رواشناسی رهبران دیکتاتور
مغز ما برای داشتن قدرتی کامل و مطلق آمادگی ندارد
دیکتاتورها همچنانکه قدرت نظامی قوی دارند، از نظر روانشناختی برای عقب نشینی از قدرت بسیار ضعیف هستند. آنان در عین دلبستگی به بقا، از نابودی استقبال میکنند
آیا دیکتاتورها از بیماری روانی رنج میبرند؟
این سادهترین و گمراه کنندهترین تعریفی است که از دیکتاتورها ارائه میشود. این ایده همچنین بسیار ناامیدکننده است. در حالی که دیکتاتورها مرتبا در حال اقداماتی هستند که قدرت خود را حفظ کنند و این قبیل از تصمیمات نمیتوانند توسط فردی که از بیماری روانی رنج میبرد، سر بزند.
پذیرش اینکه بگوییم، این قبیل از حاکمان سعی میکنند مانند یک روانی به نظر برسند، بسیار دشوار است.
دیکتاتورها نه تنها به اطرافیانشان، بلکه به خودشان نیز دروغ میگویند. مثلا زمانی که استالین فردی را خیانتکار توصیف میکرد، نه تنها شرایطی را به وجود میآورد که دیگران این مسئله را باور کنند بلکه ذهن خودش را هم برای پذیرش این مسئله آماده میکرد.
همین مسئله در معمر قذافی نیز دیده شده. رهبر سابق لیبی، نه تنها به خوبی میدانست که مخالفانی در دولتش هستند بلکه از وجود مخالفان در سرتاسر کشورش نیز خبر داشت، اما مرتبا تکرار میکرد که تمامی مردم لیبی حامی من هستند و برای دفاع از من میمیرند. این تفکر قذافی تا آخرین لحظه کشته شدن توسط همان مخالفان همراه او بود.
اسکات آتران استاد دانشگاه میشیگان آمریکا که بیش از دو دهه درباره حاکمان و مردان قدرتمند در جهان مطالعه کرده، اینگونه نتیجه میگیرد که حرکت به سوی اخلاقیات، نه سادیسم و حرص و طمع، شخصیت افراد قدرتمند را شکل میدهد. مثلا آدولف هیتلر معادل یکصد میلیون دلار هزینه کرد تا اقداماتش را توجیه کند و مدارک منطقی به دیگران ارائه دهد.
اکثر رهبران در کشورهای دموکراتیک کسانی را وارد تشکیلات خود میکنند که از اقدامات آنان انتقاد کنند، اما دیکتاتورها زندگی خود را به گونهای هدایت میکنند که چنین افرادی در آن کمترین نقش را ایفا کنند.
فرانک دیکوتر استاد دانشگاه هنگ کنگ و نویسنده کتابی درباره مائو در این باره میگوید: “اینکه حاکمان مستبد از بیماری روانی رنج می برند یا خیر، برای من مهم نیست اما اینکه چطور قدرت آنان را به مرور زمان تغییر میدهد، پرسشی است که ذهن مرا به خود مشغول کرده است. مائو برای زمان طولانی قدرت را در اختیار داشت و روز به روز بدتر و بدتر میشد و در نهایت تنها در پیله خود زندگی می کرد.
به باور بسیاری از روانشناسان، رهبران مستبد، توانایی آن را ندارند که ارتباطشان را با دیگران به درستی و منطقی تنظیم کنند.
دیکتاتورها ذهنیت خود را تغییر میدهند و شخصا برای خود، تفکری جدید خلق میکنند. این تمایل در افراد قدرتمند وجود دارد که برای خود اعتباری را در نظر بگیرند که در عالم واقعیت وجود ندارد و دنیای پیرامون خود را بسیار راحتتر تصور میکنند. صدام حسین نمونه واقعی برای این مسئله است؛ او حتی وقتی که به بغداد حمله شد نیز از ادعاهای توخالی اش دست بر نداشت.
دیکتاتورها تمایل دارند که قدرت و توانایی خود را بیش از واقعیتها نشان دهند. آنان در حقیقت خود را یک قهرمان میبینند و زمانی که این باور به چالش کشیده میشود، دیگر نمیتوان مانع اقدامات آنان شد، چرا که در این شرایط شخصیت اصلی آنان زیر سؤال میرود.
