تسلی بخشی قلب شکسته
از نظر شوپنهاور ازدواج کردن یعنی انجام دادن هر کار ممکنی برای متنفر شدن از یکدیگر!. (( آیا ندیده اید که چگونه درست پس از آمیزش، صدای خنده ی شیطان به گوش می رسد؟ بنظر می رسد در ازدواج گویا باید فرد فدای نوع بشر شود تا زندگی نسل بعدی به قیمت نسل فعلی تامین شود.))
شوپنهاور نسبت به موش کور همدردی خاصی احساس میکرد، موشهای زشت و بدقوارهای که در دالانهای باریک مرطوب زندگی میکنند، به ندرت رنگ آفتاب به خود میبینند و بچههایشان شبیه کرمهای ژلهمانندی هستند، ولی با تمام اینها، تمام توانش را برای تداوم نسل خود به کار میگیرد :
کل کسب و کار سراسر زندگی او حفاری سرسختانه با چنگالهای بیلمانندش است، اطراف او همیشه شب است، چشمهای بسیار کوچکش فقط به درد اجتناب از نور میخورد. با این زندگی سراسر مشکل و بیلذت به چه چیزی میرسد؟ مصائب و مشکلات زندگی با ثمرات و منافع آن قابلمقایسه نیستند.
به نظر شوپنهاور، هر موجودی بر روی زمین همانقدر به زندگیِ به همان اندازه بیمعنایی متعهد است: در سختکوشی مداوم مورچههای کوچک بدبخت تامل کنید. زندگی اکثر حشرات چیزی نیست مگر کاری بیوقفه به منظور تامین غذا و مسکن برای نسل بعدیای که از تخمهای آنها به وجود میآیند.
شوپنهاور مجبور نبود شباهتهای ما با حشرات را توضیح دهد. ما امور عشقی را دنبال میکنیم، در کافه ها با شریک زندگی آتی خود گپ میزنیم و بچهدار میشوم. از این نظر به اندازهی موشهای کور و مورچهها حق انتخاب داریم و به ندرت از آنها خوشبختتریم.
شوپنهاور نمیخواست ما را افسرده کند، بلکه میخواست از انتظاراتی خلاصمان کند که موجب احساس تلخکامی میشوند. وقتی عشق ما را در هم شکسته، تسلیبخش است که بشنویم خوشبختی هرگز جزئی از برنامه نبوده است. غمگینترین متفکر، شاید، به طور ناسازواری، شادترین اندیشمند باشد :
فقط یک اشتباه مادرزادی وجود دارد، و آن این است که میپنداریم زندگی میکنیم تا خوشبخت باشیم. تا زمانی که بر این اشتباه مادرزادی پافشاری کنیم، جهان پر از تناقض به نظرمان میرسد؛ زیرا در هر قدمی، در مسائل کوچک و بزرگ مجبوریم این امر را تجربه کنیم که جهان و زندگی قطعا به منظور حفظ زندگی سرشار از خوشبختی آرایش نیافتهاند. به همین دلیل سیمای تقریبا تمام افراد سالخورده حاکی از احساسی است که ناامیدی خوانده میشود.
اگر با انتظارات درستی به عشق رو میآوردند، هرگز چنین ناامید نمیشدند:
آنچه دوران جوانی را دلهرهآور و ناخرسند میسازد جستجوی خوشبختی بر اساس این فرض است که باید در زندگی با خوشبختی روبرو شویم. این امر منجر به امیدی همواره واهی و فریبنده و نیز نارضایی میشود. رویاهای ما سرشار از انگارههای فریبندهی خوشبختی مبهمی هستند که به صورتهای گزینششدهی هوس انگیز در خیال ما پرسه میزنند و ما بیهوده به دنبال نسخهی اصلی آنها میگردیم. جوانان فکر میکنند جهان چیزهای زیادی دارد که به آنها بدهد، اگر می توانستیم به کمک پند و اندرز و تعلیم به موقع این فکر نادرست را از اذهان آن ها بزداییم به موفقیتهای زیادی نایل میشدیم.
ما نسبت به موشهای کور یک امتیاز داریم. ما هم مثل آنها مجبوریم برای بقا بجنگیم و شریک زندگی خود را شکار کنیم و بچه داشته باشیم، ولی علاوه بر آن میتوانیم به تئاتر، اپرا و کنسرت برویم، و شبها در رختخواب، رمان، فلسفه و اشعار حماسی بخوانیم، شوپنهاور چنین فعالیتهایی را خاستگاه متعالی رهایی از نیازهای ارادهی معطوف به حیات میدانست. آنچه در آثار هنری و فلسفی میبینیم نسخههای عینی دردها و تقلاهای خودمان هستند که با تصویر یا زبان مناسبی مجسم و تعریف میشوند.
هنرمندان و فلاسفه نه فقط به ما نشان میدهند چه احساسی داشتهایم، بلکه تجربیات ما را تاثیر گذارتر و هوشمندانهتر از خودمان بیان میکنند؛ ایشان جنبههایی از زندگی ما را بیان میکنند که خودمان قادر به تشخیص آنها هستیم، ولی هرگز نمیتوانستیم با چنان شفافیتی آنها را درک کنیم. هنرمندان و فلاسفه وضعیت ما را به خودمان توضیح میدهند، و به این ترتیب به ما کمک میکنند تا در این وضعیت احساس تنهایی و پریشانی کمتری داشته باشیم. شاید مجبور باشیم به حفاری زیر زمینی ادامه دهیم، ولی از طریق کارهای خلاقانه میتوانیم حداقل بصیرتهایی دربارهی غم و غصههای خود پیدا کنیم که ما را از احساس وحشت و انزوا (و حتی زجر کشیدن) ناشی از این اندوهها خلاص میکنند. فلسفه و هنر، به دو شیوهی متفاوت، به ما کمک میکنند تا، به قول شوپنهاور، درد را به معرفت تبدیل کنیم.
شوپنهاور میدانست که “جوهر هنر این است که یک مورد هنری برای هزاران نفر کاربرد دارد.” وقتی درمییابیم که مورد ما فقط یکی از هزاران مورد است تسلی مییابیم. شوپنهاور دو بار در سالهای ۱۸۱۸ و ۱۸۲۲، به فلورانس سفر کرد. به احتمال زیاد او از کلیسای برانکاچی واقع در سانتاماریا دل کارمینه بازدید کرد. در این کلیسیا مجموعهای از دیوارنگارهها وجود دارد که در فاصله سالهای ۱۴۲۵ و ۱۴۲۶ میلادی به دست مازاتچو کشیده شده است. در یکی از این دیوارنگارهها ناراحتی و اندوه آدم و حوا در هنگام خروج از بهشت تصویر شده است. این ناراحتی و اندوه فقط مختصی آنها نیست. مازاتچو در صورتها و حالت این دو نفر، جوهر اندوه و ناراحتی، خود ایدهی اندوه، را ترسیم کرده است، و دیوارنگارهی او نماد جهانشمولی از جایز الخطا بودن و تزلزل ماست. همهی ما از بهشت آسمانی اخراج شدهایم.
ما باید در فواصل دورههای حفاری در تاریکی، همواره بکوشیم تا اشکهای خود را به معرفت تبدیل کنیم.
منبع : تسلی بخشی های فلسفه.pdf