فیلسوفان بدکردار
انسانهای بزرگ اشتباهات بزرگ می کنند.
فلسفه هر فیلسوف، نه تنها به زندگی او مربوط میشود، بلکه واکنشی به زندگی شخصی اوست، چنانکه نیچه میگوید: هر فلسفه بزرگ اعتراف بنیانگذار آن و مجموعهای از افشاگری های وی از خاطرات شخصی است.
فیلسوفان بدکردار کتابی است که دو نویسنده انگلیسی به نام نایجل راجرز و مل تامپسون در سال ۲۰۰۵ نوشتند. ۸ فیلسوف غربی یعنی ژان ژاک روسو، آرتور شوپنهاور، فردریش نیچه، برتراند راسل، لودویگ ویتگنشتاین، مارتین هایدگر، ژان پل سارتر و میشل فوکو در این کتاب هشت فصل را به خود اختصاص دادهاند. نویسندگان با آوردن شواهدی از زندگی شخصی این افراد، تلاش کردهاند نشان دهند که فلسفه آنها واکنشی به مسائل و مشکلات در زندگی شخصی آنها بودهاست. بنابراین استدلال نایجل راجرز و مل تامپسون این است که نگاه ذات گرایانه به فلسفه و جداکردن اثر از پدیدآورنده، کاری گمراه کننده است.
درون هر یک از ما انسانها ضعفهایی وجود دارند که خودمان نیز از آنها آگاه نیستیم. هر قدر که بخواهیم به خود فشار وارد آوریم که این ضعفها از میان بروند، باز موفق نمیشویم و باز هم آثاری از آنها باقی میماند. غذاخوردنمان، سرخشدنمان از فرط درد، نفسنفسزدنهایمان از فرط لذت جنسی و بسیاری موارد دیگر، نشان دهنده تسیلمبودنمان در برابر بسیاری چیزهاست.
این کتاب به زندگی فردی فیلسوفان بحث برانگیز می پردازد و با اشاره به مطالب ملموس و نقایص اخلاقی آنها، تعارض یا مغایرت با آموزه های آنها را برجسته می کند. به عنوان مثال، در روسو مردی را می بینیم که ادعا می کند عادی است اما زندگی تجملاتی را که توسط مراجعینش تأمین می شود ترجیح می دهد. در برتراند راسل کسی به ما معرفی شده است که برای ارزشهای والای صلح برای همه بشریت ایستادگی کرده است، حتی به خاطر عقاید خود به زندان می افتد، در حالی که از طرف دیگر به نظر می رسد اهمیت چندانی در مورد زنانی که با آنها خوابیده است، ندارد. همین مسئله را می توان برای ژان پل سارتر نیز بیان کرد، که از افراد خواسته بود واقعیت خود را با حسن نیت افشا کنند، در حالی که به نظر می رسید برده احساسات جنسی خود است.
منطقی است از فیلسوفان انتظار داشته باشیم که رفتار منطقیتر و موقرتری داشته باشند که نشان دهد آنها خود تا حدی به آنچه میگویند عمل میکنند. واژه «فیلسوف» به معنای دوستدار خرد است که به معنی این است که فیلسوف باید به صورت بی غرضانه به دنبال خیر و حقیقت باشد. اما، راجرز و تامپسون با مطالعه ۸ فیلسوف بزرگ و تاثیر گذار در تاریخ بشر، نشان داده اند که زندگی فلسفی، جز در موارد خاص، نه تنها یک زندگی پرشکوه و درخشان نیست، بلکه می تواند گردابی باشد که فیلسوف و هر کسی که به او نزدیک است را در کام خود برد.
در نگاه اول به کتاب به نظر می رسد نویسندگان قصد تخریب این افراد و توسل به تخطئه برای کمرنگ کردن دستاوردهای فلسفی اینان دارند، اما به مرور مشخص میشود نیت اصلی بت شکنی و اسطوره زدایی است و نشان دادن مصون نبودن هیچکس از خطاست؛ حتی کسانی که الگوهای فکری، اخلاقی و فلسفی دیگرانند، و یادآور این جمله پوپر که انسانهای بزرگ اشتباهات بزرگ هم می کنند.
روسو
ژان ژاک روسو می گفت «انسان آزاد آفریده شد اما امروز در همه جای دنیا در زنجیر است» و با این فراخوان تبدیل به قدیس حامی انقلاب فرانسه و انقلابات رمانتیک شد. نفوذ روسو از زمان مرگش تا امروز گسترده بوده است. روسو برای کسانی که از دیکتاتوریهای چپ یا راست خوششان میآید، یک قهرمان مسلم است. مهمتر از آن اصرار او به سلامت انسانیت پیش از فاسد شدن به وسیله تمدن است.
