روانشناسی نظام های توتالیتر
تأثیر و اهمیت نیروهای روانشناختی دخیل در شکلگیری نظامهای توتالیتر
توتالیتاریسم سعی دارد علاوه بر عمل، تفکر را نیز تحت کنترل خود در آورد. در واقع، تفاوت بنیادی آن با سایر نظامهای بشری در این است که اصولاً نظامی سیاسی نیست، بلکه کمر به نابودی انسان بسته است.
طبق روانشناسی نظام های توتالیتر، در برخی کشورها، فرهنگ و سنت اغلب مردم، اطاعت و فرمانبری است و از مسئولیت و تصمیمگیری فردی خبری نیست؛ همچون یک کودک که امنیت خود را در وابستگی به والدین خود میبیند، متکی و وابسته به حاکمیت هستند. بدیهی است در چنین حکومتهایی برآورده کردن نیاز به امنیت مستلزم نفی فردیت شهروندان و جلوگیری از ابراز عقیده و آزادی بیان است. به وجود آمدن چنین فضایی موجب شکلگیری نوعی نفرت و خصومت نسبت به طبقه حاکم میشود. نظامهای توتالیتر برای گریز از چنین خصومت نهفتهای تلاش میکنند جهت این خصومت را به سوی دشمنان واقعی یا خیالی تغییر دهند. نمونه بارز چنین حرکتی را میتوان در حکومت هیتلر نسبت به یهودیان و قتل عام آنها مشاهده کرد.
ویلفرد بیون (۱۹۶۱) معتقد است که در هر اجتماع انسانی میتوان دو گروه متمایز را یافت که به طور همزمان عمل میکنند. او یکی از این دو را «گروه کاری» مینامد. کارکرد آن عبارت است از هر آن چیزی که اعضای گروه برای تحقق آن گرد هم آمدهاند؛ اعمال این بخش بر واقعیت متکی است. کارکرد آن مشابه چیزی است که فروید ایگو مینامید. گروه دیگر «گروه بنیادی» نام دارد. سه فرض بنیادی داریم و هر گروهی در عمل یکی از این فرضها را در پیش میگیرد و سپس به سراغ فرض دیگری میرود. بیون ویژگی این گروهها را با توصیف فرضهای بنیادی شان مشخص میکند؛ یعنی با باورهایی که گروه بر حسب فعالیتهای خود پذیرفته است.
اولین اینها گروه وابسته است؛ این گروه طوری عمل میکند که گویی هدفش دریافت تغذیه و مراقبت معنوی و مادی از جانب عضوی از گروه است که به عنوان رهبر برگزیده است. دومین دسته، گروه زوجی نام دارد؛ فرض بنیادین آن این است که افراد گرد هم آمدهاند تا شاهد و حامی نتیجهای حیرتآور باشند(گاهی به شکل نوعی آرمانشهر). سومین دسته، گروه جنگ-گریز خوانده میشود و طوری عمل میکند که گویی رهبر قرار است آن را در حمله به شرّی که گروه را مبتلا کرده، یا در گریز از آن شر، هدایت کند.
از نظر بیون، در هر مقطع از زمان فقط یک فرض بنیادی فعال است. فرض بنیادی فعال در گروه هرچه باشد، پدیدههای رایج خاصی بروز مییابند که قابل استناد به همه گروههای فرض بنیادی است. یکی از آنها نفرت عمیق از ایدههای نویی است که وضع موجود را تهدید میکنند و با آنها به منزلۀ کفرگویی برخورد میشود(مانند حجاب اجباری).
ویژگی دیگر گروه فرض بنیادی این است که فردیت را به شکلی یکدست سرکوب میسازد و صرفاً رفتاری را تاب میآورد که با فرض بنیادیاش همسو باشد. با هرگونه شواهدی از تفکر که از منظر فرض بنیادی مشروع نباشد در حکم تفکر کفرآمیز برخورد میشود. این برخورد شامل رهبر گروه های کوچکتر نیز میگردد؛ هر رهبری که وجنات و سکناتش از محدودۀ فرض بنیادی غالب تعدی کند، توسط گروه نادیده گرفته میشود. علاوه بر این، رهبر باید همان ایمانی را داشته باشد که اعضای گروه دارند. در نتیجه، رهبر مخلوق گروه است: رهبری وی به همنوایی او با امیال ناهشیار گروه بستگی دارد.
بیون همچنین از چیزی تحت عنوان «گروه کاری ویژه» یاد میکند. اینها گروههایی هستند که در دل گروهی که به آن تعلق دارند جوانه میزنند، با این هدف خاص که فعالیت گروه فرض بنیادی را خنثی کرده و نگذارند این فعالیت مانع از عملکرد گروه کاریِ اصلی شود. دو نمونه از این گروههای ویژه در جوامع منسجم عبارتند از کلیسا(مساجد)، که پدیدههای مربوط به گروه وابسته را تصرف میکند، و ارتش(سپاه و بسیج)، که همین نقش را دربارۀ پدیدههای گروه جنگ-گریز دارد. هیچ جامعه یا گروهی نیست که در آن پدیدههای فرض بنیادی رخ ندهد.
وظیفۀ گروه کاری ویژه دفاع از باور به فرض بنیادی خود و همزمان تأکید بر عمل نکردن به این باور هاست: کلیسا باید اظهار کند که هرگونه دستاورد قابل ملاحظهای محصول ارادۀ خداست و در عین حال، سختکوشیِ واقعبینانه را نیز تشویق کند. ارتش باید اذعان کند که «هر کاری با اعمال زور امکانپذیر است، به این شرط که هرگز از آن استفاده نشود». بیون معتقد است که فرضهای بنیادی همواره در گروهها فعالند، زیرا برخی از اضطرابهای اساسی انسان را دور نگه میدارند، از جمله ترس از نابودی خود به دست عوامل بیرونی یا ترس از نابودی ابژۀ خوبی که «خود» به آن نیازمند است. این اضطرابها کمابیش در همۀ انسانها وجود دارند.
بیون نقش رهبر را در گروه بنیادی اینگونه توصیف میکند:
لوبون رهبر را کسی میداند که عدهای خود را به شکل غریزی تحت لوای او قرار داده و مرجعیت او را به عنوان رئیس خود پذیرفتهاند؛ رهبر باید از نظر ویژگیهای شخصی با گروه منطبق و به ایمانی قوی مجهز باشد تا بتواند ایمان را در دل پیروانش زنده نگه دارد. نگاه او به رهبر به عنوان کسی که باید در صفات شخصی با گروه جور باشد، با این دیدگاه من همخوان است که هر رهبری که وجنات و سکناتش از محدودۀ فرض بنیادیِ غالب تعدی کند، توسط گروه نادیده گرفته میشود. علاوه بر این، رهبر باید همان «ایمانی» را داشته باشد که اعضای گروه دارند، نه برای آنکه ایمان را در دل اعضا زنده کند، بلکه به این خاطر که نگرش گروه و رهبرش به یک اندازه تابعی از فرض بنیادیِ فعال هستند.
نظام های توتالیتر، برخلاف سایر نظامها، برای شکل دادن به یک فضای سیاسی ساخته نشده و هدفش این نیست که به هر فرد اجازۀ عمل آزادانه بدهد. برعکس، نظامهای توتالیتر مانند یک گروه بنیادی عمل میکنند که نه نیازی به سازماندهی و نه ظرفیتی برای همکاری دارند.(بیون، ۱۹۶۱)
تناظر فرضهای بنیادین سهگانه (وابسته، زوجی و جنگ-گریز) با جنبههای مختلف نظام های توتالیتر:
اول، فرض بنیادی وابسته: آرنت اینگونه نتیجه میگیرد که اصلیترین ملاک رهبری تودهها، خطاناپذیری ابدی است؛ یک رهبر هرگز نمیتواند مرتکب خطایی شود. به عبارتی رهبر، فردی معصوم می شود.
دوم، فرض بنیادی زوجی: در پروپاگاندای توتالیتاریسم منعکس میشود. نمونههای آن را میتوان در تأکید مداوم بر بهشتی دید که جنبش به سویش در حرکت است، اما هرگز به آن نمیرسد. تمام موقعیتهای فعلی صرفاً ایستگاههایی در مسیر هدف غایی هستند. به نظر میرسد که گذشتن تودههای مردم در آلمان و روسیه از جان و رفاه خویش در راه هدف، از آرمانگرایی صرف فراتر میرود. آرنت میگوید که این گرایش به ترک امور مادی با نیازهای تودههایی منطبق بود که زندگی اینجهانی خود را از دست داده و اکنون آماده بودند تا بار دیگر به نیروهای جاودان و فراگیری بپیوندند که قرار بود انسان را به ساحل نجات برساند.
سوم، فرض بنیادی جنگ-گریز را میتوان در این پروپاگاندای محبوب یافت که مشکلات گروه نتیجۀ توطئهای بیرونی (یهودیان، سرمایهداری، آمریکا، اسرائیل) یا خرابکاری داخلی (ضد انقلابیون) است و رهبر راه ریشهکن کردن این نیروهای خطرناک را نشان داده و در نتیجه علاجی برای گروه به ارمغان آورده است.
تمامی وقایع بیرونی که آرنت از آنها به عنوان شرایط شکلگیری توتالیتاریسم یاد کرده تودۀ بزرگی از افراد پدید میآورد که «ذرهذره» شدهاند. از نظر او این انزوایی است که شاه علامت آن ناتوانی است؛ انسانهای منزوی، بیقدرتند. این مشاهدۀ جامعهشناختی شباهتی متقن با گزارشهای ذهنی دارد که برخی بیماران از دنیای خود ارائه میکنند: گسسته از خود، گسسته از دیگران، ناتوان.
منبع : https://pep-web.org/search/document
رابطه سرکوب و ایدئولوژی و شرم
نیروی سرکوب به کمک ایدئولوژی از پیش ساخته شده خویش، با هر آنچه به نوعی تغییر محسوب شود، سر عناد و کینه ورزی دارد؛ به واقع سرکوبگر تنها به یک چیز میاندیشد و آن ایستایی و بیتحرکی است. آنچه سرکوب میشود، حیات و زندگی است. اما آنچه که سرکوبگر انجام میدهد تنها انجام دادن وظیفه نیست، بلکه چیزی فراتر از فرامین یک دستور حکومتی است و آن خود ایدئولوژی است. ایدئولوژیای که چنان در بطن وی رخنه کرده که چشم او به هر تغییر و ایدهای بسته میشود. ایدئولوژی پدید آورندهی شرم است، تنها به همین دلیل ساده که سوژه را به انقیاد خود درآورده (ایستا بودن) و مادامی که سوژه زیر سایه سنگین ایدئولوژی تنفس می کند به همان مقدار با شرم ناشی از آن به زیست خود ادامه می دهد.
ایدئولوژی مجموعهای آگاهانه یا ناآگاهانه از افکار، باورها و نگرشهاست که برداشتها و سوءبرداشتهای ما را از جهان سیاسی و اجتماعی شکل میدهد. ایدئولوژی بر روی قضاوتها، رفتارها، تصمیمهای ما تأثیر میگذارد. ایدئولوژی نوعی آگاهی کاذب و غیرواقعی است که انسانها بر اساس آن عمل میکنند و خود نمیدانند که این آگاهی دروغین است. در حقیقت آنان اینگونه میاندیشند که آگاهند در حالیکه آگاهی آنان توسط طبقات حاکم به آنان بهطور ناخودآگاه تزریق شده است.
شرم می تواند قدرت تخریب داشته باشد، نه تنها تخریب دیگری بلکه تحقیر خویش. آنکه سرکوب میکند، میکشد، باتوم میزند، دیدهگان را کور میکند یا کلامی تحقیرآمیز دارد، بدین خاطر است که او روزگاری پیشتر، شرم را تا نهایت حد خود تجربه کرده و حال که با شور زندگی مواجه میشود بیش از آنکه صرفا از فرمان پیروی کند، حال با نیرویی فراتر از فرمان، یعنی، شرم به سرکوب هر آنچه در تقابل با اوست میپردازد.
آنچه در سرکوبگر است، ایستایی ناشی از شرم است و آنچه در معترض به وضع موجود است، تحرک و پویایی است. پویا بودنی که شور زندگی را برای خود و آیندگان به یدک میکشد. سرکوبگر توان دیده شدن خویش از نگاه پویای مردم را نخواهد داشت؛ به تعبیر فرویدی، اینجا سائق زندگی در برابر سائق مرگ قرار میگیرد؛ پس تحمل زندگی برای آنکه میل به مرگ و ایستایی دارد، بسیار دردناک و تحمل ناپذیر است.
این همان مکانیزمی است که فرد افسرده نیز ممکن است به آن دچار باشد، آنجا که میل به مرگ و ایستایی در او به حدی است که شرم حاصل از این بیمیلی، منجر به کنارهگیری یا نفی هرگونه شور و حرارت زندگی میشود. پیامد این شرم چنان است که گاه سرکوبگر نه کور میکند نه مقابله، نه میکشد نه فریاد میزند، بلکه گاه میخندد و میرقصد و شیرینی پخش میکند تا احساس ناخوشایند شرمگین بودن از خویشتن خویش را بدون باتوم و اسلحه در جهت تنظیم و ترمیم، به عنوان مکانیزمی دفاعی به کارگیرد.
جنبش «زن، زندگی، آزادی» در مدت کوتاهی بنیانهای سیستم را که بر پایه سلطه بر زنان و محروم کردن آنان از حقوق فردی و اجتماعی بنا شده بود، فرو ریخت؛ مردسالاری موجود در بطن جامعه را زیر سوال برد و پدرسالاری قیمماب در محیط خانواده را به عقب راند.
تحولات اخیر زنان در ایران
زنان ایران از انقلاب مشروطه، همواره در تحولات سیاسی و اجتماعی تاریخ معاصر ایران نقش داشتهاند. به دلیل همین نقش در همان روزهای اول پیروزی انقلاب ۵۷ ، بیدرنگ حقوق آنان هدف حمله قرار گرفت؛ از پوشش و کسب موقعیتهای سیاسی و اجتماعی در عرصه عمومی تا حقوق کیفری و مدنی در عرصه خصوصی. خشونت علیه زنان که پشتوانهی هزاران سالهی پدرسالاری دارد به زنان و نیمی از جامعه محدود نمیشود؛ زیرپا گذاشتن حقوق گروهی از جامعه آنهم زنان یک کشور را نمیتوان طوری پیش برد که نیمه دیگر، یعنی مردان، از آن در امان بمانند.
زنان به عنوان بزرگترین گروه اجتماعی که همواره به عنوان شهروند درجه دوم از سوی حکومت تحقیر شدهاند و امنیت آنها در جامعه سلب شده، با قدرت و کوبندگی و انگیزهی بیشتری برای آزادی به میدان میآیند. در ایران، آتش مشروطه به معنی آزادی و تجدد همواره در زیر خاکستر گرم بوده است؛ انقلاب ۵۷ هم نتوانست آن را سرد و خاموش کند. به نظر می رسد جنبش آزادی خواهی در ایران امروز علیه اسلام سیاسی است.