دانشنامه روانشناسی مردمی
علیرضا نوربخش (مشاور بالینی)

نقد نظریه روان‌کاوی

نظریه‌ای که قابل ابطال نباشد، علمی نیست.

روان‌کاوی، با وجود تأثیر عمیقی که بر روان‌شناسی، روان‌درمانی و حتی فرهنگ عمومی گذاشته، دارای کاستی‌ها و محدودیت‌هایی است که از دیدگاه علمی قابل نقد است.

نقد نظریه روان‌کاوی

کمتر کسی تردید دارد که نظریه روان‌کاوی، و به‌ویژه اندیشه‌های فروید، تأثیر عمیقی بر تفکر قرن بیستم داشته است. فردریک کروز (۱۹۹۳-Frederick Crews) را می‌توان نماینده‌ منتقدان روانکاوی دانست. او ادعا می‌کند که نظریه روان‌کاوی فاقد پشتیبانی معتبر از مطالعات تجربی یا همه‌گیرشناختی (epidemiological) است، و اینکه هر بدنه‌ی دانشی که بر پایه‌ی بینش‌های مشکوک فروید بنا شده باشد، سرانجام در باتلاق فرو خواهد رفت. به گفته‌ی او: «با وجود برخی تلاش‌های خیرخواهانه برای اصلاح روان‌کاوی، همچنان یک شبه‌علم باقی مانده است».

البته حملات به اندیشه فروید پدیده‌ی تازه‌ای نیست. به‌عنوان نمونه، جان واتسون (۱۹۳۰) پیش‌بینی کرده بود: «بیست سال دیگر، تحلیلگری که از مفاهیم و اصطلاحات فرویدی استفاده کند، در همان جایگاهی قرار می‌گیرد که اکنون جمجمه‌خوان‌ها (phrenologist) قرار دارند». اما جالب آنکه همین زمانه، دوره‌ای شد که عموماً دوران شکوفایی و اوج‌گیری اندیشه‌های روان‌کاوی تلقی می‌شود.

با این حال، شدت و فراگیری انتقادات به گونه‌ای است که حتی سرسخت‌ترین پیروان فروید نیز نمی‌توانند آن را نادیده بگیرند. با ورود رویکرد روان‌کاوی به آسیب‌شناسی روانی تحولی قرن جدید، ما بر این باوریم که این رویکرد باید با چالش‌هایی که با آن مواجه است برخورد کند و یک بازنگری اساسی در چارچوب معرفت‌شناختی خود انجام دهد.

۱- تضاد روان‌کاوی با اصول علمی رایج و کمبود شواهد تجربی

بیشتر نظریه‌های روان‌کاوی حاصل تجربه‌های بالینی فردی هستند، نه تحقیقات علمی نظام‌مند. بیشتر نظریه‌های روان‌کاوانه توسط بالینگرانی انجام شده که فرضیات خود را به‌صورت تجربی مورد آزمون قرار نداده‌اند. مثلا ملانی کلاین، فرضیاتی مطرح کرد که شواهد تجربی کمی دارد؛ (نوزاد، بازنمایی های ذهنی از سینه مادر و آلت پدر می‌سازد). در روان‌کاوی، فرض‌ها بیشتر حاصل “تفسیر از گفته‌های بیمار” هستند تا نتیجه مشاهده مستقیم یا تحقیق تجربی.

روان‌کاوی معمولاً با رویکردهای علمی مثل آزمایش کنترل‌شده یا فرضیه‌سازی آزمون‌پذیر، بیگانه است. این باعث می‌شود نتوان نظریه‌ها را به‌صورت دقیق آزمود یا رد کرد. یک نظریه علمی باید «ابطال‌پذیر» باشد، اما بیشتر مفاهیم روان‌کاوی (مثل اضطراب اولیه یا درونی‌سازی‌های ناقص) ابطال‌پذیر نیستند.

بیشتر داده‌های روان‌کاوی از بزرگسالان ناراضی یا آسیب‌دیده جمع‌آوری شده‌اند، که درباره‌ی کودکی پیش‌کلامی خود صحبت می‌کنند. این فرض که اگر مشکلی در بزرگسالی هست، پس حتماً در کودکی مشکلی بوده، یک استدلال دَوَرانی است (circular reasoning). مثلا، روان‌کاوی معمولاً اختلال بزرگسالی را به «مادر ناکارآمد» نسبت می‌دهد، اما این نتیجه‌گیری پسینی است و قابل اثبات نیست.

