سکسوالیته ۱
سکس یک پدیده است، یا جذاب است یا ترساننده، به ندرت چیزی بین این دو است. (مورای س. دیویس -۱۹۸۳)
ما امروزه جوری از امورجنسی حرف میزنیم که پیشتر حرف نمیزدیم. در گذشته هر کس در باره سکس و بدن حرفی میزد، سخنش بهشدت تنظیم شده بود. در مورد کلیسا و دولت قطعا چنین بود، پزشکی معمولا چنین بود، و شاعران و قصهگویان هم شاید چنین بودند. اما این امر مانع از آن نشد که تودهها از اندیشیدن به سکس دست بکشند، یا با آن زندگی نکنند و آن را انجام ندهند، اما صدایشان بهندرت شنیده میشد یا وقتی هم شنیده میشد اهمیتی پیدا نمیکرد.
حالا اما ما دمکراسی عظیمی از سخنگفتن دربارهی سکس داریم: در رسانههای جهانی، در تلویزیون و برنامههای گپزنی، در برنامههای اعترافی، سریالهای آبکی، برنامههای مستند، فیلمهای مستند و تبلیغات؛ روی شبکهی اینترنت و توی اتاقهای گپ، وبلاگها و ویدئوبلاگها؛ و در میادین و محفلهای صمیمی و زندگی روزمره. ما امروزه میتوانیم ادعا کنیم که در این زمینه کارشناس هستیم، و به شیوهی خاص خودمان هم در این زمینه به خودمان باور داریم.
اما هر چهقدر در سخنگفتن از امورجنسی بیشتر کارشناس میشویم، در فهم آن هم با دشواریهای بزرگتری روبهرو میشویم. بهرغم تلاشهای مداومی که در طول سالهای بسیاری برای «ابهامزدایی» از سکس صورت گرفته، و، دستکم در غرب، دههها زیستن در لیبرالیسم ، اظهارشده (یا محکومشده) . هنوز هم امر اروتیک برای خیلی از مردم و نه فقط کسانی که رسما خود را پاسداران اخلاقیات نامیدهاند، نگرانیها و سردرگمیهای اخلاقی ایجاد میکند.
این امر بدان خاطر نیست که سکس ذاتا «شیطانی» است، بلکه سکس مرکز احساسهای قدرتمندی است . عواطف شدیدی که سکس بیشک برمیانگیزاند، حساسیتی زمینلرزهگونه به دنیای امورجنسی میبخشد، و آن را حاملِ گسترهی وسیعی از نیازها و تمایلات میسازد: برای عشق و خشم، نازکدلی و پرخاشگری، صمیمیت و خطرکردن، عشقورزی و یغماگری، لذت و درد، همدلی و قدرت. ما امر اروتیک را اغلب به روشهای متناقضی تجربه میکنیم.
همین سیالیت امورجنسی و توانایی آفتابپرستمانند آن در گرفتن چهرهها و شکلهای مختلف (اینگونه که امور جنسی میتواند برای کسی سرچشمهی گرما و کشش باشد و برای کس دیگر منبع ترس و نفرت)، آن را رسانای حساسی برای تاثیرات فرهنگی و بنابراین رسانایی برای تقسیمبندی اجتماعی و فرهنگی و سیاسی میسازد . بنابراین، شگفتآور نیست که بهویژه از سدهی نوزدهم به این ور، امورجنسی تبدیل به کانونی از مباحثات شدید اخلاقی و فلسفی شده است: مباحثاتی بین اخلاقگرایان سنتی (از جنس مذهبی یا غیرمذهبیاش) و اصلاحطلبهای مترقی؛ بین حامیان برتری مردانه و کسانی همچون فمینیستها که آن برتری مردانه را به چالش میکشند .