روبرت موگابه، رئیس جمهوری زیمباوه، در جوانی یک زاهد باادب بوده است و اطرفیان او میگویند که او در آن زمان اصلا تفکرات خودکامه نداشت اما اکنون به سخنان دیگران گوش نمیدهد و به حاکمی مستبد تبدیل شده است. روانشناسان معتقدند که در مورد موگابه، میتوان گفت که قدرت کامل او را به چنین فسادی کشیده است.
چه مکانیسمی در قدرت منجر به فساد میشود؟
در حقیقت باید گفت که قدرت خود به تنهایی عامل تغییر شخصیت افراد نیست، اما آنچه که باعث میشود، فردی قدرتمند به یک دیکتاتور تبدیل شود، آن است که او به مرور زمان از نگرانیهای که مردم عادی جامعه با آنان درگیر هستند، فاصله میگیرد و این نخستین گام برای تغییر تفکرات است. از نظر علمی، هورمون کورتیزول آنان کاهش مییابد؛ هورمونی که تنها با وجود استرس افزایش مییابد و به بدن کمک میکند که در واکنش به شرایط استرسزا، میزان قند خون و فشار خون را افزایش دهد.
بی اخلاقی و گفتن دروغهای مداوم نیز، استرس زا هستند. دروغگو باید همواره مراقب کلام خود و شرایط محیطی باشد و در چنین شرایطی استرس افزایش مییابد، اما در دیکتاتورها عوامل دیگر باعث کاهش استرس میشوند و به همین دلیل راحتتر از دیگران دروغ می گویند.
زمینههای فیزیولوژیکی، عصبی و کارکرد مغزی در دیکتاتورها
مطالعات جدید روان شناسی مغز و اعصاب (Neuroscience) نشان میدهند که «قدرت، میتواند تفکر، احساسات، عواطف و رفتار انسان را تغییر بدهد. حتی قدرت در مواد شیمیایی مغز و نوع ترشحات غدد داخلی هم تاثیر دارد. قدرت نیز میتواند از طریق مغز، گونادهای جنسی را فعالتر کرده و باعث افزایش هورمون مردانه تستسترون شود. بالا رفتن میزان تستسترون در خون، باعث کمتر شدن کورتیزول در خون میشود و از طرفی باعث ازدیاد دوپامین در مغز میشود که در دراز مدت میتواند کارکرد مغز را تغییر دهد؛ در این صورت سیستم عصبی خودمختار سیمپاتتیک را فعالتر کرده و سیستم عصبی پاراسیمپاتتیک را کندتر مینماید که در این صورت شخص دارای انرژی زیاد و خستگی کمتر میشود.(Ian Robertson)
شاید بههمین دلیل است که دیکتاتورها، احساسات متفاوت، عواطف و تفکرات و رفتار متفاوت از خود بروز میدهند که هیچ ربطی به واقعیت ندارند. مغز دیکتاتور، دوپامینهای بیشتری تولید میکند. و غدد فوق کلیوی او کورتیزولهای کمتری وارد خون میکنند. کورتیزول را هورمون ضد استرس نام نهادهاند. این هورمون از هسته غده فوق کلیوی ترشح میشود. به شخص کمک میکند تا در شرایط خطر و تهدید با استرسهای زندگی مقابله کند. از آن جایی که دیکتاتورها آرام آرام از عواطف و هیجانات عادی زندگی دور میشوند و فرایند کارکرد مغزی آنها هم متفاوت میشود، کمتر دچار استرس میشوند چرا که در هالهای یا پیلهای خود ساخته فرو میروند. کمتر شدن کورتیزول در خون باعث پایین آمدن قند خون و فشار خون میشوند که این فرایند روی توان حافظه و توان یادگیریهای جدید و خلق خوی انسان اثر منفی دارد. دیکتاتورها به نوعی دچار اختلال یادگیری(Learning Disability) میشوند.
مغز ما برای داشتن قدرتی مطلق آمادگی ندارد
در این شرایط است که دیکتاتورها ممکن است تا آخرین لحظه بجنگند، چرا که هرگز تصور نمیکنند که پایانی نیز برای آنان وجود دارد.
قذافی میتوانست قبل از آنکه همه چیز را از دست بدهد و کشته شود، از قدرت کناره گیری کند و مبارک نیز میتوانست چند هفته قبل از روزی که مجبور به استعفا شود، مصر را ترک کند. هیتلر نیز توانایی و فرصت آن را داشت که برای برقراری صلح قدم بردارد و صدام هم قادر بود که سرنوشت دیگری برای خود رقم بزند.
دیکتاتورها همچنانکه قدرت نظامی قوی دارند، از نظر روانشناختی برای عقب نشینی از قدرت بسیار ضعیف هستند؛ به همین دلیل آنان در عین دلبستگی به بقا، همواره از نابودی استقبال میکنند.
چه عواملی در ساخته شدن دیکتاتور نقش اساسی دارند؟
اگر قبول کنیم که دیکتاتورها بیماران روانی نیستند و اختلالات کروموزومی و ژنتیکی مشخصی هم ندارند، پس باید روی زمینههای روانی و اجتماعی که باعث ساخته شدن شخصیت دیکتاتور میشود تاکید بیشتر کرد.
ظهور دیکتاتور را باید در ارتباط با نیازهای فروخفته توده مردم و ویژگیهای فردی شخص دیکتاتور (به خصوص چهارچوب خانوادگی و دوران کودکی و نوجوانی)، جستجو کرد. به این معنی که در جوامع و فرهنگهای پدر سالار و یا تک صدایی، محرومیتها، شکستها، حقارتهای اجتماعی، بی عدالتیها و ناامنیها و ترس ها، فراگیر میشوند. تودههایی که این تجربیات دردناک را به خود دیدهاند، همواره در فکر رها شدن از این بدبختیها و حقارتها هستند و به دنبال راه چارهای هستند. از آنجا که جامعه و فرهنگ بسته مجال و امکان بروز این احساسات فرو خفته را از مجاری طبیعی بسته است، ناچار به دنبال ناجی و قهرمان میگردند، در چنین شرایط ناامن اجتماعی و بحرانهای هویتی، دیکتاتور کشف میشود و توان و قدرت خود را از این تودههای بی هویت که فاقد قدرت هستند میگیرد و در راه به ثمر رساندن این آرزوها و نیازها قد علم میکند و خود را بجای قهرمان و ناجی جا میزند؛ هر چه جامعه بسته تر و با خفقان بیشتر همراه باشد، تودهها هم بیهویتترند و دیکتاتور هم قاطعتر و خشنتر عمل میکند.
هرچه پیروان دیکتاتور بیشتر شوند و عاطفیتر و هیجانیتر به سوی او بروند دیکتاتور هم قاطعتر، خشنتر و کم عاطفهتر میشود. دیکتاتور در آغاز بی پرواتر در جهت نیاز تودهها حرکت میکند و به استحکام قدرت فردی خود و سلطه طلبی مطلق خود قدم به قدم نزدیکتر میشود. در این جا تراژدی دوم به وقوع میپیوندد و آن پروسه استحاله شدن توده مردم در دیکتاتور به وقوع میپیوندد، یعنی توده فاقد قدرت با دیکتاتور پرقدرت همانندسازی میکنند و با حکومت یکی میشود.
هرچه دیکتاتور به قدرت نزدیکتر میشود بیشتر فاسد میشود و از توده مردم و پیروان و نزدیکان خود که او را به اینجا رساندهاند دورتر میشود. تودهها هم به نوبه خود بیشتر به دیکتاتور دخیل میبندند و با او یکرنگ و همراه میشوند و پروسه این همانی با دیکتاتور(identification with aggressor) قوام مییابد.(یعنی شکنجه شونده برای رهایی از شکنجه، خود با شکنجهگر خود همکاری میکند و خود به شکنجهگر تبدیل میشود). دیکتاتور فکر میکند که قدرت به دست آمده دایمی است و اصلا او برای این کار خلق شده و ماموریت خاص دارد، لذا خود را از پیروان خود بینیاز میبیند. خیلی راحت به آنها پشت میکند. دیکتاتور اول نزدیکترین یاران و حتی فرزندان خود را قربانی میکند و سپس به پیروان خود میرسد. نزدیکان و هواداران او از این تراژدی شوکه میشوند و به مکانیزم انکار (Denial) متوسل میشوند. دیکتاتور به پیروان خود دروغ میگوید و خدعه و فریب میکارد. تا جایی که نیاز دارد از آنها استفاده ابزاری میکند و ناکارآمدی خود را به دیگران و دشمنان خیالی نسبت میدهد.
مانس اشپربر(Manes Sperber) روانشناس مبارز ضد فاشیسم در کتاب معروف خود نقد و تحلیل جباریت مینویسد که «تمام دیکتاتورها با یک اسطوره میآیند، اسطوره دشمن. این دشمن خونی یا ملی یکی از همسایگان و یا یک دشمن بزرگتر است. خصم همسایه نزدیک یا دور تجسم تفالههای حقارت و دغلکاریهاست. جبار و دستگاهش خودشان را نجیبزاده مادرزاد و نمونه اخلاق و عدالت تمام خوبیهای عالم میدانند و دشمن را فقط شیطان نابکار و شر مطلق میدانند. دیکتاتور به دقت تمام از این شیوه استفاده میکند تا هواداران بیشتری به دور خود فراهم کند و تمام خشم و نفرت عمومی را به دشمن خودساخته (غیر خودی) کانالیزه نماید و همین که به هدفهای خود رسید از پیروان خود و تودهها روی بر میگرداند و آدمی میشود که هرگز کسی تصورش را هم نمیکرده است. طولی نمیکشد که تفکرات، احساسات و رفتار دیکتاتور به کلی دگرگون میشود و از مردم و واقعیت فاصله میگیرد و به سوءظن و بدگمانی و دیگرآزاری و توهمات مالیخولیایی دچار میشود و آرام آرام فساد، تنهایی و ترس او را از پای در میآورد.
تودهای که دیکتاتور را ساخته و پرداخته میکند خود قربانی دیکتاتور میشود و دیگر خیلی دیر شده است تا قدرت را از او باز پس بگیرد، چرا که او تمام قدرت و ثروت و وسایل ارتباط جمعی و تعلیم و تربیت و دستگاه قانون و قضا را قبضه کرده است و کوچکترین انتقاد و اعتراض هزینه گزافی را میطلبد؛ تودهها به قدری در شوک روانی و ناباوری فرو رفتهاند که خود را بی پناه و نا امید میپندارند و شاید سالها طول بکشد تا بر این احساس قربانی بودن، ناامیدی و بی پناهی مطلق و درونی شده خودشان غلبه کنند.
بررسی زندگی دیکتاتورهایی چون هیتلر، استالین، صدام حسین، قذافی، کیم ال سونگ، موگابه و…. نشان میدهند که همگی در دورههای تاریخی زندگی خود مثل من و شما آدمهای عادی بودهاند؛ دارای احساس و عاطفه انسانی بودهاند؛ به اخلاقیات پایبند بوده و از گریه زن و فرزند خود نیز رنج میبردهاند. به موسیقی و کتاب علاقه داشتهاند. با مردم روابط نسبتا خوبی داشتهاند. پدر و یا همسر مسئولی بودهاند. با واقعیتهای زندگی نیز واقعی برخورد میکردهاند. حتی به موسیقی واگنر و بتهوون گوش میدادهاند و از اشعار اخوان ثالث لذت میبردهاند. اما در شرایط زمانی، مکانی و اجتماعی خاصی قرار گرفتهاند و نقشهائی را پذیرفتهاند که خود سالها به دنبالش بودهاند؛ این نقشها از طرف تودههای مردم به آنها تفویض میشود.
دیکتاتورها عموما در ابتدا جوابگوی نیازهای سرکوب شده پیروان خود هستند و با قدرت گرفتن بیشتر، آرام آرام از همان مردم فاصله میگیرند و آنها را به شکل ابزاری در خدمت تمایلات و برنامههای بزرگمنشانه خود میبینند و خم هم به ابرو نمیآورند. تا زمانی که به آنها احتیاج دارند با آنها همراهند و به پیروان خود هویت، قدرت، و مصونیت از مسئولیت تفویض میکنند. هر چه پیروان وابستهتر و گوش به فرمانتر شوند به همان میزان دیکتاتورها خشنتر و یکدندهتر میشوند. دراین حالت آنها نه تنها به اطرافیان خود دروغ میگویند بلکه به خودشان هم دروغ میگویند و دروغهای خود را واقعیت میپندارند.
دیکتاتورها آرام آرام از توده مردم جدا میشوند؛ از واقعیتها دور میشوند و به قدرت نزدیکتر. قدرت به صاحبش حق ویژه میدهد و بر اساس این حق ویژه، امکانات ویژه حاصل میشود و به منفعتطلبی شخصی میانجامد. دیکتاتور آرام آرام نسبت به رنج و درد دیگران بیتفاوت میشود و برای خود هنجار ویژهای میآفریند. شاید به همین دلیل است که دیکتاتورها گمان میکنند که یک سرو گردن از دیگران برترند. آنها خود را بالای برجی بسیار بلند میبینند و توده مردم را در آن پایین، خرده انسانهایی که در هم میلولند! و این احساس و تفکر در آنها خود بزرگبینی و خودشیفتگی را شکل میدهد. وقتی چنین احساسی به انسان دست بدهد، دیگر قادر نیست واقعیتهای موجود را آن طور که هستند ببیند و منطقی عمل بکند.
مطالعات زندگی هیتلر، استالین، کیم ایل سونگ، صدام حسین، حسنی مبارک، معمر قذافی، محمدرضا شاه و…. چنین پروفایل شخصیتی را نشان میدهند. هر کدام از این شخصیتها را که بررسی کنیم به ویژگیهای مشابهی میرسیم. کافی است نامها را عوض کنیم آن وقت میبینیم که چقدر این ویژگیهای شخصیتی مشابهاند. همگی گویی فاقد عاطفهاند، چهرهای عبوس، خشن، بیتفاوت دارند. مثل آدمهای عادی در حال زندگی نمیکنند بلکه در آینده سیر میکنند. توهمات مالیخولیایی و غیر واقعی از موقعیت خود دارند. به دنبال عوض کردن نظم جهانیاند. یکی میخواهد از آلمان بیرون رفته و روسیه را فتح کند. یکی به دنبال سوسیالیزم جهانی و محاصره همه جانبه امپریالیزم است. یکی در سر سودای دروازه تمدن بزرگ را میپروراند. یکی روی به کویت و ایران دارد. آن یکی به دنبال رهایی تمام قاره سیاه از سفید پوستان است و دیگری به دنبال فتح قدس از راه کربلاست و گرفتن خانه کعبه از آل سعود و آن دیگری در ذهن خود با آمریکا و اسراییل و انگلیس در یکجا میجنگد.
دیکتاتورها همگی آرام آرام به دور خود حصار میکشند و در پیله خود فرو میروند و این پیله را به مرور زمان کوچکتر و کوچکتر میکنند. بدبختی آنها زمانی شروع میشود که ارتباط آنها با واقعیت کم رنگتر و محدودتر میشود تا این که بالاخره برای خود واقعیتی دیگر که وجود خارجی ندارد و ساخته و پرداخته ذهن خود اوست، فراهم میکند و از این طریق آرام آرام هویت انسانی خود را از دست میدهند. او دیگر توان خندیدن ندارد، گریه نمیکند، عواطفی از خود نشان نمیدهد. به دیگران گوش نمیکند. سعی نمیکند تا چیز تازهای یاد بگیرد؛ لذا تغییر رفتار و تفکر او به سادگی یک انسان عادی نیست. همه را گوش به فرمان محض میخواهد؛ خشک و یک دنده و غیرقابل انعطاف میشود؛ انتقاد ناپذیر و اصلاح ناپذیر میگردد. از کوچکترین انتقادی بر آشفته میشود و بزرگترین تنبیه را در حق منتقد روا میدارد و گاهی جان او را به سادگی و بدون هیچ احساس گناه میگیرد و تازه به خود هم حق میدهد و کشتار خود را اخلاقی – انسانی و دینی قلمداد میکند.
دیکتاتورها با استرس بیگانه هستند. هیجانات و عواطف انسانی خود را با قدرت تمام مهار میکنند و یا آنها را سرکوب میکنند. دیکتاتور خود را مسئول رفتار خود نمیداند چرا که فکر میکند برگزیده شده است و نجات دهنده یک قوم یا یک ایدوئولوژی یا یک مذهب و یا یک نژاد برتر است. ماموریت دارد. لذا به کسی جوابگو نیست. پژوهشگران دانشگاه کلمبیا با بررسی زندگی رابرت موگابه چنین میگویند: «موگابه قبل از به قدرت رسیدن، آدمی زاهد، اهل ادب و مدارا و ورزشکاری با دیسیپلین بود که هرگز به سیگار و مشروب نزدیک نمیشد. مردی انقلابی و فاقد تفکرات خودکامه بوده و او را به عنوان مبارز راه آزادی، میشناختند. ایشان تنها و اولین رهبر سیاسی است که در زیمباوه، به شکل انتخابی به قدرت رسید.» اما رابرت موگابه سال ۱۹۸۰ با رابرت موگابه سال ۲۰۰۸ بکلی متفاوت شد.
یک نگاه اجمالی به تحولات و تغییرات شخصیتی موگابه در ۲۸ سال نشان میدهد که چگونه یک انقلابی استقلالطلب به یک دیکتاتور تمام عیار تبدیل میشود. موگابه در ۱۹۷۸ در جنگلهای کشور زئیر با یک گروه مسلح چریکی که از مائو الهام میگرفت مبارزه را شروع کرد. او به دنبال استقلال کشورش از استعمار انگلیس بود. او در سال ۱۹۸۰ به قدرت رسید و در سخنرانی معروف خودش به تودههای بیشمار و هوادار خودش قول داد که آفریقا را آزاد خواهد کرد؛ اصلاحات زمین و عدالت اجتماعی و اقتصادی را به مردم خواهد داد؛ اما آرام آرام وقتی به قدرت غیر پاسخگو چنگ میاندازد، به فساد و خودکامگی نزدیک میشود و به یک شخصیت یکدنده، نامتعادل و انعطاف ناپذیر تبدیل میشود. طولی نمیکشد که برای زیمباوه تازه استقلال یافته دشمن خارجی میتراشد. به کنگو حمله میکند و پنهانی در سر، تسلط به ذخایر غنی کنگو را در برنامه دارد. این جنگ مشکلات اقتصادی زیادی را به بار میآورد. اعتراضهای داخلی شروع میشود و ارتش گوش به فرمان موگابه که بر اقتصاد و زمینهای فراوانی دست انداخته و فربه شده بودند به روی مردم آتش میگشایند. کشتار و بیخانمانی و تورم و سقوط پول زیمباوه اوضاع را وخیم تر میکند. حدود ۸۰۰ هزار خانوار زمیندار، زمینهای خود را از دست میدهند و حدود دو ملیون نفر بیخانمان میشوند. موگابه بیشتر و بیشتر به قدرت چنگ میاندازد و بیشتر و بیشتر از گذشته انقلابی خود دور میشود و به یک دیکتاتور تمام عیار خشن تبدیل میشود.
آخرین سخنرانی معروف او در سال ۲۰۰۸ بود. درست همان جایی که سخنرانی پیروزی جنبش خود را ارایه داده بود. اما این بار او آدم دیگری بود که هیچگونه شباهتی به موگابه انقلابی و آزادی خواه سیاه پوست نداشت. او در این سخنرانی خود گفت «آوردن آزادی به قاره آفریقا مشکل است چرا که هر کس به آنچه دارد قانع نیست و بیشتر و بیشتر میخواهد». جالب این که او با این گفتار، نا آگاهانه شخصیت زیادهخواه خودش را رو نمایی میکند. او در همین سخنرانی مردم به جان آمده زیمباوه را به اشغال و خس و خاشاک(garbage) تشبیه کرد. در حالی که برای حفظ قدرت از کشتار جمعی همین مردم عادی که روزی او را سردست بلند میکردند، هیچ ابایی نکرد.
نتیجه گیری: زندگی و سرنوشت این دیکتاتورها بسیار تلخ و همراه با تراژدی است. دیکتاتورها آرام آرام از عاطفه و هیجان تهی میشوند؛ زندگیشان به یک تراژدی تلخ میانجامد؛ چرا که در عین دلبستگی به بقا و زنده ماندن، ناخودآگاه با روشهای خودکامه و خشن، نابودی خود را با دست خود رقم میزنند. پایان زندگی رضا شاه، محمدرضا شاه، هیتلر، موسولینی، صدام، قذافی، موگابه و حسنی مبارک باید عبرتانگیز باشند؛ اما دیکتارتورها از درس آموزی از تاریخ بسیار بسیار ناتوانند و چنین میپندارند که تافته جدابافتهای هستند. آنها به راستی چنین میپندارند که مردم کشورشان از دل و جان عاشق آنهایند. به همین دلیل است که این گونه توهمات مالیخولیایی آنها را تا مرز جنون میکشاند که دیگر نه به خود رحم میکنند و نه نگران زندگی دیگراناند. دیکتاتورها عمر کوتاهی دارند، پایان تراژدی دردناک تنها ماندن و تنها مردن، سرنوشت محتوم آنهاست.
منبع: foreignpolicy.com
برای مطالعه بیشتر می توانید به کتاب بررسی روانشناختی خودکامگی (مانس اشپربر) و یا کتاب مکتب دیکتاتورها نوشته اینیاتسیو سیلونه مراجعه فرمایید.