واحدهای روابط ابژه و ساختار روان
روان در موقعیت PS از مجموعهای از واحدهای روابط ابژه تشکیل شده است
واحدهای روابط ابژه (ORUs) که توسط اتو کرنبرگ معرفی شده، دارای ۳ مؤلفه است: یک تصویر از ابژه، یک تصویر از خود در رابطه با آن ابژه، و عاطفه مشخصی که آن رابطه را تعریف میکند.
آیا تا به حال برایتان پیش آمده که در میانه یک مشاجرهی کاملاً عادی با شریک زندگیتان، ناگهان واکنشی نشان دهید که حتی خودتان را هم شگفتزده کند؟ یا شاید رفتار جزئی یک همکار، موجی از خشم یا اندوه را در شما به راه انداخته که با عقل جور در نمیآید. در این لحظات، یک احتمال تکاندهنده وجود دارد، شاید شما اصلاً در حال واکنش به فردی که مقابلتان ایستاده نیستید، بلکه در حال تعامل با اشباحی از گذشتهتان هستید. در روانکاوی، مفهومی به نام واحدهای روابط ابژه (ORU) وجود دارد. این مفهوم را میتوان به نقشههای درونی تشبیه کرد؛ الگوهایی ناخودآگاه که در کودکی از روابطمان با افراد مهم زندگی (مانند والدین) شکل گرفتهاند و امروز، بدون آنکه بدانیم، روابط فعلی ما را مدیریت میکنند. این نقشهها تعیین میکنند که ما دیگران را چگونه ببینیم، حرفهایشان را چطور تفسیر کنیم و به آنها چه واکنشی نشان دهیم.
نظریهی روانکاوی با معرفی دیدگاهی که توسط فیربرن (Fairbairn) مطرح و توسط دیگران بسط داده شد، شاهد یک تحول بنیادین بود. این دگرگونی، درک روان را از مجموعهای از «ابژههای درونی» به سیستمی از «روابط ابژه درونی» تغییر داد. این تغییر دیدگاه صرفاً یک اصلاح نظری نبود، بلکه اهمیتی استراتژیک در تحلیل پدیدهی انتقال (Transference) داشت. این مدل جدید، روان را نه مجموعهای از صداهای ابژههای درونیشده، بلکه گفتوگوهای درونی بین خود (self) و ابژههای مهم زندگیاش در نظر میگیرد.
کرنبرگ (Kernberg) برای توصیف این ساختارها، اصطلاح واحدهای روابط ابژه (Object Relations Units یا ORUs) را ابداع کرد که به زیرساختارهای زوجی روان اشاره دارد: تصویری از ابژه، تصویری از خود در رابطه با آن ابژه، و عاطفهی شاخصی که آن رابطه را تعریف میکند. از دیدگاه آگدن (Ogden)، ابژههای درونی صرفاً بازنماییهایی از مسائل حلنشدهی گذشته نیستند، بلکه ساختارهای اصلی روان را تشکیل میدهند و هویت فرد را میسازند. در این مدل، هر یک از اجزای این واحد (چه بخش خود و چه بخش ابژه) میتواند بر دیگران فرافکنی شود. این ویژگی، تحلیل انتقال را در مقایسه با پارادایم سنتی فرویدی، بسیار مهمتر و پیچیدهتر میسازد. برای درک عمیق این مفاهیم، ابتدا باید ریشههای تاریخی مفهوم «ابژه درونی» را بررسی کنیم.
