دانشنامه روانشناسی مردمی
علیرضا نوربخش (مشاور بالینی)

سائق مرگ از دید کرنبرگ

هدف سائق مرگ کاهش تمامی تنش های زندگی و گشایش است

هیچ مفهوم فرویدی به اندازه ایده سائق مرگ محل مناقشه نبوده است. سائق مرگ در مورد پدیده های مخرب و مرگباری است که در روان انسان ها وجود دارد.

سائق مرگ و زندگی

به باور من این کاملاً مشهود است که دو بحث عمده‌ای که توسط اکتشافات ماندگار فروید مطرح شده است، به ترتیب نظریه او در مورد لیبیدو (یا سائق جنسی) و نظریه او در مورد سائق مرگ(پرخاشگری)، نشان دهنده تلاش بین زندگی و مرگ است. فروید هر دو سائق را به عنوان اصول انگیزشی بنیادی تعیین‌کننده تعارض ناهشیار و شکل‌گیری علائم در نظر گرفت(فروید، ۱۹۲۰). در معنایی ‌‌وسیع‌تر، این سائق‌ها بودند که انسان‌ها را از یک سو به جست‌وجوی ارضاء و خوشبختی و از سوی دیگر به سوی پرخاش‌گری ویرا‌نگر و خودتخریبی سوق دادند.

نظریه انگیزش فروید

بررسی تعارضات ناهشیار که بیماران مبتلا به نشانه‌های روان‌رنجوری و آسیب‌شناسی شخصیت تجربه می‌‌کنند، فروید را به صورت‌بندی در مورد سائق‌های جامع سوق داد. همه تعارضات ناهشیار شامل تعارض بین زندگی (عشق) و مرگ (پرخاشگری) در سطحی از رشد است. فروید هشدار می داد که تنها چیزی که ما در مورد این دو سائق می‌‌دانیم این است که تجلی آن‌ها در بازنمایی‌ها ذهنی و عواطف است.

از تحولات امروزی در علم عصب شناسی و پیشرفت‌های دانش ما در مورد رفتار غریزی و سازوکار آن در پستان‌داران، به‌ویژه نخستی‌ها، مشخص می‌شود که سیستم‌های انگیزشی اولیه از عواطف مثبت و منفی تشکیل شده‌اند. عواطف سیستم‌های انگیزشی اولیه هستند به این معنا که فعال شدن آن‌ها، توسط مکانیزم‌های سیستم لیمبیک مغز، انگیزه قوی برای حرکت به سمت موضوعات دیگر یا دور شدن از آن‌ها را راه اندازی می‌‌کند. تمامی مجموعه عواطف میل جنسی: تجربه لذت، شعف، لذت جسمی، و برانگیختگی جنسی، همگی به سمت موضوعات میل جنسی اولیه هدایت می‌‌شوند، در حالی که عواطف منفی غیظ، خشم، انزجار، اضطراب، رشک و نفرت ما را به عقب‌نشینی از موضوعات خطرناک یا تلاش برای کنترل یا از بین‌بردن آن‌ها ترغیب می‌کنند (پنکسپ، ۱۹۹۸).

در مطالعه بیماران مبتلا به ساختار شخصیت مرزی وخیم، که از تکانه‌های پرخاش‌گرانه بیش از حد و عدم کنترل تکانه رنج می‌‌برند، به بیانی دیگر، غلبه شدید عواطف منفی و تکانش‌گری دارند، معمولا بیش فعالی آمیگدال و ساختار لیمبیک مرتبط با فعال‌شدن عاطفه منفی را نشان می‌دهد. آن‌ها همچنین یک بازداری اولیه در کورتکس پیش پیشانی مغز را نشان می‌‌دهند که به چارچوب شناختی عواطف و ایجاد اولویت‌های تمرکز، توجه و عمل مربوط می‌‌شود(سیلبرسویگ و همکاران، ۲۰۰۷).

عواطف سیستم انگیزشی اولیه را تشکیل می‌دهند و آن‌ها در سائق‌های مثبت و منفی، یعنی لیبیدو و پرخاشگری ادغام شده‌اند. سائق‌ها، خود را با عنوان راه انداز عواطف تشکیل‌دهنده با شدت‌های متفاوت، در مسیر سرمایه‌گذاری‌های لیبیدینال و پرخاشگرانه نشان می‌دهند. به طور خلاصه، من معتقدم که عواطف، محرک‌های اولیه هستند. آن‌ها در سلسله مراتب انگیزه‌ها یا سائق‌های فرویدی، سازماندهی می‌شوند؛ سائق‌ها نتیجتا در قالب بازنمایی‌های دارای ظرفیت مولفه عاطفی شان به‌شکل خیال‌پردازی‌های ناهشیارانه آشکار می‌شوند (کرنبرگ،۱۹۹۲)

مفهوم سائق مرگ به‌ عنوان نامی برای انگیزه ناهشیار غالب در برابر خودتخریب‌گری در بیماران با آسیب‌شناسی روانی وخیم ضرورت دارد. عملکرد ناهشیار خودتخریبی تنها تخریب خویشتن نیست، بلکه همچنین نابود کردن افراد مهم زندگی فرد است.

این که بیماران از تعارضات عشق و پرخاشگری رنج می‌‌برند، دوسوگرایی نسبت به کسانی که دوستشان دارند و به آن‌ها نیاز دارند و آن‌ها را خشنود و ناکام می‌‌گذارند، کسانی که هرگز نمی‌‌توانند همه خواسته‌ها را برآورده کنند و گاهی اوقات به طرز چشم‌گیری از ارضای نیازهای روان‌شناختی اولیه، امتناع می‌کنند. ما در این‌جا در مورد پرخاش‌گری ثانویه ناشی از ناکامی صحبت می‌‌کنیم که با نوع پرخاش‌گری که فروید از تعارض بین اصل لذت و اصل واقعیت ترسیم کرده مطابقت دارد. بنابراین اساس چنین پرخاش‌گری، آمیخته شدن با عمیق‌ترین نیازهای ما برای نزدیکی و عشق است. به همان اندازه ذاتی که در عشق و امیال جنسی است و ما به عنوان یک ویژگی مشترک همه پستانداران با آن روبرو هستیم. اشاره من به سرشت پرخاش‌گرانه ‌‌است که یک مکانیسم طبیعی در دفاع از پستان‌دار تازه متولد شده است که نیاز به حمایت والدین دارد؛ پرخاش‌گری در خدمت قلمروخواهی که از منابع تغذیه محافظت می‌‌کنند، همچنین سرشت پرخاش‌گرانه مرتبط در رقابت مردان برای تصاحب زنان.

خودتخریبی و سائق مرگ

اگر بپذیریم که خودتخریبی شدید به عنوان یک سیستم انگیزشی مهم عمل می‌‌کند، می‌توانیم از این منظر مفهوم سائق مرگ را بررسی کنیم. اگر سائق مرگ عنوانی برای انگیزه ناهشیار غالب در جهت خودتخریبی در موارد شدید آسیب‌شناسی روانی باشد، این مفهوم، بدون شک، قابل قبول است. به طور خلاصه، بر مبنای تلفیق عواطف منفی اولیه، پرخاشگری به عنوان یک سیستم انگیزشی اصلی همیشه در ذهن حضور دارد، اما من تصور می‌کنم که تنها زمانی شایسته عنوان سائق مرگ است که تکانه‌های جنسی مانند علائم موجود در انحرافات را به خدمت بگیرد.

پست های مرتبط

پدیده‌هایی که فروید را به پایه‌ریزی و تقویت فرضیه سائق مرگ سوق داد شامل:

  1. پدیده اجبار به تکرار
  2. سادیسم و مازوخیسم
  3. واکنش درمانی منفی
  4. خودکشی در افسردگی شدید (و در ساختار غیر افسرده‌ وار)
  5. رشد و تحول مخرب و خودتخریبی در فرآیندهای گروهی

۱- ابتدا اجبار به تکرار را بررسی می کنیم. همان‌طور که از اسمش پیداست، بیمار درگیر تکرار بی‌پایان رفتار مشابه، معمولا مخربی است که در برابر تفسیر مقاومت می‌‌کند. در ابتدا به عنوان «مقاومت اید» توصیف شد، نیروی تا حدودی ناشناخته منتج از ناهشیار؛ تجربه بالینی نشان داده است که اجبار به تکرار ممکن است کارکردهای متعددی داشته باشد. گاهی تنها تکرار حل و فصل است که نیاز به صبر و پردازش تدریجی دارد. در زمان‌های دیگر، نشان دهنده تکرار ناهشیار یک رابطه تروماتیک با موضوعی ناکام کننده و تروماتیک است؛ با این امید پنهان که این دفعه، دیگری نیازها و خواسته‌های بیمار را برآورده می‌‌کند، بنابراین، به موضوع بسیار خوب مورد نیاز تبدیل می‌‌شود. بسیاری از تثبیت‌های ناهشیار در موقعیت‌های تروماتیک چنین منشأیی دارند. این فرآیندهای ابتدایی با فعال کردن مکرر یک زنجیره رفتاری بسیار اولیه که عمیقاً در ساختارهای سیستم لیمبیک و ارتباطات عصبی آن‌ها با کورتکس پیش‌پیشانی و پیش‌اوربیتال حک شده است، سروکار دارند. در بسیاری از بیماران مبتلا به اختلال استرس پس از سانحه، متوجه می‌شویم که اجبار به تکرار تلاش برای کنار آمدن با یک موقعیت طاقت‌فرسای اولیه است. اگر چنین اجبار به تکراری در چارچوب یک محیط امن و حمایتی تحمل و تسهیل شود، می‌تواند به تدریج حل شود.

