مبانی عصب شناختی نظریه روانکاوی
ادعاهای اصلی روانکاوی درباره ذهن هیجانی
اریک کندل معتقد است؛ روانکاوی، مفصلترین و منسجمترین دیدگاه در مورد ذهن است و اگر عصبشناسان بخواهند فهم عمیقتری از ذهن به دست آورند، باید از روانکاوی شروع کنند.
مقاله زیربناهای عصب شناسی نظریه روانکاوی، (مارک سولمز – ۲۰۱۸) به بررسی زیربنای عصبی-زیستی (neurobiological) ادعاهای نظریِ روانکاوی (psychoanalysis) میپردازد. این ادعاها شامل موارد زیر است:
- نیازهای هیجانی ذاتی (innate emotional needs)
- یادگیری از تجربه (learning from experience)
- پردازش ناخودآگاه ذهنی (unconscious mental processing)
در این مقاله به مورد اول اشاره می شود. به باور سولمز، ادعاهای اصلی روانکاوی درباره ذهن هیجانی چنیناند:
نوزاد انسان لوح سفید (blank slate) نیست؛ مانند سایر گونهها، ما با مجموعهای از نیازهای ذاتی(innate needs) متولد میشویم.
وظیفه اصلی رشد ذهنی (mental development) این است که بیاموزیم چگونه این نیازها را در جهان برآورده کنیم؛ بنابراین اختلال روانی از شکست در انجام این وظیفه ناشی میشود.
بیشترِ راهکارهای ما برای ارضای نیازهای هیجانی (emotional needs) بهطور ناخودآگاه اجرا میشوند؛ بنابراین برای تغییر آنها لازم است دوباره به سطح آگاهی آورده شوند.
این ادعاهای اصلی، مبانی بنیادین (foundational premises) و مبانی علمی هستند، قابل آزمایش و رد (testable and falsifiable) هستند. برای مثال، یک ادعای اصلی در زیستشناسی تکاملی (evolutionary biology) این است که گونهها از طریق انتخاب طبیعی (natural selection) تکامل مییابند (Darwin, 1859). اگر این ادعا رد شود، نظریه تکامل بهطور کلی رد خواهد شد. با این حال، در اوایل قرن بیستم، ادغام قوانین وراثت مندل (Mendel’s laws of inheritance) با نظریه تکامل، علم مدرن ژنتیک را ایجاد کرد. به همین ترتیب، کشف DNA در اواسط قرن بیستم، که واسطه واقعی وراثت است و داروین هیچ اطلاعی از آن نداشت، علم مولکولی زیستی (molecular biology) را پایهگذاری کرد. این علم در نهایت به کشف برنامههای تنظیمی اپیژنتیک (epigenetic regulatory programs) در اواخر قرن بیستم منجر شد که یک حوزه جدید به نام زیستشناسی تکاملی رشد (evolutionary developmental biology) را آشکار کرد. تمام این تحولات محتوای تجربی (empirical contents) نظریه تکامل را گسترش دادند، ولی مبانی آن را بههیچوجه تهدید نکردند.
همین اصل برای روانکاوی صادق است. هر چیزی که روانکاوان انجام میدهند، بر اساس سه ادعای اصلی فوق استوار است. اگر این ادعاها رد شوند، پیشفرضهای علمی اصلی (scientific presuppositions) که روانکاوی بر پایه آنها استوار است، رد خواهند شد. اما تا به امروز این ادعاها کاملاً قابل دفاع هستند و شواهد انباشتهشده و همراستا در عصب-زیستشناسی از آنها پشتیبانی میکند. این امر توجیهکننده این ادعا است که “روانکاوی هنوز نمایانگر منسجمترین و رضایتبخشترین دیدگاه علمی درباره ذهن است” (Kandel, 1999).
ادعای اول
نوزاد انسان یک لوح سفید (blank slate) نیست؛ همانند سایر گونهها، ما با مجموعهای از نیازهای ذاتی (innate needs) متولد میشویم. نیازهای ذاتی ارگانیسم انسانی تا حدی بهطور خودکار (autonomically) تنظیم میشوند. زمانی که نیازهای بدنی به سطح ذهنی میرسند، همان چیزی را تشکیل میدهند که فروید آن را نهاد(id) نامید.
