منش انقلابی
منش انقلابی، متعصب نیست.
منش انقلابی، شخصی است که خود را با انسانیت یکسان می داند، از این رو او از مرزهای محدود جامعه خویش فراتر می رود، و قادر است از چشم اندازی عقلانی و انسانی به نقد جامعه خود و دیگر جوامع بپردازد.
مفهوم منش انقلابی، مفهومی سیاسی-روانشناختی است. از این لحاظ همانند مفهوم منش اقتدار طلب است. مفهوم منش اقتدارطلب، ترکیبی است از مقوله ای سیاسی(ساختار اقتدار در دولت و خانواده) و مقوله ای روانشناختی.
ساختار منش بر پایه ساختارهای روانشناختی، سیاسی و اجتماعی و تاریخی شکل می گیرد. منش آدمی بخت و سرنوشت اوست. این ساختار منش است که تعیین می کند، فرد چه نوع ایده ای را برگزیند، و ایده برگزیده شده چه قدرتی داشته باشد. فروید می گوید مفهوم منش، فراتر از مفهوم سنتی رفتار است. یعنی فرد، نه تنها به شیوه معینی می اندیشد، بلکه بسیاری از اندیشه های وی در تمایلات و عواطفش ریشه دارند.
ساختار منش اقتدارطلب، ساختار منش فردی است که در سایه اطاعت و همزیستی با مراجع قدرت، احساس قدرت و هویت می کند، و در همان حال با کسانی که تسلیم قدرت وی شده اند، همزیستی سلطه گرایانه دارد. بنابر این می توان گفت، منش اقتدار طلب، هنگامی که تسلیم قدرت و بخشی از قدرتی است که باد کرده و بُت شده است، احساس قدرت می کند، و در همان حال هنگامی که خودش بر زیردستانش اعمال قدرت می کند، احساس غرور و مستی می کند. در حقیقت این حالت هم زیستی سادومازوخیستی است که به وی احساس قدرت و هویت می بخشد. به همین دلیل، منش اقتدارطلب، هر تهدیدی علیه قدرتمندان و ساختار اقتدار را تهدیدی علیه خود و زندگی اش می داند. از این رو، او به ناچار در برابر هر تهدیدی علیه اقتدار طلبی، به مثابه تهدیدی علیه زندگی و تعادل خودش می جنگد.
منش انقلابی چیست؟
منش انقلابی، شخصی نیست که در انقلاب ها شرکت می کند. این دقیقا همان نکته ظریف تفاوت بین رفتار و منش پویا، به معنای فرویدی آن است. هر کسی به دلایلی، صرف نظر از این که چه احساسی دارد، می تواند در انقلاب شرکت کند. اما همین واقعیت که او به منزله یک انقلابی اقدام می کند، کم و بیش چیزهایی درباره منش وی به ما می گوید.
منش انقلابی، طاغی و شورش نیست. طاغی یا شورشی فردی است که دلیل آزردگی و خشم عمیقش از اقتدار حاکم به هیچ وجه آن نیست که وی اقتدار را بی ارزش و ناخواستنی و ناپذیرفتنی می داند، بلکه وی می خواهد اقتدار حاکم را سرنگون کند تا خود بتواند بر مسند آن تکیه زند. و در بیشتر موارد هنگامی که وی به هدف خود دست می یابد، با اقتدار و قساوتی بسیار بیشتر از پیش علیه هم رزمان پیشینش می جنگد.
منش انقلابی، متعصب نیست. انقلابی ها از نظر رفتاری اغلب متعصب هستند. اما در اینجا نیز، میان رفتار سیاسی و ساختار منش، تفاوت ویژه و آشکاری وجود دارد. متعصب به چه معناست؟ متعصب فردی است که دارای باوری سخت است. شاید بتوان متعصب را به منزله شخصی خودشیفته تعریف و توصیف کرد. در واقع او، به شکلی بسیار ناآشکار، شخصی روان پریش است (افسردگی، اغلب توام با گرایش پارانویا) که چون هر روان پریشی، به طور کلی ارتباطش با دنیای پیرامونش قطع شده است. اما متعصب، توانسته پاسخ و دلیلی بتراشد که او را از روان پریشی آشکار، نجات دهد. در واقع او هدفی را برگزیده (سیاسی، دینی یا هر هدف دیگری)، هدفی که او آن را می پرستد. او از این هدف یک بُت ساخته و خود را به طور کامل فرمانبردار و مطیع بُتش کرده است. زندگی وی در سایه این بُت، شور و معنا می یابد. او با فرمانبرداری و اطاعتش از این بُت، به هویتش دست می یابد.
اگر بخواهیم برای بیان آدم متعصب سمبل و نمادی برگزینیم. باید او را یخ سوزان بخوانیم. او شخصی پر شور و حرارت و در همان حال بسیار سرد و بی روح است. در حالی که به طور کلی ارتباط و پیوندی با جهان پیرامونش ندارد، اما همچنان سرشار از شوری سوزان است. او آمیزه ای از شور مشارکت و اطاعت مطلق است. برای شناخت آدم متعصب، نباید به آن چه می گوید زیاد توجه کرد، بلکه باید به آن برق ویژه چشمها و شور سرد و بی روحش نگریست، امری که بیانگر جمع اضداد بودن آدم متعصب است: یعنی، وی مخلوطی از فقدان تمام عیار پیوند و ارتباط با جهان و شور سرشار پرستش بتش است. آدم متعصب بسیار شبیه کسی است که پیامبران، بُت پرستش می خواندند.
منش انقلابی، شخصی است که خود را با انسانیت یکسان و هم ذات می داند، از این رو او از مرزهای محدود جامعه خویش فراتر می رود، و قادر است از چشم اندازی عقلانی و انسانی به نقد جامعه خود و دیگر جوامع بپردازد. او شیفته و گرفتار فرهنگ بسته ای که در آن زاده شده نیست، زیرا می داند که زاده شدنش در آن فرهنگ، چیزی جز یک تصادف زمانی–مکانی نبوده است. او با چشمانی باز به محیط خود می نگرد و چون انسانی آگاه با ملاک هایی که خود یافته و نه تصادفی و دلبخواه، بلکه با دلیل و منطق، به داوری درباره نوع بشر و هنجارهای موجود می پردازد. فردی با منش انقلابی زندگی را گرامی می دارد و تحسین می کند و با اشتیاقی ژرف و عشقی شور انگیز زندگی می کند.
منش انقلابی، ضرورتا منشی مختص عرصه سیاست نیست. یعنی، در عرصه سیاست، دین، هنر، علم و فلسفه نیز شخصیت هایی با منش انقلابی وجود دارند. برای نمونه بودا، مسیح، مایستر اکهارت، گالیله، مارکس و انگلس، اینشتاین و برتراند راسل همگی شخصیت هایی با منش انقلابی اند.
ما در عصر انقلاب ها زندگی می کنیم
ما در عصر انقلاب ها زندگی می کنیم، انقلاب هایی که از سه سده پیش از این، با شورش های سیاسی در انگلستان و فرانسه و امریکا آغاز شد، و سپس با انقلاب های اجتماعی روسیه و چین و امریکای لاتین و ایران و در حال حاضر کشورهای عربی تداوم یافته است.
در این عصر انقلابی، واژه انقلابی در بسیاری از نقاط جهان، همچنان جذاب و دلنشین است و به منزله صفتی مثبت، در وصف بسیاری از جنبش های سیاسی به کار برده می شود. همه جنبش هایی که از واژه انقلابی استفاده می کنند، مدعی هدف هایی مشترک یعنی آزادی و استقلال هستند. اما به واقع، برخی چنینند و برخی چنین نیستند. منظورم آن است که برخی براستی برای آزادی و استقلال پیکار می کنند، و برخی فقط از شعارهای انقلابی به منظور پیکار برای استقرار رژیم های اقتدارطلب، اما با برگزیدگانی متفاوت، استفاده می کنند.
تعریف انقلاب
انقلاب سرنگونی مسالمت آمیز یا خشونت آمیز دولت موجود و جایگزینی دولتی جدید است. ما می توانیم به یک معنای تا حدودی مارکسیستی تر، انقلاب را به منزله جایگزینی نظامی مترقی تر به جای نظام موجود تعریف کنیم. البته در این جا، همیشه این پرسش طرح خواهد شد، که چه کسانی تصمیم می گیرند و تعیین می کنند که چه نظامی به طور تاریخی مترقی تر است؛ به طور معمول در هر کشور، این فاتحانند که تعیین می کنند.
انقلاب را می توان از منظر روانشناختی هم تعریف کرد. از این منظر می توانیم بگوییم انقلاب جنبشی سیاسی به رهبری افرادی با منش انقلابی و جذب مردم از طریق منش انقلابی است. بنیادی ترین مشخصه منش انقلابی، آن است که وی مستقل و آزاد است. برای درک ساده معنای استقلال می توان آن را مخالف همزیستی وابسته به قدرتمندان فرادست و بی قدرتان فرودست، تعریف کرد. در حقیقت اگر ما با نگاهی ژرف به مساله استقلال و آزادی نظر کنیم، در می یابیم که استقلال، بنیادی ترین جنبه رشد و تحول انسان است.
نوزاد تازه متولد شده هنوز با محیطش یکی است. دنیای خارج، برای او هنوز به منزله واقعیتی جدا از خودش وجود ندارد. اما حتی هنگامی که کودک می تواند اشیا را به منزله واقعیتی جدا از خود بشناسد، هنوز هم برای مدتی طولانی ناتوان است و بدون کمک پدر و مادر نمی تواند زنده بماند. اما همین ناتوانی طولانی مدت بچه انسان، در مقایسه با بچه های حیوانات، در عین حال به کودک می آموزد که به قدرت تکیه کند و از قدرت بهراسد.
به طور طبیعی، از هنگام تولد تا بلوغ، والدین مظهر قدرت و سویه دوگانه آن هستند: این سویه دوگانه، در حقیقت کمک کردن و تنبیه کردن است. در دوران بلوغ، جوان به مرحله ای از رشد رسیده است که می تواند روی پای خود بایستد (البته در جوامع ساده کشاورزی)، به عبارت دیگر برای تداوم زندگی اجتماعی طولانی اش، دیگر وجود والدین ضروری نیست. او می تواند از نظر اقتصادی نیز از آنها مستقل شود. بلوغ جنسی نیز عامل دیگری است که جدایی از والدین را شتاب می بخشد. میل جنسی و ارضای آن، فرد را به سوی افرادی بیرون از خانواده سوق می دهد.
حتی در جوامعی که ارضاء میل جنسی را، پنج یا ده سال پس از بلوغ جنسی، به تعویق می اندازند، میل جنسی برانگیخته شده، شوق و آرزوی استقلال را بر می انگیزد و موجب درگیر شدن جوان با والدین و مراجع قدرت اجتماعی می شود. یک فرد معمولی، حتی سالها پس از بلوغ به میزان کمی از استقلال دست می یابد. هر چند او بزرگسال است، اما هنوز کمابیش ناتوان است، و به روشهای گوناگون درصدد یافتن قدرت هایی است که در پناه آن ها از حمایت و اطمینان خاطر برخوردار شود. بهایی که او بابت این یاری می پردازد، او را به آن قدرت ها وابسته می کند، آزادی اش را از دست می دهد. او اندیشه ها، احساسات، اهداف و ارزشهایش را از آن قدرت ها اقتباس می کند، هر چند با این توهم زندگی می کند که افکار و احساساتش حاصل انتخاب های خود او هستند.
آزادی و استقلال هنگامی کامل است که افراد، خود افکار و احساساتشان را تعیین کنند. فرد فقط هنگامی به راستی می تواند چنین کند که به مرحله ای رسیده باشد که خودش روابطش را با دنیای پیرامونش شکل دهد و مجال واکنش اصیل بیابد. چنین معنایی از استقلال و آزادی را نه فقط نزد عارفان رادیکال، بلکه نزد مارکس نیز می توان یافت. مارکس، در این زمینه می گوید: وجود هنگامی خود را مستقل مدنظر قرار می دهد که به خود متکی باشد و فقط هنگامی متکی به خود است که هستی اش از آن خویش باشد. آدمی که بر اساس لطف دیگری زندگی می کند، خود را موجودی وابسته می انگارد.
انسان آگاه و خلاق، انسانی آزاد است، زیرا او می تواند با اصالت زندگی کند و وجود خودش منبع زندگی اوست. در حالی که مساله استقلال به منزله خود پرورانی، مارکس را به نقد جامعه بورژوایی می کشاند، اما همین مساله، فروید را در چارچوب نظریه اش به عقده ادیپ می رساند. فروید معتقد است که سلامت ذهن و روان در گرو غلبه کردن بر تصورات زنای با مادر است، در این صورت، سلامت روان و ذهن، پایه بلوغ و رهایی و استقلال می شود. اما این موضوع با ترس از اختگی بدست پدر آغاز می شود، و با گردن نهادن به امر و نهی های پدر و درونی سازی آن در ساحت فرامن پایان می یابد. از این رو، استقلال، محدود و متوقف می شود(به استقلال از مادر) و آنچه تداوم می یابد، وابستگی به پدر و مراجع قدرت اجتماعی در ساحت فرامن است.
منش مرگ و ویرانی
بی تردید، ما هم مانند حیوانات به زندگی چنگ می زنیم و با مرگ می جنگیم، اما چنگ زدن به زندگی متفاوت از عشق ورزیدن به زندگی است. یک سنخ شخصیت وجود دارد که شیفته مرگ و ویرانی و زوال است، وی مرگ را بر زندگی ترجیح می دهد (هیتلر و استالین و…. مثال تاریخی این سنخ هستند). این سنخ منش را می توان، دوستدار مرده نامید. مرده دوستی(Necrophilia) انحرافی حقیقی است که خواست و هدفش، ویران سازی و تباهی موجود زنده است.
روحیه انتقادی
اندیشه و احساس منش انقلابی را می توان روحیه انتقادی نامید. این شعار که “به همه چیز شک کن” بیانگر بخش بسیار مهمی از واکنش و پاسخ وی در قبال جهان است. البته روحیه انتقادی، هیچ شباهتی با کلبی مسلکی یا بدبینی ندارد، بلکه بصیرتی واقعی در روحیه انتقادی وجود دارد، بصیرتی که آشکارا در تضاد با پندارهایی است که جایگزین واقعیت شده اند.
منش غیرانقلابی به طور اخص مستعد پذیرش باورهایی است که اکثریت از آن پیروی می کنند، در حالیکه واکنش کسانی که روحیه انتقادی دارند درست در تقابل با چنین مشی و طریقی است. آنها بویژه هنگام شنیدن داوری های اکثریت، که خود حاصل بازار اندیشه صاحبان قدرت است، همچنان پایبند رویکرد انتقادی اند. سقراط نیز دارای روحیه انتقادی بوده است. چنین روحیه ای در پیامبران و بسیاری از انسان هایی که هر یک از ما، به طریقی آنها را می ستاییم نیز وجود داشته است. البته ما فقط هنگامی آنها را با آسودگی خاطر می ستاییم که از مرگشان سالیان بسیاری گذشته باشد.
روحیه انتقادی، شخص را در برابر کلیشه یا آن چه عقل سلیم می خوانند، بسیار حساس می سازد، عقل سلیمی که تکرار مکرر مهملات است، مهملاتی که چون همه آن را تکرار می کنند، معقول پنداشته می شود.
برای نمونه، چند میلیون نفر از مردم باور دارند که می توان با مسابقه تسلیحات هسته ای، صلح را تأمین و تضمین کرد؛ باوری که در تقابل با تمامی تجارب تاکنونی ماست. چند میلیون نفر باور دارند که اگر آژیر خطر به صدا در آید، در کلان شهرهای ایالات متحده پناهگاه هایی ساخته شده که می توانند جان خود را حفظ کنند؛ در حالی که آنان می دانند برای رسیدن به پناهگاه ها فقط پانزده دقیقه وقت خواهند داشت. بسیار ساده می توان پیش بینی کرد که هنگام تلاش برای رسیدن به ورودی های پناهگاه ها، آن هم فقط در ظرف پانزده دقیقه، بسیاری زیر دست و پای جمعیت هراسان له خواهند شد. گویا میلیون ها نفر از مردم همچنان بر این باورند که پناهگاه های زیر زمینی، می توانند آنها را از شر بمب های پنجاه یا صد مگاتنی نجات دهند. چرا چنین باوری دارند؟ چون آنها فاقد روحیه انتقادی اند. حال آنکه اگر همین داستان را برای یک کودک پنج ساله تعریف کنیم، به احتمال بسیار آن را زیر سوال خواهد بُرد، کودکان در این سن و سال بیشتر از بزرگسالان دارای نگرش انتقادی اند. بیشتر بزرگسالان به حد کافی آموزش دیده اند که روحیه انتقادی نداشته باشند.
منش انقلابی، افزون بر روحیه انتقادی، با قدرت نیز رابطه ویژه ای دارد. او خیالباف نیست و می داند که قدرت می تواند فرد را جبار، منحرف و نابود سازد. نزد وی، قدرت هرگز مقدس شمرده نمی شود؛ هرگز وظیفه و نقش قدرت را حقیقت، اخلاق یا خیر تلقی نمی کند.
نتیجه گیری
ما در دورانی زندگی می کنیم که انسان ها به عدد و رقم تبدیل شده اند، همان گونه که کالاها به عدد و رقم تبدیل شده اند.
خلاصه آن که، منش انقلابی، نه مفهومی رفتاری، بلکه مفهومی پویا است. در این معنای منش شناختی، هر کس که عبارات انقلابی ورد زبانش است و یا حتی در انقلاب شرکت کند، انقلابی نیست. انقلابی در واقع به معنای کسی است که خود را از بندهای خاک و خون، پدر و مادر و به ویژه از سرسپردگی به دولت، طبقه، نژاد، حزب و مذهب رها کرده باشد. منش انقلابی، به این دلیل که همه احوال طبیعت انسانی را در خود تجربه کرده، انسان باور است، و با هیچ چیز انسانی بیگانه نیست. او به زندگی عشق می ورزد و آن را گرامی می دارد. او می تواند “نه” بگوید و نافرمان باشد، زیرا می تواند آری بگوید و از صمیم قلب از اصولی پیروی کند که از آن خویش هستند.
آنچه در وصف مفهوم منش انقلابی مطرح شد، بیشتر وصف سلامت روانی و بهروزی انسان است. البته بیشتر مردم، هرگز دارای منش انقلابی نبوده اند، اما علت آنکه ما دیگر در غارها زندگی نمی کنیم، آنست که همواره افرادی با منش انقلابی در تاریخ زندگی انسان وجود داشته اند که ما را از غارهایمان بیرون کشیده اند. با این همه، بسیاری دیگر نیز بوده اند که وانمود می کرده اند که انقلابی هستند، اما در واقع آنها طاغی، اقتدارطلب و یا فرصت طلبانی سیاسی بوده اند.
روانشناسان، ورای همه تفاوت های انواع ایدئولوژی های سیاسی، وظیفه مهمی در مطالعات منش شناختی به عهده دارند. اما برای آنکه این وظیفه به درستی انجام شود، آنها باید بکوشند برخی از ویژگی هایی را که در این جستار به توصیف آن ها پرداختیم در خود رشد دهند: در واقع آنها باید خود، منشی انقلابی داشته باشند.
منبع : The Revolutionary Character . by Erich Fromm . مترجم پارسا نیکجو.