رنج های زندگی
درد و رنج می تواند بزرگترین آموزگار ما باشد.
دو واژه رنج و درد هم در گفتار و هم در نوشتار غالبا به جای یکدیگر به کار میروند؛ اما حقیقت اینست که این دو مفهوم یکسان نیستند.
رنج، درد خود ساخته است؛ از دست دادن عزیزان قطعا دردآور است اما زمانی که فرد نخواهد با این درد مواجه شود و از آن فرار کند، دچار رنج خواهد شد. درد، حاصل طبیعی انسان بودن و در نتیجه اجتنابناپذیر است چرا که اتفاقات ناگوار زندگی درد تولید میکنند؛ انسانها چه دلشان بخواهد چه نخواهد عزیزانشان را از دست میدهند، پیر میشوند، بیمار میشوند و از بین می روند.
درد و رنج می تواند بزرگترین آموزگار ما باشد. درد و رنج، ما را به مکان هایی هدایت می کند که امکان ندارد به خودی خود برویم. چه کسی حاضر نیست به ازای بیست سال درد و رنج، از خواسته روان خود باخبر شود و در مسیر سفر حقیقی اش قرار گیرد؟ افراد می توانند، گذشته و درد و رنج خود را دوست بدارند، و جنبه های تاریک خود را بپذیرند.
در برخورد با دردهای زندگی، ما انسانها ۲ راه حل داریم:
- روبهرو شدن با واقعیت یا همان درد زندگی
- فرار از واقعیت
انواع رنج
- رنج ضرور : مربوط به رشد شخصی و یک رنج اجتنابناپذیر است. برای مثال، یک کودک باید بارها زمین خوردن را تحمل کند تا راه رفتن را بیاموزد و والدین نمیتوانند او را از این رنج نجات دهند. زیرا این رنج برای آموختن شیوهی ایجاد تعادل بر روی دو پای کودک یک رنج ضروری است.
- رنج غیر ضرور : آن شریست که به دیگران وارد ساخته یا از جانب دیگران متحمل میشویم. برخلاف «رنج ضروری» که با خویشتن ارتباط دارد، رنج غیرضروری به دیگران، افکار، قضاوتها یا یک احساس خشمگین مرتبط است. رنج غیرضروری همانند یک سیکل دائمی، به طور مرتب در حال بازیابی است. برای مثال، «مرگ» به منزلهی توقف رنج غیرضروری و پذیرش رنج ضروری است.
بهطور کلی، رنج را میتوان در ۲ گروه دستهبندی کرد:
- جسمانی: درد و بیماریهای جسمی
- روحی و روانی : اختلالات و بیماریهای روانی؛ گمگشتگی در پی معنای زندگی
۳ نکته برای کمتر کردن درد و رنج های زندگی
ما در خیلی موارد با چیزهای دگرگونی ناپذیر مبارزه می کنیم و تنها حاصلش به درد و رنج افتادن بیشتر و بیشتر است.
ازجمله واقعیاتی که باید بپذیریم اینهاست:
۱ـ تفاوت های خود را با دیگران بپذیریم: اگر این واقعیت را نپذیریم، دائم به لحاظ نظری خود را در حال مقایسه می بینیم و به لحاظ عملی دائم در حال مسابقه ی با دیگران هستیم. تفاوت میان آدمیان را هضم کنیم و آسوده گردیم تا این مقایسه و مسابقه، ما را به درد و رنج نیافکند.
۲ـ من نمی توانم چنان زندگی کنم که همه از طرز زندگی من خشنود باشند: همرنگی با جماعت، زندگی ما را نابود می کند. هر فرمی از زندگی که داشته باشیم، عده ای را راضی و عده ای را ناراضی می کند. البته این به معنای به افراط کشیده شدن نیست؛ یعنی این که تنهای تنها سفر کنیم و نوعی بی اعتنایی محض به ارزشداوری ها داشته باشیم؛ همانند ملامتی گری ها که تاکید را بر نوعی مخالف خوانی با جمع می گذارند، که خود این تاکید بر خلاف ارزشداوری ها یعنی نوعی در بند ارزشداوری های دیگران بودن. انسان هایی که همرنگی با جماعت دارند، تفرد خود را فراموش می کنند و در نتیجه به ارزشداوری های دیگران اهمیت بسیار می دهند. ارزشداوری ها، مراتبی دارد و تا جایی یک انسان می تواند به این ارزشداوری ها اعتنا نکند که زندگی جانی اش به خطر نیافتد(البته در این بی اعتنایی باید دید فرد چه ارزش هایی را قصد دارد که حفظ کند، گاهی عده ای جان خود را برای حفظ ارزشی از دست می دهند و گاهی پاسداری از جان اهمیت بیشتری دارد). پس با بی اعتنایی به ارزشداوری دیگران، تفرد خود را پاس می داریم.
۳ـ در عین حال که زندگی من همه را راضی نمی کند، زندگی همه هم مرا راضی نمی کند: پس باید بگذاریم دیگران زندگی خودشان را بکنند و راه خود را در پیش بگیرند. این یعنی مدارا. مدارا یعنی پذیرش تفرد دیگران. هر کس به راه خود برود، زیرا شکل های دیگری از زندگی هم وجود دارد. مدارا با تحمل کردن متفاوت است، مدارا به عنوان یک واقعیت اجتماعی، تفرد دیگران را به رسمیت می شناسد. رسمیتی که همراه با پذیرش عاطفی است، یعنی زندگی انسان ها، گل های متفاوتی دارد. اینگونه اکوسیستم محیط اجتماعی با حفظ تنوع برجا می ماند. بقای زندگی اجتماعی به داشتن دنیای خود هر انسانی است. قانون قرار است تنها جلوی تصادم این دنیاهای متفاوت و رنگ به رنگ را بگیرد و نه این که به دنبال همرنگی و یکرنگی این دنیاها باشد. خودشیفتگی، پیشداوری، تعصب و جزم و جمود، مدارا را به حداقل می رساند و هر که بی مداراست به خرافه پرستی می افتد.