در گذشته، چنین مباحثی هرچهقدر هم که برای طرفین این مباحثهها مهم بودند، اما نسبت به جریان غالب زندگی سیاسی میتوانستند حاشیهای تلقی گردند. با این همه، در طول دهههای گذشته، مسائل جنسی به کانون دغدغههای سیاسی نزدیکتر شدهاند. در امریکای شمالی و اروپا از دههی ۱۹۸۰ به این سو، نیروهای نو-محافظهکار (که با نامهای «راست جدید» و «اکثریت اخلاقی» و «راست مسیحی» و غیره خوانده میشوند) انرژیهای سیاسی قابل ملاحظهای را بر سر تاکیدی که «مسائل اجتماعی» نامیده میشود بسیج ساختند: تصدیق حرمت زندگی خانوادگی، خصومت با همجنسگرایی و «انحراف جنسی»، مخالفت با آموزش جنسی و اصرار مؤکد بر مرزبندیهای سنتی بین جنسها.
در سطح جهانی نیز، چیزی که «بنیادگرایی» نامیده میشود (خواه مسیحی باشد یا اسلامی یا یهودی یا هندو یا حتی غیرمذهبی باشد) بدن و لذتهای ستیزهجویاش را در کانون اقداماتشان قرار دادهاند تا پردهای بر شکستهای مسلم زمانهی ما بکشند، و با برساختن جوامع نو-سنتی میخواهند پسنگرانه به استقبال آینده روند، جوامع نو-سنتیای که در آنها تمایزات پررنگی بین مردان و زنان برقرار است و خاطیهای هنجارها بهشدت مجازات میشوند و سکولاریسم غربی ایدهای مطرود است. اگر بنیادگرایی، واکنشی است به عدمقطعیت و ابهام، اگر جستجویی است برای معنا ، پس همین وجودش میتواند چیزهای عمیقی دربارهی سردرگمیهای اخلاقی به ما بگوید.
دستکم در غرب و حتی پیش از غلبهی مسیحیت، سکسوالیته را در رابطهی ویژهای با ماهیتِ فضیلت و حقیقت میدیدهاند. چنین انتظار میرفت که افراد از طریقِ سکسوالیتههایشان بتوانند خودشان و جایگاهِ خودشان در جهان را بیابند. آنچه در مباحثاتِ دورهی اواخر باستان یا پیش از عصر میانه مطرح شده بود، در گفتمانِ اوایلِ مسیحیت بهصورتِ قانون درآمد و بر بدن حاکم شد و در رویههای «اعترافِ» کاتولیکی و «شهادت در نزدِ خدا»ی پروتستانی جریان یافت، و در سدهی نوزدهم بود که در قالبِ علمِ پزشکی و روانشناسی و سکسشناسی و تعلیم و تربیت به حدِ اعلیِ خود رسید . همانطور که منتقدین میگویند، پزشکها در پایانِ سدهی نوزدهم جایگاهِ «کشیشانِ عصرِ نو» را گرفتند، و به نظر میرسید که دیدگاههای بسیاری از این پزشکها در قطعیبودن به پای کشیشها میرسید. اما در سدهی گذشته سکس بهنحو فزایندهای سیاسی شد، و این سیاسیشدن امکانها و چالشهای جدیدی عرضه کرد: نهتنها کنترلِ اخلاقی و سخنگفتنی گریزناپذیر دربارهی آن و تخلفِ جنسی و ناهمخوانیِ جنسی، بل تحلیلِ سیاسی و مخالفتِ سیاسی و تغییرِ سیاسی.
