زندگانیِ بیهمتای ژیل دولوز
دلوز تجربهگرایی و تکثرگرایی را به نام آزادسازی زندگی و عاطفهها و نیروهایش ارج نهاد و به طرد انواع شکلهای نفی یا تضاد در اندیشه پرداخت.
فلسفه از همان اول در حال مرگ بوده است، اما هر نسل فیلسوف مرده خودش را دارد و برای آن سوگواری میکند، گویی نقطهای از زمان را درباره طولانی مرگ خود فلسفه علامت میزند. شاید دولوز هم فیلسوف مرده نسل ما باشد. منظورم این است که مرگ او نشانگر نوعی سپریشدن فلسفه نیز بود؛ این سپریشدن، در این سخن ترسناک فوکو پیشبینی شده بود: «روزی این قرن را قرن دولوز خواهند خواند!»
البته، اینطور نیست که مرگِ هر فیلسوفی، نشانهای مبنی بر تغییر دوران باشد. برای نمونه، به نظر میرسد مرگ فیلسوفان آمریکایی فورا جلب توجه نمیکند، گویی آنها مهمانی را زودتر ترک کردهاند و بعدا، برای اینکه در خاطرات ثبت شود، زمانِ دقیقِ خروجِ آنها را محاسبه خواهند کرد. از این جهت، گویا توجه آمریکاییها به مرگ نویسندگان و بازیگران و بهویژه به مرگ چهرههای محبوب و مشهور، بیشتر از توجهی است که خرجِ مرگ فیلسوفان میکنند و این شاید بدین دلیل است که در آمریکا، فلسفه هیچگاه بهعنوان یک ژانر فرهنگی بومی پذیرفته نشده است.
برعکس، فیلسوفان فرانسوی به شدت توجه عموم را جلب میکنند، حتی توجه مطبوعات آمریکایی را هم جلب میکنند، گویی مرگ تک تک فیلسوفان فرانسوی نابهنگام و تراژیک است حتی اگر به علل طبیعی یا پس از یک دوره بیماری طولانی مرده باشند.
کامو در یک سانحۀ غمانگیز رانندگی مرد، در واقع، به دست ناشرش که پشت فرمان نشسته بود، کشته شد. سارتر چون سالهای زیادی آتشبهآتش سیگار کشیده بود، دچار ورم ریه شد و به دلایلِ طبیعی مرد(دولوز نیز به همین دلیل مرد). سیمون دوبووار شریک فکری سارتر شش سال پس از او مرد. علت مرگش را با رعایت احترام و ادب «یک بیماری طولانی مدت» ذکر کردند.
در سال ۱۹۷۸، سارتر در کتابی که شامل مجموعهای از عکسها بود نوشت «مرگ باید تنها برای تعریفکردن زندگی، واردِ آن شود». دو سال بعد، در یادنامۀ «نیویورک تایمز» به تاریخ ۱۶ آوریل ۱۹۸۰، چنین حکمی بهچاپ رسید: «بیست و پنج سال پیش، آقای سارتر به همراه آلبر کامو و چند تن دیگر، رهبر برجسته و تقریباً بت روشنفکری بود. اما در سالهای بعد، پیرمردی محسوب میشد که ایدههای زایایش دیگر نیرویی نداشتند». احتمالاً دولوز در پاسخ به سپری شدن دورانِ «متفکر گوشهگیر» و «روشنفکر جهانوطن» بود که فضای روشنفکریِ پاریسی را علناً محکوم کرد که چرا میگویند فلسفۀ او به «عصری سپری شده» تعلق دارد. آنها باید به حقیقت اعتراف کنند: نوعی فضای فرهنگی خاص بر فلسفه حاکم شده است که دیگر «متفکر گوشهگیر» را به «استادِ عمومی» ترجیح نمیدهد و «حیف، ما فیلسوفان معاصر در نظمِ امروزینِ امور، که همه با آن ساز همنوایی میزنند، چند وقتی است که به گذشته متعلق شدهایم».
اینجا، شاهد عبور از دوره شخصیت برجسته که «متفکر گوشهگیر» است و رفتن به سمت عصرِ شخصیتِ «استاد عمومی» هستیم (یعنی متخصص یا فیلسوف آکادمیک، «کسی که بازنمای چیز دیگری» است و برخاسته از «نظم بازنمایی» است). این گذار همچنین نشانگر تغییر مهمی در احساسات همگانی نسبت به «فیلسوف فرانسوی» در دوره و زمانۀ ماست. این تغییر در آمریکا به ویژه همزمان با ظهور پساساختارگرایی و ساختارشکنی در دانشگاهها بود. در نتیجه، پس از مرگ کامو و سارتر و دو بووار، تصادفی نبود که مرگ بسیاری از فیلسوفان فرانسوی که همنسلان من آنها را میستودند، در خاموشی و فراموشی رخ داد.