فروید تشخیص داد که مطالبات غریزی (drive) در نهایت به صورت عواطف (affects) احساس میشوند. اینکه نیازهای بنیادین ارگانیسم در قالب سلسلهمراتب لذت–ناخشنودی(pleasure–unpleasure series) احساس میشوند، توضیح میدهد که چرا عاطفه در روانکاوی تا این حد اهمیت دارد. اما آنچه فروید متوجه نشد این بود که چنین مطالباتی در واقع در «منبع» خود احساس میشوند. به عبارتی، شواهدی وجود دارد که نشان میدهد غرایز، هنگامی ذهنی میشوند که احساس شوند. پیش از این مرحله، آنها غرایز نیستند بلکه صرفاً مکانیسمهای تنظیم خودکار(autonomic regulatory mechanisms) هستند.
فروید تصور میکرد که مطالبات اید(نهاد) به صورت انرژیهای ناخودآگاه غریزی (unconscious drive energies) عمل میکنند که در ذهن فعالیت دارند و تنها زمانی هشیار میشوند که توسط سیستم سطحی(Pcpt-Cs) ثبت شوند؛ سیستمی که او آن را در قشر مخ (cerebral cortex) جای داده بود. فرض اشتباهی که در پسِ این نظریه وجود داشت، یعنی اینکه آگاهی (consciousness) خاصیت ذاتی قشر (cortex) است، برای اولینبار در دهه ۱۹۴۰ آشکار شد. آزمایشهای حیاتی توسط موروچی و مگون (Moruzzi & Magoun, 1949) انجام شد که نشان داد آگاهی در گربهها نه در قشر، بلکه در ساقه مغزی فوقانی (upper brainstem) و در ناحیهای که اکنون سیستم فعالساز مشبک-تالاموسی (extended reticulothalamic activating system) نامیده میشود، تولید میشود. تأیید این امر در انسانها بهسرعت ارائه شد، مثلاً در پژوهشهای پنفیلد و جاسپر (Penfield & Jasper, 1954)، که مشاهده کردند آگاهی تنها زمانی در حملات صرعی از دست میرود که فعالیت صرعزا به ناحیهای که آنها ناحیه مرکزی مغز (centrencephalic region) نامیدند، گسترش یابد.
اکنون روشن شده، آگاهی در ژرفترین بخشهای مغز (ساقه مغز) قرار دارد. آگاهی خاصیت درونی مغز است؛ نه جریانی که از طریق حواس به درون وارد شود.
فروید و پس از او عصبشناسان نشان دادند که آگاهی فقط محصول قشر مغز (cortex) نیست. آنچه ما بهعنوان آگاهی شناختی (یعنی ادراکها و فرایندهای شناختی مثل فکر کردن و استدلال کردن) میشناسیم، یک لایه ثانویه است؛ اما پیش از آن، چیزی عمیقتر به نام عاطفه (affect) وجود دارد. این عاطفهها همان احساسهای بنیادی شادی، غم، ترس، خشم و عشق هستند که در نواحی زیرقشری مغز (مثل ساقه مغز و سیستم لیمبیک) تولید میشوند.
به زبان ساده: ما اول «احساس میکنیم» و بعد «میفهمیم». آگاهی عاطفی از ساقه مغز و تشکیلات شبکیه ای(ERTAS) شروع میشود. این بخشها مثل موتور روشن/خاموش آگاهی عمل میکنند. بدون آنها، هیچ تجربهای ممکن نیست. قشر مغز، مسئول سازماندهی و معنا دادن به تجربیات است.
چرا آسیب به ERTAS کما ایجاد میکند؟ چون این بخشها منبع حیات و آگاهی هستند. آسیب کوچک به آنها باعث قطع کامل آگاهی و کما یا مرگ مغزی می شود. در مقابل، حتی اگر نیمه بزرگی از قشر نابود شود (مثل بیماران دچار ضایعه مغزی)، فرد همچنان بیدار میماند، فقط برخی تواناییها (زبان، حافظه، ادراک فضایی و …) از دست میرود.
حیوانات فاقد قشر مغز (decorticate animals) آگاه هستند؛ همچنین کودکانی که بدون قشر مغز به دنیا میآیند نیز آگاهاند (Shewmon , 1999). این حیوانات و کودکان کاملاً فاقد بازنماییهای قشریاند، اما بیدار و هوشیارند و دامنه گستردهای از واکنشهای هیجانی به محرکهای مناسب نشان میدهند. این موضوع بهطور قاطع فرضیهای را رد میکند که میگوید هیجانها تنها زمانی هشیار میشوند که در قشر پیشپیشانی یا اینسولا ثبت شوند (LeDoux, 1999)؛ شواهدی برای این ادعا وجود ندارد. در واقع، حیوانات دکورتیکه بیشازحد هیجانیاند، همانطور که انسانهایی با آسیب به لوبهای پیشپیشانی (prefrontal lobes) چنیناند (Harlow, 1868).
برتری عاطفه بر شناخت:
شناخت و ادراک تنها زمانی معنا دارند که بر بستر عواطف بنیادین قرار گیرند. پس میتوان گفت: «من احساس میکنم، پس هستم».
یاک پانکسپ ۳ نوع عاطفه، پیشنهاد میکند:
| نوع عاطفه | منشأ مغزی | نمونهها | کارکرد اصلی | ویژگی رفتاری |
|---|---|---|---|---|
| عواطف هموستاتیک (Homeostatic affects) | هیپوتالاموس میانی، بالای ساقه مغز | گرسنگی، تشنگی، چرخه خواب، تنظیم دمای بدن | حفظ تعادل زیستی (بقا در سطح پایهای) | فعالسازی رفتارهای مستقیم برای رفع نیازها (خوردن، نوشیدن، استراحت) |
| عواطف هیجانی (Emotional affects) | سیستم لیمبیک (آمیگدال، هیپوکامپ) | ترس، خشم، دلبستگی، عشق، مراقبت والدینی | بقا و موفقیت تولیدمثلی از طریق تعاملات اجتماعی | رفتارهای قالبی و پیچیده مثل جنگیدن، فرار کردن، دلبستگی، مراقبت از فرزند |
| عواطف حسی (Sensory affects) | مدارهای حسی + سیستم لیمبیک | تعجب، انزجار، درد | پردازش فوری محیط و جلوگیری از آسیب | واکنشهای بازتابی سریع مثل عقب کشیدن دست از آتش یا اجتناب از غذای فاسد |
نظریهی کلاسیک جیمز-لانگه میگفت، ما احساس میکنیم چون بدن واکنش نشان داده است (مثلاً «میلرزم، پس میترسم»). اما دیدگاههای جدیدتر (پانکسپ و داماسیو) میگویند: عاطفهها و مدارهای عصبی در مغز، مستقیماً این حالتها را میسازند. یعنی ترس، خشم یا دلبستگی نه فقط بازتاب بدن، بلکه محصول مدارهای ذاتی در مغز هستند.
نکته مهم برای بحث حاضر این است: هر سه نوع عاطفه توسط سازوکارهای مغزیای تولید میشوند که همان کارکردهایی را انجام میدهند که فروید به نهاد (id) نسبت می داد (Solms, 2013 ) و همه آنها آگاهانه هستند.
نیازهای ذاتی
در مورد تعداد دقیق این نیازها (و پیشبینیهای رفتاری ذاتی همراهشان) در مغز انسان هنوز توافقی جهانی وجود ندارد؛ اما بیشتر طبقهبندیهای اصلی دستکم مجموعهای از نیازهای هیجانی زیر را در بر میگیرند:
- نیاز به درگیر شدن با جهان: همه تمایلات زیستی ما (از جمله نیازهای بدنی مانند گرسنگی و تشنگی) تنها در جهان بیرون برآورده میشوند. این همان سائق جستجو (seeking) است. احساس آن به صورت علاقه، کنجکاوی و مانند آن است. (این سائق تقریباً با مفهوم فرویدی «لیبیدو (libido)» همپوشانی دارد؛ Solms, 2012).
- نیاز به یافتن شریک جنسی: این به صورت شهوت (lust) احساس میشود. این سائق در هر دو جنس(زن و مرد) وجود دارد. (مانند همه تمایلات زیستی، شهوت نیز از مسیر جستجو هدایت میشود).
- نیاز به فرار از موقعیتهای خطرناک: این همان ترس (fear) است.
- نیاز به حمله کردن و رها شدن از اشیای ناکامکننده: (چیزهایی که میان ما و ارضای نیازهایمان میایستند). این همان خشم (rage) است.
- نیاز به دلبستگی به مراقبان : جدایی از این اشخاص به صورت وحشت (panic) احساس میشود، و از دست دادنشان به صورت یأس (despair). (کل نظریه دلبستگی با این نیاز و نیاز بعدی ارتباط دارد).
- نیاز به مراقبت و پرورش دیگران: همان مراقبت از فرزندان است. همان غریزه مادری (maternal instinct) است، اما در هر دو جنس (به درجاتی متفاوت) وجود دارد.
- نیاز به بازی: بازی، سیستمی است که از طریق آن سلسلهمراتب اجتماعی شکل میگیرد، مرزهای درونگروهی و برونگروهی حفظ میشوند.
ادعای دوم
وظیفه اصلی رشد روانی این است که بیاموزیم چگونه نیازهای خود را در جهان برآورده کنیم. ما صرفاً برای «یاد گرفتن» یاد نمیگیریم؛ بلکه یادگیری به این خاطر است که پیشبینیهای بهینهای (optimal predictions) در مورد چگونگی برآوردن نیازهایمان در محیطمان به دست آوریم. این همان چیزی است که فروید آن را رشد ایگو (ego development) نامید.
تکامل پیشبینی میکند که ما بهطور کلی در موقعیتهای خطرناک چگونه باید رفتار کنیم، اما نمیتواند همه خطرهای ممکن را پیشبینی کند؛ بنابراین هر فرد باید بیاموزد از چه چیزهایی بترسد و چگونه بهترین واکنش را به مجموعه خطرهای واقعی پیش روی خود نشان دهد. مهمترین درسها در دورههای بحرانی (critical periods)، عمدتاً در اوایل کودکی، آموخته میشوند، زمانی که متأسفانه ما هنوز آمادگی کامل برای کنار آمدن با واقعیت ها را نداریم؛ پیشبینیهای ذاتی ما از همان کودکی، اغلب با هم در تضادند (مثلا: دلبستگی در برابر خشم؛ کنجکاوی در برابر ترس). بنابراین، ما نیاز داریم مصالحه یا سازش (compromises) را بیاموزیم و راههای غیرمستقیم برای برآوردن نیازهایمان را پیدا کنیم. انسانها همچنین ظرفیت بزرگی برای بهتعویقانداختن ارضای نیاز (delay of gratification) و ارضای موقتی نیازها به شیوههای تخیلی یا نمادین دارند. این ظرفیت طبعا با قشر کورتیکو-تالامیک (corticothalamic) و بهویژه بخش پیشپیشانی مغز (prefrontal) مرتبط است.
نکته بسیار مهم این است که دریابیم پیشبینی موفق، همانند تنظیم عاطفه (affect regulation) است و برعکس؛ پرهیز از حمله، ترس را کاهش میدهد؛ ارتباط مجدد پس از جدایی، وحشت (panic) را کاهش میدهد؛ و برعکس، ناکامی در این تلاشها باعث ماندگاری ترس یا وحشت میشود.
نکته کلیدی این است که تنها نیازهای برآوردهنشده، احساس میشوند. برآوردهشدن یک نیاز، دقیقاً با ناپدید شدن احساس مرتبط با آن مشخص میشود (سیری/satiation). افزایش گرسنگی، ناخوشایند احساس میشود و کاهش گرسنگی با خوردن، خوشایند احساس میشود. این عواطف نشاندهنده «تغییر جهت» در تقاضای زیریناند. وقتی تقاضا ناپدید میشود، احساس (چه خوشایند و چه ناخوشایند) نیز ناپدید میشود. سیری، احساسات را از رادار آگاهی حذف میکند.
فقدان عاطفه (lack of affectivity) حالت آرمانی ارگانیسم است. این همان چیزی است که فروید (۱۹۲۰) آن را اصل نیروانا (Nirvana principle) نامید. باید اشاره کرد که فروید در اینجا خطای مهمی مرتکب شد: او اصل نیروانا (یعنی گرایش به نداشتن هیچ احساسی) را با سائق مرگ (death drive) برابر دانست. این دیدگاه نادرست است، زیرا حذف همه نیازها (یعنی برآوردهکردن کامل آنها) که حالت آرمانی زیستی است و بیشترین شانس بقا و تولیدمثل را ایجاد میکند، نمیتواند مساوی با مرگ باشد.
این بدان معنا نیست که پدیدههای بالینیای که فروید با ارجاع به «سائق مرگ» توضیح میداد، وجود ندارند (مثلاً: خودکشی، بیاشتهایی عصبی/anorexia nervosa، اعتیاد، واکنش درمانی منفی)؛ بلکه به این معناست که اینها اختلالات بالینی (clinical aberrations) هستند. آنچه «مرگبار» است، ناتوانی در پذیرش این واقعیت است که نیازها تنها از طریق کار و تعامل با واقعیت (engagement with reality) از بین میروند. برای مثال، یک معتاد به هروئین توهم برآوردهشدن نیازهای دلبستگی خود را از طریق دستیابی مصنوعی به احساس مراقبت، به دست میآورد، بیآنکه مراقب را بیابد یا بفهمد چگونه او را نگه دارد. این شکست (یعنی عدم درگیری با واقعیت) یک اختلال ایگو است، نه یک سائق نهاد (id drive). چنین اختلالاتی سرانجام ناخوشی خواهند داشت؛ زیرا ما پستانداران به مراقبان واقعی نیاز داریم، نه توهم مراقبت.
بازگردیم به نکته مرکزی، وظیفه اصلی رشد روانی این است که بیاموزیم چگونه نیازهای خود را در جهان برآورده کنیم. همانگونه که گفته شد، یادگیری ضروری است زیرا حتی پیشبینیهای ذاتی نیز باید با تجربه زیسته آشتی داده شوند. اکنون میتوان نظریهای بر آن افزود: با در نظر گرفتن رابطه نیازها و اصول لذت/نیروانا، میتوان با پیروی از داماسیو فرض کرد که یادگیری از تجربه، نیازمند تجربه است، یعنی نیازمند آگاهی. این گزاره بر پایه واقعیتهایی درباره بنیان عاطفی آگاهی بنا شده است. تجربه آگاهانه همان تجربه احساسشده است.
ادعای سوم
بیشترِ راهکارهای ما برای ارضای نیازهای هیجانی (emotional needs) بهطور ناخودآگاه اجرا میشوند. این بخش به حوزه ناخودآگاه واقعی میپردازد و بین مهارتهای خودکارشده مشروع (ناخودآگاه شناختی) و الگوهای ناکارآمد خودکار شده (امر سرکوبشده) تمایز قائل میشود، و بدین ترتیب، مبنایی نوروبیولوژیکی برای مشهورترین کشف فروید فراهم میکند.
علاوه بر حافظه آشکار، سیستمهای حافظه ناآشکار (ناخودآگاه) نیز وجود دارند که مهمترین آنها برای آسیبشناسی روانی، حافظه «رویهای» (procedural) و «هیجانی» (emotional) هستند. این سیستمها به صورت خودکار و بدون دخالت تفکر عمل میکنند، که این مبنای عصبی «اجبار به تکرار» (repetition compulsion) و «فرایند اولیه» (primary process) فروید است. این خاطرات غیرقابل تفکر (non-thinkable) هستند، به این معنا که نمیتوانند به صورت تصاویر یا گزارهها به حافظه کاری آگاهانه فراخوانده شوند. آنها تنها از طریق «به اجرا در آوردن» (enactment) میتوانند بازبینی شوند، نه از طریق تفکر آگاهانه، و در ساختارهای زیرقشری مانند عقدههای قاعدهای و مخچه ذخیره میشوند.
enactment مفهومی فراتر از صرفاً «تجربه کردن» است و به معنای به اجرا درآوردن یا بازآفرینی ناخودآگاه الگوهای رفتاری ریشهدار است، بدون آنکه فرد به این الگوها فکر کند یا از آنها آگاه باشد. خاطرات غیربیانی (مانند حافظه رویهای و هیجانی) برنامههای اجرایی هستند که قابل «تفکر» یا بازیابی آگاهانه در حافظه فعال (working memory) نیستند. این خاطرات، که فروید آنها را در «سیستم ناهشیار» قرار میداد، فقط از طریق عمل و به اجرا در آمدن (enactment) میتوانند فعال و بازسازی شوند. در درمان روانکاوی، بیمار نمیتواند پیشبینیهای سرکوبشده و آسیبزای خود را «به یاد آورد»، اما درمانگر میتواند این الگوها را از طریق مشاهده «enactments» یا همان به اجرا درآوردنهای الگوهای تکراری در زمان حال (در رابطه با درمانگر یا دیگران) شناسایی کند. به این ترتیب، بیماران از طریق آگاه شدن به این «enactments» (یعنی آنچه در اینجا و اکنون انجام میدهند) میتوانند الگوهای ناخودآگاه خود را درک کرده و تغییر دهند.
تمایز بین ناخودآگاه شناختی و ناخودآگاه پویا
ناخودآگاه شناختی (The Cognitive Unconscious) : این مفهوم به آن دسته از فرآیندهای ذهنی اشاره دارد که خارج از آگاهی ما رخ میدهند اما سرکوب نشدهاند. این فرآیندها به دلیل کارآمدی و بهینهسازی به صورت خودکار (automatized) درآمدهاند. ناخودآگاه شناختی شامل پیشبینیها و الگوهای رفتاریایست که به دلیل موفقیتآمیز بودن و پاسخگویی مؤثر به نیازها، به تدریج خودکار شدهاند. این فرآیندها به ما اجازه میدهند که حدود ۹۵٪ از فعالیتهای روزمرهمان را بدون نیاز به تفکر آگاهانه و صرف منابع محدود حافظه فعال (working memory) انجام دهیم. مثلا رانندگی کردن، تایپ کردن، یا بسیاری از مهارتهای اجتماعی که پس از یادگیری به صورت خودکار و بدون فکر کردن انجام میشوند. روانکاوان این بخش را “ایگوی ناخودآگاه” (unconscious ego) مینامند.
ناخودآگاه پویا (The Dynamic Unconscious) : این مفهوم، که با دیدگاه فروید از ناخودآگاه همخوانی بیشتری دارد، به بخشی از ذهن اشاره دارد که شامل محتویات سرکوبشده (repressed) است. ناخودآگاه پویا از پیشبینیها و راهحلهایی تشکیل شده است که به شکلی نامشروع یا زودهنگام خودکار شدهاند. این اتفاق زمانی رخ میدهد که “ایگو” (ego)، به ویژه در دوران کودکی، با مشکلی غیرقابل حل (تعارض درونی) مواجه میشود و توانایی یافتن راهحل مناسب برای ارضای نیازهای غریزی را ندارد. در این شرایط، کودک برای جلوگیری از هدر رفتن منابع ذهنی بر روی یک مسئله لاینحل، “بدترین راهحل ممکن” را به عنوان یک الگوی رفتاری خودکار درونی میکند، حتی اگر این راهحل در عمل مؤثر نباشد. این فرآیند که سولمز آن را “خودکارسازی نامشروع” مینامد، همان چیزی است که فروید “سرکوب” مینامید.
این پیشبینیهای سرکوبشده در برابر بازبینی و تغییر از طریق تفکر آگاهانه مقاومت میکنند. به همین دلیل، احساسات ناخوشایند ناشی از ناکارآمدی این الگوها همچنان پابرجا میمانند و خود را به شکل الگوهای تکرارشونده در رفتار (repetition compulsion) نشان میدهند. مثلا عقده ادیپ به عنوان نمونهای از یک مشکل غیرقابل حل در کودکی ذکر شده است که منجر به شکلگیری الگوهای رفتاری سرکوبشده میشود.
- ناخودآگاه شناختی: شامل پیشبینیهایی است که به دلیل موفقیت و کارآمدی، به درستی خودکار شدهاند.
- ناخودآگاه پویا (سرکوبشده): شامل پیشبینیهایی است که به دلیل ناتوانی ایگو در حل یک مشکل، به صورت زودهنگام و ناموفق خودکار شدهاند.
فروید فکر میکرد ناخودآگاه سرکوبشده بخشی از «اید» است. این یکی از بزرگترین خطاهای او بود. «اید» (عواطف ذاتی در ساقه مغز و سیستم لیمبیک) با «امر سرکوبشده» (پیشبینیهای آموختهشده و خودکارشده در عقدههای قاعدهای و مخچه) متفاوت است.
برای درک سرکوب، ابتدا باید دو مفهوم کلیدی را مرور کنیم:
- پیشبینی(Prediction): در اینجا، «پیشبینی» به معنای برنامههای عملیاتی ذهنی است که ما برای برآورده کردن نیازهایمان به کار میگیریم. این برنامهها میتوانند فطری (innate) باشند یا از طریق یادگیری و تجربه به دست آمده باشند. مغز ما دائماً در حال پیشبینی است که چه کاری نیازهای عاطفی ما را برآورده میکند (مثلاً برای کاهش ترس چه باید کرد، برای رفع تنهایی چه باید کرد).
- بازتثبیت (Reconsolidation): وقتی یک پیشبینی (یا یک خاطره) با واقعیت همخوانی ندارد و شکست میخورد، یک «خطای پیشبینی» (prediction error) یا «شگفتی» (surprise) رخ میدهد. این خطا باعث ایجاد برانگیختگی و فعال شدن عواطف ناخوشایند میشود (مثلاً اضطراب، خشم، ناامیدی). این برانگیختگی عاطفی باعث میشود که آن پیشبینیِ ناکارآمد دوباره به «حافظه فعال» (working memory) یا همان خودآگاهی ما برگردد تا مورد بازبینی و اصلاح قرار گیرد. این فرآیندِ بازگشت به خودآگاهی برای اصلاح را «بازتثبیت» مینامند. به طور خلاصه، بازتثبیت مکانیسمی است که به ما اجازه میدهد پیشبینیهای اشتباه خود را از طریق تجربه و تفکر آگاهانه بهروزرسانی کنیم.
حالا به مفهوم اصلی سرکوب میرسیم. سولمز سرکوب را اینگونه تعریف میکند: سرکوب زمانی اتفاق میافتد که یک پیشبینی ناکارآمد، علیرغم ایجاد خطای پیشبینی و عواطف منفی، از فرآیند بازتثبیت (یعنی بازگشت به خودآگاهی برای اصلاح) مصون باقی میماند. این اتفاق معمولاً در کودکی رخ میدهد، زمانی که «ایگو» ضعیف است و با مشکلی غیرقابل حل مواجه میشود (مانند عقده ادیپ). در این شرایط، کودک برای اینکه منابع محدود حافظه فعال خود را برای یک مسئله لاینحل هدر ندهد، بهترین راهحل ناقصی را که در آن لحظه به ذهنش میرسد، به صورت یک برنامه عملیاتی خودکار و ناخودآگاه درمیآورد. این کار، یک «خودکارسازی پیش از موعد» (illegitimate automatization) است. آن پیشبینی ناکارآمد به یک خاطره ناآشکار (non-declarative) تبدیل میشود؛ یعنی به یک الگوی رفتاری خودکار که دیگر قابل «به یاد آوردن» یا «فکر کردن آگاهانه» درباره آن نیست. این خاطره سرکوبشده در برابر هرگونه بازبینی و بهروزرسانی از طریق تفکر آگاهانه مقاومت میکند.
بازگشت امر سرکوبشده (Return of the Repressed)
در اینجا سولمز یک تفاوت مهم با دیدگاه کلاسیک فروید مطرح میکند: آنچه بازمیگردد، خودِ خاطره نیست، بلکه عاطفه است: از آنجا که این پیشبینیهای سرکوبشده ناکارآمد هستند، نمیتوانند نیازهای عاطفی بنیادین را به درستی تنظیم کنند. در نتیجه، «خطای پیشبینی» به طور مداوم رخ میدهد و عواطف ناخوشایند مرتبط با آن نیاز (مثلاً اضطراب، خشم، شرم) پیوسته فعال میشوند.
سولمز تأکید میکند که خاطرهی سرکوبشده (مثلاً خاطرات ادیپی) هرگز به خودآگاهی بازنمیگردد، زیرا به شکل یک خاطره غیر اظهاری (مانند مهارت رانندگی) ذخیره شده و قابل بازنمایی در قالب تصویر یا کلام نیست. آنچه فرد به صورت آگاهانه تجربه میکند، همان عواطف تنظیمنشده و ناخوشایندی است که آن خاطره یا پیشبینی ناکارآمد نتوانسته مدیریت کند. بیماران به درمانگر نمیگویند «من از چیزی ناخودآگاه رنج میبرم»، بلکه میگویند «من این احساس ناخواسته دارم». این احساسات، همان چیزی هستند که فروید «بازگشت امر سرکوبشده» مینامید.
سرکوب عبارت است از خودکارسازی پیش از موعد یک «میل» به یک برنامه عملیاتی ناخودآگاه که در برابر بهروزرسانی از طریق تفکر آگاهانه مقاوم است.
- خودکارسازی پیش از موعد یک میل: یک نیاز یا میل درونی (مثلاً میل ادیپی) که باید از طریق تفکر و یادگیری به یک راهحل واقعبینانه تبدیل میشد، به دلیل ناتوانی ایگو، خیلی زود به یک برنامه عملیاتی ناقص و کودکانه تبدیل می شود.
- برنامه عملیاتی ناخودآگاه: این راهحل ناقص به بخشی از حافظه منتقل شده که مسئول عادات و مهارتهای خودکار است(حافظه رویه ای) و دیگر قابل دسترسی برای تفکر آگاهانه (working memory) نیست.
- مقاوم در برابر بهروزرسانی: مکانیسم اصلی سرکوب، جلوگیری از بازگشت این برنامه به خودآگاهی است، حتی وقتی که شکست میخورد و احساسات بدی ایجاد میکند. به همین دلیل، این الگوهای رفتاری به صورت تکراری و اجباری در زندگی فرد ظاهر میشوند؛آنچه فروید اجبار به تکرار (repetition compulsion) مینامید.
درمان روانکاوانه نیز دقیقاً بر همین اساس کار میکند: با شناسایی الگوهای رفتاری تکرارشونده در زمان حال (که «انتقال» یا transference نامیده میشود)، به بیمار کمک میکند تا از وجود این پیشبینیهای ناکارآمد آگاه شود و راهحلهای جدید و بهتری برای نیازهای عاطفی خود بیابد.
مطالعات نشان میدهند که درمانهای روانکاوانه در ایجاد «تغییر ساختاری» (structural change) یا تغییر شخصیت، مؤثرتر از سایر درمانها هستند. در مطالعه لوزینگر-بوهلبر و همکاران، تقریباً دو برابر بیماران تحت درمان روانکاوانه در مقایسه با CBT به معیارهای تغییر ساختاری دست یافتند (۶۰٪ در مقابل ۳۶٪).
تکنیکهای اصلی روانپویشی هستند:
- گفتگوی بدون ساختار و باز میان بیمار و درمانگر.
- شناسایی مضامین تکراری در تجربیات بیمار.
- پیوند دادن احساسات و ادراکات بیمار به تجربیات گذشته.
- جلب توجه به احساساتی که توسط بیمار غیرقابل قبول تلقی میشوند.
- اشاره به روشهایی که بیمار برای اجتناب از احساسات به کار میبرد.
- تمرکز بر رابطه درمانی «اینجا و اکنون».
- ایجاد ارتباط بین رابطه درمانی و سایر روابط.
منبع : The Neurobiological Underpinnings of Psychoanalytic Theory and Therapy
🌿 آیا نیاز به مشاوره دارید؟
در مقاطع مختلف زندگی، گفتوگو با یک مشاور میتواند مسیرتان را روشنتر کند.
جهت رزرو وقت مشاوره حضوری یا آنلاین، با ما در ارتباط باشید.