روانکاوی می تواند گرفتار سوگیری تأیید (Confirmation Bias) در تحلیل بالینی شود:

  • اگر بیمار دچار آسیب روانی است، روان‌کاو فرض می‌کند که مادر بدی داشته است
  • اگر بیمار با وجود آسیب گذشته، سالم است، فرض می‌کنند “ابژه‌ی خوبی” در زندگی او وجود داشته است!

در روانکاوی با محدودیت‌ داده‌های بالینی مواجه هستیم. داده‌های بالینی برای ساخت نظریه مفیدند اما برای ارزیابی و مقایسه‌ی نظریه‌ها ضعیف‌اند. وجود بیش از ۴۰۰ مکتب روان‌درمانی گواهی بر این است که بیشتر نظریه‌ها قابل ارزیابی تجربی نیستند. با وجود همه‌ این انتقادها، روان‌کاوی الهام‌بخش بسیاری از نظریه‌های تجربی بوده است، مثل:

پست های مرتبط
  • نظریه درماندگی آموخته‌شده سلیگمن (Seligman)
  • نظریه دلبستگی اینزورث (Ainsworth)
  • نظریه طرحواره‌های افسردگی بک (Beck)

۲- نقد فرض یکنواختی (Uniformity Assumption)

فرض یکنواختی، یک پیش‌فرض نانوشته در بسیاری از نظریه‌های روان‌کاوی است که می‌گوید: «برای هر نوع اختلال روانی یا الگوی شخصیتی، تنها یک مسیر رشدی مشخص، علت اصلی آن اختلال است»؛ یعنی گویی همه‌ی بیماران با یک تشخیص خاص (مثلاً افسردگی، مرزی، وسواس، بی‌اشتهایی) دقیقاً یک شکل تجربه رشدی داشته‌اند که منجر به آن اختلال شده است.

شواهد علمی نشان داده‌اند که برای یک اختلال خاص، چند مسیر رشدی متفاوت ممکن است وجود داشته باشد.
مثلاً در اختلال شخصیت مرزی:

  • برخی بیماران دچار رهاشدگی عاطفی زود هنگام‌اند.
  • برخی دیگر دچار سوءاستفاده جنسی/ جسمی شده‌اند.
  • بعضی‌ها والدین بسیار کنترل‌گر داشته‌اند، بدون سوء استفاده.

اما نظریه روان‌کاوانه ممکن است فقط یکی از این موارد را علت بداند و بقیه را نادیده بگیرد.

در روان‌کاوی سنتی، روابط ابژه (Object Relations) معمولاً به صورت یک بسته‌ی کلی در نظر گرفته می‌شود؛ یعنی اگر رابطه ابژه‌ای آسیب دیده، پس فرد در همدلی، دلبستگی، شناخت اجتماعی و خودآگاهی هم آسیب دیده است. ولی پژوهش‌های جدید (مثل Fonagy یا Westen) نشان می‌دهند این‌ها فرایندهای مستقل اما مرتبط هستند. بنابراین، ممکن است یک فرد مرزی، در بازنمایی‌های ذهنی پیچیده و سالم باشد، اما در توانایی کنترل هیجان مشکل داشته باشد.

۳- روایت‌های جایگزین در روان‌کاوی (Alternative Accounts)

روان‌کاوان به‌جای مقایسه نظریه‌ها با یکدیگر یا با داده‌های تجربی، سعی می‌کنند نظریه خود را مدام گسترش دهند تا هر پدیده‌ای را توضیح دهند. پیامد این رویکرد، مشکلات زیر را به وجود می آورد :

  • پیچیده و سنگین شدن نظریه‌ها
  • عدم قابلیت مقایسه بین رویکردها
  • جلوگیری از پیشرفت منظم و تجربی نظریه‌ها

۴- بی تفاوتی نسبت به نقش محیط

رویکرد سنتی روان‌کاوی، به‌ویژه در نظریه‌های فروید، بیشتر بر عوامل درونی مانند کشمکش‌های ناخودآگاه و غرایز تمرکز داشت و تأثیر محیط را ساده‌سازی می‌کرد. با اینکه فروید در ابتدا اشاره‌ای به شرایط اجتماعی و انسانی زندگی بیماران داشت، اما به‌مرور بیشتر بر فرآیندهای درون‌زاد تأکید کرد.

یکی از نقدهای اصلی به این رویکرد، تأکید بیش‌ازحد بر نقش مادر در آسیب‌شناسی روانی است. حتی نظریه‌پردازانی مانند وینیکات، کوهات، بالبی و دیگران، علت اختلالات روانی را عمدتاً در نارسایی‌های مادر می‌دیدند. نمونه افراطی این نگرش، نظریه «مادر اسکیزوفرن‌زا» بود که بدون شواهد تجربی، مادر را علت بروز اسکیزوفرنی معرفی می‌کرد(فروم – رایشمن، ۱۹۴۸).

با پیشرفت دانش، نظریه‌های تعاملی‌تری(Transactional Approach) پدید آمدند که نشان دادند، رشد روانی نتیجه تعامل پیچیده بین خلق‌وخو (ویژگی‌های زیستی کودک) و واکنش‌های محیطی است. عوامل زیستی (سرشتی) و والدینی با هم تعامل کرده و ریسک اختلال را شکل می‌دهند. مثلا، کودکانی با خلق‌وخوی دشوار که والدینی فاقد نگرش بازتابی و ذهن‌مند دارند، بیشتر در معرض خطر ابتلا به اختلال روانی هستند.

نقد دیگر به نظریه‌های روان‌کاوی، غفلت از نقش فرهنگ است. بیشتر مدل‌های روان‌کاوی از نگاه فرهنگ غربی شکل گرفته‌اند، جایی که «خود مستقل» و تلاش برای جدایی از والدین به‌عنوان نشانه‌های رشد مطلوب در نظر گرفته می‌شود. درحالی‌که در بسیاری از فرهنگ‌های شرقی، مانند ژاپن و هند، نزدیکی، وابستگی و هماهنگی با دیگران ارزش محسوب می‌شود. برای مثال، در فرهنگ ژاپنی، مفهوم «آمائه» (amae – وابستگی شیرین به مادر) نه‌تنها ناپسند نیست، بلکه بخشی از رشد طبیعی تلقی می‌شود.

پژوهش‌ها نیز نشان می‌دهند که کودکان در فرهنگ‌های مختلف در پردازش هیجانی، درک خود و دیگران، و ساختار روانی، تفاوت‌های معناداری دارند. درنتیجه، مدل‌های روان‌کاوی که فقط بر اساس فرهنگ غربی ساخته شده‌اند، ممکن است به‌درستی وضعیت روانی افراد در فرهنگ‌های دیگر را درک نکنند و حتی عملکرد سالم را آسیب تلقی کنند.

۵- مسائل جنسیتی و نقد فمنیستی

رویکردهای روان‌تحلیلی به رشد، همواره متهم به سوگیری جنسیتی بوده‌اند. از همان آثار اولیه فروید (۱۹۰۰)، رشد مردانه همواره منسجم‌تر و روشن‌تر از رشد زنانه در روان‌کاوی توصیف شده است. در مقابل، مدل‌های رشدی، مادر را بسیار بیشتر از پدر، در فرایندهای آسیب‌شناختی مقصر می‌دانند. اگرچه در نظریه‌های امروزی از اصطلاحاتی مانند «مراقب» بدون توجه به جنسیت استفاده می‌شود، اما هنوز به‌درستی نمی‌دانیم که جنسیت واقعی مراقب تا چه اندازه بر نتایج آسیب‌شناختی تأثیر می‌گذارد.

بی‌تفاوتی فروید نسبت به نابرابری‌های اجتماعی، چندان عجیب نیست. او باور داشت که دستیابی به جامعه‌ای بدون طبقه، توهمی بیش نیست (فروید، ۱۹۳۳). او معتقد بود انسان‌ها هرگز نمی‌توانند بدون تنش با یکدیگر زندگی کنند، زیرا طبیعت مهارناپذیر بشر، برای هر نوع جامعه‌ای دشواری ایجاد می‌کند. برخی از نویسندگان فمنیست، فروید را متأثر از دیدگاه محافظه‌کارانه پدرسالاران ویکتوریایی می‌دانند؛ کسانی که زنان را یا خدمتکاران تولیدمثل می‌دیدند یا در بهترین حالت، فرشتگانی متمدن‌ و پرورش دهنده.

فمینیست‌ها معتقد بودند که نظریه‌هایی مثل «حسادت به آلت مردانه» نه تنها زنان را ناقص جلوه می‌دهد بلکه تجربه واقعی آن‌ها را تحریف می‌کند. این انتقادها به‌ویژه در دهه‌های ۶۰ و ۷۰ میلادی شدت گرفت و روان‌کاوی را به‌عنوان بازوی فکری مردسالاری به چالش کشید.

برخی از دیدگاه های نادرست فروید از نظر فمنیست ها:

  • دیدگاه فالوس‌محور فروید که دختر را مردی ناقص و اخته‌شده می‌داند؛
  • باور فروید به اینکه فراخود در زنان ضعیف تر از مردان است؛
  • تأکید بر حسادت و رشک به‌عنوان بخش عمده‌ای از زندگی زنان؛
  • تصویر زن بالغ به‌عنوان موجودی منفعل و مازوخیست در سکس؛
  • اعتقاد به سلطه غرایز بیولوژیکی در زنان؛
  • دیدگاه نادرست فروید در مورد ارگاسم واژینال، به‌عنوان نوع برتر ارگاسم و نادیده گرفتن نقش کلیتوریس (که بعداً توسط مسترز و جانسون رد شد)؛

فمنیست های فرانسوی با متفکرانی چون کریستوا، ایریگاره و سیزو ، با تکیه بر نظریه لاکان، تلاش کردند، نقش زبان، نظم نمادین و ساختارهای ناخودآگاه در شکل‌گیری هویت زنانه را واکاوی کنند. آن‌ها نشان دادند که سرکوب زنان نه‌فقط نتیجه زیست‌شناسی بلکه محصول ساختارهای فرهنگی و زبانی است.

در نهایت، می‌توان گفت فمینیست‌ها اگرچه در ابتدا واکنشی تند به روان‌کاوی داشتند، اما با گذر زمان کوشیدند از خود همین نظریه‌ها برای تحلیل و اصلاح ساختارهای مردسالارانه استفاده کنند. به این ترتیب، روان‌کاوی نه‌تنها به‌عنوان بخشی از مشکل، بلکه به‌عنوان ابزاری بالقوه برای تغییر، در نظر گرفته شد.

۶- فقدان اختصاصی‌بودن نظریه‌های روانکاوی

مدل‌های روان‌کاوی اغلب در توضیح اختلالات روانی بسیار کلی‌گو و مبهم هستند. آن‌ها نمی‌توانند به‌درستی بگویند کدام عوامل اولیه یا ثانویه، باعث بروز چه نوع اختلالی می‌شوند، و به همین دلیل در پیش‌بینی دقیق اختلالات، و تغییرات آن‌ها در طول زمان، ناتوان هستند. مثلا، روان‌کاوی توضیح چندانی برای بهبود خودبه‌خودی اختلال شخصیت مرزی در طول زمان ارائه نمی‌دهد؛ یا اینکه چرا برخی بیماران حتی بدون دریافت درمان نیز بهبود می‌یابند. همچنین این پرسش بدون پاسخ مانده است که چرا در دوران کودکی، پسران آسیب‌پذیرتر از دختران هستند، اما در نوجوانی این الگو معکوس می‌شود و آسیب‌پذیری در دختران افزایش می‌یابد.

فرض کنید بیماری دچار اختلال خوردن (مثلاً بی‌اشتهایی عصبی) شده است. بسیاری از نظریه‌های روانکاوی، این اختلال را به تجربیات اولیه در رابطه با مادر نسبت می‌دهند؛ مثلاً اینکه مادر بیش از حد کنترل‌گر بوده یا کودک اجازه نداشته احساساتش را بیان کند؛ اما همین نظریه‌ها، اختلال شخصیت مرزی، یا حتی افسردگی شدید را نیز به روابط مادر–کودک نسبت می‌دهند. در اینجا، یک علت مشابه (مثلاً ناکامی در رابطه اولیه با مادر) برای چند اختلال کاملاً متفاوت بیان می‌شود، که باعث می‌شود نتوان پیش‌بینی کرد دقیقاً کدام عامل منجر به کدام اختلال شده است.

یک نظریه اختصاصی باید بتواند بگوید: “اگر کودک در سال‌های اول زندگی با الگوی مشخصی از بی‌توجهی عاطفی روبه‌رو باشد، احتمال ابتلا به اختلال شخصیت مرزی بیشتر است، اما اگر با الگوی دیگری از کنترل شدید بر بدن مواجه باشد، احتمالاً به اختلال خوردن دچار می‌شود.”  در روانکاوی سنتی، چنین تمایزهای دقیقی وجود ندارد. به همین دلیل، این نظریه‌ها در پیش‌بینی اختلالات خاص، غیر دقیق و غیر اختصاصی به نظر می‌رسند.

همچنین، بسیاری از مفاهیم مثل «نارسیسیسم» تعاریف چندگانه و گاهی مبهم دارند، که استفاده علمی و دقیق از آن‌ها را دشوار می‌کند. این نوع مفاهیم ممکن است در درمان بالینی مفید باشند، اما باعث سردرگمی نظری و ضعف در پژوهش‌های علمی می‌شوند. در نهایت، اگر روانکاوی بخواهد پایدار بماند، باید به جای تکیه بر مرجع‌گرایی و کلی‌گویی، به بازبینی دقیق‌تر مفاهیم و رویکردهای علمی‌تر توجه کند.

۷- ضعف دیدگاه رشدی در روانکاوی

بیشتر نظریه‌های روانکاوی، به‌طور نابجا سعی دارند منشأ اختلالات روانی بزرگسالی را به مراحل اولیه‌ی رشد، به‌ویژه دوره‌های نوزادی و پیشازبانی، نسبت دهند. به‌عنوان مثال، برخی نظریه‌پردازان اختلال شخصیت مرزی را ناشی از اختلال در زیر مرحله‌ نزدیکی (rapprochement) از فرایند جدایی-تفرد می‌دانند. اما این پیوند مستقیم میان مرحله‌ای خاص از رشد و اختلالی مشخص، بدون شواهد تجربی و علمی، غیرقابل دفاع تلقی می‌شود.

یکی دیگر از مشکلات اساسی در نظریه‌های رشدی روانکاوانه، بزرگسال‌ انگارانه بودن تحلیل‌ها از نوزادان است. روانکاوان گاهی حالات نوزاد را با مفاهیمی توصیف می‌کنند که مخصوص آسیب‌شناسی روانی در بزرگسالان است؛ مفاهیمی مانند نارسیسیسم، توهم، خودشیفتگی یا روان‌پریشی. برای مثال، اگر نوزاد به مادر وابسته است یا نشانه‌هایی از هم‌جوشی روانی نشان می‌دهد، نباید آن را برابر با وضعیت “سایکوتیک” یک بزرگسال دانست. چنین توصیف‌هایی، که به آن‌ها بزرگسال‌ انگاری نوزاد (adultomorphizing) گفته می‌شود، منجر به برداشت‌های نادرست و غیرعلمی از رشد طبیعی کودکان می‌شود.

همچنین، رویکرد افراطی به مراحل ابتدایی زندگی، باعث می‌شود بسیاری از فرضیه‌های روانکاوی قابل آزمون نباشند، زیرا رخدادهای ذهنی نوزادان در دسترس تجربه‌ی مستقیم یا تحقیق علمی نیستند. برای مثال، فروید اختلالات شدید روانی مانند روان‌پریشی را به تثبیت در مراحل ابتدایی رشد نسبت می‌داد. اما حتی اگر رفتار فردی بزرگسال ویژگی‌هایی مانند واپس‌روی یا فروپاشی روانی را نشان دهد، این لزوماً نشانه‌ای از «بازگشت» به مرحله اولیه رشد نیست و ممکن است ناشی از ضربه‌های روانی در دوران نوجوانی یا بزرگسالی باشد.

بسیاری از نظریه‌های رشدی در روانکاوی، به‌جای تکیه بر داده‌های عینی و تجربی، بازتاب تعهد متافیزیکی یا نظریه‌محور نویسنده‌ها هستند. به‌عنوان مثال، تفاوت چشمگیری بین تحلیل رشدی آنا فروید و ملانی کلاین وجود دارد که بیشتر ناشی از گرایش نظری آنان به «نظریه‌ سائق» یا «روابط اُبژه‌ای» است تا بر پایه‌ی مشاهدات تجربی قابل اعتماد.

۸- تروما، بازسازی، خاطرات و خیال‌پردازی‌ها

این نقد به روانکاوی، به بررسی مسأله‌ی ارتباط بین واقعیت بیرونی (مثلاً سوءاستفاده واقعی در کودکی) و تجربه‌های درونی یا فانتزی‌های ذهنی، در شکل‌گیری اختلالات روانی می‌پردازد. دیدگاه کلاسیک روانکاوی بیشتر بر تجربه‌ی درون‌روانی (intrapsychic) فرد تأکید دارد و نسبت به دنیای واقعی که در آن این تجربه‌های درونی شکل گرفته‌اند، کم‌توجه است. فرضی نانوشته وجود دارد مبنی بر اینکه مراحل رشد و سائق ها (drives) از محیط مهم‌ترند. در مقابل، بسیاری از نظریه‌های جدیدتر که بر مطالعه آسیب‌شناسی روانی بزرگسالان استوارند، رفتار واقعی مادر نسبت به کودک خردسال را در بازسازی تاریخچه‌ی روانی فرد، تعیین‌کننده می‌دانند (برای مثال: سالیوان، بالبی، وینیکات، کوهات). اما آیا این بازسازی‌ها واقعاً حقیقت دارند؟

در روانکاوی، درباره‌ی امکان شناخت‌پذیری تجربیات اولیه زندگی، اختلاف‌نظر وجود دارد. در سال ۱۹۷۷، فلورنس راش ادعا کرد که فروید هم سوء استفاده جنسی کودکان را کشف کرد و هم عامدانه آن را پنهان نمود. جفری مسون (۱۹۸۴) نیز این مناقشه را با کتاب اغراق‌آمیز خود تحت عنوان «حمله به حقیقت» دامن زد. مسون، فروید را متهم کرد که به شکلی دفاعی، نظریه اغوای جنسی (seduction theory) را کنار گذاشته و مدارک مؤید آن را سرکوب کرده است. در واقع، فروید هرگز نظریه اغوا را سرکوب نکرد؛ بلکه آن را بر اساس واقعیت‌ها اصلاح و با کشف جنسیّت کودکان مرتبط ساخت.

نکته دیگر این است که آیا خاطرات دوران کودکی که در درمان به سطح می‌آیند، واقعاً اتفاق افتاده‌اند یا ساخته‌ی ذهن بیمار و فشار درمانگر هستند؟ این مسئله در سندرم حافظه کاذب (False Memory Syndrome) مطرح می شود؛ جایی که برخی درمانگران بیماران را متقاعد کردند که مورد آزار قرار گرفته‌اند، در حالی که شواهد روشنی وجود نداشت. این سندرم به مواردی اشاره دارد که در آن درمانگران، با پیش‌داوری و فشار زیاد، بیماران را متقاعد می‌کنند که در کودکی مورد سوءاستفاده جنسی قرار گرفته‌اند. این موضوع برای روانکاوی چالش‌برانگیز است؛ چرا که روانکاوی اساساً تمایل دارد مرز بین واقعیت بیرونی و درونی را تیره کند، در حالی که این مناقشه نیازمند تعیین دقیق تفاوت این دو حوزه است.

