دانشنامه روانشناسی مردمی
علیرضا نوربخش (مشاور بالینی)

تفسیر روانکاوانه از بنیادگرایی

برای بنیادگرا، ایمان و اعتقاد او بخشی از هویت اوست.

هر جنبش بنیادگرا، چه فرقه‌ای و چه سکولار، برای ریشه‌کن کردن آزادی، نوآوری و خلاقیت طراحی شده است. هدف بنیادگرایی این است که با تسلیم خود در برابر ایدئولوژی، بار فردیت را از بین ببرد.

بنیادگرایی

اصطلاح بنیادگرایی(fundamentalism) به معنای محور قرار دادن مفاهیم دینی یا یک ایدئولوژی، در تمام شئون اندیشه و سبک زندگی است. هر گونه فلسفه‌ یا تفکری را که متعصب باشد، دیگران را تحمل نکند و ادعا کند که تنها سرچشمه حقیقیت عینی است، بنیادگرا می‌دانند، خواه این فلسفه، دینی خوانده شود یا نه.

اصل بنیادگرایی مسیحی این است که کتب مقدس خطاناپذیر هستند و در طول تاریخ دقیق و بدون اشتباه بوده‌اند، به طوری که مومن فقط باید از کلام مستقیمی که از جانب خدا به او رسیده است، پیروی کند. کتب مقدس، کلام خداوند هستند، اصلاح یا تردید در مورد آنها غیر قابل تصور است. مسیحی بودن یعنی به این عقاید پایبند باشید. هر کسی که تفاسیر دیگری از انجیل داشته باشد یا کتب مقدس را دستورالعمل‌هایی بداند که ممکن است به صورت گزینشی اجرا شوند، مفهوم ایمان را درک نکرده است. کاتولیک‌های بنیادگرا معتقد هستند که اصلاحات واتیکان دوم به کلیسا آسیب رسانده است، زیرا موجب انحراف از تمرکز بر گناه و نیاز به دستیابی به رستگاری و آمرزش گناهان شده است.

در یهودیت ارتدکس، عهد عتیق همراه با شریعت شفاهی که در تلمود شرح داده شده است، تنها متونی هستند که معنای دین را دارند. بنیادگرایان بر این باورند که متون الهی، خطاناپذیر هستند و بدون تغییر منتقل شده است. به همین ترتیب، همه مسلمانان معتقد هستند که اعتقادات دینی آنها از طریق خدا به محمد منتقل شده است، اما بنیادگرایان اسلامی دو اصل اساسی را اضافه می‌کنند: ۱- مسلمانان باید خودشان را به تفسیر تحت‌اللفظی متون مقدس محدود کنند، ۲- قوانین اسلامی باید جایگزین قوانین سکولار شوند. طالبان، شاید افراطی‌ترین نمونه بنیادگرایی در اسلام است، و پیروان آن خودشان را پیروان واقعی قرآن می‌دانند. وحشیگری و ظلم آنها با این استدلال که آنها پیرو سخنان حضرت محمد هستند، توجیه می‌شود.

با اینکه همه این جنبش‌ها نمونه‌هایی از بنیادگرایی دینی هستند، اما همه بنیادگرایی، دینی نیست. رژیم‌های سیاسی سکولاری که خود را تنها منبع حقیقت می‌دانند، معمولاً ظلم خود را به شهروندان بر این مبنا توجیه می‌کنند که آنها در حال بازگرداندن کشور به معنا و مفهوم واقعی ایدئولوژی هستند. استالین معتقد بود که او دستورات و قواعد مارکسیستی را اجرا می‌کند.

در جنبش‌های بنیادگرایانه دینی، این فرض مطرح می‌شود که شیوه صحیح عمل به دین همان است که بنیانگذاران آن انجام داده‌اند، به طوری که نباید هیچ تفاوتی بین منشاء دین و روش‌های صحیح اجرای اعتقادات دینی وجود داشته باشد. بنیانگذاران یک عقیده از کتب و متون خطاناپذیر، چه عهد عتیق، چه عهد جدید، یا قرآن پیروی می‌کردند. جنبش‌های بنیادگرای غیر مذهبی نیز به همین ترتیب از نوشته‌های بنیانگذار یک نظام اعتقادی استفاده می کنند. استالین برنامه‌هایش را بر این مبنا توجیه کرد که در حال بازگرداندن کشور به دیکتاتوری پرولتاریا (dictatorship of the proletariat) است، دیدگاهی که مارکس در کتاب سرمایه توضیح داده است.

به دلیل آنکه متن اصلی خطاناپذیر است، حرکت رو به جلوی تاریخ به پایان رسیده است. در حالی ما همچنان طول مدت (duration) را تجربه می‌کنیم، اما زمان و تاریخ در نوشته‌های متون مقدس منجمد شده‌اند؛ معنا و هدف در نوشته‌های این متون حک شده‌ اند. با توقف فرآیند زمانی، این موجود به جز اجرای مجموعه‌ای از احکام از پیش تعیین شده، نمی‌تواند به هیچ چیزی دست یابد. مارکسیسم بنیادگرا، انقلابی علیه سرمایه‌داری در آینده را پیش‌بینی می‌کند و به محض اینکه این رویداد تاریخی وقوع یابد، به مرحله نهایی می‌رسد. بنابراین، تنها تفاوت بین مارکسیسم و سایر انواع بنیادگرایی به لحاظ تاریخی این است که فلسفه مارکسیستی برای پایان دادن به این رویداد تاریخی، به رویدادی در آینده می‌نگرد، اما بنیادگرایی دینی برای توقف رویداد تاریخی به عقب نگاه می‌کند.

