روانشناسی خویشتن ۲
مدل دو محوری کوهوت (Double Axis Theory) :
روانشناسی خویشتن از دل کار با بیماران خودشیفته زاده شد. در درمان این بیماران، کوهوت متوجه شد که فرضیات کلاسیک روانکاوی که بر پایه مدل ساختاری استوار شده اند از تبیین مشکلات این بیماران بر نمی آیند. به جای داشتن علائم مشخص بیماری، این افراد شکایاتی مبهم در رابطه با مشکلات بین فردی و حساسیت نسبت به رفتارهای دیگران داشتند.
کوهوت به این نتیجه رسید که درمان این بیماران نیازمند فرضیه تازه ای است. تئوری او به طور مستقیم بازتاب مشاهدات بالینی وی به خصوص گرایش بیماران به شکل دادن دو پاسخ انتقالی ویژه بود. کوهوت به این دو پاسخ نام «انتقال آینه ایی» (Mirror Transference) و «انتقال ایده آلی» (Idealizing Transference) می دهد.
بیماری که دچار انتقال آینه ایی است تمایل زیادی به تایید و تشویق درمانگر پیدا می کند و دست به رفتارهایی در جهت جلب توجه درمانگر می زند. از دید کوهوت این حالت انتقالی، تکرار تجربه کودکی است که تأیید و تشویق را در آینه چشمان مادر جستجو می کند. در این مرحله کودک در وضعیتی است که کوهوت به آن نام، بزرگ منشی نمایشگری (Grandiose – Exhibitionistic) می دهد و پاسخ آینه ایی مناسب مادر برای رشد و تکامل طبیعی نوزاد اهمیت پیدا دارد. کودکی که در این زمان از پاسخ مناسب محروم مانده باشد، در رسیدن به احساس انسجام و کفایت شکست خورده و با اضطراب و تنش دست و پنجه نرم کرده و در آینده این پاسخ آینه ای را در نگاه دیگران نسبت به رفتار خود جستجو می کند. «دوشیزه f» در روند درمان این حالت انتقالی را به نمایش گذاشت. همانگونه که شخص به آینه نگریسته و به ظاهر خود دقیق شده و موهای خود را شانه می زند، او نیز به طور مداوم به پاسخهای کوهوت نسبت به خود حساس شده تا ببیند در نظر درمانگرش تا چه حد مقبول، باارزش و دوست داشتنی جلوه می کند.
در انتقال ایده آلی، بیمار به درمانگر به عنوان فردی قدر قدرت و کامل نگاه می کند که قادر به برآوردن تمامی نیازهای بیمار است. کوهوت بیان می کند که افرادی که در دوران کودکی فاقد والدین مناسب برای همانند سازی باشند، این نیاز را در روابط بزرگسالی خود جستجو خواهند کرد. در مراحلی از دوران کودکی والدین باید بتوانند نقش فرد کامل و همه چیز دان را برای کودک بازی کنند و کودک در پناه همانند سازی با آنها به مراحل بعدی تکامل قدم بگذارد. این تصویر ایده آل از والدین به غول چراغ جادو تشبیه شده که همیشه و با تمام قدرت در خدمت است. همانند بقیه نیازهای مرتبط با self – object این نیاز نیز در مسیر رشد و تکامل کودک دستخوش تغییر می شود. در ابتدا تمایلی به وحدت و پیوستگی و یکی شدن با فرد ایده آل وجود دارد و سپس کودک نیاز دارد که بودن او را در کنار خود حس کند.
همچنانکه منابع درونی فرد رشد می کنند نیاز به self- object ها کم می شود و فرد یاد می گیرد که برای آرام کردن خود در ابتدا به نیروهای درونی خویش اتکا داشته باشد. همانند پاسخ آینه ای در اینجا نیز فراهم بودن یک محیط مناسب حداقل برای آنکه این روند رشد و تکامل به خوبی طی شود، ضروری است. سرخوردگی های کوچک و ملایم در جهت گرفتن پاسخ از والدین ایده آل، ضرورت تکیه بر نیروهای خودی را مطرح می کند و این نیروها را تقویت می نماید. این همانند رشد عضله است که در برابر نیروی ملایم، تقویت می شود. نبودن هیچ نیرویی در برابر آن، عضله را رو به تحلیل می برد و اگر نیروی مقاومت شدیدی در کار باشد به پاره شدن تارهای عضلانی منجر می گردد.
