تاریخچه روانکاوی
جایگاه روانکاوی در تاریخ روان شناسی
زیگموند فروید معتقد بود، که ما فرمانروایان منطقی زندگی خود نیستیم، بلکه در کنترل نیروهای ناهشیار قرار داریم که از آنها ناآگاه هستیم.
اصطلاح روانکاوی یا تحلیل روانی و نام زیگموند فروید در سرتاسر دنیای نوین برای بیشتر مردم آشناست. فروید در میان عامه مردم از شهرت فوق العاده ای برخوردار است. بدون او تفکر قرن بیستم به دشواری قابل تصور است.
در سرتاسر تاریخ ۳ ضربه عمده به انسان وارد شده است. اولین ضربه توسط کوپرنیک (۱۵۴۳-۱۴۷۳) ، ستاره شناس هلندی وارد شد که نشان داد، زمین مرکز جهان نیست. دومین کشف توسط چارلز داروین در قرن نوزدهم عنوان شد که نشان داد انسان صرفا شکل بالاتری از انواع حیوانات است که از تکامل اشکال پایین تر حیات حاصل شده است و زیگموند فروید با این ادعا که ما فرمانروایان منطقی زندگی خود نیستیم، بلکه در کنترل نیروهای ناهشیار قرار داریم که از آنها ناآگاه هستیم، سومین ضربه را وارد کرد.
روانکاوی با سایر مکاتب همزمان است، وضعیت را در سال ۱۸۹۵ در نظر بگیرید، سالی که فروید نخستین کتابش را انتشار داد و آغاز رسمی جنبش نوین خود را مشخص کرد. وونت در آن زمان ۶۳ سال داشت ، تیچنر که تازه ۲۸ ساله بود فقط ۲ سال پیش از آن به دانشگاه کرنل رفته بود و تدوین نظام ساخت گرایی اش را به تازگی آغاز می کرد، روح ساخت گرایی در ایالات متحده آمریکا در حال رشد بود، روان شناسی رفتار گرایی و روانشناسی گشتالت هیچ کدام شروع نشده بود، واتسون در آن هنگام ۱۷ سال و ورتایمر ۱۵ سال داشتند.
روانکاوی از نظر هدف ، موضوع مطالعه و روش، از همان ابتدا از خط فکری روانشناسی دور شد. موضوع مورد علاقه آن رفتار نابهنجار است که تا اندازه ای از سوی مکاتب مورد غفلت قرار گرفته بود. و روش اولیه آن، به جای آزمایش کنترل شده آزمایشگاهی، مشاهده بالینی است. همچنین روانکاوی با ناهشیاری سروکار دارد، موضوعی که از سوی مکاتب فکری در روانشناسی نادیده گرفته شده است.
۲ منبع تاثیر پیشینیان بر روانکاوی :
- ۱) گمانه زنی های فلسفی درباره پدیده روانی ناهشیار
- ۲) کارهای اولیه در آسیب شناسی روانی
نظریه های مربوط به ذهن ناهشیار:
در اوایل قرن هجدهم گاتفرید ویلهم لایب نیتز ریاضیدان و فیلسوف نظریه موناد شناسی خود را تدوین کرد ، به عقیده او هر موناد یک جوهر روانی بسط نیافته به شمار می رفت که هر چند دارای ماهیت روانی است، بعضی از ویژگی های ماده فیزیکی را نیز دارا است، هنگامی که تعداد کافی از آنها در یک مجموعه جمع شوند، یک مصداق را به وجود می آورند. مونادها را می توان به ادراکها مربوط کرد. هر موناد درجه های متفاوتی از وضوح یا هشیاری را دارند که از ناهشیاری کامل تا وضوح یا هشیاری قطعی تغییر می کنند، درجه های پایین تر هشیاری ادراکات جزئی نامیده می شدند، به تحقق هشیارانه این ها اندریافت گفته می شد. بنابراین، لایبنیتز باور داشت که ناهشیاری بخشی از ساختار بنیادین جهان است.
یک قرن بعد، یوهان فریدریچ هربارت فیلسوف آلمانی مفهوم ناهشیار لایب نیتنر را به مفهوم آستانه حسی یا آستانه هشیاری توسعه داد. به نظر هربارت اندیشه هایی که پایین تر از آستانه هستند، ناهشیارند. هنگامی که یک اندیشه به سطح هشیاری می رسد، به اصطلاح لایب نیتنر اندریافت می شود، به عقیده هربارت برای این که یک اندیشه به سطح هشیاری برسد ، باید با اندیشه هایی که قبلا در هشیاری وجود دارند همساز بوده و با آنها همخوانی داشته باشد. اندیشه های ناهمساز نمی توانند همزمان در هشیاری وجود داشته باشند. اندیشه های نامربوط از هشیاری بیرون رانده می شوند و به صورت بازداری شده در می آیند. اندیشه های بازداری شده در زیر آستانه هشیاری قرار دارند و با ادراکهای جزئی لایب نیتنر همسان اند.
شوپنهاور ناهشیاری را به عنوان بخشی از ارادهی کور و بیهدف جهان معرفی کرد. او معتقد بود که ارادهی ناهشیار، نیرویی است که تمام موجودات زنده را به حرکت در میآورد و این اراده به صورت ناهشیار در پس زمینهی ذهن انسانها عمل میکند. شوپنهاور بر این باور بود که ناهشیاری منبع اصلی رنج و نارضایتی انسانهاست.
نیچه نیز به مفهوم ناهشیار توجه داشت، اما او بیشتر به تأثیرات ناهشیار بر رفتار و تفکر انسانها پرداخت. نیچه معتقد بود که بسیاری از اعمال و افکار انسانها تحت تأثیر نیروهای ناهشیار قرار دارند و این نیروها میتوانند به شکلهای مختلفی بر زندگی انسانها تأثیر بگذارند. او همچنین به نقد دیدگاههای شوپنهاور دربارهی ناهشیاری پرداخت و بر اهمیت پذیرش و مواجهه با رنجها و چالشهای زندگی تأکید کرد.
گوستاو فخنر نیز در تدوین نظریه درباره ناهشیار خدمت کرد، پیشنهاد وی دایر بر اینکه ذهن را می توان با یک قطعه یخ قیاس کرد، تاثیر بیشتری در اندیشه فروید بر جای گذاشت. فروید در چند کتاب خود از عناصر پسیکوفیزیک فخنر نقل قول کرده و بعضی مفاهیم عمده از جمله اصل لذت، مفهوم انرژی روانی یا ذهنی، و اهمیت پرخاشگری را از کارهای فخنر اقتباس کرد.
اندیشه های ناهشیاری تا حد زیادی روح زمان سالهای دهه ۱۸۸۰ اروپا بود، این زمانی بود که فروید کارهای بالینی خود را آغاز کرد. بنابراین فروید تنها کسی نبود که ذهن ناهشیار انسان را کشف کرد و یا حتی به طور جدی آن را مورد بحث قرار داد، او ادعا کرد آنچه را که کشف کرد روش مطالعه آن بوده است.
فروید بود که برای نخستین بار مسئله واقعیت روانی را مطرح کرد؛ یعنی این تصور را پیش کشید که واقعیت ها و پدیده های روانی همان قدر واقعی هستند که دنیای مادی واقعی است. برای مثال این مسئله که من شما را دوست دارم یا از شما متنفرم یا فکر می کنم جهان با من سر عناد دارد، همان قدر واقعی است و همان قدر حائز اهمیت است که واقعیت های فیزیکی کمی و قابل اندازه گیری واقعی و مهم اند. می توان واقعیت روانی را از حیث ساختارش بررسی و شناسایی کرد. می توان کارکردش را به قرائنی استنتاج، مشاهده و همچون پدیده های مادی با دقت بررسی کرد. دومین ویژگی متمایز روانکاوی اذعان به وجود ساحت ناهشیار است. برای مثال معنای یک نشانه هیستریک نه استعاره ای هشیار که معنایی ناهشیار است. سومین اصل موضوعه که از دوتای دیگر منتج شده، اهمیت اساسی نمادپردازی است. (هانا سیگال، ۲۰۰۷)
واقعیت روانی، ساحت ناهشیار و نمادپردازی، ایده هایی زیربنایی هستند که آبشخور و نقطه آغاز روانکاوی به شمار می روند.
اندیشه هایی درباره آسیب شناسی روانی
برای کشف آنچه فروید با آن مخالفت کرد ، باید تفکر رایج در زمینه کار او را مورد توجه قرار دهیم: درک و درمان اختلال های روانی. شناخت بیماری های روانی به ۲۱۰۰ سال قبل برمی گردد. بابلی ها عقیده داشتند که علت بیماری روانی تسخیر روح بیمار توسط شیاطین است. وضعیتی که آن را با ترکیبی از جادو به گونه ای ترحم آمیز درمان می کردند. فیلسوفان یونان به ویژه سقراط ، افلاطون، و ارسطو می گفتند که بیماری روانی از فرایند تفکر مختل ناشی می شود، آنها نیروی شفابخش و تلقین کننده کلمات را تجویز می کردند.
در دوران مسیحیت نیز که در قرن چهارم استقرار یافت، بار دیگر بیماری روانی به ارواح پلید و شیطانی نسبت داده شد؛ و روش های آنها شامل سرزنش، شکنجه و اجرای احکام وحشیانه در مورد این بیماران بود. تا قرن هجدهم، بیماری روانی یک رفتار غیر منطقی تلقی می شد. از آن هنگام اشخاص مبتلا به بیماری روانی را محکوم به مرگ نمی کردند، بلکه آنها را در موسسه هایی که شبیه به زندان بودند، زندانی می کردند.
رویکردهای درمانی انسانی تر:
در قرن نوزدهم یک نگرش انسانی تر و منطقی تر نسبت به بیماران روانی به وجود آمد. یکی از رهبران این رویکرد فیلیپ پینل، پزشک فرانسوی بود که می گفت بیمار روانی یک پدیده طبیعی است و باید به وسیله علوم طبیعی درمان شود.
نخستین روانپزشکی که در ایالات متحده به درمان بیماری های روانی پرداخت، بنیامین راش (۱۸۱۳-۱۷۴۵) بود. او عقیده داشت که بعضی رفتارهای عجیب معلول کم یا زیاد بودن بیش از اندازه خون است و روش درمان وی وارد کردن خون در بدن بیمار یا خارج کردن خون از بدن وی بود. او نخستین بیمارستان را در ایالات متحده که منحصر به درمان اختلالهای هیجانی بود تاسیس کرد.
در خلال قرن نوزدهم ۲ مکتب فکری در روانپزشکی وجود داشت: جسمانی (somatic) و روانی (psychic). در مکتب جسمانی این عقیده وجود داشت که نابهنجاری های رفتاری علت بدنی دارند. جراحت در مغز و نظام عصبی. مکتب روانی به توجیه علل ذهنی یا روانی اختلال های رفتاری متوسل شد. روی هم رفته مکتب تنی بر روانپزشکی قرن نوزدهم مسلط بود و با اندیشه های امانوئل کانت فیلسوف آلمانی حمایت می شد. روانکاوی به عنوان جنبه ای از طغیان علیه این جهت گیری تنی به وجود آمد. بتدریج بعضی دانشمندان متقاعد شدند که فشار هیجانی در مقایسه با جراحت های مغزی یا سایر علت های احتمالی بدنی اهمیت بیشتری در سبب شناسی رفتار نابهنجار دارد.
کاربرد هیپنوتیسم:
هیپنوتیسم در ایجاد علاقه نسبت به علل روانی رفتار نابهنجار نقش مهمی را ایفا کرد، در نیمه قرن هجدهم ، هیپنوتیسم توسط فرنز آنتوان مسمر، پزشک استرالیایی توجه دنیای پزشکی را به خود جلب کرد. در انگلستان جیمز برید(۱۸۶۰-۱۷۹۵) پدیده هایی که ویژگی حالت هیپنوتیسمی را داشتند “نوریپنولوژی” نامید که بعدها اصطلاح هیپنوتیسم از آن مشتق شد.
هیپنوتیسم با کارهای ژان مارتین شارکو (۱۸۹۳-۱۸۲۵) که پزشک و رئیس یک کلینیک بیماری های عصبی در سالپترید، بیمارستان پاریس برای زنان دیوانه بود، جایگاه والاتری به دست آورد. شارکو بیماران هیستریک را به وسیله هیپنوتیسم با درجه ای از موفقیت درمان کرد. پژوهش های شارکو در وهله نخست عصب شناسی بود و بر اختلال ها و نشانه های بدنی، فلج، و مانند اینها تاکید داشت. تا اینکه پیر ژانه (۱۹۴۷-۱۸۵۹) شاگرد و جانشین شارکو در سال ۱۸۸۹ هیستری را به عنوان یک بیماری تلقی نمود. او پدیده های روانی به ویژه نقص حافظه، اندیشه های تثبیت شده، و تاثیر نیروهای ناهشیار را به عنوان عوامل ایجادکننده مورد تاکید قرار داد و هیپنوتیسم را به عنوان روش درمان انتخاب کرد.
کارهای ژانه بسیاری از اندیشه های فروید را پیش بینی می کرد، اما ژانه بعدها شخصا مراتب اهانت خود را نسبت به فروید ابراز داشت(۱۹۸۹). کارهای شارکو و ژانه در درمان اختلالهای روانی موجب شدکه اعتقادهای روانپزشکی درباره علل بیماری های روانی از عوامل بدنی به عوامل روانی تغییر یابد، پیش از آنکه فروید نشر عقاید خود را آغاز کند، اصطلاح روان درمانی به گونه گسترده ای مورد استفاده قرار می گرفت.
کارهای چالز داروین:
داروین احتمالا بیش از هر کس دیگر راه را برای زیگموند فروید و انقلاب روانکاوی هموار کرده است.
داروین اندیشه هایی را مورد بحث قرار داد که بعدها فروید آنها را به عنوان موضوع های اصلی در روانکاوی مطرح کرد، از جمله فرایندهای روانی ناهشیار و تعارض ها، اهمیت رویاها، نمادگری نهفته نشانه های عجیب رفتار، و اهمیت تهییج جنسی. بالاتر از همه، داروین توجه خود را بر جنبه های غیر منطقی تفکر و رفتار متمرکز ساخت.
نظریه های داروین همچنین اندیشه های فروید را درباره کودکی تحت تاثیر قرار داد. نظر داروین درباره تداوم رفتار هیجانی بین کودکی و بزرگسالی، و مهمتر از آن نظر او را دایر بر اینکه کشمکش جنسی ۷ هفته پس از تولد نوزاد ظاهر می شود، بسط داد؛ این هر دو مطالب موضوع اصلی روانکاوی فرویدی شدند.
تاثیرات سایر منابع:
فروید تحت تاثیر جهت گیری ماشین گرایی که توسط ارنست بروک ، استاد ارشد وی مطرح شد قرار گرفت و آن در تدوین عقیده اش درباره ماهیت جبری رفتار آدمی تاثیر گذاشت، مفهومی که آن را تعین گری روانی نامید. یکی دیگر از جنبه های روح زمان که در پژوهش های فروید تاثیر گذاشت و آنها را تقویت کرد، جو جنسی حاکم بر وین در اواخر قرن نوزدهم بود . سالهای دهه ۱۸۸۰ و ۱۸۹۰ شاهد فروپاشی والایش جنسی عصر ویکتوریا و “انفجار ذهنی شهوانی” همراه بود. در سالها پیش از آنکه فروید نظریه جنسی خود را کامل کند، پژوهش های زیادی درباره آسیب شناسی جنسی، مسائل جنسی کودکی ، واپس زنی تکانه های جنسی منتشر شده بود.
در ۱۸۴۵ آدولف پاتر پزشک آلمانی، استدلال می کرد که کشمکش جنسی حتی در کودکان سه ساله نیز وجود دارد. مفهوم پالایش یا تخلیه هیجانی هم پیش از آنکه فروید کتابهایش را منتشر کند متداول بود. بالاخره بسیاری از اندیشه های فروید درباره رویاها در ادبیات فلسفه و فیزیولژیکی قرن هفدهم پیش بینی شده بود. شارکو پیشنهاد کرد که آسیب های روان شناختی مرتبط با هیستری در رویاهای بیماران آشکار می شود، ژانه عقیده داشت که علت های هیستری در محتوای رویاها وجود دارد و او از رویاها به عنوان ابزار درمان استفاده می کرد و کرافت ابینگ استدلال می کرد که امیال جنسی ناهشیار را می توان در رویاها پیدا کرد.
دوره های تاریخی روانکاوی منی کایرل
- از قرن ۱۹ تا ۱۹۳۰: تأکید در درجه اول بر عقده ادیپ بود که تعارض های احساسی بسیاری ایجاد می کرد و غالباً در ساحت ناهشیار سرکوب می شد. در این دوره درمان حول کسب اطلاع بیشتر درباره تعارض های پنهان به واسطه زدودن سرکوبی سیر می کرد
- از ۱۹۳۰ تا ۱۹۴۵: نظرها بر تعارضات میان عشق و نفرت متمرکز شد که یا در رابطه با خود و یا در رابطه با دیگری نمود می یافتند .
- از سال ۱۹۴۶ به بعد: نظرها به معضلات مربوط به حفاظت از ادراک واقعیت در مقابل سوء برداشت های ناهشیار جلب شد که موجب مخدوش شدن یا در مواردی قطع ارتباط با واقعیت بودند و به حالات و مسائل بیماران روان پریش تن می زدند، که البته تا حدودی گریبان گیر همه ما هستند.
منابع:
- تاریخ روانشناسی نوین. پی شولتز – الن شولتز. نشر دوران
- ملانی کلاین (ریشه ها، اندیشه ها). باب هینشلوود و توماس فرچونا . مهیار علینقی