از آنجایی که تاریخ به سرانجام رسیده است، هر جنبش بنیادگرا تنها گروهی از تجربه‌ها را می‌شناسد. بنیادگرایان دینی هیچ‌گونه تمایزی بین دسته‌بندی سکولار و دینی را نمی‌پذیرند. دین و اعتقاد آنها پایه و اساس همه حقیقت است، بنابراین، استدلال و شواهد سکولار، مانند علم یا حکومت مدنی، نمی‌تواند بر حقیقت واحد و یکپارچه‌ای که مبنای همه اعمال انسان است، تاثیر بگذارد. به همین دلیل است که بنیادگرایی مذهبی در واکنش به روشنگری پدید آمد. ارزش‌های عقلانی (values of reason)، پذیرا بودن نسبت به شواهد، و آزادی اندیشه، آماج اصلی اتهامات جنبش‌های بنیادگرای مذهبی تا به امروز بوده‌اند. همینطور، ایدئولوژی های بنیادگرای سکولار هیچ نقشی برای دین قائل نیستند. برای مارکسیست بنیادگرا، فقط ماتریالیسم دیالکتیکی است که می‌تواند به حقیقت عینی دست یابد. در این دیدگاه، دین یک نظام سرمایه‌داریِ رو به انحطاط است که باید ریشه‌کن شود، زیرا تهدیدی برای تضعیف حقیقت نهایی اصول مارکسیستی است. از نظر هیتلر، دین فقط می‌توانست اعتقاد به آلمان باشد، و مردم آلمان «هیچ خدایی دیگری به جز آلمان» نمی‌خواستند. یهودیان دشمن بودند زیرا آنها افراد سرگردانی بودند که سرسپردگی و تواضع آنها نسبت به خدای آلمان را نمی‌توان پذیرفت. اطاعت و تسلیم شدن کامل در برابر سرزمین مادری، همان نقش منحصر به فرد را در نازیسم ایفا کرد که پرستش خدا برای بنیادگرایان مذهبی دارد.

بنیاد گراییبنیادگرایان مذهبی فقط به سکولاریزاسیون اعتراض ندارند؛ آنها با هر گونه تلاشی برای تفسیر متون مقدس یا عمل به دین به گونه‌ای متفاوت از آنچه که به عنوان نیت و مقصود بنیانگذاران آن می‌دانند، مخالف هستند. بنیادگرایان اسلامی اصرار دارند سازگاری و انطباق با ایده‌های غربی، مانند دموکراسی یا جدایی دین از سیاست، اسلام را نابود می‌کند. بنیادگرایان هر گونه به رسمیت شناختن دولت مدنی را عامل نابودی دین اسلام می‌دانند. در همین راستا، هر گونه نفوذ غربی برای بنیادگرایان اسلامی نوعی بی‌حرمتی به حساب می‌آید، زیرا فرهنگ و سبک زندگی غربی متفاوت از فرهنگ اسلامی است که از محمد الهام گرفته و در برخی جهات آن تا به امروز حفظ شده است. به همین دلیل است که سبک زندگی غربی به همان اندازه مذهب غربی، آماج حملات و خشم غرب‌ستیزانه‌ی مسلمانان بنیادگرا قرار می‌گیرد. ممکن است تصور شود که پوشش، موسیقی، و تاثیرات فرهنگی غربی تداخلی با اعمال مذهبی نخواهد داشت، اما مسلمانان بنیادگرا هر گونه ارتباطی را چنان واضح می‌بینند که هر مظهری از فرهنگ غربی را در خاک خاورمیانه به عنوان توهینی به دین اسلام می‌دانند.

جهادگران اسلامی مکرراً دعوت به جهاد را نقل قول می‌کنند، که قرار است فقط در شرایط استثنایی رخ دهد، اما این آموزه قرآن را نادیده می‌گیرند که کشتن یک نفر برابر با کشتن همه انسان‌هاست. این حقیقت که آنها به صورت گزینشی برخی از بخش‌های متون مقدس را نادیده می‌گیرند، و در عین حال بر پایبندی دقیق به سایر بخش‌های آن اصرار می‌ورزند، هرگز مورد قبول آنان نیست. واقعیت این است که بنیادگرایان همان کاری را انجام می‌دهند که اکثر مردم انجام می‌دهند: آنها احکامی را که به نظرشان جذاب می‌آیند، گلچین می‌کنند و جنبه‌هایی از کتاب مقدس را که مفید نمی‌دانند، نادیده می‌گیرند. تفاوت بین بنیادگرایان و دیگران در امتناع آنها از اعتراف به استفاده گزینشی از کتاب مقدس است. بنیادگرایان معتقد نیستند که کتاب مقدس بی‌عیب و نقص است، زیرا اگر چنین اعتقادی داشتند، از آموزه‌های آن به طور کامل پیروی می‌کردند.

در سیستم های بنیادگرا، هر گونه شک و شبهه یا حتی پیشنهاد داشتن یک دیدگاه متفاوت باید رد شود. بیان یک عقیده جایگزین، تهدیدی برای قطعیت تعصب است، بنابراین، خشم نسبت به ارتداد را برمی‌انگیزاند. هر کسی که پشتیبانی خود را از دیدگاه متفاوتی اعلام کند، دشمن نظام اعتقادی می‌شود. این دیدگاه که افراد بی‌ایمان را «کاملاً بد» می‌دانند، در مقایسه با فضیلت هر کسی که از دستورات دین پیروی می‌کند، برخی از صاحب‌نظران روانکاوی را وادار کرده تا بر اهمیت دوپاره‌سازی در روان بنیادگرایان تاکید کنند.

پست های مرتبط

دوپاره‌سازی در روان بنیادگرایان

دوپاره‌سازی، به معنای خلوص و پاکی «ما» در برابر شر و بدی «دیگران»، ریشه‌ی سازمان روانی بنیادگرایان است (کرنبرگ، ۲۰۰۱؛ کونیگزبرک، ۲۰۰۵؛ استین، ۲۰۰۶). در واقع، بنیادگرایی به هر شکلی که باشد، جهان را به خوب بودن مومنان و شر غیرمومنان سازمان‌دهی می‌کند. در موارد شدید، نفرت از غیرمومنان برای توجیه خشونت بکار می‌رود؛ چه خشونت اِعمال شود و چه نشود، مومنان پاک و خالص هستند، و به آنها نوید حیات جاودانی در بهشت داده می‌شود. در روان بنیادگرایان، دوپاره‌سازی نوعی واکنش به بیان هر گونه نظر احتمالیست که متناسب با نظام اعتقادی آنها نباشد.

بیمار مرزی که دوپاره‌سازی می‌کند، به دلیل وجود عقاید مختلف خشمگین نمی‌شود، بلکه به دلیل شکست دیگران در برآوردن نیاز به درهم‌آمیختگی است که خشم او برانگیخته می‌شود(سامرز، ۱۹۹۹). هر اندیشه‌ای که با متن خطاناپذیر بنیادگرایان سازگاری نداشته باشد، تهدیدی برای آنان است. پس افراد مرتد به دلیل تردید ضمنی در خطاناپذیری تعصب آنها، «کاملاً بد» هستند. مومنان «خوب» هستند، به این دلیل که به خطاناپذیری سیستم پایبند هستند، و دیگران به دلیل دوری از چنین مطابقت و پیروی، گنهکار یا بی‌ایمان هستند. هر گونه زیر سؤال بردن و تردید در اعتقادات است که بنیادگرایان را به خشونت می‌کشاند. مثلا، اگر روسری روی موهای زنی نباشد، یک مومن می‌تواند او را کتک بزند. نقض یک قانون، تهدیدی برای کنترل همه‌جانبه تعصب است که منجر به احساس ترس و نگرانی از هرج و مرج می‌شود. زن باید کتک بخورد تا روحیه استقلال، اراده یا اختیار او در هم بشکند. هر گونه ابراز میل و اشتیاق فردی این پتانسیل را دارد که تهدیدی برای مومن باشد و در نتیجه، باید نابود شود. 

برای بنیادگرا، ایمان و اعتقاد او بخشی فرعی از زندگی‌اش نیست، بلکه دقیقاً تعریفی از کیستی اوست. بدون ایمان، او گمشده است، بدون لنگرگاه و وابستگی برای هدایت او در این جهان، اضطراب وجودی بر روان او چیره می‌شود. وجود باورها و سبک‌های زندگی جایگزین، مانند زندگی بدون ازدواج، باعث می‌شود بنیادگرایان با حس اضطراب وجودی به لرزه درآیند. سپس ترس به خشم نسبت به کسانی تبدیل می‌شود که موجب تداوم باورهایی هستند که وجود آنها را به خطر می‌اندازند. دوپاره‌سازی همه مومنان خوب و همه مرتدین بد، نتیجه‌ی نیاز به پایبندی به حقیقت مطلق و خدشه‌ناپذیر آموزه‌هاست. دیدن غیرمومنان به عنوان موجودی پیچیده با آمیزه‌ای از نقاط قوت و ضعف، به دیدگاههای جایگزین مشروعیت می‌بخشد و احتمال حقایق متعدد را افزایش می‌دهد.

این دیدگاه صلب و محکم که، مومنان «کاملاً خوب» و دیگران «کاملاً بد»هستند، ما را به این پرسش انتقادی می‌رساند که بنیادگرایان «دیگری» را چگونه تجربه می‌کنند.

حذف دیگری در روان بنیادگرایان

از آنجا که تعریف بنیادگرایان از خود، آمیخته با اعتقادات است، کسانی که به نظام اعتقادی پایبند هستند، حس خود یا ادراک خویشتن مشترکی دارند. این خود جمعی، که به صورت یکی (one) تجربه می‌شود، چشم‌انداز هیتلر برای آلمان بود: تنها یک نژاد وجود خواهد داشت، نژاد برتر، مردم ژرمن(کونیگزبرگ، ۲۰۰۵). هیتلر با در نظر گرفتن ملت به عنوان یک دین، ادعا کرد که نازیسم «یک نوع بیان اعتقادی است که میلیون‌ها نفر را با قدرت و توانایی بیشتری فرا می‌گیرد، با آن اعتقادی که قوی‌تر از هر قدرت زمینی است». از سوی دیگر، یهودیان فاقد هر گونه سرسپردگی و وفاداری به این ملت بودند و بنابراین «افراد خودخواهی» بودند که نمی‌توانستند «خوشبختی تعلق به این جامعه بزرگ و الهام‌بخش» را درک کنند. به همین ترتیب، اسامه بن لادن مدعی است که هدف هستی و موجودیت انسان عبادت الله است، و هر کسی که اینکار را انجام دهد، در اعتقادات او یک مؤمن تعریف می‌شود. کسانی که موفق به تحقق این هدف نمی‌شوند، بی‌ایمان هستند.