ما پیش از آنکه بخواهیم بهطور عقلانی تصمیم بگیریم که سکسوالیته چه باید باشد یا چه میتواند باشد، باید بدانیم که سکسوالیته چه بوده و هست. طرح این هدف، کارِ راحتی است. اما انجامدادناش پرخطر و دشوار. همهی ما چون از «سکسِ حقیقی» مفهومِ شدیدا خاصِ خودمان را داریم، دشوار میتوانیم نیازها و رفتارِ جنسیِ نزدیکترین معاصرِ خودمان را بهطور بیطرفانه و بیغرض بفهمیم، چه برسد به تمایلاتِ مبهمترِ پیشینیانمان. غبارِ زمان و انواع و اقسامِ پیشداوری، شیوههای دیگر زندگی جنسی و شایستگیهای فرهنگ متنوع جنسی را مخدوش و تیره میسازد. این «هرگز-نخواهیم-فهمید» را پیشفرضی نیز تقویت میکند که عمیقا شاید در همهی فرهنگها و قطعا در غرب بروز یافته است: این پیشفرض که سکسوالیتهی ما خودبهخود طبیعیترین چیز ما انسانهاست. این پیشفرض٬ اساسی برای برخی از آتشینترین احساسات و تعهدهای ماست.
ما از طریق سکسوالیته میتوانیم خودمان را بهعنوان آدمهای واقعی تجربه کنیم؛ سکسوالیته به ما هویت میدهد٬ حسی از خویشتن میدهد٬ خویشتنی بهعنوان مرد یا زن٬ بهعنوان دگرجنسگرا و همجنسگرا٬ بهعنوان «هنجاری» یا «ناهنجار»٬ بهعنوان «طبیعی» یا «غیرطبیعی». همانطور که میشل فوکو گفته است٬ سکس «حقیقتِ بودنِ ما» شده است. اما این «حقیقت» چیست؟ و بر چه اساسی میتوان چیزی را «طبیعی» یا «غیرطبیعی» بنامیم؟ چه کسی محق است که قوانین سکس را برنهد؟ سکس شاید «خودانگیخته» و «طبیعی» باشد٬ اما پیشنهادهای زیادی میتوان دربارهی بهترین راه انجام آن مطرح کرد.
بیایید با اصطلاح «سکس» و کاربردهای معمولاش شروع کنیم. همین ابهام و دوپهلو بودناش حاکی از دشواری بررسی خواهد بود. ما از همان دوران کودکی و از منابع زیادی خیلی زود یاد میگیریم که سکس «طبیعی» همان چیزی است که بین افراد «غیرهمجنس» روی میدهد. و بنابراین و طبق این تعریف٬ سکسی که بین افراد «همجنس» روی دهد «غیرطبیعی» است. معمولا خیلی از این چیزها بدیهی فرض میشود. اما معناهای چندگانهی واژهی «سکس» به ما این اخطار را میدهد که با پرسش واقعا پیچیدهای طرف هستیم. فرهنگ مدرن فرض را بر این میگذارد که ارتباطی نزدیک بین زن یا مرد بودن زیستشناختی (یعنی٬ داشتن اندامهای جنسی و ظرفتیتهای تولیدمثلی مناسب) و شکل صحیح رفتار اروتیک (معمولا دخول واژنی بین مرد و زن) وجود دارد . اولیهترین کاربرد اصطلاح «سکس» در انگلیسی (در سدهی شانزدهم) دقیقا به همین تقسیمبندی انسان به بخش مردانه و بخش زنانه اشاره دارد (یعنی٬ تفاوت قایل شدن در چیزی که بعدها نام «جنسیت» گرفت). این امر بهتدریج باعث شد این ایده مطرح شود که «سکس» یک دادهی بنیادین زیستشناختی است٬ و تقسیمبندی فرهنگی و اجتماعی جنسیت بر آن بنا شده است. معنای دیگر سکس که غالب و امروزین است و از اوایل سدهی نوزدهم به این سو رواج داشته٬ به رابطهی جسمی بین این دو جنسهای دوقطبی اشاره دارد؛ یعنی «سکسکردن». واژهی «سکسوالیته» (اسم انتزاعیای که به کیفیت «جنسی»بودنِ چیزی اشاره دارد) معناهای مدرناش را در نیمهی دوم سدهی نوزدهم به دست آورد٬ و از یک سو به معنای احساسات جنسی فردیشدهای شد که یک فرد را از دیگری جدا و متمایز میساخت (سکسوالیتهی من) و از سوی دیگر همچنان به آن ذات رازآمیزی اشاره داشت که ما را به یکدیگر جذب میکند.