یکی دیگر از نشانههای ظن فرهنگی نسبت به «آن روشنفکر عامهپسند خارجی» این است که فیلسوف و ستارۀ جمع، تنها با یک مرگِ بد به سطح انسانِ معمولی برکشیده میشود و موضوع بررسیهای اخلاقی خواهد بود. خلاصه اینکه: «متفکر گوشهگیر» یا به مرگی تراژیک میمیرد یا مدتی طولانی با بیماری مبارزه میکند و از این راه درجهای از انسانیت بدو نسبت داده میشود و همگان میتوانند در غم از دست رفتنش سوگواری کنند، ولی «آن روشنفکرِ عامهپسند خارجی» دچار مرگی اخلاقی میشود که نشانههایش اختلال، بیماری و در نهایت ناامیدی و خودکشی است.
در روز ششم نوامبر ۱۹۹۵، «ژیل دولوز، فیلسوف و استاد دانشگاه که آثار فراوانش در زمینۀ هنر، ادبیات و اندیشۀ انسانی بر متفکرین فرانسوی اثرگذار بوده است روز شنبه در پاریس مرد… اعضای خانوادهاش گفتند که او از پنجرۀ آپارتمانش بیرون پرید تا به بیماری ریوی مزمنش که رو به وخامت بود و اخیراً بابتش تحت عمل جراحی نای قرار گرفته بود، پایان دهد.»
در گذارِ عصر ما از «متفکر منزوی» به «استاد عمومی»، شاید دولوز یک شخصیت گذرا و تقریباً شیزوفرنیک باشد. مرگ او نیز مانند مرگ سارتر، مبارزه برای جایگاه «متفکر منزوی» است، کسی که میتواند بیآنکه نماد و بازنماینده چیز دیگری باشد، از خودش حرفی برای گفتن داشته باشد. ولی دولوز در زندگیاش نقش یک «استاد عمومی» را داشت، گرچه زندگیِ فلسفیِ خودش را «درون بودگی ناب» میدانست.
دولوز در سال پایانی عمرش مقالهای نوشت که متخصصین دولوز دربارۀ آن بحث و جدلِ فراوان کردهاند. در آن مقاله میتوان دید که دولوز به مرگ خود میاندیشید. در این مقالۀ کوتاه با عنوان «درونبودگی: یک زندگی» وی در آغاز دو پرسش را پیش میکشد که میتوانند کل فلسفۀ او را خلاصه کنند:
- قلمروی استعلایی چیست؟
- دوم، درونبودگی چیست؟
او در پاسخ به پرسش اول، به طور مبهمی اینطور پاسخ میدهد که قلمروی استعلایی با سطح درونبودگی تعریف میشود و این نیز با یک زندگی معین میشود. ولی در اینجا باید بپرسیم که «یک زندگی» چیست، به ویژه وقتی که این مفهوم از شخصیّت فردی که زندگی به او تعلق دارد، جدا در نظر گرفته شود؟ دولوز برای اینکه ایدههایش را واضحتر کند به سراغ یکی از داستانهای کمتر مشهور چارلز دیکنز میرود. این داستان با عنوان «دوستی که از بیش از یک جنبه محترم است» در کتاب دوست مشترک ما (۱۸۶۴-۱۸۶۵) به چاپ رسیده است. داستان دربارۀ شخصیتی به نام رایدرهود است که در آغاز داستان، در طی سانحهای که برای قایقی رخ میدهد در رودخانۀ تایمز غرق میشود و پیکرش به آپارتمانش بازگردانده میشود تا پلیس و دکتر سر برسند.
با خواندن توصیفات خود دیکنز یا راوی، فوراً میتوان قسمتی را که توجهِ دولوز را به این داستان جلب کرده است یافت. آن قسمت مربوط به پاراگراف دوم داستان است که به شرح دکتر و کسانی دیگر میپردازد که «پیکر مرطوب و سرد» را معاینه میکنند. دکتر اعلام میکند گرچه چندان امیدی نیست، ارزش دارد تلاش کنند آن مرد احیا شود. در این لحظه، که من جلوتر نیز دوباره بدان خواهم پرداخت، چنین میخوانیم «هیچکس هیچ احترامی برای مرد قائل نیست؛ همه از او دوری میکنند، به او بدگمان هستند، و از او بیزارند. با این حال، بارقۀ زندگی که درون مرد است اکنون قابل تمایز از خود وی است، و همگی به این بارقۀ زندگی که در کالبدِ اوست علاقهمند هستند چرا که خودِ زندگی است، چرا که همۀ آن دور و بریها خودشان زنده هستند و باید روزی بمیرند». به بیان دیگر، تشخیص «بارقۀ زندگی» در «پیکر سرد و مرطوب» ِ کسی که همگان در زمان زندهبودنش کمترین احترامی برایش قائل نبودند و از وی پرهیز میکردند، ناگهان علاقۀ شدیدشان را جلب کرد و، به گفتۀ دولوز، همگی در خود احساس «سعادت» کردند. البته، در روایت اصلی داستان، احساس آنها با اصطلاحات دینی مثل «همدلی» یا «نوعدوستی» توصیف نمیشود، بلکه گفته میشود که شاید علاقۀ عمیق آنها صرفاً دلایل خودخواهانه داشته است، یعنی «چرا که خودِ زندگی است، چرا که همۀ آن دور و بریها خودشان زنده هستند و باید روزی بمیرند».
در اینجا میتوان دولوز را متهم کرد که در ایدۀ خودش از سعادت، مغالطۀ عاطفی مرتکب شده است و جنبهای به روایت داده است که در داستان اصلی وجود ندارد. تنها اشارهای که در داستان وجود دارد و به زحمت میتوان آن را به احساس سعادت مرتبط دانست، جایی است که لحظهای حس عطوفت بر دخترِ رایدرهود دست میدهد، دختری که «رایدرهودِ دلنشین» نامیده میشود، ولی راوی بعداً این لحظه را «پندار شیرین» میخواند، لذا این نیز به عنوان تأثر روانشناختیای که دیگران حس کرده بودند، مردود میشود. سپس میرسیم به بخش دوم داستان، زمانی که این بارقۀ کلیِ زندگی در رایدرهود، که احیا شده است، رو به کسوف میگذارد. در آن لحظه و «در زمانی که بارقۀ زندگی هنوز در عمل در کار نبود، بسیار جذاب مینمود ولی اکنون که باز در آقای رایدرهود تثبیت شده است، به نظر میرسد همگان گرایش به این فکر دارند که شرایط باعث میشود چنین بارقهای در هر کسی پدید آید و نه فقط در آن آقای محترم».
شخصیت «رایدرهود» در اثر دیکنز را میتوان الگو و الهامبخش شخصیت «ماهود» در کتابی از بکت با عنوان نام ناپذیر دانست، یعنی شخصیتی که تصویر سادۀ انسانیتی است که به سادهترین و بنیادیترین خصلتش فروکاسته شده است: «در برابر دشواریها انعطافپذیر»، شبیه به زندگی فردی نیست، ولی به طور کلی میتوان از دور به آن به عنوان یک «نماد زندگی» فکر کرد و لذت برد. چنانکه راوی میگوید:
«ببین! یک نمادِ زندگی! یک نماد انکارناپذیر زندگی! بارقه شاید ضعیف و خاموش شود یا شعلهور شود و بسط یابد، ولی ببین! چهار دوست خشن که همدیگر را میبینند و اشک میریزند. رایدرهود نه در این جهان و نه در جهان دیگر، نمیتواند اشکشان را در آورد ولی یک روح انسانیِ در حال تقلا میان این دو جهان، به سادگی میتواند چنین کند.»
با این حال، دولوز در پاسخ به عبارات بالا میگوید «زندگی مجبور نیست در محبسِ لحظهای باشد که زندگیِ یک فرد با مرگِ کلی مواجه میشود».
در جمع بندی، باید بگویم که احتمالاً استدلال اصلی دولوز در این جملاتِ پایانی این است که لازم نیست منتظرِ مرگِ یک فرد باشیم، تا شاهد سعادتِ زندگیِ غیر شخصیِ ناب باشیم، امری که در لحظات و رویدادهای خاص هویدا نمیشود، بلکه در بینِ زمانها و بینِ رویدادهای زندگی فرد، دیده میشود. از این جنبه، دولوز نه اگزیستانسیالیست بود و نه مذهبی. زندگیای که از تمامی رویدادها و اتفاقاتی عبور میکند که یک فرد را میسازند، بر روی سطحی میماند که در موجود زنده متجسم نمیشود، لذا حتی با مسئلۀ «محدودیت» که دغدغۀ فلسفۀ جدید و به ویژه هایدگر و دریدا بوده است ربط پیدا نمیکند. در نتیجه، میتوانم بگویم که او تصویر یک زندگی کاملا غیرشخصی را ارائه میکند، زندگیای که معادل با جنبش آگاهی غیرشخصی و حتی کیهانی است، چیزی که فلسفه همیشه رویایش را داشته است ولی هیچگاه نتوانسته است آن را محقق کند. و با این حال، پس از اسپینوزا، دولوز شاید کسی باشد که از همه بیشتر به تصویر «زندگیای بیهمتا، و در عین حال نادلبخواه» نزدیک شده باشد.
منابع :
- Deleuze، «He was my Teacher،» Desert Islands، ۷۹
- Peter Kerr، «Michel Foucault، French Historian» The New York Times / June 26، ۱۹۸۴
- Craig R. Whitney، «Gilles Deleuze، ۷۰، French Professor and Author» The New York
منبع : http://tarjomaan.com