بدین صورت می‌توان دریافت که مطلق‌گرایی در بنیادگرایی تنها دو گزینه برای آزمودن دیگران دارد. آنهایی که عقیده و ایمان مشترک دارند، با خود آمیخته شده، بخشی از مؤمنان می‌شوند. سرسپردگی و وفاداری هیچ جایی برای فردیت باقی نمی‌گذارد، بنابراین کسانی که در این تعصب شریک هستند، به بخشی از خود جمعی تبدیل می‌شوند، و در پرستش نماد گروه، مانند الله، آلمان، عیسی مسیح، یا نظام شوروی متحد می‌شوند. هیچ تفاوتی به رسمیت شناخته نمی‌شود، بنابراین، هر کسی که ایمان نداشته باشد، بدون تردید در بیرون گروه قرار دارد و هیچ ارزشی ندارد. تنها هویت ناباوران، به صورت غیر خود(nonself) است که عضو خود جمعی نیست. ناباوران با عدم پذیرش حقیقت تعریف می‌شوند و بنابراین، باید نفی، رد، یا حتی نابود شوند.

در تفکر روانکاوانه معاصر، ناتوانی در تایید و به رسمیت شناختن دیگری، به عنوان ناکامی کودک در بیرون آمدن از حالت نارسیسیستیک شناخته می‌شود که در آن، مادر به عنوان دیگری(other) به رسمیت شناخته نمی‌شود(کوهوت، ۱۹۷۱). وینیکات(۱۹۶۳، ۱۹۶۰) خاطرنشان می‌کند که نگاه فیگور مادرانه لازم است تا کودک خودش را در چشمان مادر بیابد. وینیکات نشان داد که کودک ابتدا حالات روانی خود را به واسطه دیدن در چشمان مادر درک می‌کند، اما مادر هنوز به عنوان یک اُبژه جداگانه درک نشده است. به عقیده وینیکات، این بقای مادر از ویرانگری کودک است که این آگاهی را تحمیل می‌کند که مادر جداست، وجودی که زندگی خودش را دارد. اگر مادر بتواند سازگاری لازم را انجام دهد، کودک حدوداً شش تا هشت ماهه آگاه می‌شود که ویرانگری او مادرش را نکشته است و او را به عنوان یک ذهنیت جداگانه می‌بیند.

برخی از افراد به تلاش برای یافتن یک رابطه ادغام شده با دیگران ادامه می‌دهند و همواره از عدم دسترسی کافیِ دیگران عصبانی و ناامید هستند (سامرز، ۱۹۹۹). از آنجایی که دیگران معمولاً در برابر فشار برای نامشخص کردن مرزها مقاومت می‌کنند، افرادی که دچار یک خود شکننده هستند، و معمولاً متخصصان بالینی آنها را بیماران «مرزی» توصیف می‌کنند، اغلب به ابزارهای دیگری برای ارتباط و رهایی از اضطراب تنهایی روی می‌آورند. راهبردهای مختلفی وجود دارد که ممکن است برای دستیابی به احساس درهم‌آمیختگیِ انکار شده توسط دیگران، مورد استفاده قرار بگیرد. مواد مخدر و الکل روش‌هایی معمول برای از بین بردن حس انزوا از طریق وهم(illusion) موقتیِ محو شدن مرزهای خود هستند. برخی افراد در تلاش برای حفظ وهم کنترل همه‌جانبه بر جهان، به دنبال دستیابی به قدرت و مقام هستند، و بدین ترتیب سعی می‌کنند سد بین خود و جهان را بشکنند. برخی دیگر به طور کامل از این جستجو و طلب دست می‌کشند و غرق در ناامیدی و درماندگی، در افسردگی فرو می‌روند. گروهی دیگر از این افراد که قادر به تنهایی نیستند، در عین حال قادر به ایجاد روابطی نیستند که اکثر مردم می‌توانند تحمل کنند، به جای برقراری رابطه‌ی فردی به دنبال ادغام و بهبود اضطراب وجودی‌شان در همانندسازی گروهی هستند. گروه بزرگتر باید یک ایدئولوژی توتالیستی داشته باشد، که در صورت پذیرش کامل آن، می‌تواند به عنوان یک خود عمل کند که اضطراب وجودی تنهایی را برطرف می‌کند.

ایدئولوژی‌های بنیادگرا، چه سکولار و چه فرقه‌گرا، در حالت ایده‌آل برای ارائه یک هویت گروهی جمعی مناسب هستند که خود فردی می‌تواند با آن ادغام شود. تعلق به ایدئولوژی بنیادگرا تضمین‌کننده‌ی قطعیت است، بنابراین، ابهام زندگی در ازای از دست دادن فردیت از بین می‌رود. خود شکننده از طریق پذیرش یک تعصب خطاناپذیر به احساس قدرت دست می‌یابد. غوطه‌ور شدن در نظام اعتقادی، با ارائه یک ساختار و پایه منطقی برای نارسیسیزم باقیمانده دوران کودکی، قدرت مطلق مربوط به دوران کودکی را تشدید می‌کند. به جای دنبال کردن تایید دیگران که به سختی قابل دستیابی است، فرد با پایبندی به نظام اعتقادی و گروه، از عظمت و شکوه خاطرجمع است. هیتلر عظمت تسلیم شدن خود در برابر ملت آلمان را در بوق و کرنا کرد. به همین ترتیب، بنیادگرایان مذهبی، معتقد به شکوه و جلال ابدی برای کسانی هستند که در دین آنها حضور دارند.

بنیادگرایان هرگز احساس انزوا نمی‌کنند، زیرا ایمان، آنها را به طور قطعی و تا ابد به گروه مومنان پیوند می‌دهد. هرگونه پیشنهادی مبنی بر خطاپذیری در این دکترین باید نابود شود، زیرا تهدیدی برای درک و رسوخ به قدرت مطلق دوران کودکی و برانگیختن اضطراب نهفته‌ی تنهایی و شکنندگی فرد است. هدف بنیادگرایی این است که با تسلیم خود فردی در برابر ایدئولوژی، بار فردیت(selfhood) را از بین ببرد.

این وهم قدرت مطلق است که به توضیح واپس‌رانیِ میل جنسی و خشم نسبت به میل جنسی زنانه که وجه مشخصه‌ی بسیاری از جنبش‌های بنیادگرای مذهبی است، کمک می‌کند. میل جنسی به زن، تهدیدی برای آسیب رساندن به مکانیزم دفاعی همه‌توانی(omnipotent defense) است. شرم ناشی از آن، برانگیزاننده‌ی خشم علیه این منبع افشاگری است، کسی که پس از آن به یک آزارگر تبدیل می‌شود، دشمنی که اگر نابود نشود، باید انکار شود. بنیادگرا برای دفاع در برابر این شرم، به زن حمله می‌کند، زنی که ممکن است حضورش شکنندگی نهانی او را آشکار کند. حمله به زن او را از قدرتش خاطرجمع می‌کند، استحکامات دفاعی همه‌توان او را تقویت می‌کند، و در نتیجه به طور موقت اضطراب وجودی‌اش را تسکین می‌دهد.

اضطراب وجودی و خودانگیختگی

به دلیل اینکه اطاعت از ایدئولوژی تنها محافظ در برابر اضطراب است، خودانگیختگی به هر شکلی که باشد، تهدیدی برای نظام اعتقادی بنیادگرا به حساب می‌آید. لذت خودانگیختگی در هیجان غیر قابل پیش‌بینی بودن و تازگی آن نهفته است. خودانگیختگی به طور ذاتی تجربه‌ی جدیدی ایجاد می‌کند، و بنابراین، بنیادگرایی باید همیشه در برابر آن مقاومت کند. برای طالبان، خنده به اندازه رقص یا موسیقی دلیلی برای کتک زدن است. در حالی که به نظر بسیاری از افراد در غرب، این سرکوب لذت و سرگرمی غیر قابل درک به نظر می‌رسد، اما وقتی این موضوع را در نظر بگیریم که در بنیادگرایی، خود با قطعیت مورد ادعای متون مقدس تعریف می‌شود، چنین نیازی به جدیت قابل درک می‌شود. نمایش به هر شکلی، مانند رقص، موسیقی یا طنز، ابزارهایی خودانگیخته برای شکستن روال طبیعی زندگی هستند. طنز و شوخ‌طبعی مانند هر شکلی از نمایش، دیدگاه کمدی را معرفی می‌کند. این نوع آزادی همراه با این تهدید است که جهان را می‌توان از زوایای مختلف دید و از طریق مواضع مختلفی شناخت. احتمال نفوذ ناگهانیِ غیرمنتظره‌ها، موجب اضطراب طالبان می شود و در نتیجه، تفریح و سرگرمی در این رژیم ها غیرقانونی است. به نظر بنیادگرایان، نمایش در مفهوم عام، تهدیدی است که به فرد حق تفسیر کردن می‌دهد. اگر دیدگاه طنز مجاز باشد، آنگاه می‌توان دیدگاههای مختلفی را در مورد تعصب بکار برد.

تلاش برای حذف خودانگیختگی پیامدهای گسترده‌ای دارد. همانطور که وینیکات (۱۹۶۰) مدتها پیش نشان داد، ژست خودانگیخته‌ی کودک، شاهدی برای یک فرآیند بلوغ ذاتی جهت تبدیل شدن به فردیت است. انگیزه و ظرفیت برای به کارگیری استعدادها و تمایلات ذاتی، ابرازهایی خودانگیخته هستند که اگر محیط اولیه پاسخ درستی به آنها بدهد، به موجودی منحصر به فرد تبدیل می‌شود. از آنجایی که خود از ابرازهای بدن و ذهن تشکیل شده است که بدون قصد و نیت ارادی عمل می‌کند، بهای خفه کردن خودانگیختگی، نابودی پتانسیل خود شدن است. بدون خودانگیختگی، هیچ فضای بالقوه‌ای وجود ندارد، و بنابراین، هیچ امکانی برای رشد خود وجود ندارد. زندگی انسانی که آفریده نشده است، بلکه از طریق زیست‌شناسی و محیط تعیین می‌شود، یک خود نیست، بلکه وسیله‌ای است که نیروهای دیگری در آن فعالیت می‌کنند. بنیادگرا قطعیت تعصب خودش و تسکین موقت اضطراب وجودی را با نابودی خود می‌خرد. تنها یک عقیده وجود دارد؛ فرد قربانی خطاناپذیری و نص صریح متن می‌شود.

هر جنبش بنیادگرا، چه فرقه‌ای و چه سکولار، برای ریشه‌کن کردن آزادی، نوآوری، و خلاقیت طراحی شده است. بنیادگرا وارد بحث بر سر تفسیر «لیبرال» در مقابل تفسیر «محافظه‌کارانه» متون اعتقادی نمی‌شود، زیرا بنیادگرایی با خود مفهوم تفسیر مخالف است. جنبش پدیدارشناختی در فلسفه، همانطور که هایدگر (۱۹۲۶) و گادامر (۱۹۷۶) نمونه‌هایی از آن هستند، نشان داد که ما ذاتاً موجودات تفسیرگری هستیم که در تمام تجربه‌ها به دنبال معنا و ایجاد آن هستیم. این فیلسوفان نشان داده‌اند که تفسیر یک فعالیت اتفاقی نیست که هنگام بحث درباره آثار هنری انجام می‌دهیم، بلکه جوهره و اساس ما در جهان است. همه تجربه‌ها، چه ادراک حسی، تفکر، لحظه زیباشناختی، گفت‌وگو، یا عمل خواندن کتاب، دربرگیرنده‌ی تفسیر معنای کاری است که انجام می‌دهیم. بنیادگرایان سعی در انکار دقیقاً همین انسانی‌ترین خصلت، یعنی دادن معنا در جهان هستند. به همین دلیل است که بنیادگرایی چیزی جز تلاش برای خاموش کردنِ انسانی‌ترین خصیصیه در ما نیست.

با وجود ماهیت افراطی جنبش‌های بنیادگرا، درک ما از منشاء آنها می‌تواند ما را به درجاتی از همدلی برساند که با قصد آسان‌تر و قابل کنترل‌تر کردن جهان است. عصر مدرن چنان سرشار از عدم قطعیت در میان مجموعه‌ای گیج‌کننده از احتمالات است که میل و گرایش به شفاف‌سازی جهان با پذیرش یک نظام اعتقادی، به روشی رایج برای کاهش اضطراب تبدیل شده است. با شتاب گرفتنِ تغییرات در فناوری و سبک زندگی، هم جنبش‌های مذهبی و هم سکولار، تمایل به ادغام در اعتقادات گروهی جمعی دارند که ساختاری برای زندگی ارائه می‌دهند. به عبارت دیگر، بنیادگرایی افراطی‌ترین نوع ابراز و نمود یک روند اجتماعی است که خود را در قالب یک گروه جدی و سختگیر تعریف می‌کند که در ازای نادیده گرفتن خود–ابرازی، قطعیت و اطمینان ارائه می‌دهد، آنها برای حفظ هویت خود، بیگانگان و غیرخودی‌ها را حذف می کنند.

منابع

۳.۴ ۷ رای ها
رأی دهی به مقاله
* درود بر شما که با حمایت خود و دعوت دیگران به مطالعه این مطلب و دیگر مطالبم، به من انگیزه می دهید. لطفا در کامنت ها و مباحثات شرکت کنید و پرسشگر باشید. جهت مشاوره تلفنی یا حضوری با شماره ۰۹۳۵۵۷۵۸۳۵۸ در تلگرام یا ایمو هماهنگ نمایید. همچنین می توانید با شماره ۰۹۱۲۰۷۲۸۷۱۲ تماس بگیرید. *

17 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
صبا روحی
۱۴۰۱/۱۱/۰۹ ۲۰:۰۸

اگر این حکومت بنیادگرا بود امثال شما میتونستید از این رطب و یابس ها بهم ببافید؟ میتوانستید در این کشور مشاور باشید و عده ای از انسانها را تحت تاثیر افکار خودتون قرار دهید؟؟؟ به انضمام اینکه تصویری را برای بنیادگرایی انتخاب کنید که دارد افرادی از کشوری را نشان میدهد که از خودشان در برابر وحشی ترین انسانها که اسمشان هم تن شما را به لرزه در میاورد دفاع می کنند؟ این منصفانه است یا نوعی بنیادگرایی است که شما دارید؟

علی
پاسخ به  علیرضا نوربخش
۱۴۰۱/۱۲/۰۲ ۰۲:۲۲

نکته ی اول اینکه مفهوم آزادی که در اسلام بیان شده است با تفاسیری که در جاهای دیگر می شود متفاوت است.
اسلام آزادی را مطلق بیان می کند شیوه ی برخورد را هم متفاوت بیان می کند. قرآن در جایی وظیفه ی انبیا را آزادی فکری مردم و حریت در فکر و اندیشه مطرح می کند. که غل و زنجیر را از اندیشه ی مردم بردارند. و جهل و خود فروشی را اصلا تحمل نمی کند. اینکه اسلام جهل و بی فکری را تحمل نمی کند یکی از تفاوت های بارز میان آزادی اسلام و دیگر مکاتب و نظر هاست.
نکته ی دوم اینکه: اسلام آزادی در بیان را می پذیرد باب گفتگو را نیز به شدت باز می گزارد و از گفتگو استقبال می کند علت هم مشخص است چون که گفتگو یکی از راه های پرورش تفکر است. و از طرفی هم خفقان را نمی پذیرد و می گوید آنچه که از گفتگو و تفکر جلوگیری می کند باید کنار برود. داعیه دار اینکه خود نیز حرفی دارد نیز هست.
نکته ی سوم اینکه مقبولیت یک جامعه و بالتبع قانون در بوسیله ی مردم انجام می شود و روی آوردن مردم به یک فکر یا حزب یا جناحی باعث روی آمدن آن حزب یا فکر می شود ولی در بحث مدیریت و اجرای قانون نمی توانند مردم به صورت مستقل عمل کنند. اگر مردم به صورت مستقل بخواهند عمل کنند عملا قانون و مدیریت یک کشور به هرج و مرج کشیده می شود و اصلا فلسفه ی قانون زیر سوال می رود همان طور که در تمام جهان مردم قانون کشور را با انتخاب نماینده ها و با واسطه تصویب و اجرا می کنند.
اگر منظور از آزادی سیاسی آزادی بیان است که اسلام استقبال کرده است بخلاف دیگر ایدئولوژی ها و اگر منظور از آزادی سیاسی آزادی در انتخاب نوع مدیریت کشور و انتخاب مدیران و وکلاست که آن هم مردم آزادند ولی اگر منظور از آزادی سیاسی چیز درعرض قانون است و مخالف قانون است متاسفانه اسلام که هیچ، عقل سلیم هیچ انسانی نیز نمی پذیرد.

علی
پاسخ به  علیرضا نوربخش
۱۴۰۱/۱۲/۰۲ ۱۶:۲۱

مشکل اینست که هیچ جای دنیا مانند شما فکر نمی کنند و تمامی کشور های جهان قانون اساسی خود را به منزله ی وحی در نظر می گیرند. شما یک مورد را هم نمی توانید پیدا کنید که این اتفاق افتاده باشد نهایتا تغییر قانون با تغییر رژیم و روش حکومتی رخ می دهد که آن هم معدود است. شما نگاهی به تاریخ حقوق هم بندازید خیلی واضح است که قانون ناشی از زندگی اجتماعی است و در کشور های مدرن و غربی مانند آمریکا اساس شکل گیری حکومت و قانون بر آزادی شخصی و عدم تعارض آزادی ها به منظور حفظ همان آزادی شخصی صورت گرفته است.(البته این در ظاهر قانون برای حفظ آزادی است در حقیقت قانون کشور های مدرن به منظور حفظ اقلیت سرمایه دارد است. جا دارد که به کتاب های تاریخ آمریکا رجوع شود.)
وقتی صحبت از قانون میشود شما ناچارا ارزش های شخصی افراد را محدود کرده اید و نمی توانید قانونی داشته باشید که هر شخصی تماما آزاد باشد. دموکراسی و حقوق بشر نیز بر همین اساس بوجود آمده اند فراموش نکنیم که دموکراسی و حقوق بشر ناشی از اصل تعارض منافع است و هیچ جنبه ی دیگری ندارد. تنها آزادی است که بالاتر از قانون است و البته هیچ جایی آزادی را که با قانون(فرقی در اینکه چه قانونی باشد دارد درباره ی کلیت قانون صحبت می کنیم) تعارض داشته باشد مردم نمی پذیرند. اگر آزادی بخواهد قانون را نادیده بگیرد اولا مردم قبول نمی کنند چون که این نادیده گرفتن قانون فقط توسط یک عده ی قلیل تمامیت خواه شکل می گیرد و این عده صرفا برای رسیدن به خواسته های خودشان قانون را نادیده می گیرند. اگر عده ای بوسیله آزادی بخواهند قانون را نادیده بگیرد، عملا چیزی از آزادی به جز پوسته ای و لفظی که مدام تکرار می شود نمی ماند. پذیرفتن آزادی بدون پذیرفتن قانون مانند اینست که عمل ریاضی جمع و منها را قبول کنی و ضرب و تقسیم را نه.

کاظمی
۱۴۰۱/۱۱/۲۰ ۱۱:۱۶

اشاره به نتایج آزادی زنان و آزادی جنسی در غرب نیز لازم است:
اکنون یک چهارم خانواده های آمریکایی تک سرپرست هستند
اکنون همجنس گرایی در همه ایالت های آمریکا به قانون تبدیل شده است
و …

علی
۱۴۰۱/۱۱/۲۸ ۰۱:۲۴

بزرگواری که این مطالب را نوشته اند نیز دچار بنیاد گرایی حاد هستند. علت هم واضح است ایشان فقط از دریچه ی علم روانشناسی به این اتفاق نگاه می کنند در حالی که علوم دیگری نیز حرف های دیگری دارند و متاسفانه فقط مطالب و افکار خودشان را قبول دارند. این یک علت. علت دیگر هم واضح است اینکه این فرد در برابر یک سر گزاره ی علمی تسلیم شده اند (گزاره های علم روانشناسی) و مطیعانه خاضع شده اند در حالی است که همین رفتار از بنیاد گرا ها سر میزند که به یک سری گزاره چه دینی و چه غیر دینی باور دارند و تسلیم این گزاره می شوند.
به رفتار نویسنده فقط می توان یک چیز گفت: بنیاد گرایی روانشناسانه!