مشاهدات کوهوت او را به یک فرضیه «دو محوری» رساند که در آن به نیازهای خودشیفتگی کودک و رابطه ای که بر این اساس با والدین خود برقرار می کند، توجه نشان می دهد. به اعتقاد کوهوت نیازهای برخاسته از احساس خودشیفتگی در انسان هرگز از بین نمی رود، بلکه در یک محور موازی با «علاقه مندی به دیگران» در طول زندگی به پیش می رود. در این مدل خویشتن کودک که در ابتدا پراکنده و از هم جدا است، در نتیجه پاسخ همدلانه مناسب از سوی مادر به سوی انسجام و پیوستگی میل می کند. از دید کوهوت در یک مرحله از مراحل رشد و نمو کودکی، کودک در مورد از دست دادن رابطه خود و مادر می ترسد و برای مقابله با این ترس دو شیوه را در پیش می گیرد. در یکی از این شیوه ها یک خویشتن بزرگ منشانه در درون کودک شکل می گیرد و در دیگری کودک، والدین خود را به شکل ایده آل و کامل در نظر گرفته و با آنها همانند سازی می کند. در رشد طبیعی کودک، خویشتن بزرگ منشانه رفته رفته جای خود را به کمال گرایی و بلند پروازی سالم می دهد و تصویر کامل والدین بدل به ارزشهای درونی و والای اخلاقی می شود. اما اگر نیازهای کودک در مورد ارائه پاسخ آینه ای مناسب از سوی مادر ارضا نشده و یا آنکه والدین الگوهای مناسبی برای همانند سازی نباشند، کودک در این مرحله دچار توقف شده و در بزرگسالی ارضای این نیازها را در روابط با دیگران که اکنون جایگزین والدین او شده اند جستجو می کند.
هر والدی می داند که تمامی نیازهای کودک قابل برآوردن نبوده و نباید به تمامی تمایلات او پاسخ مثبت داد. برای یک کودک ۲ ساله انداختن یک توپ عملکردی لایق تشویق است در حالی که پاسخ مشابه به کودکی ۸ ساله نامتناسب است. برای نشان دادن همدلی مناسب، پاسخ آینه ای باید از تناسب و اصالت کافی برخوردار باشد.
کودک در جریان برقراری رابطه با والدینش، به صورت اجتناب ناپذیر به مواردی برخورد می کند که آنها به دلیل خستگی، مشکلات کاری و … به وی پاسخ مناسب نمی دهند. کودک برای جبران این حالت کوشش می کند که کامل، زیبا، جالب توجه و شگفت آور جلوه کند. او می پندارد که با این روش قادر به درست کردن اوضاع می شود و اشکال در خود او است. این همان مرحله ای است که خویشتن بزرگ منش نمایشگر در وی شکل می گیرد. در حضور محیطی که به طور نسبی به کودک پاسخ دهد (Good Enough Parents) از شدت تظاهر این خویشتن بزرگ منش کاسته شده اما از بین نمی رود. در حقیقت ته مانده ای از این توهم بزرگ منشانه در همه انسانها به حیات خود ادامه می دهد. در برخورد با این سرخوردگی های اجتناب ناپذیر که کوهوت به آن نام سرخوردگی بهینه می دهد (Optimal Frustration)، کودک شروع به تعدیل توهم ذهنی خود می کند و محدودیتهای خود و دیگران را می پذیرد. در پرتو این سرخوردگی هاست که کودک به ساختارهای ذهنی درونی به منظور حفظ اعتماد به نفس خود دست پیدا می کند. بنابراین در شکل طبیعی و سالم خود، کودک از وضعیتی که در آن به دیگران به شکل مطلق برای تقویت حس عزت نفس خود نیازمند است به سمت حالتی پیشرفت می کند که بتواند با تکیه بر نیروهای دورنی خود هر از چندی نیز به سوی دیگران برای تشویق و تأیید سالم متمایل شود.
برآورده نشدن نیازهای کودک به طور مکرر و شکست در برقراری یک رابطه همدلانه میان والدین و کودک از دید کوهوت سه دلیل عمده دارد:
- ۱- کودک به علل وراثتی، مشکلات جسمی و یا اختلالات یادگیری نیازهایی ورای توان والدین دارد.