در طول چند نسل گذشته٬ خیلی چیزها تغییر کرده است. ما نسبت به تفاوت٬ مدارای بیشتری پیدا کردهایم. روابط بین مردان و زنان و بین مردان و مردان و بین زنان و زنان٬ دچار تحولات بسیاری شده است. اما این نگاه به دنیای سکس٬ عمیقا در فرهنگ ما جا گرفته و بخشی از هوایی شده که تنفساش میکنیم. هنوز هم برای شهوت کنترلناپذیر مردانه و حتی برای تجاوزها و خشونتهای جنسی توجیههای زیستشناختی میشود؛ هنوز هم برای بیارزشساختن آناتومی جنسی زنانه و برخوردمان با اقلیتهای جنسیای که متفاوت از ما هستند توجیههای زیستشناختی میآوریم و دربارهی شکلهای پذیرفتنیتر عشق و روابط جنسی و امنیت جنسی پای حقایق زیستشناختی را وسط میکشیم. از اواخر سدهی نوزدهم٬ این رویکرد از پشتوانهی ظاهرا علمی سنتی گسترده برخوردار شده است که به «سکسشناسی یا «علم تمایل جنسی» معروف گشته است. علمِ سکس، تاثیر مثبت و مهمی بر افزایشِ دانشِ ما از رفتارِ جنسی داشته است، و قصد ندارم که دستآوردهای واقعیِ آن را بیاعتبار سازم. اگر علمِ سکس نبود، بیشتر از اینی که هنوز هستیم، اسیرِ اسطورهها و جادو-جَمبَلها میبودیم.
«سکسوالیته» یک «واحدِ ساختگی» است، یعنی زمانی وجود نداشته، و در آینده و در زمانی نامعلوم نیز وجود نخواهد داشت. سکسوالیته، ابداعیِ ذهنِ آدمی است. این حرف بدان معنی نیست که ما عمارتِ بزرگِ سکسوالیته را (که ما را در خود جا داده) نادیده بگیریم. بل میگوید که «اگر اهمیتی را که جامعهی معاصر ما به سکسوالیته میدهد از آن بگیری، دیگر چنین چیزی وجود ندارد، چون چیزی بهعنوان سکسوالیته وجود ندارد» . سرچشمهی همهی مولفههای برسازندهی سکسوالیته، یا در بدن است یا در ذهن؛ و نمیخواهم محدودیتهایی که زیستشناسی یا فرآیندهای ذهنی بر سکسوالیته تحمیل میکنند را کتمان کنم. اما ظرفیتهای بدن و روان فقط در روابط اجتماعیْ معنا مییابند.
در انسانشناسی اجتماعی و جامعهشناسی و سکسپژوهیِ پسا-کینزی، نسبت به گسترهی وسیعِ کنشهای جنسیای که در فرهنگهای دیگر و همچنین فرهنگهای خودمان وجود دارد، آگاهیِ فزایندهای به وجود آمده است. راث بندیکت میگوید فرهنگهای دیگر مثل آزمایشگاهی هستند که در آنها میتوانیم تنوعِ نهادهای انسان را مطالعه کنیم . آگاهی از اینکه شیوهی ما تنها شیوهی زندگی در این جهان نیست، میتواند تکانی سودمند به قومپرستیِ ما بزند. این آگاهی همچنین میتواند ما را بر آن دارد تا بپرسیم امور چرا و چهطور به وضعِ امروزینشان رسیدهاند. فرهنگها و خردهفرهنگهای دیگر، آینهای هستند که گذرابودن و موقتیبودنِ خودِ ما را نشان میدهند.
میراثِ فروید و نظریهی ناخودآگاه پویا نیز یکی دیگر از منابعِ نظریهی جدیدِ جنسی است. از سنتِ روانکاویای که او پایهگذارش بود، شناختی پدیدار شده که میگوید هر چیزی که در ذهنِ ناخودآگاه روی دهد اغلب با قطعیتهای ظاهریِ زندگیِ خودآگاه در تناقض قرار میگیرد. زندگیِ ذهن (از همه بالاتر، زندگیِ فانتزیها و خیالاتِ ذهنی) تنوعِ تمایلاتی را افشا میکند که انسان وارثِ آنهاست. این تنوع، جمودِ ظاهریِ جنسیت و نیازِ جنسی و هویت را آشفته میکند. همانطور که رازولیند کوارد میگوید «در زندگیِ خصوصیِ ذهن، هیچچیزی قطعی نیست، هیچچیزی ثابت نیست».
تاریخِ سکسوالیته میشل فوکو تاثیری بینظیر بر اندیشهی مدرن دربارهی سکس داشته، چون ایدهی این کتاب بر اساسِ همین پیشرفتِ بارورِ فهمِ تاریخیِ ما بنا شده و در شکلگیری این فهم نیز سهیم بوده است. فوکو از نظر ما، همچون فروید است از نظرِ دو نسلِ پیشِ ما؛ فوکو در تقاطعهای اندیشهی جنسی ایستاده و اهمیتاش برای پرسشهایی است که طرح کرده و پاسخهایی است که فراهم کرده.
دستآخر و تاثیرگذارتر از همه اینکه، ظهورِ جنبشهای اجتماعیِ جدیدی که دغدغهشان سکس بوده است (مثل فمینیسمِ مدرن، و «لزبین، گی، دوجنسگرا، تراجنسیتی، کوئیر، تقیهگری جنسی (querying)» و دیگر جنبشهای رادیکالِ جنسی). بسیاری از قطعیتهای «سنتِ جنسی» را به چالش کشیدهاند، و در نتیجه، بینشهای جدیدی در رابطه با اَشکالِ بغرنجِ قدرت و سلطهای که زندگیِ جنسیِ ما را شکل میدهد، تولید کردهاند.
«سنتِ جنسی» میپنداشت که سکس جنسِ شما، سرنوشت یا تقدیرِ شماست: شما همان تمایلاتتان هستید. سکسوالیته شما را مثل پروانهای به تخته سنجاق میکند. اگر این سنت را بشکنید، اگر نپذیرید که سکسوالیته ارزشها و اهدافِ خودش را دارد، آنگاه با دشواری های پیچیدهی ترازبندی و انتخاب روبهرو میشوید. زمانی که با چنین عدمقطعیتهایی روبهرو شویم، بسیار آسان خواهد بود که به مطلقهای اخلاقی یا سیاسی عقبنشینی کنیم، و دوباره علیه همهی شواهد و بهرغم پایینبودنِ احتمالِ موفقیتاش تاکید کنیم که یک سکسوالیتهی حقیقی وجود دارد که ما باید به هر قیمتی که شده آن را پیدا کنیم.
«سکسوالیته» مفهومی عمیقا مسئلهخیز است، و در قبالِ چالشهایی که پیش میآورد هیچ پاسخِ صریح و آسانی وجود ندارد. اما اگر پرسشهای صحیح بپرسیم، شاید مسیرمان را در این راهِ مارپیچ پیدا کنیم. ما در پایانِ این سفرمان، نباید به جایی برسیم که تجویزی برای رفتارِ صحیح بدهیم. بل باید چهارچوبی پیدا کنیم که به ما اجازه بدهد تا به دشوارهی «تنوع» بپردازیم .
منبع : خلاصه فصل اول کتاب “سکسوآلیته” (امور جنسی) اثر جفری ویکس / برگردانِ حمید پرنیان
Jeffrey Weeks: Sexuality, 3rd ed., New York and London: Routledge 2010