با این حال، در موارد دیگر، به ‌ویژه زمانی که نشانه‌های استرس پس از سانحه دیگر یک نشانه فعال نیست، بلکه به‌عنوان یک عامل سبب‌شناسی در پشت انحرافات شدید شخصیت‌شناسی عمل می‌کند، اجبار به تکرار ممکن است نشان‌ دهنده تلاش در جهت غلبه بر وضعیت تروماتیک از طریق همانند سازی ناهشیار با منبع تروما باشد. در این‌جا بیمار با عامل تروما همانند سازی می‌کند، حال آن که نقش قربانی را بر شخص دیگری فرافکنی می‌کند. گویی دنیا منحصراً به رابطه‌ای بین مجرمان و قربانیان تبدیل شده است و بیمار به شکل ناهشیار، وضعیت تروماتیک را تکرار می‌کند تا نقش‌ها را معکوس کند(کرنبرگ، ۲۰۰۴). غلبه ناهشیاری که چنین وارونگی ای می‌تواند برای بیمار مهیا کند، اجبار به تکرار بی‌پایانی را ابقا می‌‌کند. هنوز موارد بدخیم‌تری از اجبار به تکرار وجود دارد، مانند تلاش ناهشیار برای از بین بردن یک رابطه مفید بالقوه ناشی از احساس ناهشیار غلبه بر فردی که تمایل دارد به او کمک کند، کسی که به خاطر رنج نبردن از آن‌چه که بیمار در ذهنش متحمل شده است به او رشک می ورزد.

اجبار به تکرار در بیماران مبتلا به آسیب‌شناسی نارسیستیک وخیم، ممکن است به شکل یک تخریب فعال در گذر زمان عمل کند، به عنوان بیان انکار پیری و مرگ. چنین انکاری، در ظاهر، به بیمار اطمینان می‌دهد و او را از اضطراب ناشی از اجتناب خود-تخریبی نسبت به وظایف زندگی‌اش از جمله کار تحلیلی در امان نگه می‌دارد. این تجلی چیزی است که کلاینی ها به عنوان یک سازمان نارسیستیک مخرب توصیف می‌‌کنند (روزنفلد، ۱۹۷۱). به طور خلاصه، اجبار به تکرار، یکی از خاستگاه‌های مفهوم سائق مرگ، حمایت بالینی از سوی نظریه انگیزه خود‌‌تخریبی مداوم، را فراهم می‌‌کند (سگال، ۱۹۹۳).

۲- تجلی شدید سادیسم جنسی و مازوخیسم نوع دوم سائق مرگ در جهت خودتخریبی هستند. بیماران با انحراف جنسی، ممکن است به صورت خود آزاری یا خودزنی شدید به عنوان پیش شرط لذت جنسی باشد. خشونت بیش از حد نسبت به دیگران و بی‌رحمی بیش از حد نسبت به خود اغلب در شدیدترین موارد با هم ترکیب می‌‌شوند. بیماران مبتلا به شخصیت مرزی شدید اغلب خودزنی، بریدگی، سوزاندن و یا خودزنی که منجر به از دست دادن اندام‌ها می‌شود را انجام می دهند. نشانه‌های متداول بی‌اشتهایی عصبی، ممکن است با چنین خودتخریبی مداوم و تقلیل ناپذیری مطابقت داشته باشد.(کرنبرگ، ۲۰۰۴). در روابط عاشقانه بهنجار، مقدار کم پرخاشگری، لذت جنسی را تشدید می‌‌کند. اما در شرایط آسیب شناسی، انحراف ممکن است لذت جنسی و حتی بیش‌تر از آن موضوع را از بین ببرد.

۳- فروید یک نوع واکنش درمانی منفی را در مشاهدات بالینی خود از بیمارانی توصیف کرد که تحت شرایطی که مداخله مفیدی توسط تحلیل‌گر تجربه می‌‌کنند، بدتر می‌‌شوند؛ همچون ابراز احساس گناه ناهشیار در مورد کمک شدن (فروید، ۱۹۲۳). واکنش درمانی منفی ناشی از احساس گناه ناهشیار، در واقع، خفیف‌ترین شکل این واکنش است. شکل بسیار رایج‌تر و شدیدتر، واکنش درمانی منفی ناشی از رشک ناهشیار به درمان‌گر، به طور اخص مشخصه بیماران نارسیستیک است. این بیان‌گر رشک تحقیرآمیز از سوی بیمار نارسیستیک نسبت به توانایی درمان‌گر برای کمک به او، به خاطر خلاقیت تحلیل‌گر در تلاش‌هایش در جهت کمک به بیمار است.

نوع شدیدتری از واکنش درمانی منفی، همراه نشانه‌های کاملا واضح خود‌تخریبی، یعنی همانندسازی ناهشیار با یک موضوع به شدت سادیستی است، به طوری که گویی بیمار احساس می‌کند که تنها رابطه واقعی او ممکن است با کسی باشد که او را نابود می‌‌کند. این مجموعه در مورد بیمارانی که رفتار خودزنی شدید دارند رایج است. بیماری به طور متوالی بخش‌هایی از انگشتان دست خود را می‌برید و اعصاب اصلی در یک دست را قطع می‌کرد. او نشانه‌های نارسیسیزم بدخیم را نشان می‌داد. او به هیچ وجه روان پریش نبود. در انتقال، همانندسازی با تصویر پدری به شدت پرخاشگر و متحجر عنصر غالب بود. بیمارانی وجود دارند که مدام تحلیل‌گر را تحریک می‌‌کنند تا زمانی که تحلیل‌گر تسلیم یک انتقال منفی غیرقابل کنترل شود. تحلیل‌گر، در مانور باز‌آفرینی انتقال متقابل، برخی از رفتارهای منفی را نشان می‌دهد که بیمار پیروزمندانه با تشدید بیش‌تر رفتار خودتخریبی تحریک‌ آمیزش به آن پاسخ می‌دهد. اغلب این درمان‌ها به سرعت پایان می‌‌یابند و درمان‌گر را با احساس ناتوانی، سرخوردگی و احساس گناه مواجه می‌کند. این بیماران نمود شرایط مرزی شدید هستند، با آن‌چه من به عنوان نشانگان نارسیسیزم بدخیم، یعنی ویژگی‌های پارانویدی، پرخاشگری همسان با ایگو در برابر خود و دیگران، و رفتار ضد اجتماعی توصیف کرده‌ام.

۴- نوع چهارم سائق مرگ در تمایلات و رفتار خودکشی منعکس می‌‌شود. فروید تمایل به خودکشی در مالیخولیا را به عنوان یکی دیگر از تجلی‌های سائق مرگ در نظر گرفت. او مکانیسم اصلی این تحول را درون‌فکنی موضوع دوسوگرایانه دوست‌ داشتنی که بعدتر موجب می‌شود پرخاشگری به آن موضوع را به درون ایگو ‌برد، و سپس با موضوع از دست رفته همانند‌ سازی می‌شود. اگرچه فروید (۱۹۱۷) در ابتدا خودکشی در مالیخولیا را در نتیجه چرخش نفرت ناشی از موضوع از دست رفته به درون فرد توصیف کرد، اما بعدا مورد تجدید نظر قرار داد، و در مورد مالیخولیا اظهار داشت: آن‌چه اکنون در سوپر‌ایگو حاکم است، گویی غریزه مرگ است. در واقع، بیمار اگر با تغییر به شیدایی به موقع، تسلط شرورانه را دفع نکند، ایگو را به سمت مرگ سوق می دهد.

اما ملانی کلاین نشان داد که این دوسوگرایی، جنبه طبیعی همه روابط عاشقانه است (کلاین، ۱۹۵۷). او کار وضعیت افسرده وار را غلبه بر دوپاره سازی بین روابط درونی مثبت و ایده‌آل با موضوع و روابط فرافکنی شده پرخاش‌گرانه توصیف کرد؛  برخلاف وضعیت پارانوید-اسکیزوئید که تحت سیطره دوپاره‌سازی است. ملانی کلاین به طور قانع‌کننده‌ای پیشنهاد کرد که این تلفیق یک مرحله رشد ذهنی اولیه را تشکیل می‌دهد که در تمام فرآیندهای سوگواری بعدی تکرار می‌شود، به طوری که در همه فقدان‌ها نه تنها از دست‌دادن یک موضوع است، بلکه حل و فصل آن فقدان از طریق درونی‌سازی، و نیز فعال شدن مجدد وضعیت افسرده‌وار همراه حل و فصل دوسوگرایی‌ها نسبت به همه فقدان‌های موضوع وجود دارد. به طور خلاصه، دوسوگرایی جنبه اجتناب ناپذیر همه واکنش‌های سوگواری است.