خلاصه نقدها به نظریه روان‌کاوی

عنوان نقد شرح کامل نقد مثال توضیحی
کمبود پشتوانه تجربی نظریه‌های روانکاوی به‌ندرت آزمون‌پذیر و مبتنی بر شواهد علمی‌اند. بیشتر بر تفسیرهای ذهنی و بالینی استوارند تا روش‌های تجربی. مفهومی مثل «نهاد» یا «رانش مرگ» را نمی‌توان به صورت تجربی اندازه‌گیری یا رد کرد.
ابهام مفهومی مفاهیم کلیدی مانند «نارسیسیسم» یا «بازنمایی موضوع» تعریف‌های متنوع و بعضاً متناقض دارند. این موجب سردرگمی و تفسیرهای متعدد می‌شود. «نارسیسیسم» هم به مرحله‌ای در رشد، هم به مکانیزم دفاعی، و هم به اختلال شخصیتی اطلاق می‌شود.
ناتوانی در پیش‌بینی اختلالات روانکاوی نمی‌تواند توضیح دهد چرا برخی اختلالات در برخی زمان‌ها یا گروه‌ها بیشتر بروز می‌کنند. افزایش اختلالات خوردن در دهه‌های اخیر یا کاهش «هیستری» کلاسیک در زنان را روانکاوی به‌درستی تبیین نمی‌کند.
تمرکز بیش‌ازحد بر دوران کودکی نظریه‌های روانکاوی معمولاً تجربه‌های اولیه (حتی پیش‌کلامی) را به‌عنوان منبع اصلی آسیب می‌دانند، درحالی‌که مراحل بعدی رشد نیز تأثیرگذارند. کودک آزاری در دوران دبستان یا تجربه‌های طرد اجتماعی در نوجوانی می‌توانند به‌اندازه‌ی تجارب نوزادی اثرگذار باشند.
فقدان تمایز دقیق بین واقعیت درونی و بیرونی روانکاوی سنتی اهمیت بیشتری به فانتزی‌های ذهنی می‌دهد تا رویدادهای واقعی، که گاهی باعث تحریف واقعیت می‌شود. بیمار ممکن است به‌اشتباه باور کند که مورد سوءاستفاده قرار گرفته، به‌دلیل وجود یک فانتزی قوی.
روایت‌سازی به جای کشف گذشته در روانکاوی، درمانگر و بیمار ممکن است به جای کشف واقعیات، یک روایت قانع‌کننده اما نادقیق بسازند. بیمار ممکن است باور کند که مادرش او را طرد کرده، صرفاً بر اساس حس درونی یا تفسیر ناخودآگاه.
نگاه بزرگسال‌محور به کودک روانکاوی رفتارهای نوزاد را با مفاهیم بزرگسالانه تحلیل می‌کند (مثل خودشیفتگی یا توهم)، که منجر به درک اشتباه رشد طبیعی می‌شود. توصیف کودک ۶ ماهه به‌عنوان «نارسیسیست» یا دارای «هذیان عظمت» یک نمونه از این نوع نگاه تحریف‌شده است.
عدم تطابق با داده‌های رشد و علوم جدید یافته‌های روانکاوی با داده‌های جدید روان‌شناسی رشد، عصب‌روان‌شناسی و روان‌درمانی‌های نوین تطابق ندارند. بسیاری از مفروضات فروید درباره مراحل رشد جنسی یا عقده‌ی ادیپ با پژوهش‌های جدید هم‌خوانی ندارند.

مقایسه روان‌کاوی با درمان شناختی – رفتاری

حوزه روانکاوی (Psychoanalysis) CBT (درمان شناختی-رفتاری)
منشأ مشکل روانی تعارض‌های ناهشیار، سرکوب‌ها، مراحل رشد روانی-جنسی افکار ناکارآمد، باورهای منفی، خطاهای شناختی
تمرکز زمانی عمدتاً گذشته (کودکی و مراحل رشد) حال و افکار فعلی
مکانیسم درمان تفسیر تداعی‌ها، رؤیاها، انتقال و مقاومت، تعارضات و مصالحه آموزش مهارت‌ها، بازسازی شناختی، مواجهه با افکار
سبک درمانگر منفعل، تفسیری، گاه خنثی فعال، ساختارمند، آموزش‌محور
زمان و طول درمان بلندمدت (گاهی چند سال) کوتاه‌مدت تا میان‌مدت (۱۰–۳۰ جلسه)
قابلیت آزمون علمی ضعیف؛ مفاهیم مبهم و غیرقابل سنجش بسیار بالا؛ آزمون‌پذیر، مبتنی بر شواهد
محدودیت‌ها تکیه زیاد بر گذشته، ذهنی بودن تفسیرها، آزمون‌ناپذیری سطحی بودن نسبت به ریشه‌های عمیق‌تر مشکل
مثال عملی فردی که اضطراب دارد، ممکن است به تعارض ناهشیار ناشی از میل به کنترل والدینش مرتبط دانسته شود. همان فرد می‌آموزد افکاری مثل «من همیشه شکست می‌خورم» را شناسایی و جایگزین کند.

منبع :

Psychoanalytic Theories (2003): Perspectives from Developmental Psychopathology
Peter Fonagy و Mary Target

۵ ۲ رای ها
رأی دهی به مقاله

🌿 آیا نیاز به مشاوره دارید؟

در مقاطع مختلف زندگی، گفت‌وگو با یک مشاور می‌تواند مسیرتان را روشن‌تر کند.
جهت رزرو وقت مشاوره حضوری یا آنلاین، با ما در ارتباط باشید.

📱 ارتباط با واتساپ: ۰۹۳۵۵۷۵۸۳۵۸

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها