با شور و شوق زندگی کنیم
اگر یک سر طیف، زندگی با شور و شوق است، گویی سر دیگر طیف، مردگی روانی است.
زیستن با شور و شوق، نوعی توانایی ست که فرد احتمالاً میتواند آن را به دست بیاورد حتی وقتی که از مادر خود دریافت نکرده باشد.
اگر ما زندهایم تا به خشنودی و شکوه و شادی زندگی برسیم، لازم است با غلبه دادن عشق بر نفرت به شور و شوق برسیم(هاولک الیس، ۱۹۲۲).
فروید در مقالهی مشهور خود درآمدی بر خودشیفتگی، اساس عشق را خودشیفتگی میداند و میگوید انسانها از سر ناچاری عاشق میشوند. به عبارت دیگر ایگوی فرد، برای اینکه از تجمع زیاد لیبیدو (انرژی حیاتی) بیمار نشود مجبور است به دنیای بیرون لیبیدو بدهد(منظور توجه نشان دادن به افرادی غیر از خود فرد می باشد) (فروید، ۱۹۱۴).
در هر انتخابی، در واقع فرد به نوعی به دنبال افراد اولیه مهم زندگیش است (پدر یا مادر). برگمان اشاره می کند که اگرچه فرد جدید بازنمایی از آن افراد اولیه مهم است و به آنها شبیه هست، ولی اگر بخواهد این رابطهی بزرگسالی به خوبی پیش برود، نباید انقدر شبیه باشد که فرد انتخاب شده، احساس گناه زنای با محارم را بیدار کند (برگمان، ۱۹۸۰).
ملانی کلاین (۱۹۳۷) در کتاب عشق، احساس گناه و ترمیم میگوید: روانکاوی نشان داده است که انگیزهی ناهشیار عمیقی وجود دارد که در انتخاب شریک، تاثیرگذار است و دو نفر را از نظر جنسی برای یکدیگر جذاب و خواستنی میکند. احساس یک مرد به یک زن همیشه تحت تاثیر دلبستگی اولیهی او به مادرش است. ولی ممکن است کم و بیش ناهشیارانه باشد و در ظاهر تغییر شکل بدهد.
از نظر کرنبرگ(۲۰۱۱) احساس گناه ادیپال اغلب اوقات، جرات تجربه کردن رابطهی زناشویی بهتر از آن چیزی که والدین (در واقعیت یا در فانتزی) داشتند را به فرد نخواهد داد.
پس می بینیم نظریههای مختلف تصریح کردهاند که بر اساس خصوصیات افراد اولیه مهم (پدر و مادر) که در سالهای اولیه زندگی فرد وجود داشتهاند، عشق به افراد خاصی تجربه میشود و راه گریزی وجود ندارد. اما داستان اینجاست که بعد از وصال یار و با گذشت زمان، آن میزان از ایدهآلسازی که لازمهی عاشق شدن بوده است، کمرنگ میشود و شوق و اشتیاق رابطه رو به افول میرود(کرنبرگ،۲۰۱۱). در این وضعیت، آنهایی که توانایی ایجاد روابط بالغانه و نگهداری از آن را دارند، سعی در جایگزینی تعهد و صمیمیت به جای شور و شوق اولیه میکنند.
از نظر فیزیولوژیکی نیز تحقیقات نشان دادهاند که به مرور زمان میزان ترشح دوپامین که در عشق رومانتیک تجربه میشود کم شده و به جای آن هورمون اکسیتوسین افزایش مییابد که نشان دهندهی افزایش دلبستگی است. با کاهش دوپامین، شور و حرارت عشق کم میشود و چون تاثیر دوپامین بر بدن، چیزی شبیه مواد اعتیادآور است، افراد میل به تجربهی دوباره آن را دارند (لرد، ۲۰۰۷).