رفتارهای خودتخریبی متمایل به خودکشی را در شخصیت‌های نارسیستیک شدید نیز می‌‌یابیم. در این‌جا احساس شکست، سر افکندگی، تحقیر و از دست دادن بزرگ منشی آن‌ها، ممکن است نه تنها سبب ایجاد احساس ناکامی و حقارت شود، بلکه یک احساس جبرانی غلبه بر واقعیت با از دست دادن جان خود، در نتیجه نشان دادن به خود و دنیا که از درد و مرگ نمی‌‌ترسند. بنابراین مرگ به عنوان یک رهایی زیبا از یک دنیای بی‌خود و بی ارزش ظاهر می‌‌شود (کرنبرگ، ۲۰۰۷).

۵- فروید همچنین خودتخریبی شدید را به عنوان یک پدیده اجتماعی در فرایندهای رفتار گروه‌های اجتماعی بزرگ، در توده‌های انسانی به شکل بخش‌های متحد، در همانندسازی دو سویه با یک رهبر خودبزرگ‌بین و پرخاشگر توصیف کرد (فروید، ۱۹۲۱). در این فرآیند، اعضای گروه کارکردهای سوپر ایگوی فردی خود را بر رهبر گروه فرافکنی می‌کند، که نتیجه آن ابراز تکانه‌های بدوی و معمولاً سرکوب‌شده، به‌ویژه از نوع پرخاشگرانه ‌‌است. یک جنبش بزرگ ممکن است حول یک سائق برای جستجو و نابودی دشمن متحد شوند. فرافکنی سوپر ایگو بر رهبر، همانندسازی همه اعضا با او، همچنین ابراز مجاز پرخاشگری، توصیف اصلی ‌‌جنبش‌های توده‌ای و ساختارهای اجتماعی بزرگ است.‌ اما پرخاشگری فعال شده در فرآیندهای گروهی واپس‌گرایانه نیز ممکن است به سمت خود گروه هدایت شود، که توسط یک رهبر بزرگ و خودویران‌گر هدایت می‌‌شود و به یک خودکشی دسته جمعی ایدئولوژیک یا مذهبی ختم می‌‌شود.

نظریه روان‌شناسی توده فروید، با کار ویلفرد بیون (۱۹۶۱) تکمیل شد. وقتی گروه‌ها بدون ساختار هستند، یعنی بدون یک وظیفه مشخص و ساختار متناظر که آن گروه را به طور سازنده با محیطش مرتبط کند، پدیده‌های حیرت‌انگیز و مشابهی را بروز می‌دهند. هنگامی‌‌که تلاش های رهبر گروه برای ارام کردم اعضای گروه با شکست مواجه می‌‌شود، آن‌ها تمایل به ایجاد خشونت شدید، جستجوی یک رهبر پارانویدی دیگر، یا انشعاب در خود گروه و یا فهم محیط اجتماعی اطراف به محیطی آزاردهنده، نشان می‌‌دهند.

وامیک ولکان (۲۰۰۴) نظریه روان‌کاوی را برای مطالعه تعارضات بین‌گروهی و بین‌المللی به کار برده است، این مشاهدات را با مطالعه نظام‌مند ماهیت دنیای ایده‌آل گروه‌های بنیادگرا و دلیل نیاز آن‌ها به جستجو و نابودی دشمنان، تلاش آن‌ها برای حفظ مرزهای سفت و سخت و پاکی گروهشان بسط داده است. در نتیجه گیری این موضوع، شواهد بالینی و جامعه‌شناختی قابل توجهی برای پتانسیل جهانی خشونت در انسان‌ها وجود دارد که از منظر بقای جوامع بشری می‌‌توان اساساً آن را خودتخریبی‌ قلمداد کرد.

نویسنده : اتو کرنبرگ

۴.۷ ۳ رای ها
رأی دهی به مقاله

* درود بر شما که با حمایت خود و دعوت دیگران به مطالعه مقالات سایت، به من انگیزه می دهید. لطفا در کامنت ها و مباحثات شرکت کنید و پرسشگر باشید. جهت مشاوره آنلاین یا حضوری با شماره ۰۹۳۵۵۷۵۸۳۵۸ در تلگرام هماهنگ نمایید. *

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها