دانشنامه روانشناسی مردمی
علیرضا نوربخش (مشاور بالینی)

مسئله جدایی بشر و عشق

بشریت بدون عشق نمی تواند حتی یک روز هم دوام بیاورد.

اریک فروم

بشر دارای خود آگاهی است؛ او از خود و از همنوعانش، از گذشته و امکانات آینده اش آگاه است. آگاهی از خود به عنوان ماهیتی مستقل، آگاهی از کوتاهی عمر خود و از این حقیقت که بدون اراده خود به دنیا آمده و بر خلاف اراده خود نیز باید بمیرد. آگاهی به این که قبل از عزیزانش خواهد مرد، یا آنان پیش از او خواهند مرد، آگاهی از تنهایی و جدایی. تمام اینها هستی پیوند نایافته و پاره پاره او را به زندانی تحمل ناپذیر مبدل می کنند. اگر بشر قادر نبود خود را از این زندان برهاند و به سوی خارج دست بگشاید و به نوعی با انسانها متحد شود، مسلما دیوانه می شد.

درک این جدایی باعث بروز اضطراب می شود، در حقیقت این سرچشمه تمام اضطراب هاست. جدایی یعنی بریدن از هرچیز، بدون اینکه توانایی استفاده از نیروهای انسانی خود را داشته باشیم. بنابراین جدایی یعنی بیچارگی، یعنی عدم قدرت درک جهان و عدم درک مردم و اشیای آن. این بدان معنی است که دنیا می تواند به من هجوم کند، بدون اینکه من قادر باشم واکنشی نشان دهم. این است که جدایی سرچشمه اضطراب شدید است.

آگاهی از جدایی و تنهایی بشر، بدون آگاهی از اتحاد دوباره به وسیله عشق، سرچشمه شرم و گناه و اضطراب است.

اریک فروم

عمیق ترین احتیاج بشر نیاز او به غلبه بر جدایی و رهایی از زندان تنهایی است. شکست مطلق در رسیدن به این غایت، کار آدمی را به دیوانگی می کشاند، زیرا غلبه بر هراس ناشی از جدایی مطلق تنها به وسیله کناره گیری از دنیای خارج میسر است که احساس جدایی را نابود کند، در این صورت دنیای خارج، که ما خود را از آن جدا حس می کنیم، خود ناپدید شده است.

انسان، همواره در مقابل این مسئله قرار می گیرد که چگونه بر جدایی غلبه کنیم، چگونه وصل را به دست آوریم، و چگونه بر زندگی انفرادی خود فایق شویم و به یگانگی برسیم. این جواب ها تا حدی بستگی دارد به درجه فردیتی که آدمی بدان رسیده است.

در کودک شیرخواره هنوز ایگو رشد چندانی نکرده است؛ او هنوز خود را با مادر یکی احساس می کند و تا وقتی که مادر در کنار اوست، به هیچ وجه احساس جدایی نمی کند. احساس تنهایی کودک با حضور جسمانی مادر و با لمس پوست و پستان های او درمان می شود. اما وقتی که حس جدایی-فردیت در کودک رشد می کند، دیگر حضور جسمانی مادر او را راضی نمی کند، آن وقت است که احتیاج غلبه بر جدایی به وسایل دیگر در او بر انگیخته می شود.

یکی از راههای رسیدن به این غایت، انواع لذت های آمیخته با عیاشی و میگساری است. این ممکن است به شکل نوعی نشئه بیخود کننده، که شخص برای فریب دادن خود می آفریند، جلوه گر شود که گاه مواد مخدره نیز به آن کمک می کند.

این نوع اعتیادها، بر خلاف راه حل هایی که شکل گروهی و همگانی دارند، در فرد تولید احساس گناه و شرم می کند. درحالی که شخص سعی می کند با پناه بردن به میگساری و مواد مخدر از جدایی خود بگریزد ، می بیند که پس از زایل شدن خاصیت مِی یا ماده مخدر احساس جداییش بیشتر شده است، در نتیجه با ولع و شدت روز افزونی به طرف آنها سوق داده می شود.

عیاشی های جنسی نیز کم و بیش از همین گونه اند. این اعمال نیز تا اندازه ای از اشکال عادی و طبیعی غلبه بر جدایی، و جوابی ناقص به مسئله تنهایی بشر است. در بسیاری از افراد که در تنهایی از راههای دیگر، تسکین نیافته اند، اشتیاق به عیاشی های جنسی به صورت کنشی در می آید که فرق چندانی با اعتیاد به میگساری و مواد مخدر ندارد. این برای شخص به صورت تلاشی نومیدانه جهت فرار از اضطراب و ترس در می آید و نتیجه آن احساس جدایی بیشتر می شود، زیرا که لذت جنسی بدون عشق فقط برای لحظه کوتاهی می تواند فاصله دو انسان را از میانه بر دارد.

پست های مرتبط

فروم

انواع پیوند های حاصل از عیاشی دارای سه خصیصه مشترکند :  

  1. همه شدید و حتی وحشیانه اند
  2. در کل شخصیت(در روان و بدن) حادث می شوند
  3. گذران و ادواریند

بشر نوع دیگری از پیوند را چه در گذشته و چه در زمان حاضر، به عنوان راه حل برگزیده است: و آن پیوندی است که مبتنی بر همرنگی با گروه و آداب و رسوم و اعتقادات آنهاست. در این مورد نیز پیشرفت بسیار به چشم می خورد. این آنچنان اتحادی است که در آن «خود» تا حد زیادی از بین می رود و تعلق به گروه هدف  قرار می گیرد. اگر من همانند دیگرانم، اگر من فکر یا احساسی مجزا از دیگران ندارم، اگر در آداب و رسوم، در لباس و عقیده با آنچه در اجتماع هست مشترکم، من نجات یافته ام، نجات از احساس هولناک جدایی.

