فردریش نیچه
فردریش ویلهم نیچه (۱۸۴۴ – ۱۹۰۰) در روکنِ پروس به دنیا آمد. بزرگترین فرزند خانواده بود. پدر و پدربزرگهایش کشیش بودند، و قرار بود که فردریش هم در آینده کشیش شود (بچههای دیگر خانواده او را «کشیش کوچولو» صدا میزدند). فردریش پنجسال بیشتر نداشت که پدرش در سی و شش سالگی مرد. پنج ماه بعد هم برادر نوباوهاش، یوزف، درگذشت و در آغوش پدر به خاک سپرده شد. آموزش و پرورش نیچه ممتاز بود؛ از چهارده تا نوزدهسالگی در مدرسهی نخبگانِ شولپفورتا تحصیل کرد. در ۱۸۶۴ وارد دانشگاه بُن شد تا الهیات و زبانشناسی تاریخی بخواند، اما یکسال بعد به دانشگاه لایپزیگ رفت تا فقط روی زبانشناسی تاریخی متمرکز شود.
در ۱۸۶۷ برای خدمت یکسالهی سربازی، دانشگاه را ترک کرد و بهعنوان افسر توپخانه به ارتش پروس پیوست. سال ۱۸۶۹، نیچهی بیست و چهارساله، به استادی زبانهای کلاسیک دانشگاه بازل منصوب شد. نیچه هنوز رسالهاش را تمام نکرده بود، اما دانشگاه لایپزیگ اعلام کرد که نیازی به نوشتن رساله نیست و به او مدرک دکترا اعطا کرد. نیچه در ۱۸۷۰ دانشگاه را ترک کرد تا در جنگ پروس و فرانسه در رشته پزشکی خدمت کند، اما بعد از چندماه نیچه بیماریِ جدیای گرفت و از خدمت نظامی مرخصاش کردند. نیچه در سال ۱۸۷۶ بهخاطر شدت بیماریاش منصب استادی را ترک کرد و در سال ۱۸۷۹ از این مقام استعفا داد.
نیچه که از تابعیت پروسیاش چشم پوشیده بود و از سوی دیگر نتوانسته بود تابعیت سویسی بگیرد، تا آخر عمرش «بدونملیت» ماند. نیچه بهمدت ده سال به سراسر اروپا سفر کرد و دوستانش را دید. این دوره بسیار بارور بود و نیچه توانست روی نوشتن متمرکز شود. در ژانویهی ۱۸۸۹ نیچه که در تورین به سر میبرد، سکتهی مغزی کرد و دیگر بهبود پیدا نکرد. میگویند سوار اسب بوده و مربی سوارکاری اسب را شلاق میزند و اسب رم میکند و نیچه سقوط میکند و ضربهی مغزی میبیند.
یک سال در آسایشگاهی در ینا به سر برد و بعد با مادرش زندگی کرد تا اینکه مادرش در ۱۸۹۷ درگذشت. نیچه سال آخر زندگیاش را با خواهرش، الیزابت، زندگی کرد. خواهرش سامیستیزی مذهبی بود که «ارادهی به قدرت» را منتشر کرد و توجه نازیها را متوجهی کارهای نیچه کرد. درست است که جملههایی در نوشتههای نیچه هست که آشکارا در راستای ایدئولوژی یهودیستیزیِ نازیهاست، اما خود نیچه از ملیگراییِ آلمانی متنفر بود و نگاهش به سامیستیزی با نگاه خواهرش بسیار متفاوت بود.
فلسفهی نیچه
نیچه خودش میگوید کارش فلسفیدن «با چکش» است. او واژهشناسی کلاسیک خوانده بود، اما بیشتر بهعنوان منتقد ارزشهای فرهنگی غالب اروپای غربی شهرت یافت. نیچه بهویژه بنیادهای مسیحی این ارزشها را به چالش میکشید. فلسفهی نیچه، برخلاف آنچه برخی نامنصفانه میگویند، صرفا منفی و ویرانگر نیست. برعکس؛ نگاه انتقادی نیچه بر تمدن غربی ریشه در میل او به تایید منبع زندگی داشت. نیچه منبع زندگی را یک نوع انرژی و آفرینده میدانست که ورای عقلانیت و ورای مقولهبندی اخلاقیِ خوب و شر است.
نیچه باور داشت که تمدن غربی رو به زوال است، چرا که در خود سرچشمه زندگی را خشکانده و قدرت و اختیار را به کسانی واگذار کرده که از آن [منبع زندگی] میترسند. کتاب نخست نیچه، «زایش تراژدی» (که در ۱۸۷۲ و در آلمان منتشر شد)، این منبع آفریننده و نخستی زندگی را «دیونوسوسی» مینامد؛ دیونوسوس خدای شراب و نقاب و خشونت و خوشگذرانی است که هر دو جنسیت مردانه و زنانه را با هم دارد. نیچه، یونان باستان را دنیایِ هماهنگی و نظم عقلانی نمیدانست، بل میگفت در فرهنگ یونانی دو نیروی متضاد همواره در ستیز با یکدیگر بودند: از یک سو، نیروهای آپولونیِ نظم اخلاقی و عقلانیت محض؛ و از سویی دیگر، نیروهای دیونوسوسی تمایلات غیراخلاقی و شادمانی غیرعقلانی و آفریننده.
آپولون، مظهر نظم [و وضعیت کنونی] است؛ دیونوسوس، مظهر وضعیت نخستین. عنصر دیونوسوسی همان نیروی بینظمِ زندگی است که مقدم بر نظمِ تمدن است و سرچشمهی آفرینندگیِ آن [تمدن] است. نیچه باور داشت که سدهها بعد از یونان باستان، تمدن غربی اندکاندک عنصر دیونوسوسی را سرکوب کرد، جوامع مدرن غربی را سراسر آپولونی ساخت، انرژی آفرینندگی را از آن جوامع گرفت و بیمارشان کرد. بنابراین، نیچه به دنبال رستاخیزِ دنیای دیونوسوسی بود و موسیقی و هنر آلمان عصر خویش را ناجی بالقوهی آن میدانست.
در «زایش تراژدی» است که میبینیم نیچه دنیا را دریای سرکشی از نیروهای غیرعقلانی میداند که هم ویرانگرند و هم تولیدکننده. نیچه، برخلاف جهانبینیِ غالبِ مسیحیِ زمان خویش، دنیا را جایی اخلاقی نمیدید که خدایی اخلاقی آن را آفریده و ادارهاش میکند؛ نیچه دنیا را «هیولایِ آشفتهکنندهای از انرژی» میدانست که انسانها در آن زندگی میکنند، حرکت میکنند و هستی دارند. پس، قدرت چیزی نیست که بتوان آن را تصاحب کرد، بل مبارزهی بیپایانی است درون این دریای متلاطم نیروها. زندگی را هم ارادهای به قدرت پیش میراند که مقدم بر اخلاق است.
نیچه و دین
یکی از نوشتههایی که در سدهی بیستم تاثیر زیادی روی اندیشه بر دین داشت، کتاب «تبارشناسی اخلاق» نیچه است. نیچه در این کتاب خاستگاه مقولههای اخلاقی معاصرِ خوب و بد و زشت را میکاود. نیچه میگوید این مقولههای اخلاقی نه ضروری هستند و نه جهانشمول، بل قدرتهای اجتماعی در سراسر تاریخ آنها را ساختهاند و بنابراین برساختههایی فرهنگی هستند.
خوبی صرفا همانی است که قدرتمندان ارزشمندش میدانند، و بدی همانی است که قدرت قدرتمندان را تهدید میکند (یعنی دشمن) یا که ضدِ قدرت است (یعنی ضعف). نیچه میگوید در مراحل اولیهی تاریخ انسان طبقهی غالبِ اشرافی-جنگاور خوبی و بدی را مشخص میکردند. یعنی هرچیزی که سلامت و شادی آنها را افزایش میداد خوبی بود و هرچیزی که سلامت و شادی آنها را افزایش نمیداد بدی. بعد از دینِ اشرافی-جنگاور، دینِ اخلاقگرا آمد و همراه با آن قهرمانانی که نیچه «طبقهی اشرافی-روحانی» مینامدشان. ارزشهای اشرافی-جنگاورانه مبتنی بر لذت جسمانی و ایندنیایی بود و پیشرفت زندگی، اما ارزشهای اشرافی-روحانی درست مخالف آن بود؛ ستایش خودخواهی و ضعف، و بد و حتی «شر» نامیدنِ زندگی و سلامتی. (نیچه هم مانند دیگر تاریخدانانِ آلمانی سدهی نوزدهم، طبقهی اشرافی-روحانی را با پاسداران دین و قوانین کاتولیک رومی و یهودی یکسان میگرفت.)
طبقهی اشرافی-روحانی، برخلاف طبقهی اشرافی-جنگاور، اخلاق بردگان را بنیاد کرد؛ اخلاقی که ضعف را ستایش میکند و مردم را بابت همهی چیزهای طبیعیشان (یعنی ارادهی به قدرت، لذت، و شادی) سرزنش. تاریخدانان و انسانشناسان باور ندارند که محرک تاریخِ جوامع انسانی همانی باشد که نیچه در کتابش مطرح میکند. اهمیت «تبارشناسی اخلاق» نیچه برای دینپژوهی آن نیست که خاستگاه دین را در رابطه با این طرح تاریخی مشخص میکند، بل رویکرد تبارشناختی این کتاب است.
نیچه بهجای اینکه ایدهها و ارزشهای دینیای همچون «شر» را حقیقتهایی جهانشمول و آسمانی بداند، آنها را محصولِ تاریخی میداند که در سرتاسرش مبارزات اجتماعی جریان داشته است. یعنی ایدهها و ارزشهای دینی، اثر و نتیجهی قدرت هستند. وقتی از نیچه و دین حرف میزنیم، اولینچیزی که به ذهن مخاطب میآید همان عبارت نیچهای «مرگ خدا» است؛ نیچه هم در کتاب «دانش شاد» (۱۸۸۲؛ بخش ۱۲۵) و هم در پیشگفتار «چنین گفت زرتشت» (۸۵-۱۸۸۳) از «مرگ خدا» سخن میگوید. باید دریافت که نیچه از این عبارت چه منظوری داشته است.
نیچه قصد ندارد که به مرگ خدا فرمان دهد یا مرگ خدا را جشن بگیرد، بل واقعیتِ تمدنِ مدرن غربی را با این عبارت توصیف میکند. نیچه میگوید در تمدن مدرن غربی دیگر ایمان به «خدا»یی که خالق واحد و نهایی و ضامنِ قانون اخلاقی است وجود ندارد، خدایی که قلب مردم را میبیند و با عدالت حکم میکند. از نظر نیچه، مهمترین پیامد مرگ خدا این موضوع است که چهچیزی قرار است با مرگ خدا بمیرد. مفاهیمِ مسیحیِ گناه و راندشدگی و بدی انسانی. نیچه با گفتن این عبارت میخواهد انسانها را از بند اخلاق بردگانی رها سازد، اخلاقی که میگوید به پاداشی در آخرت و در جهانی دیگر زندگی کنید.
این توضیح را شاید در پیشگفتار «چنین گفت زرتشت» بتوانیم بیابیم. زرتشت، قهرمانِ آزادیِ سرخوشانه و تایید زندگی بر روی زمین است که در جنگل با قدیسی دیدار میکند. زرتشت عاشق زمین و انسانهاست، اما قدیس انسانها را ول کرده و فقط به دنبال عشق خداست. همینکه قدیس میرود و دیدارشان پایان میپذیرد، زرتشت از خودش میپرسد «چه بسا این قدیس پیر در جنگلاش هنوز چیزی از آن نشنیده باشد که خدا مرده است!» زرتشت، بیدرنگ پس از گفتگو با قدیس پیر، ظهور ابر انسان را تبلیغ میکند.
ابر انسان، انسانی است که ماهیت راندهشده و گناهکار انسان (که ایدهای مسیحی است) را پس میزند و اخلاق بردگانی را برمیاندازد.
آنچه خواندید فصلی از کتاب “نظریه برای پژوهشهای دینی” بود.
مشخصات متن اصلی کتاب چنین است: William E. Deal & Timothy K. Beal: Theory for religious studies, New York 2004
منبع : رادیو زمانه