سنگ بنای روان: واحدهای روابط ابژه (ORUs)
برای درک ساختار روان در جایگاه پارانوئید-اسکیزوئید (Paranoid-Schizoid Position)، ابتدا باید اجزای بنیادین آن را تعریف کنیم. این مسیر با ردیابی تکامل مفهوم «ابژه درونی» آغاز میشود که سنگ بنای این نظریه است. الگوی اصلی برای ابژههای درونی، مفهوم «فرامن» (Superego) فروید بود. فروید بیان داشت که فرامن از طریق همانندسازی (Identification) با پدر به عنوان یک الگو شکل میگیرد. البته این الگو، پدر واقعی نیست، بلکه نسخهای جزئی (part-object) از اوست که تمام ویژگیهای تنبیهگر و قضاوتگرش را، آنگونه که در ذهن یک کودک چهارساله دیده میشود، در بر میگیرد. به گفتهی فروید، کارکرد اصلی فرامن «محدود کردن ارضای غرایز» است. فرامن صرفاً یک بازنمایی ذهنی نیست، بلکه یک ساختار روانی است که قادر به گفتوگوی آگاهانه و ناآگاهانه با «من» (ego) و «نهاد» (id) بوده و افکار، رفتار و هیجانات قدرتمند ما را شکل میدهد.
ملانی کلاین (Melanie Klein) این مفهوم را گسترش داد و مدلی از روان ارائه کرد که نه از یک، بلکه از چندین ابژهی درونی متقابل تشکیل شده بود. این مدل با مداخلهی فیربرن پیچیدهتر شد. او کلاین را متقاعد کرد که آنچه «درونیسازی» میشود، صرفاً یک ابژه نیست، بلکه یک رابطهی ابژهای کامل است. بنابراین، مدل متأخر کلاین-فیربرن سیستمی از ساختارهای زوجی متعدد را پیشنهاد میکند که هر زوج شامل یک جزء بازنماییکنندهی نسخهی درونی، یک ابژهی بیرونی و جزء دیگری است که خود را در رابطه با آن ابژه بازنمایی میکند.
اتو کرنبرگ (Otto Kernberg) این بازنماییهای زوجی ابژه و خود را واحدهای روابط ابژه (ORUs) نامید. به گفتهی او، یک واحد روابط ابژه از سه جزء تشکیل شده است:
- ۱. تصویر یا بازنمایی ابژه
- ۲. تصویر یا بازنمایی خود که در آن رابطهی خاص با ابژه مطابقت دارد
- ۳. یک حالت عاطفی که مشخصهی آن رابطه است
این واحدها، آجرهای سازندهی روان هستند و درک چگونگی شکلگیری و کارکرد آنها برای فهم زندگی روانی فرد ضروری است. واحدهای روابط ابژه (ORUs) صرفاً خاطرات ایستا نیستند، بلکه ساختارهای روانی پویا و کارکردی هستند. نقش اصلی آنها این است که به عنوان یک چارچوب تفسیری یا الگوریتمی برای معنادادن به دنیای مبهم پیرامون عمل کنند. توماس آگدن (Thomas Ogden)، با تکیه بر کارهای بیون (Bion)، بر نقش ابژهی بیرونی به عنوان الگویی برای ایجاد ساختارهای درونی جهت مدیریت عواطف قدرتمند تأکید میکند. روانِ در حال رشد، برای مقابله با تجارب و عواطف شدید (مانند خشم/نفرت)، به دنبال ساختارهایی میگردد تا این تجارب را درک کرده، به آنها پاسخ دهد و معنا ببخشد.
برای مثال، مورد یک مراجع جوان نئونازی را در نظر بگیرید. وقتی از او پرسیده شد چرا نازی شده، پاسخ داد که پدرش او را اینگونه تربیت کرده است. اما این توضیح کافی نبود، زیرا مادرش که مراقب اصلی او بود، نازی نبود. بنابراین، نوعی همانندسازی با پدر نیز در کار بود. پیچیدگی بیشتر زمانی آشکار شد که مراجع اعتراف کرد از پدرش که او را بیرحمانه کتک میزد، متنفر است. در اینجا، مفهوم «همانندسازی با پرخاشگر» (Identification with the aggressor) مطرح میشود؛ یعنی فرد برای کسب قدرتی که در پرخاشگر میبیند، با آن همانندسازی میکند. اما نقطهی عطف زمانی بود که مراجع با هیجان گفت: «از سیاهپوستها متنفرم. دائماً دنبال دلیلی برای نفرت از آنها میگردم.» این جمله نشان میداد که این جوان سرشار از خشمی است که احتمالاً ریشه در سوءاستفادههای دوران کودکیاش دارد. نازیسم برای او یک ساختار آماده برای خشمش فراهم کرده بود؛ چارچوبی که به خشم او شکل، بیان و معنایی تحریفشده میبخشید. پدرش خودِ ساختار را به او نداده بود، بلکه الگویی برای آن ساختار ارائه کرده بود. در واقع، طرح اولیهی یک ساختار بیرونی (پدر/نازیسم) به عنوان مدلی آماده برای ایجاد یک ساختار درونی به کار رفته بود.
تعدد واحدهای روابط ابژه
روان در موقعیت PS از مجموعهای از واحدهای روابط ابژه تشکیل شده است که هر کدام از یک رابطه بیرونی الگوبرداری شدهاند. از نظر تئوری محدودیتی برای تعداد این واحدها وجود ندارد، اما در عمل تعداد آنها معمولاً از ۵ واحد تجاوز نمیکند. یک مدل فرضی از این واحدها میتواند به شکل زیر باشد:
| مؤلفه ابژه | مؤلفه خود | |
| ORU-1 | مادر مهربان | خود دوست داشتنی |
| ORU-2 | مادر رها کننده | خودِ بی ارزش |
| ORU-3 | پدر تنبیهگر | خودِ بد |
| ORU-4 | پدر اغواگر | خودِ زشت |
| ORU-5 | والد نیازمند | خودِ مراقبت کننده |
اگر در مراجع فرضی ما، ORU «مادر مهربان / خودِ دوستداشتنی» غالب باشد، او احتمالاً فردی با عزتنفس و توانایی عشقورزی خواهد بود. با این حال، به دلیل وجود واحدهای دیگر (مانند مادر طرد کننده)، ممکن است «مسائل مربوط به طردشدگی» (abandonment issues) نیز در او دیده شود که نه تنها شامل اضطراب از دست دادن ابژه، بلکه احساس بیارزشی ناشی از طرد شدن است. در چنین مراجعی، وجود سابقهای از بیبندوباری جنسی در اوایل بزرگسالی و به دنبال آن، تجربهی جنسی شرمآلود و بیلذت پس از انتخاب تکهمسری، دور از انتظار نخواهد بود.
ORUها مانند یک Rosetta Stone عمل میکنند که از طریق آن به تجارب مبهم معنا بخشیده میشود. برای مثال، یک لبخند هیچ معنای ذاتی ندارد. اگر ORU غالب فرد، مبتنی بر یک ابژهی درونی مهربان باشد، لبخند را محبتآمیز تفسیر میکند. اگر تحت تأثیر یک ORU اغواگر باشد، آن را تلاشی برای اغواگری میبیند. اگر تحت سلطهی یک ابژهی پرخاشگر/طردکننده باشد، لبخند را به عنوان پوزخندی تحقیرآمیز تعبیر میکند. و اگر یک ORU طردکننده فعال باشد، لبخند را نشانهی یک وداع غمانگیز میداند. بنابراین، ORUها نه تنها موقعیتها را تفسیر میکنند، بلکه یک مسیر عملیاتی نیز برای پاسخ به آنها دیکته میکنند.
ماهیت دنیای پارانوئید-اسکیزوئید: انزوا و قدرت مطلق
زندگی در جایگاه پارانوئید-اسکیزوئید، تجربهای منزوی و تقریباً اوتیستیک است. در این حالت، فرد با انسانهای واقعی تعامل نمیکند، بلکه با فرافکنیهای درونی خود روبهروست. دیگران به تعبیر وینیکات (Winnicott) به «بستههایی از فرافکنی» (bundles of projections) تقلیل مییابند.
برای مثال، فرض کنید رئیس من ناگهان و بهطور غیرمنتظرهای از دستم عصبانی میشود. ORU مربوط به «پدر الکلی / پسر کنارهگیر» در من فوراً به کار گرفته میشود تا این رفتار را بفهمم. این الگوریتم به من میگوید که خشم رئیسم مانند مستی پدرم است؛ تصادفی، غیرقابلکنترل، و احتمالاً فردا فراموش خواهد شد. همچنین به من میگوید که تقصیری ندارم و بهترین کار این است که از جلوی چشمش دور شوم و منتظر بمانم. این تفسیر و راهکار ممکن است کاملاً نامناسب باشد (شاید رئیسم به خاطر یک اشتباه بزرگ من عصبانی است)، اما در این جایگاه، هر فهمی، هرچند نادرست، بر سردرگمی و درماندگی ترجیح داده میشود.
نکتهی مهم این است که ORUها به صورت منفعل برانگیخته (trigger) نمیشوند. آنها به طور فعال توسط فرد به کار گرفته میشوند تا به رویدادهای مبهم، معنا ببخشند. این یک فرآیند فعال است، نه یک بازتاب غیرارادی.
یکی از ویژگیهای اصلی این جایگاه، «قدرت مطلق» (omnipotence) است؛ یعنی این خیال ناآگاهانه که فرد میتواند خود و دنیای بیرون را از طریق مانورهای دفاعی مانند دوپارهسازی (Splitting)، فرافکنی (Projection) و همانندسازی (Identification) به میل خود بازآفرینی کند.
واژهی «فرافکنی» دو معنای متفاوت اما مرتبط دارد. معنای اول، کاربست آن برای نسبت دادن معناست؛ مانند زمانی که من ابژهی درونی پدر الکلیام را بر روی رئیسم فرافکنی میکنم تا موقعیت را بفهمم. معنای دوم، کارکرد دفاعی آن است. در این حالت، بخشهای ناخواسته یا غیرقابلقبول خود (چه منفی مانند پرخاشگری، و چه مثبت مانند ویژگیهای ارزشمندی که فرد میترسد توسط بدی آلوده شوند) به طور ناآگاهانه به دیگران نسبت داده میشود تا از آنها فاصله بگیرد. این مکانیزمهای دفاعی فردی، زمینه را برای پیچیدهترین دفاع بینفردی، یعنی همانندسازی فرافکنانه، فراهم میکنند.
مکانیزم همانندسازی فرافکنانه (Projective Identification)
همانندسازی فرافکنانه (Projective Identification) در میان مکانیزمهای دفاعی منحصربهفرد است. در حالی که سایر دفاعها رقصهایی تکنفره هستند، همانندسازی فرافکنانه یک رقص دونفره است که به حضور دو نفر نیاز دارد. توماس آگدن این فرآیند را در دو مرحله توصیف میکند:
- ۱. فرافکنی: یک خیال ناآگاهانه که در آن فرد تصور میکند شخص دیگری حاوی بخشی از وجود اوست که خودش نمیتواند آن را در درون خود نگه دارد.
- ۲. دستکاری کردن (manipulative): یک رفتار ناآگاهانه و دستکاریکننده که طراحی شده تا شخص دیگر را وادار کند دقیقاً مطابق با آن خیال، احساس یا رفتار کند.
برای مثال، کودکانی که توسط والدین بیرحم، مورد آزار قرار گرفته بودند، اغلب ابژهی درونی آزارگر خود را بر روی کارکنان مرکز فرافکنی میکردند و سپس با نافرمانی، بیاحترامی و رفتار خصمانه، کارکنان را تحریک میکردند تا آنها را تنبیه کنند. به این ترتیب، دنیای درونی خود را تأیید میکردند که در آن، دیگران همیشه آزارگر هستند. در مثالی دیگر، درمانگری را تصور کنید که در گروه درمانی است و هر بار درمانگر شروع به صحبت میکرد، یکی از اعضای گروه، چشمانش را میچرخاند. این عمل سادهی بیاحترامی، دو اثر بر درمانگر داشت: اولی خشم، که می توان آن را کنترل کرد؛ و دوم، اکراه و بیمیلی برای صحبت کردن در گروه. درمانگر ناگهان حس میکرد برای انجام وظیفهاش به عنوان رهبر گروه، باید بر یک مقاومت درونی غلبه کند.
برای درک همانندسازی فرافکنانه، باید به یاد داشته باشیم که این فرآیند شکلی از دوپارهسازی است. وقتی فرد دوپارهسازی میکند، تجربهی عاملیت و فاعلیت را از دست میدهد و خود را به عنوان یک ابژه، تجربه میکند که اتفاقات برایش رخ میدهند. این در زبان روزمره نیز منعکس می شود: «او مرا عصبانی کرد.»، «او مرا تحریک میکند». گویی احساسات، چیزهایی بیرونی هستند که ما به آنها مبتلا میشویم، درست مانند سرماخوردگی. اگر احساسات مانند میکروبهای بیماریزا در هوا باشند، پس میتوان امیدوار بود که شخص دیگری به جای من آنها را بگیرد و حتی میتوانم با کمی قلدری، شرایط را برای وقوع این امر فراهم کنم.
نکتهی پایانی در مورد همانندسازی فرافکنانه : گاهی اوقات میتوان دید که والدین به طور واقعی، همانندسازی فرافکنانه یا چیزی بسیار شبیه به آن را به فرزندان خود میآموزند. اگر کودکی، نگران مسائل مالی خانواده باشد، کاملاً مناسب است که والدین به او بگویند: «نه عزیزم! تو لازم نیست نگران این موضوع باشی. بگذار مامان و بابا نگرانش باشند. ما بهتر از تو میتوانیم از پس این کارها بربیاییم». ترسی که لحظهای در تملک کودک قرار دارد، لازم نیست توسط او حمل شود. این ترس میتواند در فضا رها شود تا کسی که توانایی بیشتری برای تملک و مدیریت آن دارد، یعنی والدین، آن را بر عهده بگیرد. این مکانیزم، نقشی حیاتی در رابطهی درمانی و به ویژه در پدیدهی انتقال ایفا میکند.
بازنگری در مفهوم انتقال (Transference)
نظریهی روابط ابژه درک ما از انتقال و کاربرد بالینی آن را به طور اساسی تغییر میدهد. این نظریه نه تنها مکانیزم وقوع انتقال را توضیح میدهد، بلکه مدلی بسیار غنیتر و پیچیدهتر از روانکاوی کلاسیک ارائه میکند. دیدگاه کلاسیک فرویدی، انتقال را به معنای جابهجایی احساسات از یک شخصیت مهم گذشته به تحلیلگر میداند. فرمول فروید همیشه یکسان است: یک ابژه در زمان حال، طوری تجربه میشود که گویی ابژهای از گذشته است. اما در نظریهی روابط ابژه، موضوع بسیار پیچیدهتر است. در این مدل، هر یک از دو جزء یک ORU – یعنی جزء ابژهی درونی یا جزء خودِ متناظر با آن – میتواند بر روی درمانگر فرافکنی شود.
تجاوز جنسی یکی از قدرتمندترین و پلیدترین نمونههای همانندسازی فرافکنانه است. در ذهن متجاوز، یک ORU متشکل از یک ابژهی آزارگر و یک خودِ آزاردیده وجود دارد. او برای فرار از خودبیزاری تحملناپذیر، با جزء آزارگر همانندسازی کرده و جزء خودِ آزاردیده را بر روی قربانی فرافکنی میکند. سپس، با عمل تجاوز، قربانی را وادار میکند تا همان احساسات ترس، درماندگی و خودبیزاری را که او از آن فرار میکند، در خود جای دهد و تجربه کند.
