تاریخچه روانکاوی
جایگاه روانکاوی در تاریخ روان شناسی:
اصطلاح روانکاوی یا تحلیل روانی و نام زیگموند فروید در سرتاسر دنیای نوین برای بیشتر مردم آشناست. فروید در میان عامه مردم از شهرت فوق العاده ای برخوردار است. بیش از ۴۰ سال پس از مرگ فروید مجله نیوزویک نوشت که ((بدون او تفکر قرن بیستم به دشواری قابل تصور است)).(۳۰ نوامبر،۱۹۸۱)
فروید اظهار داشت که در سرتاسر تاریخ ۳ ضربه عمده به من جمعی انسان وارد شده است (فروید،۱۹۱۷). اولین ضربه توسط کوپرنیک (۱۵۴۳-۱۴۷۳)، ستاره شناس هلندی وارد شد که نشان داد زمین مرکز جهان نیست. دومین کشف توسط چارلز داروین در قرن نوزدهم عنوان شد که نشان داد انسان صرفاً شکل بالاتری از انواع حیوانات است که از تکامل اشکال پایین تر حیات حاصل شده است و زیگموند فروید با این ادعا که ما فرمانروایان منطقی زندگی خود نیستیم ، بلکه در کنترل نیروهای ناهشیار قرار داریم که از آنها نا آگاه هستیم ، سومین ضربه را وارد کرد.
روانکاوی با سایر مکاتب همزمان است، وضعیت را در سال ۱۸۹۵ در نظر بگیرید، سالی که فروید نخستین کتابش را انتشار داد و آغاز رسمی جنبش نوین خود را مشخص کرد. وونت در آن زمان ۶۳ سال داشت ، تیچنرکه تازه ۲۸ ساله بود فقط ۲ سال پیش از آن به دانشگاه کرنل رفته بود و تدوین نظام ساخت گرایی اش را به تازگی آغاز می کرد، روح ساخت گرایی در ایالات متحده آمریکا در حال رشد بود، روان شناسی رفتار گرایی و روانشناسی گشتالت هیچ کدام شروع نشده بود، واتسون در آن هنگام ۱۷ سال ورتایمر ۱۵ سال داشتند.
روانکاوی از نظر هدف ، موضوع مطالعه، و روش ، از همان ابتدا از خط فکری روانشناسی دور شد. موضوع مورد علاقه آن رفتار نابهنجار است که تا اندازه ای از سوی مکاتب مورد غفلت قرار گرفته بود. و روش اولیه آن ، به جای آزمایش کنترل شده ی آزمایشگاهی ، مشاهده بالینی است . همچنین روانکاوی با ناهشیاری سروکار دارد، موضوعی که از سوی مکاتب فکری در روانشناسی نادیده گرفته شده است.
تاثیر های پیشینیان بر روانکاوی:
۲ منبع تاثیر بر روانکاوی عبارت بودند از: ۱) گمانه زنی های فلسفی درباره پدیده روانی ناهشیار ۲) کارهای اولیه در آسیب شناسی روانی
نظریه های مربوط به ذهن ناهشیار:
در اوایل قرن هجدهم گاتفرید ویلهم لایب نیتز ریاضیدان و فیلسوف نظریه موناد شناسی خود را تدوین کرد ، به عقیده او هر موناد یک جوهر روانی بسط نیافته به شمار می رفت که هر چند دارای ماهیت روانی است، بعضی از ویژگیهای ماده فیزیکی را نیز دارا است ، هنگامی که تعداد کافی از آنها در یک مجموعه جمع شوند، یک مصداق را به وجود می آورند. مونادها را می توان به ادراکها مربوط کرد. هر موناد درجه های متفاوتی از وضوح یا هشیاری را دارند که از ناهشیاری کامل تا وضوح یا هشیاری قطعی تغییر می کنند، درجه های پایین تر هشیاری ادراکات جزئی نامیده می شدند، به تحقق هشیارانه اینها اندریافت گفته می شد.
یک قرن بعد ، یوهان فریدریچ هربارت فیلسوف آلمانی مفهوم ناهشیار لایب نیتنر را به مفهوم آستانه حسی یا آستانه هشیاری توسعه داد. به نظر هربارت اندیشه هایی که پایین تر از آستانه هستند، ناهشیارند، هنگامی که یک اندیشه به سطح هشیاری از آگاهی می رسد ، به اصطلاح لایب نیتنر اندریافت می شود، به عقیده هربارت برای این که یک اندیشه به سطح هشیاری برسد ، باید با اندیشه هایی که قبلا در هشیاری وجود دارند همساز بوده و با آنها همخوانی داشته باشد، اندیشه های ناهمساز نمی توانند همزمان در هشیاری وجود داشته باشند ، اندیشه های نامربوط از هشیاری بیرون رانده می شوند و به صورت بازداری شده در می آیند. اندیشه های بازداری شده در زیر آستانه هشیاری قرار دارند و با ادراکهای جزئی لایب نیتنر همسان اند.
گوستاو فخنر نیز در تدوین نظریه ها درباره ناهشیار خدمت کرد، پیشنهاد وی دایر بر اینکه ذهن را می توان با یک قطعه یخ قیاس کرد، تاثیر بیشتری در اندیشه فروید بر جای گذاشت. فروید در چند کتاب خود از عناصر پسیکوفیزیک فخنر نقل قول کرده و بعضی مفاهیم عمده از جمله اصل لذت ، مفهوم انرژی روانی یا ذهنی، و اهمیت پرخاشگری را از کارهای فخنر اقتباس کرد.
اندیشه های ناهشیاری تا حد زیادی روح زمان سالهای دهه ۱۸۸۰ اروپا بود، این زمانی بود که فروید کارهای بالینی خود را آغاز کرد. بنابراین فروید تنها کسی نبود که ذهن ناهشیار انسان را کشف کرد و یا حتی به طور جدی آن را مورد بحث قرار داد، او ادعا کرد آنچه را که کشف کرد روش مطالعه آن بوده است.
اندیشه هایی درباره آسیب شناسی روانی
برای کشف آنچه فروید با آن مخالفت کرد ، باید تفکر رایج در زمینه کار او را مورد توجه قرار دهیم: درک و درمان اختلالهای روانی،
تاریخ درمان بیماران روانی به خودی خود هم سرگرم کننده و هم تاثرانگیز است، شناخت بیماریهای روانی به ۲۱۰۰ سال قبل از میلاد برمی گردد. بابلی ها عقیده داشتند که علت بیماری روانی تسخیر روح بیمار توسط شیاطین است. وضعیتی که آن را با ترکیبی از جادو به گونه ای ترحم آمیز درمان می کردند. فیلسوفان یونان به ویژه سقراط ، افلاطون، و ارسطو می گفتند که بیماری روانی از فرایند تفکر مختل ناشی می شود ، آنها نیروی شفابخش و تلقین کننده کلمات را تجویز می کردند.
مسیحیت نیز که در قرن چهارم استقرار یافت ، بار دیگر بیماری روانی به ارواح پلید و شیطانی نسبت داده شد. و روش های آنها شامل سرزنش، شکنجه و اجرای احکام وحشیانه در مورد این بیماران بود. تا قرن هجدهم ، بیماری روانی یک رفتار غیر منطقی تلقی می شد. از آن هنگام اشخاص مبتلا به بیماری روانی را محکوم به مرگ نمی کردند، بلکه آنها را در موسسه هایی که شبیه به زندان بودند، زندانی می کردند.
رویکردهای درمانی انسانی تر:
در قرن نوزدهم یک نگرش انسانی تر و منطقی تر نسبت به بیماران روانی به وجود آمد. یکی ازرهبران این رویکرد فیلیپ پینل، پزشک فرانسوی بود که می گفت بیمار روانی یک پدیده طبیعی است و باید به وسیله علوم طبیعی درمان شود.
نخستین روانپزشکی که در ایالات متحده به درمان بیماریهای روانی پرداخت، بنیامین راش (۱۸۱۳-۱۷۴۵) بود. او عقیده داشت که بعضی رفتارهای عجیب معلول کم یا زیاد بودن بیش از اندازه خون است و روش درمان وی وارد کردن خون در بدن بیمار یا خارج کردن خون از بدن وی بود. او نخستین بیمارستان را در ایالات متحده که منحصر به درمان اختلالهای هیجانی بود تاسیس کرد.
در خلال قرن نوزدهم ۲ مکتب فکری در روانپزشکی وجود داشت: تنی(somatic) و روانی (psychic). در مکتب تنی این عقیده وجود داشت که نابهنجاری های رفتاری علت بدنی دارند. جراحت در مغز و نظام عصبی . مکتب روانی به توجیه علل ذهنی یا روانی اختلالهای رفتاری متوسل شد. روی هم رفته مکتب تنی بر روانپزشکی قرن نوزدهم مسلط بود و با اندیشه های امانوئل کانت فیلسوف برجسته آلمانی حمایت می شد. روانکاوی به عنوان جنبه ای از طغیان علیه این جهت گیری تنی به وجود آمد. بتدریج بعضی دانشمندان متقاعد شدند که فشار هیجانی در مقایسه با جراحتهای مغزی یا سایر علتهای احتمالی بدنی اهمیت بیشتری در سبب شناسی رفتار نابهنجار دارد.
کاربرد هیپنوتیسم:
هیپنوتیسم در ایجاد علاقه نسبت به علل روانی رفتار نابهنجار نقش مهمی را ایفا کرد، در نیمه قرن هجدهم ، هیپنوتیسم به توسط فرنز آنتوان مسمر، پزشک استرالیایی توجه دنیای پزشکی را به خود جلب کرد. در انگلستان جیمز برید(۱۸۶۰-۱۷۹۵) پدیده هایی که ویژگی حالت هیپنوتیسمی را داشتند “نوریپنولوژی” نامید که بعدها اصطلاح هیپنوتیسم از آن مشتق شد.
هیپنوتیسم با کارهای ژان مارتین شارکو (۱۸۹۳-۱۸۲۵) که پزشک و رئیس یک کلینیک بیماریهای عصبی در سالپترید، بیمارستان پاریس برای زنان دیوانه بود، جایگاه والاتری به دست آورد. شارکو بیماران هیستریک را به وسیله هیپنوتیسم با درجه ای از موفقیت درمان کرد. پژوهشهای شارکو در وهله نخست عصب شناسی بود و بر اختلالها و نشانه های بدنی ،فلج، و مانند اینها تاکید داشت. تا اینکه پیر ژانه (۱۹۴۷-۱۸۵۹) شاگرد و جانشین شارکو در سال ۱۸۸۹ هیستری را به عنوان یک بیماری تلقی نمود. او پدیده های روانی به ویژه نقص حافظه ، اندیشه های تثبیت شده ، و تاثیر نیروهای ناهشیار را به عنوان عوامل ایجادکننده مورد تاکید قرار داد و هیپنوتیسم را به عنوان روش درمان انتخاب کرد.
کارهای ژانه بسیاری از اندیشه های فروید را پیش بینی می کرد ، اما ژانه بعدها شخصا مراتب اهانت خود را نسبت به فروید ابراز داشت (ابل،۱۹۸۹) . کارهای شارکو و ژانه در درمان اختلالهای روانی موجب شدکه اعتقادهای روانپزشکی درباره علل بیماریهای روانی از عوامل بدنی به عوامل روانی تغییر یابد ، پیش از آنکه فروید نشر عقاید خود را آغاز کند ، اصطلاح روان درمانی به گونه گسترده ای مورد استفاده قرار می گرفت.
کارهای چالز داروین:
به عقیده سالوی که در کتاب خود با عنوان فروید زیست شناس ذهن مطرح کرده است،(( داروین احتمالا بیش از هر کس دیگر راه را برای زیگموند فروید وانقلاب روانکاوی هموار کرده است.))
داروین اندیشه هایی را مورد بحث قرار داد که بعد ها فروید آنها را به عنوان موضوعهای اصلی در روانکاوی مطرح کرد، از جمله فرایند های روانی ناهشیار و تعارضها، اهمیت رویاها، نمادگری نهفته نشانه های عجیب رفتار ، و اهمیت تهییج جنسی. بالاتر از همه ، داروین توجه خود را بر جنبه های غیر منطقی تفکر و رفتار متمرکز ساخت.
نظریه های داروین همچنین اندیشه های فروید را درباره کودکی تحت تاثیر قرار داد. نظر داروین درباره تداوم رفتار هیجانی بین کودکی و بزرگسالی، و مهمتر از آن نظر او را دایر بر اینکه کشمکش جنسی هفت هفته پس از تولد نوزاد ظاهر می شود، بسط داد، این هر دو مطالب موضوع اصلی روانکاوی فرویدی شدند.
تاثیرات سایر منابع:
فروید تحت تاثیر جهت گیری ماشین گرایی که توسط ارنست بروک ،استاد ارشد وی مطرح شد قرار گرفت و آن در تدوین عقیده اش درباره ماهیت جبری رفتار آدمی تاثیر گذاشت، مفهومی که آن را تعیین گری روانی نامید. یکی دیگر از جنبه های روح زمان که در پژوهشهای فروید تاثیرگذاشت و آنها را تقویت کرد جو جنسی حاکم بر وین در اواخر قرن نوزدهم بود .
سالهای دهه ۱۸۸۰ و ۱۸۹۰ شاهد فروپاشی والایش جنسی عصر ویکتوریا و “انفجار ذهنی شهوانی” همراه بود. در سالها پیش از آنکه فروید نظریه جنسی خود را کامل کند پژوهشهای زیادی درباره آسیب شناسی جنسی، مسائل جنسی کودکی ، واپس زنی تکانه های جنسی منتشر شده بود.
در ۱۸۴۵ آدولف پاتر پزشک آلمانی ، استدلال می کرد که کشمکش جنسی حتی در کودکان سه ساله نیز وجود دارد. مفهوم پالایش یا تخلیه هیجانی هم پیش از آنکه فروید کتابهایش را منتشر کند متداول بود. بالاخره بسیاری از اندیشه های فروید درباره رویاها در ادبیات فلسفه و فیزیولژیکی قرن هفدهم پیش بینی شده بود. شارکو پیشنهاد کرد که آسیب های روان شناختی مرتبط با هیستری در رویا های بیماران آشکار می شود، ژانه عقیده داشت که علتهای هیستری در محتوای رویاها وجود دارد و او از رویاها به عنوان ابزار درمان استفاده می کرد و کرافت ابینگ استدلال می کرد که امیال جنسی ناهشیار را می توان در رویاها پیدا کرد.
منبع: تاریخ روانشناسی نوین / پی شولتز – الن شولتز / نشر دوران
خوب بود…اینم خوندم من خوشم اومد. مرسی ازتون