زمانی که به ناچار از شور و شوق عشق رابطه کم می شود، چگونه قرار است باز آن را در زندگی تجربه کنیم؟
فروم معتقد است در دوست داشتن دیگری، دوست داشتن خود هم نهفته است. مساله این است که آیا منظور از ابژه (همسر یا شریک) صرفاً انسان است یا با نگاهی وسیعتر، هر کار و فعالیت و حرکتی و در نهایت، جهان و زندگی را در بر میگیرد؟
فروم در کتاب هنر عشق ورزیدن(۱۹۵۶) میگوید: عشق در وهلهی نخست ارتباط با یک شخص خاص نیست، بلکه نگرش و جهتگیری منش انسان است که رابطهی او را با کل جهان، و نه با یک معشوق خاص، تعیین میکند. لازمهی عشق ورزیدن با این نگاه، تجربهی نوعی از بودن در جهان است که در آن میتوان عاشقِ زندگی کردن شد و به دنبال یافتن نوعی از شور و شوق بود که جایی برای مُردگی در روان بشر باقی نگذارد. آنجا که عشق نیست، مرگ هست با جلوه های بسیارش(صنعتی، ۱۳۸۰).
اگر یک سر طیف، زندگی با شور و شوق است، گویی سر دیگر طیف، مردگی روانی است.
ایگن(۱۹۹۶) در کتابش وجود این مردگی روانی را در زندگی افراد در سه سطح توصیف می کند؛ برای برخی از افراد گذراست، شبیه به شکایت و غر زدنی در پس زمینه زندگیشان باقی می ماند. برای برخی این مردگی روانی پایدارتر است و دلشان می خواست بیشتر احساس زنده بودن داشتند ولی از طرفی به این مردگی و رکود در زندگی نیز عادت کرده اند. برای دسته ی سوم فراگیر است و خودشان را مرده ی متحرکی توصیف می کنند که توانایی تجربه ی احساس را ندارند و حس خالی بودن می کنند.
از نظر فروید این مردگی روانی چیزی فراتر از تنبیه خود و تمایلات مازوخیستی است. در این فضای بی روح، روان فرد تبدیل به چیزی خشک و سخت شده است که اجازه ی حرکت را به او نمی دهد. پر رنگ ترین بخش زنده ی تئوری فروید جاری بودن و پویایی روان است، زمانی که روان فرد بین ماکسیمم و مینیمم های زندگی حرکت نمی کند و روی خط صاف و یکنواختی قرار دارد تبدیل به چیزی سفت می شود که به سمت صفر یا همان مردگی میل می کند.
در نگاه وینیکات، زمانی مردگی روانی جای بیشتری برای خود باز می کند که محیط، ظرفیت تحمل زنده بودن و بخش پرخاشگر زندگی کودک را نداشته باشد. در حالتی که محیط بتواند بخش تخریبگر روان فرد (که در هر کسی وجود دارد) را تحمل کند و به خوبی پاسخ دهد و وحشت نکند، این نیروی تخریبگر می تواند خلاق باشد و زندگی تولید کند.
برای روشن شدن بخش پرخاشگر زندگی وینیکات مثالی از دو مدل معنا کردن پازدن بچه به سینه ی مادر می آورد. یکی زمانیست که مادر از پازدن بچه به سینه اش خوشحال می شود، چون برای او این کار به معنی زنده بودن کودک است و حالت دیگر زمانیست که مادر تفکر قالبی ای در مورد ایجاد سرطان توسط این کار دارد. طوری واکنش نشان می دهد که هر معنایی که این کار برای کودک داشته است، از بین می رود و با نگرش اخلاقی(انگ چسباندن) روبرو می شود. در این حالت است که دیگر پازدن کودک نمی تواند به عنوان ابزاری برای جا پیداکردن کودک در جهانی که به آن تعلق دارد کشف شود.
اولین ارتباط کودک با مراقبش (معمولاً مادر) اولین رابطهی عاشقانهی اوست و زمینهای است برای تجربیات بعدی عشق و رضایت مطلوب او. اولین جفت عاشق، مادر و نوزاد هستند. در این رابطه زنده ماندن نوزاد به عنوان هدف فقط شامل تغذیه شدن و مراقبت بدنی نیست، بلکه ایجاد رابطهی هیجانی، روانی و جنسی را هم در برمیگیرد (دیم، ۲۰۱۱).
یعنی با اصطلاح فرومی بعضی از مادرها به کودک شیر می دهند تا بقای فیزکی کودک حفظ شود و برخی دیگر همراه شیر، عسل هم می دهند تا شور و شوق و عشق به زندگی را نیز به کودک منتقل کنند. عشق به زنده بودن و با شوق زندگی کردن، یک توانمندی است که شاید بخشی از آن در رابطه با مادر به دست بیاید.
درست است که مادر نقش به سزایی در رشد کودک دارد ولی از سوی دیگر میلر(۱۹۹۷) معتقد است ما گرفتار تابوی ایدهآل سازی عشق مادر هستیم. آن کودکی که والدین خودشیفتهای دارد، در طول زندگیاش در جستجوی برآورده کردن نیازهاییست که والدین تامین نکردهاند و آنها را با روش های دیگری جایگزین میکند؛ همچون گیاهی که برای زنده ماندن به سمت نور حرکت میکند. به نوعی اگر مادر نیازهای کودک را درک نکرده نباشد، کودک تلاش میکند که بتواند نیازهای مادر و دیگران را درک کند (میلر، ۱۹۹۷). به نظر میرسد آنچه مسلم است عشق کودک به مادر است تا عشق مادر به کودک.
کودک در فضایی که مادر به هر دلیلی غایب یا افسرده است، در محیط جایگزینی پیدا میکند یا فعالانه تلاش میکند که مادر را بخنداند (اسپلمن،۲۰۱۳). این حرکت و جاری بودن در همه ی ابعاد زندگی ست که به آن روح میبخشد؛ برای زنده بودن به معنی لذت بردن از زندگی، ضروری است هر فردی در جنبه ای برای خود، حرکت و شور و شوق بیافریند.
از نظر ایگن (۱۹۹۵) زندگی پر شور و شوق مستلزم حرکت بین حالات مختلف خویشتن است. دفاع در مقابل جریان سیال زندگی، نه تنها زندگی را از هر نوع شور و شوقی خالی میکند، بلکه فرد را به جایی میرساند که تبدیل به شبحی متحرک میگردد. اشتیاق داشتن برای زندگی به معنی تجربه نکردن حس های منفی و همیشه سرخوش بودن نیست بلکه به معنی ظرفیت تحمل احساسات شدید، هم مثبت و هم منفی است (بندک، ۱۹۷۷).
اگر بشر باور داشته باشد که هر لحظه از زندگی، لحظه ی بعدی را تصحیح می کند، می تواند بین تجربیات زندگی اش حرکت کند، بالا و پایین رود و آنها را بازسازی کند؛ زیرا مهم نیست که یک فرد گذشته ی خود را چگونه تجربه کرده است بلکه مهم، چطور ادامه دادن دوباره ی آن تجربیات است. این جریان داشتن و حرکت است که لحظه های فوق العاده و شوق را در زندگی ایجاد می کند(ایگن، ۱۹۹۵).
زیستن با شور و شوق، نوعی توانایی ست که فرد احتمالاً میتواند آن را به دست بیاورد حتی وقتی که از مادر خود دریافت نکرده باشد.
اساساً فردی که دارای توانایی عشق ورزیدن به زندگیست، عشق به معنای انتخاب همسر/شریک را نیز مثل هر چیز دیگری در زندگی میتواند با شور و هیجان تجربه کند. این نوعی از زیستن است که در تضاد با مردگی روانی قرار می گیرد. به این ترتیب، عشق در معنای وسیع خود آنطور که فروم و وینیکات بحث میکنند، پدیدهای وجودی است. فرد میتواند عاشق زندگی باشد و در زیر مجموعهی آن افراد مختلفی را برای عاشقی کردن انتخاب کند.