برای یک درمانگر با رویکرد روابط ابژه، تشخیص اینکه در هر لحظه کدام جزء از کدام ORU فرافکنی شده، یک چالش دائمی است. برای مثال، مراجعی که مصمم است درمانگر را بیکفایت جلوه دهد، ممکن است در حال فرافکنی یک والد بیکفایت باشد (و خشم سرکوبشدهی خود را ابراز کند) یا ممکن است با والد منتقد خود همانندسازی کرده و جزء «خودِ ناتوان و همیشه ناکام» را بر روی درمانگر فرافکنی کند.
مورد «لوسی» این پیچیدگی را به خوبی نشان میدهد. درمانگر در ابتدا تصور میکرد که برای لوسی یک ابژهی انتقال پدری است. اما با وجود علاقهی ظاهری لوسی، درمانگر هرگز نمیتوانست به او آرامش دهد و هر حرفی که میزد، از سوی لوسی به عنوان انتقاد تلقی میشد. پس از حدود یک سال، درمانگر در تلاشی مذبوحانه برای شکستن این الگو، با هیجان گفت: «لوسی، خیلی برایم غمانگیز است که اینقدر بیرحمانه از خودت متنفری و نمیتوانی هیچ لذتی در زندگی پیدا کنی.» واکنش لوسی به این کلمات پرشور، مانند کسی بود که سیلی خورده است و ناگهان درمانگر همه چیز را فهمید. او پدر خیرخواه اما ناتوان لوسی نبود؛ او مادر منتقد لوسی بود. مادرخواندهی لوسی این پیام ناگفته را به او منتقل کرده بود: «اگر فقط میتوانستی کامل باشی، آن وقت میتوانستم دوستت داشته باشم.» بنابراین، وقتی درمانگر گفت «غمگینم که نمیتوانی شاد باشی»، لوسی این را شنید: «واقعاً جای تأسف است که تو حتی نمیتوانی شاد باشی!» این درک جدید، که با لوسی در میان گذاشته شد، برای هر دوی آنها تسکین بزرگی بود و مسیر درمان را متحول کرد.
در مدل فرویدی، حل انتقال به بهبود واقعیتسنجی منجر میشود. اما در مدل روابط ابژه، پیامد آن بسیار عمیقتر است: حل انتقال مستقیماً ساختار روان را تغییر میدهد. از آنجا که آنچه در انتقال، فرافکنی میشود، یک جزء از ساختار روان (بخشی از یک ORU) است، وقتی تعارض درونی، درون آن ORU برای همیشه حل شود، روان فرد برای همیشه دگرگون میشود. فرد دیگر همان کسی که بود، نیست.
قدرت تحولآفرین درمان و نگاهی به انتقال متقابل (Countertransference)
نظریهی روابط ابژه، به ویژه با مفهوم همانندسازی فرافکنانه، دیدگاهی کاملاً متفاوت از انتقال متقابل (Countertransference) نیز ارائه میدهد. فروید انتقال متقابل را مسائل حلنشدهی (روانرنجور) درمانگر میدانست که توسط انتقال بیمار فعال میشود و همواره یک نیروی مخرب در درمان تلقی می کرد. اما در مدل جدید، انتقال متقابل توسط بیمار و درمانگر به طور مشترک ساخته میشود و منبعی حیاتی از اطلاعات دربارهی دنیای درونی مراجع است.
به قول بیون، شما زمانی میفهمید که دریافتکنندهی همانندسازی فرافکنانه هستید که احساس کنید «دارید طوری دستکاری میشوید که در خیال شخص دیگری نقشی را ایفا میکنید.» در مورد لوسی، این احساس ناکامی و استیصال درمانگر (انتقال متقابل او) بود که سرانجام به او فهماند در حال ایفای نقش مادر منتقد لوسی است.
در پایان، باید به چالش عمیق شخصی که این فرآیند برای درمانگر ایجاد میکند، اشاره کرد. یکی از دشوارترین درسها برای یک درمانگر این است که بپذیرد مراجعانش نه تنها او را نمیبینند، بلکه نمیخواهند ببینند. آنها نیاز دارند که درمانگر، شخص دیگری از گذشتهشان باشد تا بتوانند کارهای ناتمام خود را بر روی او به سرانجام برسانند. این تجربه، که جی گرینبرگ (Jay Greenberg) آن را «تهاجمی به حس خودِ تحلیلگر» مینامد، میتواند برای درمانگر بسیار دردناک باشد، اما در عین حال، در قلب کار روانکاوی قرار دارد.
واژهنامه اصطلاحات کلیدی
|
اصطلاح
|
تعریف
|
|
انتقال (Transference)
|
فرآیندی که در آن بخشهای انکارشده از خود (احساسات یا مؤلفههای ORU) بر روی درمانگر، فرافکنی میشوند.
|
|
انتقال متقابل (Countertransference)
|
در نظریه روابط اُبژه، این پدیده صرفاً مسائل نوروتیک درمانگر نیست، بلکه پاسخی است که توسط مراجع و درمانگر خلق میشود. این احساسات زمانی ایجاد میشوند که درمانگر بهطور ناخودآگاه توسط مراجع، دستکاری میشود تا نقشی را در خیال او بازی کند.
|
|
دوپارهسازی (Splitting)
|
یک مکانیسم دفاعی که روان را به بخشهای مجزا تقسیم میکند و ساختار موضع پارانوئید-اسکیزوئید را تشکیل میدهد. این مکانیسم تجربه تاریخ، عاملیت و خود بهعنوان سوژه را از بین میبرد.
|
|
ساختار روانی (Psychic Structure)
|
یک فرآیند یا یک فرمول برای یک فرآیند است. اساساً یک الگوریتم برای اسناد معنا به یک موقعیت مبهم است. واحدهای روابط اُبژه (ORUs) چنین الگوریتمی را فراهم میکنند.
|
|
قادر مطلق بودن (Omnipotence)
|
یک خیال ناخودآگاه مبنی بر اینکه فرد میتواند خود و دنیای بیرونی را به میل خود از طریق مانورهای دفاعی مانند دوپارهسازی، فرافکنی و همانندسازی فرافکنانه بازآفرینی کند.
|
|
فرافکنی (Projection)
|
دارای دو معناست: ۱) تلاشی برای معنادهی به یک موقعیت مبهم با قرار دادن یک اُبژه درونی بر روی یک فرد بیرونی. ۲) یک مکانیسم دفاعی که در آن بخشهای ناخواسته خود بهصورت خیالی بر روی دیگران قرار داده میشود تا آنها حامل آن باشند.
|
|
موضع پارانوئید-اسکیزوئید (Paranoid-Schizoid Position)
|
حالتی از سازماندهی روان که بر پایه دوپارهسازی، فرافکنی و همانندسازی استوار است. در این موضع، فرد با اُبژههای درونی خود که بر روی دیگران فرافکنی شدهاند تعامل میکند، نه با افراد واقعی.
|
|
واحد روابط اُبژه (Object Relations Unit – ORU)
|
به گفته کرنبرگ، یک زیرساختار جفتی از روان که از سه مؤلفه تشکیل شده است: یک تصویر اُبژه، یک تصویر از خود در رابطه با آن اُبژه، و حالت عاطفی مشخصه آن رابطه.
|
|
همانندسازی فرافکنانه (Projective Identification)
|
یک مکانیسم دفاعی بینفردی که در دو مرحله رخ میدهد: ۱) یک خیال ناخودآگاه مبنی بر اینکه فرد دیگری محفظهای برای جنبههای غیرقابل تحمل فرد اول است. ۲) یک رفتار دستکاریکننده که تلاشی ناخودآگاه برای وادار کردن فرد دیگر به احساس یا رفتار مطابق با آن خیال است.
|
منبع : Object Relations and Intersubjective Theories in the Practice of Psychotherapy . Bruce Brodie
🌿 آیا نیاز به مشاوره دارید؟
در مقاطع مختلف زندگی، گفتوگو با یک مشاور میتواند مسیرتان را روشنتر کند.
جهت رزرو وقت مشاوره حضوری یا آنلاین، با ما در ارتباط باشید.