علی
پاسخ به  علیرضا نوربخش
۱۴۰۱/۱۲/۰۲ ۰۲:۴۴

تفاوت بنیاد گراها و اندیشمندان دیگر علوم باید مشخص باشد. در چه صورتی است که یک نظری و دیدگاهی به بنیاد گرایی و نظر دیگری به یک علم منتسب می شود؟ چه تفاوتی بین یک بنیاد گرا و ریاضی دانی است که ریاضی دان فرمول های ریاضی را غیر قابل رد و انکار می داند و نه تنها خود او به آنها باور دارد که دیگر مردم جهان نیز باور دارند؟ اگر تفاوت در اینست که ریاضی دان برای فرمول ها خود و نتایج معادلات خود دلیل دارد که ادعای بعضی از بنیاد گرا ها نیز همین است که برای نظریه های خود دلیل دارند . و اگر تفاوت در ایمان به نظریات است که تمامی مردم جهان به معادلات ریاضی و نتایج آنها باور دارند و این باور ها را بخشی از خود می دانند. مطابق آنها عمل می کنند.
همین نظر هم درباره روانشناسی و شاخه های آن درست است که به چه دلیل دانشمندان این علوم را بنیاد گرا ندانیم در حالی که هم برای گفته های خود دلیل دارند و هم به نتایج این گفته ها باور دارند و بخشی از هویت خود می دانند. هر شاخه ای از روانشناسی و هر دانشمندی رفتار های انسان و ذهن انسان را بر همین اساس تفسیر می کند و تجویز می کند. همین نشان دهنده ی اینست که این دانشمندان نیز نظریه های خود را جزئی از هویت خود و دیگران می دانند.
غیر از این چگونه ساختار دکترین قابل بحث نیست؟ به چه عنوانی این ساختار منطقه ممنوعه محسوب می شود؟ این حرف هم مانند حرف پاپ های کاتولیک قرون وسطایی است که از به چالش کشیدن مذهب و باورشان واهمه دارند به دور عقاید خود نوار زرد می کشند.
البته ناگفته نماند که همین نیز نشانه ای از بنیاد گرایی شدید روانشناسان است.

امینه
۱۴۰۱/۱۲/۰۲ ۰۱:۲۸

مطلب جالبی بود. به عنوان یک زن که در این کشور رشد کردم، نفس کشیدم، تحصیل کردم، فرزنددار شدم و دو دخترم رو هم زیر پرچم همین سرزمین اسلامی بزرگ خواهم کرد، واقعا این شکل از آسمون و ریسمون بافتن و بزک کردن عقده دل با نام تحلیل روانشناسی واقعا برام عجیب بود. دارم برای کنکور دکتری آماده میشدم و در جست‌وجوی یک سوالم به این مطلب رسیدم و تعجب کردم از این شکل از تحلیل روانشناسانه. اول پاسخ برای مطلب نوشتم، بعد دیدم، ای بابا…. باید تا صبح به جای درس خواندن برای این مطلب جواب بذارم. واسه همین گفتم فقط بگم که اگر تعریف یه زندگی ازاد از استعمار و سلطه‌ی غرب اسمش بنیادگراییه، من به بنیادگرایی خودم افتخار می‌کنم.

آزاد
پاسخ به  علیرضا نوربخش
۱۴۰۲/۰۸/۱۹ ۲۲:۳۴

فوق العاده بود این پاسخ،ممنون جناب آقای نوربخش

جواد
۱۴۰۲/۰۴/۲۹ ۰۰:۵۹

یه کشور رو نام ببرید که بنیاد گرایی و ایدئولوژی نداشته باشه 🙂 مگه میشه انسان برای خودش باید و نباید و ارزش هایی تعریف نکرده باشه؟ مگه میشه انسان جهان بینی نداشته و در مورد خودش و جهان اطرافش فکر نکرده باشه؟؟؟ بالتبع هر اجتماع انسانی به یک ایدئولوژی و جهانبینی و ارزشهایی معتقد است و الا اصلا اجتماعی شکل نمیگیرد و الا اصلا انسان برای هدف و ارزشی تلاش نمی کند. حالا یه جا ایدئولوژی شون سرمایه داریه که با اسم آزادی و دموکراسی و حقوق بشر بزکش میکنن یه جا ایدئولوژی شون ملی گراییه که با عدالت بزکش میکنن یه جا ایدئولوژی شون حول محور خانواده ست یه جا حور محور اجتماع یه جا حول محور فرد… خلاصه خودتونو گول نزنید، انسان بدون هدف، بدون ارزش نداریم. همون انسانی که میگه من هیچ هدفی ندارم، همین هیچ هدفی هدفشه، هیچ هدفی میشه ایدئولوژی. انسانی که میگه باید در انتخاب ایدئولوژی آزاد بود، همین “باید” میشه ایدئولوژی ش.

محمدی
۱۴۰۲/۰۷/۲۴ ۰۷:۵۸

مقاله عالی بود و چقدر توصیف دقیق حکومت تمامیت خواه و بنیادگرای ماست.

ابطحی
۱۴۰۲/۱۰/۰۲ ۰۹:۱۴

سلام و عرض ادب، چند خط از مطلب تان را خواندم
به عنوان کسی که سالها هم دانشجو بودم هم طلبه، هم مدیریت خواندم هم حوزه هم روانشناسی ، حرف برای گفتن زیاد دارم حیف که فرصت ندارم بنویسم. همین قدر عرض کنم که : نگاه روانشناسی به دین نگاه ناقصی ست . دین ، مجموعه ای از باورها و دستوراتِ افرادی خاص نیست. دین، ترجمانِ واقعیت است. انبیاقوانین هستی را در قالبی به نام دین عرضه کرده اند! و آمده اند واقعیت های هستی را برای مردم نشان دهند و بگویند: به هر میزان که از قوانین واقعیِ هستی تبعیت کردی رشد میکنی وگرنه سقوط میکنی! همین! حالا میخواهی رشد کن میخواهی سقوط کن! فقط یادمان باشد صدای این سقوط و صعود، در عالم بعدی درمیاید!!!