- ۲- عدم هماهنگی میان مزاج (Temperament) والدین و کودک.
- ۳- محدودیت های خود والدین در پاسخگویی به نیازهای کودک به دلیل بیماری، بیکاری، مشکلات اقتصادی و ….
چنین روندی به شکل گیری شخصیتی در کودک منجر می شود که قادر به تفکیک نیازها، افکار و تمایلات خود از دیگران نیست و یا آنکه به بقیه برای حفظ اعتماد به نفس خود به شدت وابسته شده و یا به علت ترس از برخوردهای نامناسب دیگران که ته مانده عزت نفس او را نیز از بین ببرد، منشی گوشه گیرانه در پیش می گیرد.
نیاز به تأیید و تشویق دیگران تا انتهای عمر ادامه دارد. استقلال مطلق از نظر کوهوت مفهومی نداشته و انسانها همگی به یکدیگر وابسته اند. تفاوت آدمیان در انتخاب ابژه های وابستگی مشخص می شود. در جریان روان درمانی سعی درمانگر بر این است که با ارائه پاسخ مناسب به نیازهای ارضا نشده دوران کودکی و التیام بخشی به جراحات وارد شده بر احساس خود شیفتگی بیمار، در نقش یک self object متناسب قرار گرفته تا بیمار از طریق برقراری روابط آینه ای و ایده آلی با او احساس منفی خود را با احساسی منسجم و مثبت تعویض کند. در خلال برقراری رابطه ایده آلی با درمانگر، بیمار رفته رفته از طریق برآورده نشدن نیازهای غیر واقع بینانه ای که از درمانگر دارد و سرخوردگی که پیدا می کند به درکی تازه از خود می رسد و ساختارهای درونی خود را رشد می دهد. به نظر کوهوت پیش از برگرفته شدن انرژی سرمایه گذاری شده بر روی یک ابژه (Decathexis)، یک از هم گسیختگی در تصویر ساخته شده از آن در ذهنیت فرد رخ داده که ناشی از این سرخوردگی بهینه است و آن ابژه همانند سابق به شکل ایده آل و خالی از نقص دریافت نمی شود. چنین روندی برای بلوغ روانی از دید کوهوت ضروری است و خود فروید در توصیف پدیده سوگواری برای بار نخست به آن پرداخته بود. الگوی کودک بارها و بارها با سرخوردگی ناشی از این شناخت که ابژه ایده آلی آنچنان که می پنداشت نیست روبرو می شود و در پاسخ به چنین تجربه ای بخشی از انرژی روانی سرمایه گذاری شده بر روی ابژه را به خود منتقل کرده و این به غنای ساختارهای درونی او می افزاید.
در مدل دو محوری کوهوت آنچه که اهمیت دارد به رسمیت شناخته شدن نیازهای خودشیفتگی در انسان است. از دید وی مدل فرویدی که بر حرکت از خود شیفتگی اولیه به سمت دوست داشتن دیگران در جریان تکامل طبیعی انسان تأکید می کند، نگاهی بدبینانه و اخلاق گرایانه نسبت به خودشیفتگی دارد. به عبارتی، فروید چنین می گوید که جهت حرکت فرد سالم باید از دوست داشتن خود به سمت دوست داشتن دیگران باشد. کوهوت این دیدگاه را تا حدی توأم با دورویی می داند، هر چه باشد هر فردی نیازهایی دارد که برآورده شدن آنها برای آنکه احساس مثبتی از خود پیدا کند ضروری است. در واقع یکی از نکات مهم در نظرات کوهوت این است که علاوه بر نیازهای جنسی و پرخاشگرایانه، نیاز به عزت نفس جایگاه مهمی در نظرات وی دارد. در مدل درمانی پیشنهاد او، درمانگر برای پاسخ به نیازهای خود شیفتگی بیمار حسابی جداگانه باز می کند (به جای آنکه این نیازها را کودکانه و حقیر بشمارد).
در اثر آخر خود که در ۱۹۸۴ سه سال پس از مرگ وی منتشر شد، کوهوت به یک نیاز سوم نیز اشاره می کند که خود را در قالب «انتقال همزادانه (Twinship transference)» نشان می دهد. این جنبه از خویشتن به صورت تمایل بیمار به همانند شدن با درمانگر متجلی می شود. از نظر تکاملی این واکنش باقیمانده نیاز کودک به آمیختگی و ممزوج شدن با دیگری است که رفته رفته جای خود را به تقلید و همانند سازی بزرگسالی می دهد. این تجربه، منجر به احساس همانندی با دیگران و تعلق داشتن به جامعه بزرگ انسانی می شود. در ابتدا همانندی ها اهمیت بیشتری نسبت به تفاوتها داشته و کودک و نوجوان سعی در هماهنگی با جمع هم سن و سالان خود دارند اما فرد بزرگسال یاد می گیرد که تفاوتها را درک کرده و به آن احترام بگذارد. اگر والدین قادر به فراهم کردن محیط مناسب برای مشارکت نشوند، کودکی که به دنیای بزرگسالی قدم می گذارد احساس تعلقی به پیرامون خود ندارد و به صورت دفاعی واکنش داده و تمایلی به برقراری ارتباط نشان نمی دهد و یا آنکه در صدد برقراری یک رابطه همزادانه با فردی دیگر که شکلی وسواس گونه می گیرد بر می آید.
خویشتن از دیدگاه کوهوت
علیرغم اهمیت محوری مفهوم «خویشتن» در نظریات کوهوت، او هیچگاه تعریفی مشخص از آن بدست نداد. به نظر می رسد که او می پنداشته که ساختاری چنین با اهمیت از چنان بداهتی برخوردار است که نیاز به تعریف نداشته باشد. با این وجود هرگاه به تاریخچه تکامل این مفهوم از اواخر دهه شصت تا زمان مرگ او در ۱۹۸۱ بنگریم، دیدگاه او در مورد این مفهوم دستخوش تغییر شد. نظریه نهایی او به خویشتن هم به عنوان یک موجودیت تجربه کننده و هم به صورت مرکز شور و ذوق روان که وظیفه تثبیت و ترمیم اعتماد به نفس را به عهده دارد می نگرد. بنابراین حتی «روانشناسی خویشتن» نیز نتوانست خود را از این دیالکتیک که خویشتن در آن واحد هم سوژه و هم ابژه است، خلاص نماید. در این نظریه نقش اگو تضعیف شده و بر اهمیت تجربه آگاهانه ذهنی تأکید می شود. همچنین در پرتو به حداقل رساندن نقش غرایز و دفاعهای روانی، به پرخاشگری به عنوان واکنشی ثانوی به شکست در رابطه با self object ها نگریسته می شود.
هرگاه خویشتن فرد به شکل سالم رشد کند، او می تواند به شکلی خودکفا بر زخم های روحی خود مرهم گذارد و اعتماد به نفسش را ترمیم کند. در نتیجه وجود این نیروهای منسجم درونی، با دیگران به شکلی محدود و بالغانه به عنوان self – object برخورد می شود. در مقابل، شخصیت ناسالم وابستگی شدیدی به self – object ها پیدا می کند. زمانی که چنین فردی در روابط بین فردی خود با سرخوردگی روبرو شود، حتی اگر از دید یک ناظر خارجی اتفاق مهمی نیفتاده باشد، خویشتن فرد افسردگی و خلاء زیادی را تجربه می کند. اضطرابی که در این حال به فرد دست می دهد ناشی از احساس فروپاشیدگی و اضطراب وجودی (Disintegration Anxiety) است. از دید کوهوت این عمیق ترین اضطرابی است که انسان می تواند تجربه کند (مشابه حالت نامن سولیوان). چنین حالتی شبیه روبرو شدن با مرگ است با این تفاوت که در اینجا نه ترس از مرگ جسمی بلکه هراس از مرگ روانی وجود دارد. تجربه فروپاشیدگی و اضطراب برخاسته از آن خویشتن را به اتخاذ شیوه هایی برای مقابله با این وضعیت غیر قابل تحمل وادار می کند. فرد باید دوباره به احساس انسجام و پیوستگی و تمامیت دست یابد. حتی اگر روشهای مقابله ای وی شیوه های تخریبی و ناسالم باشند.
بنابراین از دید روانشناسی خویشتن، اکثر رفتارهای بیمارگونه روشهای اضطراری هستند که به منظور بازگرداندن دوباره وحدت و پیوستگی به خویشتن آسیب پذیر فرد اتخاذ می شوند.
در نتیجه پاسخ مناسب آینه ای، کودک به احساس مثبتی از جاه طلبی و اشتیاق برای بهتر شدن دست می یابد. هرگاه والدین ابژه هایی مناسب برای ایده آل شدن باشند، کودک احساس قدرتمندی و امنیت را از آنها اخذ کرده و توان نیل به سوی اهداف خود را پیدا می کند. اهدافی که به شکل واقع بینانه تعیین می شوند. جاه طلبی از یک سو و تعیین اهداف واقع بینانه که قابل حصول باشند از سوی دیگر دو قطب شخصیت فرد را از نظر کوهوت شکل می دهند. هماهنگ کردن این دو وجه با استفاده از استعداد و مهارت فردی شیوه ای است که فرد سالم در پیش می گیرد.
پس از بیان این نظریه «دو قطبی»، کوهوت به قطب سومی نیز اشاره می کند که به این مهارت و استعداد بر می گردد و در جریان برقراری رابطه «همزادانه» با والدین شکل می گیرد. اختلال روانی وقتی رخ می دهد که کودک در حداقل دو قسمت از این سه بخش دچار شکست می شود. همانند پروتئینها که با ورود به بدن به اسیدهای آمینه شکسته شده و سپس برای ساخته شدن پروتئینهای جدیدی مورد استفاده قرار می گیرند، ساختارهای درونی فرد نیز که موجب اعتماد به نفس و امنیت خاطر وی می شوند در روند درون گیری self – object ها ساخته می شوند. کوهوت از اصطلاح «تبدیل درونی (Transmuting Internalization)» استفاده می کند تا از پدیده همانند سازی که به درون بردن کل تصویر ذهنی فردی دیگر اشاره می کند، متمایز شود.
در روند درمان کوشش درمانگر بر این است که به این سوال پاسخ دهد که بیمار چگونه برای برقراری احساس انسجام، هماهنگی و تمامیت درونی خویش زمانی که پیوندهای ارتباطی وی تهدید شده و آسیبی به خودشیفتگی وی وارد شده، عمل کند. علائم روانی، نه آنچنان که روانکاوی کلاسیک فرض می کند به عنوان تجلی نمادین ارضای غرائز سرکوب شده بلکه به منزله واکنشهای دفاعی تلقی می شوند که در خدمت ترمیم احساس فرو پاشیدگی و افسردگی بیمار و برگرداندن انسجام شخصیتی او هستند. تعبیر و تفسیر ارائه شده از سوی درمانگر بر ماهیت پیوند ارتباطی بیمار، شدت آسیب به خودشیفتگی فرد و واکنش احساسی بیمار نسبت به این آسیب تکیه می کند. درمانگر نقش یک self – object را در محیط همدلانه و قابل اتکای درمانی بازی می کند. از طریق برقراری رابطه با درمانگر، بیمار به ترمیم ساختارهای آسیب دیده درونی خود اقدام می کند و وابستگی در وی از یک ضروت به یک نیاز طبیعی و سالم تبدیل می شود. به هیچ وجه لازم نیست که به تمام نیازهای بیمار پاسخ داد. آنچه که اهمیت دارد درک همدلانه این نیازها و به رسمیت شناختن اهمیت آنها برای بیمار از سوی درمانگر است. پس از آنکه رابطه همدلانه درمانی تثبیت شد، بیمار می تواند به این درک برسد که تا چه حد نیازهای وی که حالتی اضطراری و شدید دارند، از مشکلات ارتباطی زمان کودکی اش نشأت می گرفته اند.
دو سال انتهایی زندگی کوهوت با بیماری و رنج همراه بود. اما علیرغم ابتلا به سرطان غدد لنفاوی که از سال ۱۹۷۱ آغاز شد، همچنان سعی در حفظ عملکرد خلاقانه خود داشت و بیماری خود را به استثنای خانواده و چند دوست نزدیک، از دیگران پنهان کرد.
پس از کوهوت
بعد از مرگ کوهوت در ۱۹۸۱ ایده هایی مرتبط با روانشناسی خویشتن همچنان به گسترش خود ادامه دادند. سه حالت انتقالی که کوهوت توضیح داده بود برای توضیح تمامی انتقالهای مشاهده شده در جریان روانکاوی غیر کافی دانسته شد.
ارنست ولف (Ernest Wolf) یکی از همکاران کوهوت دو وضعیت انتقالی دیگر را توصیف کرد:
- ۱- انتقال خصمانه(مخالف) (Adversarial)
- ۲- انتقال کارا (Efficasy).
حالت انتقالی اول به موقعیتی اشاره می کند که فرد در رابطه با یک ابژه به ظاهر صالح و خیر اندیش برای آنکه بتواند استقلال و خودمختاری خود را حفظ کند و این رابطه خیرخواهانه بدل به یک رابطه ای توأم با اسارت نشود، مخالفتی فعالانه با ابژه در پیش می گیرد. در حالت دوم با تجربه ای سر و کار داریم که در آن فرد به گونه ای بر ابژه متقابل خود اثر می گذارد که او را وادار می کند عملکردی مطابق میل وی داشته باشد.
ولف روند درمانی به پنج مرحله تقسیم می کند:
- ۱- تجزیه و تحلیل دفاعهای روانی مرتبط با ترس از سرخوردگی و احساس دردناک برخاسته از آن. در این مرحله درمانگر محیطی همدلانه و پذیرا برای بیمار فراهم می کند.
- ۲- به سطح آمدن حالت انتقالی بیمار. در این مرحله درمانگر باید اجازه ظهور و بروز این پدیده را داده و از تعبیر و تفسیر غیر ضروری اجتناب نماید.
- ۳- گسستگی و سرخوردگی غیر قابل اجتناب در ارتباط. به دلیل آنکه درمانگر نمی تواند و نباید همه نیازهای بیمار را برآورده نماید.
- ۴- تعبیر و تفسیر مناسب سرخوردگی و برقراری درک متقابل.
- ۵- خویشتن بیمار به مرور از نیازهای مرتبط با self – object های قدیمی تر دست کشیده و آن را با انواع بالغ تر و سالم تر جایگزین می کند.
رابرت استولورو (Robert Stolorow) و همکارانش با دنبال کردن نظر کوهوت در مورد اهمیت همدلی، بیان می کنند که مهمترین امر در روانکاوی دست یافتن به تجربه های درونی بیمار از طریق درون نگری و همدلی است. آنها بر فضای ذهنی دو طرفه ایجاد شده در جریان روانکاوی میان درمانگر و مراجع تأکید کرده و اهمیت کمی برای جنبه های غیر انتقالی قایل هستند. بر همین اساس آنها به اختلال روانی به عنوان مشکلی که در جریان یک رابطه دو طرفه ایجاد می شود نگاه می کنند. روانکاوی که قادر به پاسخگویی مناسب به نیازهای بیمار خود نشود می تواند موجب تشدید اختلالی شود که خود در صدد درمان آن است.
یکی دیگر از روانکاوان تأثیر گرفته از روانشناسی خویشتن، ژوزف لیختنبرگ (Joseph Lichtenberg) است. او به وجود پنج سیستم انگیزشی در انسان اشاره می کند که هر سیستم بر اساس نیازهای شناخته شده ذاتی شکل می گیرد. سیستم اول در رابطه با نیازهای فیزیولوژیکی چون تغذیه، گرما و سلامتی عمومی بدن عمل می کند. سیستم دوم پاسخی به نیازهای وابستگی فرد است. سیستم سوم به کاوشگری و جستجوی نیازهای فردی اشاره می کند. سیستم چهارم به نیاز فرد به واکنش توأم با مخالفت و احتراز در برابر محرکهای ناخوشایند پاسخ می دهد و سیستم پنجم نیاز فرد به تحریکات حسی خوشایند که در سالهای بعد بدل به نیازهای جنسی می شوند را جواب می دهد. این سیستمهای انگیزشی سازنده معنای تجربیات لحظه به لحظه زندگی فرد هستند. در هر مقطع زمانی یکی از این سیستمهای انگیزشی می توانند غلبه داشته باشند و بر درک فرد از تجربیات خود تأثیر بگذارند. در زمان نوزادی شکل گیری این سیستمها بستگی به پاسخ مناسب از سوی والدین دارد. پاسخ همدلانه از جانب والدین به نوبه خود به تکامل مناسب سیستم های انگیزشی خود آنها وابسته است.
در جریان روانکاوی، درمانگر باید به این نکته توجه داشته باشد که سیستم انگیزشی غالب در رفتار بیمار (و خود وی) کدام است و این دو چگونه با یکدیگر تعامل می کنند. گاهی مشکل ارتباطی میان درمانگر و بیمار از این امر ناشی می شود که سیستمهای انگیزشی غالب بر رفتار این دو در تضاد با هم عمل می کنند. لیختنبرگ نیز همانند ولف به روند روانکاوی به عنوان یک تجربه ذهنی دو طرفه (Intersubjective Experience) نگریسته و اعتقاد دارد که روانکاو باید به نقش تجربیات درونی و ذهنی خود در برخورد با موانعی که در روند درمان جلوه می کنند توجه نماید و مسئولیت آنها را به تمامی متوجه بیمار نکند. درک درمانگر از مشکلات بیمار همیشه بوسیله ذهنیت خود درمانگر شکل می گیرد. بر این اساس مشکل بیمار چیزی نیست که بوسیله یک مشاهده گر بی طرف کشف شود.
در سالهای اخیر با تأکیدی که از سوی گروهی از روانکاوان بر اهمیت تجربه ذهنی روانکاو شده است هژمونی ایده های کلاسیک به مبارزه طلبیده شده است. این دسته از درمانگران با الهام گرفتن از اندیشه های پست مدرنیستی بیان می کنند که در تحلیل غایی، واقعیت از دل ساختارهای زبانی و اجتماعی سر بلند می کند و وجود هر گونه واقعیت بنیادین و مطلقی را نفی می کنند. از دید آنها فروید اندیشمندی است که به عصر مدرنیته تعلق دارد که با روشی اثبات گرایانه در صدد کشف حقیقتی مطلق یا عینی در بیمار به وسیله روش تداعی آزاد بوده است. روانکاوان پست مدرنیست بر این باورند که هیچ عینیت مطلقی وجود ندارد و ادراکات و تصورات بیمار در نهایت بوسیله ذهنیت خود روانکاو تحت تأثیر قرار می گیرد. هم روانکاو و هم بیمار در حالتی از عدم قطعیت قرار دارند و واقعیتی مختص به خود و در چارچوب دنیای دو طرفه ذهنی که در جریان درمان شکل می گیرد، خلق می کنند.
دو تن از این اندیشمندان که در قالب دیدگاه ساختار گرایی اجتماعی (Social Constructivism) تأثیر به سزایی در تکامل تفکر روانکاوانه داشته اند، مورتون گیل (Morton Gill) و همکار وی ایروین هافمن (Irwin Hoffman) هستند. تفکر محوری حاکم بر دیدگاه آنها این است که رفتار واقعی روانکاو به طور پیوسته بر حالت انتقالی بیمار تأثیر می گذارد. روانکاو دیگر به عنوان یک مشاهده گر بی احساس دنیای درونی بیمار نبوده، بلکه وی شریکی فعال در جریان تعاملاتی است که میان دو انسان درگیر در روند درمان رخ می دهد. از دید آنها روانکاو هرگز نمی تواند از حد و وسعتی که ذهنیت وی می تواند بر تفکر بیمار و روند درمان اثر بگذارد، آگاه شود. گاه بیمار نکته ای را می بیند که درمانگر در برابر آن مقاومت می کند. بنابراین مقاومت از نظر آنها به بیمار محدود نمی شود و درمانگر باید نسبت به اظهار نظرهای بیمار حساس باشد و همگی آنها را به حساب روندهای بیمار گونه ذهنی وی نگذارد.
برخی این دیدگاه را به علت تضعیف کردن اقتدار روانکاو به زیر سوال برده اند، اما گیل چنین می گوید که ارتباط درمانی یک ارتباط نامتقارن است، روانکاو همیشه در موقعیتی قرار دارد که از بیمار بیشتر می داند و همین موضوع اقتدار او را حفظ می کند. علاوه بر این به علت آموزش ویژه ای که روانکاو دیده است، آگاه بیشتری نسبت به خطاهای ذهنی خود و کنترل آنها دارد.
منبع : روانکاوی در گذر زمان / علی فیروز آبادی