بیشتر مردم از این احتیاج به همرنگ بودن، حتی آگاه نیستند . آنان در این پندار به سر می برند که طبق عقاید و تمایلات خود رفتار می کنند. گمان می برند که با دیگران فرق دارند و بر اثر تفکر شخصی به عقایدی رسیده اند که مختص به خودشان است؛ در صورتی که عقاید آنها واقعا همان است که اکثریت از آن پیروی می کنند. این هماهنگی همگانی به منزله ملاکی است برای صحیح بودن عقایدشان.

اما پیوندی که از راه همرنگی با جماعت به وجود بیاید حاد و شدید نیست؛ بلکه آرام است و از جریانی منظم و عادی اثر می پذیرد، درست به همین دلیل غالبا نمی تواند اضطراب جدایی را التیام بخشد. می خوارگی، اعتیاد به مواد مخدر، وسواس در امیال جنسی، و خودکشی که از پدیده های معاصر غرب است، عوارض شکست این همرنگی گروهی است.

 پیوندی که از راه میگساری و عیاشی حاصل آید، ناپایدار است؛ پیوند ناشی از همرنگی با جمع در حقیقت اتحادی دروغین است. بدین ترتیب اینها فقط قسمتی از جواب مسئله هستند. جواب کامل در وصول به پیوند دو جانبه نهفته است، در پیوند شخصی با شخص دیگر و در عشق.

آرزوی پیوند مشترک اساس نیرومند ترین کوشش بشری است، اساسی ترین شوق هاست، نیرویی که نوع بشر، قبیله ها، خانواده ها و اجتماع را متحد نگه می دارد. شکست در وصول به آن دیوانگی یا نابودی است، نابودی خود شخص یا نابودی دیگران. بشریت بدون عشق نمی توانست حتی یک روز هم دوام داشته باشد. آنچه اهمیت دارد این است که بدانیم وقتی از عشق سخن می گوییم، منظور ما چه نوع پیوندی است.

آیا عشق جوابی رسا و کامل به مسئله هستی ماست؟

صورت منفی پیوند عاشقانه، همان تسلیم است، یا به اصطلاح پزشکی مازوخیسم است. شخص مازوخیست، برای فرار از احساس تحمل ناپذیری دوری و تنهایی، خود را جزئی از وجود شخص دیگر می کند، شخصی که او را راهنمایی می کند و محفوظ می دارد، شخصی که برای او در حکم زندگی و ماده حیات است. نیروی کسی که فرد مازوخیست بدو تسلیم می شود، در نظر وی صد چندان می نماید. انسان مازوخیست با خود می گوید که او همه چیز است و من جز این که جزئی از اویم، دیگر چیزی نیستم. به عنوان یک جزء، من جزئی از بزرگی و نیرو و اطمینانم. فرد مازوخیست هرگز احتیاجی به تصمیم گرفتن ندارد.

صورت مثبت پیوند عاشقانه، سلطه جویی است یا به اصطلاح روانشناسی سادیسم، که نقطه مقابل مازوخیسم است. فرد سادیستیک شخص دیگری را جزء لاینفک خود می سازد تا بدین وسیله از احساس تنهایی و زندانی بودن خود فرار کند. فرد سادیست با در بر کشیدن شخصی که او را می پرستد، مغرور می شود و خود را بالاتر از آنچه هست می پندارد.

درست به همان اندازه که دیگری به شخص سادیست متکی است، انسان سادیست نیز وابسته اوست. هیچ یک نمی تواند بدون دیگری زندگی کند. تنها تفاوت این است که فرد سادیست فرمان می دهد، استثمار می کند، آسیب می رساند، خوار می دارد؛ در صورتی که مازوخیست فرمان می برد، استثمار می شود، آسیب می بیند و خوار می شود.

هنر عشق ورزیدن

نقطه مقابل این پیوندها، عشق بالغ انسان کامل است. این پیوند در وضعی صورت می گیرد که وحدت و همسازی شخصیت آدمی و فردیت او را محفوظ می دارد. عشق نیروی فعال بشری است. نیرویی است که موانع بین انسانها را می شکند و آدمیان را با یکدیگر پیوند می دهد  عشق، انسان را بر احساس انزوا و جدایی چیره می سازد، با وجود این به او امکان می دهد خودش باشد و همسازی شخصیت خود را حفظ کند.

در عشق تضادی جالب روی می دهد، عاشق و معشوق یکی می شوند و در عین حال از هم جدا می مانند .

عشق یک عمل است، عمل به کار انداختن نیروهای انسانی است که تنها در شرایطی که شخص کاملاً آزاد باشد، نه تحت زور و اجبار، آنها را به کار می اندازد. عشق فعال بودن است، نه فعل پذیری؛ پایداری است نه اسارت. به طور کلی خصیصه فعال عشق را می توان چنین بیان کرد که عشق در درجه ی اول نثار کردن است نه گرفتن.

منبع:هنر عشق ورزیدن- اریک فروم-ترجمه پوری سلطانی

۰ ۰ رای ها
رأی دهی به مقاله
* درود بر شما که با حمایت خود و دعوت دیگران به مطالعه این مطلب و دیگر مطالبم، به من انگیزه می دهید. لطفا در کامنت ها و مباحثات شرکت کنید و پرسشگر باشید. جهت مشاوره تلفنی یا حضوری با شماره ۰۹۳۵۵۷۵۸۳۵۸ در تلگرام یا ایمو هماهنگ نمایید. همچنین می توانید با شماره ۰۹۱۲۰۷۲۸۷۱۲ تماس بگیرید. *

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها