۸۳۶ به دانشگاه برلین وارد شد و فلسفه خواند. کارل مارکس، که عمیقا مجذوب اندیشههای هگلی بود، عضو گروه “هگلیهای جوان” شد. این گروه دانشجویی، به دنبال پروراندن نسخهای رادیکال و بیخدایانه از دیالکتیک هگل بود.
تز دکترای مارکس، فلسفهی یونان بود. او آن را در سال ۱۸۴۱ ارائه کرد. مارکس که نتوانست در دانشگاهها شغلی پیدا کند، برای روزنامهی آزادیخواهِ “راین” مقاله مینوشت. مارکس در این مقالاتش به موضوعهای گوناگونی میپرداخت، اما توجه خاصی به مسایل سیاسی و اجتماعی داشت. او مقالاتی دربارهی شرایط زندگی کارگران نوشت. مارکس در سال ۱۸۴۳ به همراه همسرش، که تازه با او ازدواج کرده بود، به پاریس رفت تا در سمت ویراستاری نشریهای نوبنیاد، “سالنامهی آلمانی-فرانسوی”، مشغول به کار شود. این نشریه که به نشر ایدههای کمونیستی میپرداخت ، نتوانست علاقهی مردم فرانسه را به خود جلب کند.
دولت پروسی، این نشریه را خرابکار دانست و توقیفاش کرد و گردانندگانش را زیر پیگرد قرار داد. مارکس بار دیگر بیکار شد و نتوانست به آلمان بازگردد. او همهی توانش را به کار بست تا اثری دربارهی فلسفهی سیاسی بنویسد و دیدگاه سوسیالیستیاش را در آن بازتاب دهد. مارکس در سال ۱۸۴۴ با فردریش انگلس (۱۸۲۰ – ۱۸۹۵) دوست شد. انگلس که فرزند یک کارخانهدار آلمانی بود، تا آخر عمر یار و همکار مارکس باقی ماند.
در پی اصرار دولت پروس، فرانسه مارکس و کمونیستهای آلمانی دیگر را از پاریس اخراج کرد. مارکس به بروکسل رفت. انگلس وی را از نظر مالی حمایت میکرد. مارکس و انگلس در سال ۱۸۴۷ در کنگرهی اتحادیهی کمونیستها در لندن شرکت کردند. در آن کنگره بود که مارکس دیدگاهش را مطرح کرد و از انقلاب کمونیستی سخن گفت. به مارکس و انگلس مسئولیت داده شد تا دکترین عمل اتحادیه را تنظیم کنند. این مسؤلیت منجر به انتشار «مانیفست کمونیست» (انتشاریافته در آلمان بهسال ۱۸۴۸) شد.
مارکس، پس از انقلاب فرانسه (۱۸۴۸) به پاریس رفت و بعد به کلن (آلمان) سفر کرد اما چون حزبهای محافظهکار قدرت را در آلمان به دست گرفتند دوباره به پاریس بازگشت. مارکس در تابستان سال ۱۸۴۹ به لندن رفت و تا پایان عمر همانجا ماند. مارکس برای مدتی در فقر زندگی کرد، اما بعدها از حمایت مالی انگلس برخوردار شد و زندگی در لندن به وی روی خوش نشان داد. مارکس در انگلستان به سازماندهی جنبشهای اجتماعی و نوشتن ادامه داد. در سال ۱۸۵۲ و تا ده سال بعد، بهطور منظم در روزنامهی «نیویورک تریبون» [روزنامهای امریکایی] مینوشت. مارکس، جلد نخست «سرمایه» (Capital) را در آلمان در سال ۱۸۶۷ منتشر کرد؛ این کتاب نقدی بر اقتصاد سرمایهداری است. «سرمایه» مورد توجه قرار گرفت و ویرایش دوم جلد نخست در سال ۱۸۷۱ منتشر شد. این کتاب به زبانهای گوناگون ترجمه شد اما نسخهی انگلیسی آن تا بعد از مرگ مارکس منتشر نشد. با مرگ مارکس جلدهای دوم و سوم «سرمایه» ناتمام ماندند اما انگلس بعدها آنها را کامل کرد.
نظریهی مارکسیستی
مارکسیسم، یا نظریهی مارکسیستی، بر ایدههای مارکس و انگلس مبتنی است، ایدههای نقد سرمایهداری صنعتی. این نظریه، تاریخ اجتماعی را از دریچهی اقتصاد سیاسی و بهویژه مبارزات طبقاتی نگاه میکند. از دید مارکسیستی، تاریخ را ایدهها و ارزشها یا روح فراگیر نمیسازند؛ تاریخ، گزارشی از مبارزات است، مبارزاتی که ریشه در هستی مادی دارند، مبارزاتی برای غذا و سرپناه و ارزش کار و تسلط بر ابزار تولید. ایدهی مارکس، مستقیما و از طریق تفسیرها و تشریحهای بعدی، تاثیر عظیمی گذاشته است هم بر سیاستهای سدهی بیستم و هم بر نظریهی انتقادی، نظریهی ادبی، مطالعات فرهنگی، تاریخ، جامعهشناسی، اقتصاد، هنر، فلسفه، و دینپژوهی.
نظریه ی مارکسیستی دستکم دو معنی دارد:
۱: نظریهی مارکسیستی یک نقد انقلابی از جامعهی سرمایهداری است. نیاز جامعه به تغییر، ذهن مارکس را به خود مشغول کرده بود. مارکس سرمایهداری صنعتی سدهی نوزدهم و روابط اقتصادی منتج از آن را ریشهی اصلی بیعدالتی و ستم میدانست. تحلیلی که مارکس از سازوکار سرمایهداری صنعتی و ستمزایی آن میکند مستقیما به تغییر این سیستم منتهی میشود، یعنی گمان بر این است با تغییر این سیستم، رنجهایی نیز که این سیستم بر انسان وارد میسازد، پایان مییابد.
۲: نظریهی مارکسیستی شیوهای است برای تحلیلکردنِ نهفقط روابط اقتصادی، که تحلیلکردن ارزشها و دیدگاههایی که سرمایهی صنعتی تولید کرده است و بر حوزههای غیرسیاسی مانند دین و ادبیات و دیگر محصولات و فعالیتهای فرهنگی تاثیر گذاشته است. نظریهی مارکسیستی بر ماهیت ایدئولوژیکی همهی اقدامات انسان تاکید میکند.
قلب اندیشهی مارکسیستی، فلسفهی تاریخِ آن است. این فلسفه که به ماتریالیسم تاریخی معروف است، تغییرات تاریخی را نتیجهی کنشهای انسانها در دنیای مادی میداند، و نه نتیجهی خواست خدا یا دیگر نیروهای فراانسانی و روحانی. دیدگاه ماتریالیستی [یا مادیگرایانهی] مارکس در مورد تاریخ، زیر تاثیر لودویگ فوئرباخ (۱۸۰۴ – ۱۸۷۲) است؛ فوئرباخ بر مادیت جهان انگشت مینهد و ایدهآلیسمِ اندیشهی هگلی را نقد میکند. اندیشهی هگلی بر ایدهها و ماهیتِ روحانی گیتی و تغییرات تاریخی تاکید دارد.
از دید مارکس، تاریخ را یک دیالکتیک [یا جَدَل] به پیش میراند، دیالکتیکی که ناشی از اقتصاد و ستیزههای طبقاتی است. هگل هم تاریخ را دیالکتیکی میدید؛ تغییرات تاریخی بر مبنای حرکت از تز [برنهاد] به آنتیتز [برابرنهاد] و از آنها به سنتز [همنهاد] است. هگل تاریخ را روح انسانی میدید، اما مارکس تاریخ را به صورت مبارزه انسان بر سر مواد و تولید میداند. برای همین است که گفته شده مارکس هگل را سر و ته کرده است؛ یعنی این شرایط مادی هستند که ایدهها را شکل میدهند، نه بر عکس.
مارکسیسم، پیشرفت تاریخیِ شیوههای مختلف تولید را توصیف میکند. منظور از شیوه تولید شکل ساماندهی روابط اقتصادی در جوامع برای تولید محصول است. توصیف مارکسیسم از سرمایهداری، به عنوان یک نظام ستمگر و ناعادلانه در کار و تولید، متمرکز است بر روابط اجتماعی و ابزاری که در تولید محصولات به کار برده میشوند. کار، نه در انزوا، که درون شبکههای عظیم انسانی اجرا میشود. الگوهای انسانیِ سازمان اقتصادی (یا همان روابطِ تولید) با کار و فنآوریهای انسانی (یا همان نیروهای تولید) در تعامل قرار میگیرد تا شیوهی تولید را بسازد.
شیوههای تولید در دورههای مختلف تاریخی، شکل متفاوتی به خود میگیرند. تحلیل فرهنگی مارکسیستی توجه ویژهای بر سرمایهداری صنعتی دارد و آن را نظام اقتصادیای میداند که مبتنی بر نابرابری است و از این نظر نابحق است. سخن مارکس درباره مبارزه طبقاتی در جامعهی سرمایهداری بر پایه این تصور است که پیشرفت اقتصادی از مرحلهی نخستین به مرحلهی فئودالی و سپس به مرحلهی سرمایهداری رسیده است و در هر مرحله نیز متناسب با شیوهی غالب تولید، مبارزهی طبقاتی هم درگرفته است. فقط در جامعهی سوسیالیستی با شیوهی تولید خاص خود است که تمایز و ستیز طبقاتی از بین میرود. تغییر تاریخی فقط زمانی رخ میدهد که بین طبقات ستیز و مبارزه باشد. در واقع، تضاد بین طبقاتی که کنترل میکنند و طبقاتی که کنترل میشود، بهناچار منتهی به ستیز طبقاتی میشود. و این دیالکتیکِ رویارویی طبقاتی، جامعهی جدیدی را خلق میکند. هدف نهایی، ایجاد جامعهی سوسیالیستی است، جامعهای که بدون طبقه است.
روابط تولید، در شیوهی سرمایهدارانهی تولید، بهگونهای است که کارگران کار میکنند تا مواد خام را به کالاهای کامل تبدیل کنند، و صاحبانِ سرمایه بر فروش و توزیع این کالاها و جمعآوری ارزش افزودهی آنها کنترل دارند. سرمایهداران، که صاحب و کنترلکنندهی ابزار تولید یعنی منابع طبیعی و کارخانهها و ماشینها و دیگر منابع هستند، از قبل پرولترها، یعنی کارگران که نیروی کارشان را در قبال دستمزد میفروشند تا خرج زندگی را درآوردند، سود میبرند. مارکس میگوید، چنین نظامی بهناچار منجر به تولید تمایز طبقاتی میشود. افراد طبقهی میانی که نه سرمایهدارند نه کارگر، کارهای خدماتیای مانند معلمی و پزشکی انجام میدهند. اگرچه این طبقه برای دو طبقهی دیگر خدمات ارائه میکند، اما معمولا در همان طبقهی سرمایهدار دستهبندی میشود.
مارکس و دین
جنبههایی از هستی جامعه را مارکس در سازمان اقتصادی (یا همان شیوههای تولید) میبیند. مفاهیم زیرساخت و روساخت، اساس رابطه جنبههای مختلف هستی جامعه را توضیح میدهند. مفهوم زیرساخت، به شیوهی اقتصادی تولید جامعه اشاره دارد، که روساخت را مشخص میکند؛ روساخت همان تولیدات سیاسی و اجتماعی و دینی و هنری و اخلاقی و علمی و فرهنگی است.
بر پایهی این دیدگاه، دین شیوهی مستقل و خودبنیادِ فعالیت انسانی نیست؛ این شیوهی تولید و روابط تولیدی پدید آمده در جامعه است که به دین شکل میدهد و آن را میسازد. باور به روساخت، یک نظریهی ماتریالیستی است. این نظریه، دین را بخشی از روساختِ جامعه میداند. روساختها، بنیاد اقتصادی را تقویت میکنند و زیرساخت را توجیه میکنند؛ روساختها میخواهند تفاوت طبقاتی را طبیعی جلوه دهند و نشان دهند که انسان هیچ امکانی برای تغییر این واقعیتِ فراگیر ندارد. چنین نظامی اساسا استثماری است، و تنها از طریق مبارزهی دیالکتیکی بین طبقات قابل تغییر است.
این مبارزه زمانی رخ میدهد که نابرابری و تضاد در جامعه آشکار شود. مارکس پیشبینی میکند که مبارزهی دیالکتیکی سرانجام نظام سرمایهداری را سرنگون میکند و یک نظام سوسیالیستی و بیطبقه را جایگزین آن میسازد. این رویداد، پایان تاریخ است؛ به این معنی که تغییر اقتصادیِ دیگری رخ نخواهد داد زیرا روابط نابرابر طبقاتی – که سوختِ ماشینِ مبارزات دیالکتیکی است – از بین رفته است.
مارکسیسم به فرآیند بیگانگی نیز توجه دارد: جامعه به طبقات اجتماعی مختلفی تقسیم میشود و طبقات بالا دسترسی انحصاریای به کالاهایی دارند که طبقات پایین تولیدشان کردهاند. بیگانگی، نتیجهی روابط نابرابر طبقاتی است که شیوهی سرمایهداری تولید ایجادش میکند. این بیگانگی، دو شکل دارد:
۱: در شیوهی سرمایهداری تولید، کارگران کالاهایی را تولید میکنند که فقط صاحبان سرمایه از آنها منتفع میشوند. یعنی کارگران از نتایج کار خود بیبهره و بیگانه میشوند.
۲: کارگران، در نظام سرمایهداری، با خودشان هم بیگانه میشوند. مارکس میگوید این بیگانگی به این دلیل رخ میدهد که کارگران تبدیل به کالا میشوند؛ زیرا آنان کار بیگانهشدهی خود را [به معنیِ اول] در بازار میفروشند. بنابراین، کارگرها با انسانیت خودشان نیز بیگانه میشوند.
نظریهی مارکسیستی، ایدئولوژی را یک آگاهی دروغین میداند که واقعیت مادی و اجتماعی را تحریف میکند، و سعی میکند مردم را در همان جایگاهی نگه دارد که نظام سرمایهداری به آنان اختصاص داده است. و با چنین تحریفی، مردم نمیتوانند روابط تولید را همانطوری ببینند که واقعا وجود دارد. بنابراین، ایدئولوژی یکی از جنبههای روساخت است: خود آن برساختهی بنیاد اقتصادی است و کارکرد آن مشروعیتبخشی به آن بنیاد است. ایدئولوژی مشخص میسازد که دربارهی سیاست و دین و ادبیات و دیگر ابعاد فرهنگ، چه میتوان اندیشید و باور داشت. ایدئولوژیها اما خودبنیاد نیستند؛ مارکس میگوید آنها به شیوهی غالب اقتصادی تولید وابسته هستند، و هستی و ادامهیافتنِ این شیوهی غالب را توجیه میکنند.
برای نمونه اخلاق کاری پروتستانی، ارزش کارِ سخت را ترویج میکند و در سودسازی، میلِ انسانها به نفع شخصی را نادیده میگیرد. پروتستانتیسم چنین اخلاقی را خواستِ خدا میداند. بنابراین چنین منفعتجوییای یک وظیفهی دینی است. اخلاق کاری پروتستانی، از منظر مارکسیستی، نمونهی همان ایدئولوژیای است که میگوید کارگران باید ساعات زیاد و در شرایط سخت کار کنند. کارگری که به این اخلاق کاری متعهد باشد، کار سخت را خواستِ خدا و یک انتخاب آزاد میداند. اما این اخلاق در واقع تحریف واقعیت است و شیوهای از تولید را ترویج میکند که کارگران را سرکوب میکند تا صاحبان سرمایه نفع ببرند. کارگر در این توهم است که دارای ارادهی آزاد است اما در واقع از خودش هیچ ارادهای ندارد.
بیشترین تاکید مارکس بر ماهیت ایدئولوژیکی دین است، که آن را در جملهی معروفاش میتوان دید: «دین، افیون تودههاست». این جمله میگوید دین وعدهی پاداش و عدالت در جهان آخرت را میدهد تا بیعدالتیها و ستمهای این دنیا را تحملپذیر سازد. دین وقتی عدالت را به آخرت حواله میدهد، با این کار مانع شورش تودههای سرکوبشده علیه طبقهی حاکم (که کار طبقهی کارگر را استثمار میکند) میشود. پس دین زمانی بهطور شایسته فهمیده میشود که متون مقدس و آیینها و دیگر پدیدههای دینی را در شرایط مادی فرهنگ و بهویژه در شرایط اقتصادی تولید قرار داد.
آنچه خواندید فصلی از کتاب “نظریه برای پژوهشهای دینی” بود.
مشخصات متن اصلی کتاب چنین است: William E. Deal & Timothy K. Beal: Theory for religious studies, New York 2004