امروزه، هر معلمی که به جای تلاش برای منتقل کردن دانش و افکار موجود به کودکان، آنها را آزاد میگذارد تا هرچه میخواهند بکنند و خودشان را ابراز کنند، در حال تجربه اثرات افکار روسو است. به همین ترتیب، هر مجرمی که به جای اینکه مسئولیت جرم خود را بپذیرد، میگوید تنها قربانی جامعه بوده، ناخودآگاه حرفهای روسو را تکرار میکند که میگفت هر فرد به دلیل عشق به خود بالذاته معصوم است و فقط محیط بد باعث میشود که او به سمت اعمال بد برود. روسو این اصول را در زندگی شخصی خود به خوبی به کار برد. او هرگز با خدمتکارش ازدواج نکرد و پنج بچه نامشروع خود را به نوانخانه سپرد که همه آنها در شرایط سخت آنجا مردند. روسو که به آزادی جنسی فقط برای مردان معتقد بود زنان زیادی را فریفت و در آخر در حالی که مجنون شده بود مرد.
روسو زندگی بسیار پر آشوبی داشته است؛ سرقت، دروغ، بچههای نامشروع و سپردن آنها به پرورشگاه، رابطه با زنان شوهردار، بداخلاقی و بدخلقی، تنها برخی صفات ناپسندی است که برای روسو برشمرده شدهاست. روسو هرگز خودش را مقصر نمیدانست و معتقد بود مدرنیته و تمدن این خباثتها را به او تحمیل کردهاست.
روسو در کودکی، آنهنگام که خواهر کشیشی که از او نگهداری میکرده او را روی پاهایش قرار میداده، از طریق پاهای خواهر کشیش لذت جنسی میبرده است؛ لذتی که همواره در طول زندگی به دنبال آن بود، لذتی فتیشوار، لذتی از سر تحقیر از سوی زنان. با وجودی که روسو خواهان تحقیر از سوی زنان در تخت خواب بوده، در خارج از اتاق خواب مردی زنکوچکبین بوده است؛ همچون بسیاری از مردان. روسو حتی با زنی که او را مامان صدا میکرده، با نام مادام دوارنز، همبستر شده است. حتی بعدها، هنگامی که به استخدام سفیر فرانسه درآمده، بهجای دریافت حقوق از سوی سفیر با زنان فاحشه همبستر میشده است.
شوپنهاور
آرتور شوپنهاور فیلسوفی است که به طرز شگفت آوری ویژگیهای قرن ۲۱ دارد. او که به خدا اعتقاد نداشت جزو اولین فیلسوفان برجسته غربی بود که سعی نمیکرد در مورد راههای رسیدن انسان به خداوند نظریه پردازی کند و اولین فیلسوف برجسته غربی بود که هندوگرایی و بودایی گرایی را تحسین میکرد. او همچنین اولین فیلسوف برجسته غربی بود که دوگانگی جسم و ذهن که در فلسفه غربی از زمان افلاطون مسلم فرض میشد را رد کرد. این ویژگیها در کنار ویژگیهای دیگر باعث شد او با صداقتی که به طرزی شگفت آوری مدرن به نظر میرسد، اهمیت سکس در زندگی انسانی را به رسمیت بشناسد.
او اعلام کرد «میل جنسی نه تنها نیرومندترین میل هاست بلکه از بقیه امیال به طرزی خاص قویتر است». او بر خلاف باورهای آن زمان فکر میکرد تفاوت زیادی میان انسان و حیوانات نیست. اما، این فیلسوف هندوگرا کمتر به باورهای صلح جویانه و انسانی شرقی پایبند بود. شوپنهاور در تمام عمرش با اطرافیان خود درگیر بود و دائما از همه سوء استفاده می کرد. او خواهرش را مجبور کرد از فرزند نامشروعش مراقبت کند و سکه هایش را در ته شیشه مرکب پنهان می کرد. او که علاقه زیادی داشت به عنوان کسی مثل کانت شناخته شود، در نهایت نتوانست جای کانت را بگیرد و در تنهایی درگذشت.
آرتور شوپنهاور که دوست داشت مثل بودا، کانت یا اسپینوزا شناخته شود هرگز ازدواج نکرد و در جوانی روابط غیرمشروعی داشت. او که دچار حالات پارانوئیدی شده بود در سالهای آخر عمرش هیچکس را به حضور نمیپذیرفت. از نظرگاه شوپنهاور تنها چیزی که زنان را با آن قامت کوتاه و باسن پهن و شانههای لاغر در نگاه مردان خواستنی میکند، جاذبه جنسی و در واقع میل مردان به برقراری رابطه جنسی است و بس.
نیچه
آنارشیست ها، فاشیست ها، فرویدی ها، هستیگرایان، پست مدرنیست ها، فمینیست ها، زن گریزها و حتی فیلسوفان در محبوبترین کتابش یعنی چنین گفت زرتشت مست و سرخوش میشوند و از نوشیدن بادهای که او را هم سرخوش کرده بود، مست و تلوتلو خوران حرکت میکنند. با اینکه نیچه با هوشمندی می گوید «مرا با چیزی که نیستم اشتباه نگیرید»!، همه او را اشتباه می گیرند. نیچه نه مردی نیرومند با افکاری استوار، که جوانی بیمار، فاقد اعتماد به نفس و مالیخولیایی بود. ضعف او باعث شد که چند ضربه عشقی بخورد.
نیچه، با آن همه افکار ضد زن و زنکوچکپنداری که داشت، در بند لو سالومه بود و بارها نشان داد که شخصیتی قوی ندارد. او حتی مدتی بسیار درگیر خودارضایی بود. اگر نیچه بر اثر سیفلیس نمیمرد، میشد گفت که او در هنگام مرگ پسر بود. البته او یک بار به کازیما واگنر نوشته بود که او را دوست دارد. کازیما که همسر دوست او واگنر بود این یادداشت را بی پاسخ گذاشته بود.
راسل
ظاهر راسل با موهای سفید و ویژگیهای خشک اما اشرافیاش هنگامی که دود پیپ را بیرون میداد واقعا به شغلش میآمد و وقتی در مورد مسائل اجتماعی و سیاسی بحث میکرد، واقعا جذابیت خردمندانهای داشت. راسل وقتی دو کتاب به نام مبادی ریاضیات و مبانی ریاضیات نوشت و تحسین شد، فکر کرد باید در مورد همه چیز از جمله سکس، ازدواج، طلاق، آموزش، نگهداری از بچه ها، حکومت بر جهان و خلع سلاح بنویسد.
در جریان این تلاش ها، راسل انسان های زیادی از جمله اطرافیانش و حتی خودش را نابود کرد. در یک مسافرت دانشگاهی به آمریکای شمالی دختر دانشجوی باهوشی از او پرسید چرا فلسفه صوری را رها کرده است. راسل جواب داد «چون فهمیدم زمین زدن زنها از این کار خوشتر است». کشیشها و محافظه کارانی که به دلیل «بی اخلاقی» به او حمله میکردند از یک نظر حق داشتند. راسل به دنبال یک انقلاب اجتماعی و اخلاقی (جنسی) بود که از زمان مرگ او تاکنون تحقق یافته است. امروز که ما با نرخ وحشتناک طلاق زندگی میکنیم تا حدودی میراث دار برتی کثیف(یک نام خودمانی کمتر خوشایند برای او) هستیم که در زندگیاش بدون هیچگونه شرمندگی چهار زن و بیشمار معشوقه داشته است. راسل حتی با همسر پسرش جان هم ارتباط داشت که این کار او باعث جنون جان شد.
زندگیهای ویران و روابط نامناسب و تفکرات خاص و ضد سنتی، چیزهایی بود که برتراند راسل در پایان عمر ۹۸ ساله اش از خود باقی گذاشت. راسل بر زنان تسلط عجیبی داشت.
ویتگنشتاین
بدون هیچ شکی میتوان گفت که لودویگ ویتگنشتاین یک چهره برجسته در فلسفه مدرن و احتمالا بزرگترین و تندروترین متفکر قرن بیستم بوده است. البته، او مطمئنا کسی بوده که دیگران باید با احتیاط به او نزدیک میشدند. هر فیلسوف بزرگی به فلسفه مسیر جدیدی میدهد: ویتگنشتاین کسی بود که دو بار این مسیر را تغییر داد و وقتی به پایان عمر کوتاهش نزدیک میشد نزدیک بود که برای سومین بار این کار را بکند. با این حال، ویتگنشتاین زندگی شخصی بسیار متلاطمی داشت. او که همجنس باز بود دائما عصبی و بدخلق بود و هنگامی که در سوئیس معلم بود بارها بچه ها را تا سر حد مرگ کتک می زد. همچنین، ویتگنشتاین تلاش می کرد تا هر کسی که مثل او فکر نمی کند را به بدترین وجهی سرکوب کند.
لودویگ ویتگنشتاین که همیشه از همجنسگرایی خود شرمنده بود تلاش میکرد با خشم و ریاضت کشی از شر این حس در خود رهایی یابد. خود بزرگ بینی هم مشکل مهم دیگر ویتگنشتاین بود و او هیچ نقدی را تحمل نمیکرد. او یک بار با میله آتشدان نزدیک بود که به پوپر حمله کند و بر همین اساس کتابی نوشته شدهاست.
هایدگر
مارتین هایدگر و نوشته های زیبای او را همه می شناسند. گویی هایدگر آمده تا بشر را از عصبیت تکنولوژی برهاند و او را به بهشت موعود باز گرداند. با این حال، همراهی با نازی ها و ضدیت با یهودیان باعث شده چهره او در میان فلسفه دوستان غربی مخدوش شود. مارتین هایدگر گرچه به دلیل کتابهایی مثل هستی و زمان به وسیله بسیاری از پیروان یهودی تحسین میشد، اما در سال ۱۹۳۳ به ناگهان به سمت حزب نازی گشت و نقش مهمی در سرکوب یهودیان ایفا کرد. او در عین حال کمک کرد که معشوقههای یهودی او مثل هانا آرنت بتوانند از آلمان نازی بگریزند. او هرگز به صورت صریح هولوکاست را محکوم نکرد.
سارتر
سارتر و دوبوار چند دهه زندگی تاریک داشتند و در این چند دهه هر کس که به آنها نزدیک شد را به خاک سیاه نشاندند. دوبوار که همجنس باز بود دختران نوجوان را می فریفت و آنها را وارد یک رابطه سه نفری به سارتر می کرد. همه این دختران بعدها در مورد شرح مظالمی که در این روابط بر آنها رفته بود کتاب نوشتند. به دلیل این اقدامات، والدین دانش آموزان از دوبوار شکایت کردند و پرونده تدریس او به دلیل تجاوز به دختران زیر سن قانونی برای همیشه در فرانسه تعلیق شد. دوبوار علاوه بر سارتر با مردان دیگری هم ارتباط داشت و در فرصت های مناسب آنها را سرکیسه می کرد. در یکی از برجسته ترین موارد، دوبوار برای سال ها نلسون آلگرن آمریکایی را سرکیسه می کرد و با خرج آلگرن دو نفری دور دنیا سفر می کردند.
سارتر که دارای مشکلات جسمی و شخصیتی خاصی بود، این مسائل را در زندگی شخصی خود به خوبی نشان داد. او و دوبوار با دختران نوجوان زندگیهای سه نفری تشکیل میدادند و این روابط گاهی چند ماه طول میکشید. از آنجا که آلبرت کامو از سارتر خوشظاهرتر و در جلب زنان موفق تر بود، سارتر یک دهه تمام کارهای ادبی کامو را نقد و به شخصیت او حمله میکرد. همچنین، سارتر در اوج فجایع اردوگاههای کار اجباری در شوروی، اعلام کرد که در شوروی آزادی کامل وجود دارد و همه میتوانند به راحتی از استالین انتقاد کنند.
فوکو
فوکو یکی دیگر از فیلسوفانی است که شرح زندگی او را نه باید عجیب، که تکان دهنده خواند. فوکو که همجنس باز بود در نهایت بر اثر ایدز مرد و پیش از مرگ ده ها نفر را به ایدز مبتلا کرده بود. او همچنین از صحنههایی که همه در آن لباس چرمی میپوشیدند لذت میبرد و از شوق سکس و مواد مخدر سر از پا نمیشناخت. او اصطلاح «غیرجنسی کردن لذت» را ارائه داد و به امکان برانگیخته شدن جنسی و کسب لذت فیزیکی از طریق استفاده از کل بدن و نه فقط اندامهای جنسی فکر میکرد.
او که از نگرانی در مورد آشکار شدن هویت واقعیاش رها شده بود، به این فکر میکرد که چطور میشود در سطح فیزیکی به یک نفر لذت داد و از او لذت مستقیم و غیر شخصی برد. او میگفت که وقتی LSD مصرف کرده بود و از بالا بر فراز دره مرگ در کالیفرنیا پرواز میکرد تجربهای به غایت عالی کسب کرده بود. در واقع، فوکو آنچنان از اثر توهم آور مواد مخدر خوشش آمده بود که گفت «تنها چیزی که میتوانند لذتش را با این کار مقایسه کنم، سکس با یک مرد غریبه است».
میشل فوکو که همجنسگرا بود با دوست پسرهایش روابط سادومازوخیستی برقرار میکرد و همین رفتارها باعث رنجش و فرار آنها میشد. دانیل دفر که بیش از دیگر پسرها با او ماند بر او تأثیر زیادی گذاشت. فوکو در حمام خانههای سانفرانسیسکو از سکس همزمان با چند مرد لذت میبرد و بعد از مرگش گروههای همجنسگرا او را متهم کردند که به رغم اطلاعش از داشتن بیماری ایدز، دهها نفر را به این بیماری مبتلا کرده است.
منبع : راجرز و تامپسون. فیلسوفان بدکردار. ترجمه احسان شاه قاسمی. انتشارات امیر کبیر.