سریال صحنههایی از یک ازدواج
آسیب شناسی یک رابطه متلاطم
سریال صحنههایی از یک ازدواج، احساساتی همچون عشق، نفرت، علاقه و جدایی را در زندگی یک زوج مدرن آمریکایی به نامهای جاناتان و میرا به تصویر می کشد.
درباره منشأ و چگونگی پیدایش خانواده و شکلگیری ازدواج، نظرات فراوانی وجود دارد؛ نظراتی که مرتبط یا در تقابل با هم هستند. عشق نیز مانند هر مفهوم دیگری سیری تاریخی گذرانده و از زیبایی صرف در اندیشه افلاطونی و بررسیهای زیستشناسانه داروینیسم، در قرن ۲۱ با واژههایی مانند همزیستی و همدلی و صمیمت و شور تکامل یافته است.
شوپنهاور برای عشق و تعریف آن یک حقیقت واحد را ملاک قرار میدهد: اراده یا خواست. وی معتقد است عشق هیچ رضایت شخصی برای فرد به همراه ندارد و صرفا مکانیزمی برای بقای گونه است. از نظر شوپنهاور، برای طبیعت، فقط گونه اهمیت دارد و فرد برای طبیعت، هیچ اهمیتی ندارد. آنچه مرد را به گزینش زنی زیبا وا میدارد در حقیقت همان غریزه است که بهترین گزینه برای «نوع» را هدف میگیرد، هرچند که مرد تصور کند که با این کار تنها در پی افزودن بر خشنودی خویشتن است.
عشق در باور اریک فروم بعد اجتماعیتری مییابد و متأثر از اجتماع تلقی میشود. از نظر فروم عشق در وهله نخست بستگی به یک شخص خاص نیست، بلکه بیشتر نوعی رویه و جهت گیری منش آدمی است که او را به تمامی جهان، نه به یک معشوق خاص، می پیوندد. اگر انسان فقط یکی را دوست بدارد و نسبت به دیگران بی اعتنا باشد، پیوند او عشق نیست، بلکه یک نوع وابستگی یا خودخواهی است. از دید وی عشق ورزیدن یک هنر است، همانطور که زیستن هنر است. مردم دوست داشتن را ساده میانگارند و برآنند که مسأله تنها پیدا کردن یک معشوق مناسب یا محبوب دیگران بودن است. هیچ فعالیتی، هیچ کار مهمی وجود ندارد که مانند عشق با چنین امیدها و آرزوهای فراوان شروع شود و بدین سان به شکست بینجامد.
در نیم قرن گذشته، تغییرات زیادی در حوزههای مختلف، از جمله در خانواده، رخ داده است. در این دوره، خانواده دچار تحولات شگرفی شد. گیدنز با برشمردن عوامل مؤثر بر دگرگونی خانواده، معتقد است فقط یک راه برای فهم تغییرات حوزه خانواده وجود دارد و آن، ظهور دموکراسی در عواطف است. دموکراسی عاطفی یعنی وجود تساوی بین دو جنس و اعتماد افراد در ارتباطات و تصمیمات. آن گونه که گیدنز از دموکراسی عاطفی و در نتیجه آن شکلگیری رابطه ناب میگوید، چنان مینماید که گویی عشق در روابط خانوادگی در فضا شناور است. شاید همین تعبیر، زیگمونت باومن را به سوی بررسی سیالیت عشق در دوران جدید هدایت کرده است؛ گرچه باومن نگاهی متفاوت به مفهوم عشق سیال دارد و مراد او شکنندگی روابط انسانی در دنیای مدرن است. باومن از نوعی عشق سخن میگوید که میتواند هر لحظه شکل بگیرد یا زدوده شود. او اصطلاح «روابط جیب بلوز» را به کار میبرد و منظور او آن است که روابط در دنیای مدرن روابطی هستند که افراد میتوانند در هنگام نیاز، آنها را شکوفا کنند، ولی پس از رفع نیاز، آنها را در جیب خود پنهان میکنند.
در نظریه استرنبرگ هم عشق به شکل یک مثلث مرکب از سه بخش: صمیمیت، شهوت و تعهد توصیف شده است. در دیدگاه او، عشق دارای این سه عنصر مهم بوده و به ندرت این سه عنصر به طور مساوی در فردی جمع میشوند و میزان وجود هر یک از ابعاد، در روابط عاشقانه، میان افراد متفاوت است. ترکیبهای متفاوت این عناصر سهگانه با هم، انواع متفاوتی از عشق را به وجود میآورد که برخی با سطوح بالاتری از رضایتمندی در دنیای امروز همراه هستند.
درباره سریال
صحنههایی از یک ازدواج بازسازی مینی سریال سوئدی به همین نام اثر اینگمار برگمان است که در سال ۱۹۷۳ پخش شد و علاوه بر تاثیر غیرقابلانکار بر کارنامهی او، موج تازهای از آثار سینمایی را هم ایجاد کرد که به آسیبشناسی روابط عاطفی میپرداختند.
این بازسازی تازه توسط هاگای لیوای کارگردانی شده است و بازیگرانی مثل اسکار آیزاک و جسیکا چستین در آن ایفای نقش میکنند. در صحنههایی از یک ازدواج بخشهایی از زندگی در حال فروپاشی زوج میانسالی به نام میرا (جسیکا چستین) و جاناتان (اسکار آیزاک) در یک بازه زمانی پنج ساله بررسی میشود. هر قسمت روایتگر احساسات و نحوه رویارویی آنها با بحرانهاست و نگاه بیطرفی به این رابطه متلاطم دارد.
در سریال صحنههایی از یک ازدواج، جاناتان و میرا ۴۰ ساله به نظر خوشبخت هستند. پس از ملاقات در دانشگاه کلمبیا به عنوان دانشجو، آنها سالها بعد دوباره به هم وصل می شوند، دو یا چند سال با هم قرار می گذارند و یک دهه است که ازدواج کرده اند.
در سکانس اول سریال چهره مضطرب میرا را میبینیم که بعد از چند ثانیه خودش را جمعوجور میکند و به طبقهی پایین منزلش میرود و به همسرش جاناتان میپیوندد که در حال گفتگو با زن جوانی است. خیلی زود مشخص میشود زندگی آنها در حقیقت به عنوان نمونهای موفق و بادوام از روابط تکهمسری بخشی از تز پایاننامهی یک دانشجوی دکترا است و در این گفتگو به جنبههای مختلف رابطهشان میپردازند. جاناتان در این گفتگو تقریبا متکلم وحده است و میرا بیشتر خطابههای او در باب رموز موفقیت زندگی مشترکشان را تایید میکند. بعد از چند دقیقه متوجه میشویم چیزی در این تصویر کم است و گویی شاهد نمایشی متظاهرانه هستیم به کارگردانی مرد خانواده!
جاناتان فلسفه تدریس می کند و مراقب اصلی دختر کوچک آنهاست، در حالی که میرا معاون رئیس شرکت فناوری و نان آور اصلی خانواده است. خانه آنها دنج و سرزنده است، شراب زیادی می نوشند و روال زندگی آنها کاملا تنظیم شده است. همه چیز خوب به نظر می رسد تا زمانی که میرا به نارضایتی خود در ازدواج اعتراف می کند، و باعث ایجاد مجموعه ای از وقایع در طول پنج سال می شود. هر قسمت بعدی یک لحظه مستقل از زمان است(ماه ها و سال ها بعد از طریق تغییر موهای کوتاه، ذکر سن دختر آنها و دستاوردهای حرفه ای یا ناامیدی ها، بیان می شود).
قسمت اول سریال بیشتر به معرفی این زوج و موشکافی بخشی از رابطهشان میپردازد اما در قسمت دوم بحران اصلی آغاز میشود و دقیقا در این موقعیت است که زوج میانسال داستان ما به همهی عقایدی که پیشتر داشتند شک میکنند و جنبهی متفاوتتری از نقش همیشگیشان را بروز میدهند. میرا بالاخره بعد از ده سال زندگی مشترک اعتراف میکند که از جاناتان خسته شده و میخواهد رابطه را تمام و با مرد دیگری زندگی کند. از این جا به بعد شاهد بروز بخش سرکوبشده وجود جاناتان هستیم. او برخلاف تصورات نه داد میزند و نه حتی از حمله آسم به عنوان مکانیزم دفاعی استفاده میکند، بلکه سعی میکند مسئله را با گفتگو حل کند.
در یکی از سکانسهای سریال جاناتان اصرار دارد که عکس معشوق میرا را ببیند و با اشاره به سن و ویژگیهای ظاهری مثل بلندی قد، این واقعیت را آشکار میکند که برخلاف ظاهر روشنفکر و قویاش در رابطه نسبت به میرا احساس کمبود دارد و شاید به این دلیل هم هست که به جای شاکی شدن از تصمیم یک طرفه و خودخواهانه همسرش، سعی میکند با باج دادن عاطفی فقط او را در کنار خودش نگه دارد. اوج این وابستگی در سکانس ترک خانه توسط میرا نمود پیدا میکند؛ جایی که جاناتان مثل یک کودک فکر میکند با در آغوش کشیدن همسرش میتواند او را تا ابد در کنار خودش نگه دارد و طوفانی که در زندگیاش به پا شده را متوقف کند.
در طرف دیگر ماجرا میرا را داریم، کسی که جسارت تمام کردن این رابطه سرد را پیدا کرده اما به شیوهای بیرحمانه و البته بدون در نظر گرفتن عواقبی که برای همسر، فرزند و حتی خودش به بار خواهد آورد. روش او دقیقا به اندازهی شیوهی گفتگو محور جاناتان ناکارآمد است و بیشتر شبیه راه فرار به نظر میرسد تا راهحل!
در سکانسی از قسمت سوم جاناتان که از شکلگیری دوبارهی رابطهشان واهمه دارد، احساساتش بعد از جدایی را اینطور تعریف میکند: «وقتی ترکم کردی اول رفتم روی حالت اتوپایلوت. فقط یه سری کارها رو اتوماتیک انجام میدادم، به ایوا صبحانه دادم و بردمش مدرسه. بعد که برگشتم خونه تازه دلم خواست بمیرم، دلم خواست تو هم بمیری و همینطور ایوا!»
دیالوگ بالا احتمالا روایت آشنایی از اتفاقی است که بسیاری از ما امکان دارد در طول زندگیمان تجربه کرده باشیم. نقطهای که گویی دنیا به آخر رسیده و نمیتوانیم خودمان را در شکل دیگری از زندگی تصور کنیم. این مورد همان چیزی است که صحنههایی از یک ازدواج را به اثری قابل تامل و تماشایی تبدیل کرده چون برخلاف بسیاری از فیلمهای رمانتیک امروزی تصمیم گرفته به آسیبهای یک رابطه، احساسات متناقض پس از طلاق و راهحلهایی که برای بازگشت به زندگی وجود دارد بپردازد و سوالهای مهم از این قبیل که «آیا میتوان کاملا به زندگی عادی بازگشت؟»، «آیا اولین راهحل درستترینشان است؟» «آیا از سواد رابطه برخورداریم؟» را میپرسد.
سواد رابطه یکی از مهمترین موضوعاتی است که صحنههای یک ازدواج مطرح میکند. اینکه جایگاه اجتماعی و میزان تحصیلات هیچکدام تضمینکنندهی یک رابطهی خوب نیست و همانطور که در قسمت چهارم میبینیم، گاهی علیرغم داشتن همهی اینها، سواد رابطه نداریم و این دقیقا همان نکتهای است که زوج ظاهرا روشنفکر داستان را مثل دو کودک لجباز به جان هم میاندازد؛ میرا فقط میخواهد به هر قیمتی تنها نباشد و جاناتان هم فقط به تمام کردن رابطه فکر میکند و گزینهی حل مشکلات از طریق گفتگو را کاملا از روی میز برداشته است.
قسمت پایانی چند سال پس از پایان رابطه را به تصویر میکشد. که با توجه به فاصلهی زمانی نسبتا طولانی با قسمت چهارم، شاید بهتر بود یک قسمت دیگر هم مابین آنها وجود داشت و به چگونگی رویارویی آنها با چالشهای زندگی مستقل پس از جدایی میپرداخت.
در قسمت پایانی به نکتهی مهمی اشاره میشود؛ این که اگر در روابط عاطفی مثل یک سنگتراش ماهر به دنبال تغییر طرف مقابل و ساخت یک مجسمهی بیعیب و نقص نباشیم و در عوض او را همانطوری که هست بپذیریم، میتوانیم ورژن دوستداشتنیتری از او را ببینیم.
یکی از نوآوریهای سریال سکانس آغازین هر قسمت است که گروه فیلمبرداری را در حال آماده شدن برای ضبط آن سکانس نشان میدهد. گویی کارگردان اصرار دارد به مخاطب بفهماند همانطور که از نام سریال برمیآید مشغول تماشای صحنههایی از یک ازدواج هستید که ساخته و پرداخته تخیل نویسنده است.
صحنههایی از یک ازدواج در مجموع بازسازی قابل قبولی است و تماشای آن برای هر انسان بالغی که سطوح مختلفی از یک رابطهی عاطفی را تجربه کرده، خالی از لطف نیست. این سریال تنها آینهی تمام نمایی از آن چیزی است که ممکن است در هر رابطهای به نوعی به وقوع بپیوندد.
لینک دانلود : Scenes+from+a+Marriage
از دید جان فردریکسون، روبرو کردن دو آلت تناسلی با یکدیگر بسیار آسان است، اما این که دو دل به هم متصل شوند، دشوار است. ما برای صمیمیت عاطفی با دیگری، زندگی درونی خود را افشا می کنیم؛ در چنین موقعیتی زرهمان را از تن در می آوریم و قلبمان را آشکار می کنیم. کاری که از در آوردن شلوار و آشکار کردن آلت تناسلی بسیار دشوارتر است.
در حقیقت، اضطراب شکل دادن به رابطه عاطفی و صمیمانه با یک غریبه(دوست دختر یا دوست پسر)، ما را به انجام واکنش های دفاعی برای اجتناب از این اضطراب سوق می دهد. یکی از این رفتارهای دفاعی، پریدن به رختخواب است. گویی که به شکل ناهشیار می گوییم: برای اینکه دل و درونیاتم را برایت آشکار نکنم، در عوض، آلت تناسلی ام را به تو نشان می دهم.
رابطه ای که پایه و اساس آن، ارتباط جنسی است، رابطه با شخصی دیگر نیست، بلکه تعامل با شی ایست که نیازی را ارضا می کند. از آنجایی که این ارتباط، تعامل با شی ای دیگر برای استفاده متقابل و بدون صمیمت عاطفی است، همیشه از هم فرو می پاشد. روابط انسانی با شناخت دیگری آغاز می شود و با تبادل عاطفی عمیق تر می شود. در این عصری که همنوعانمان را مصرف می کنیم، بیش از پیش انسانها را همچون کالا، دارایی و ابزارهایی برای استفاده و دور انداختن می بینیم.