مفاهیم اصلی نظریه رونالد فیربرن
انسان ها برای رابطه برقرار کردن با افراد دیگر سائقی بنیادی دارند
رونالد فیربرن انسان ها برای رابطه برقرار کردن با افراد دیگر سائقی بنیادی دارند. لیبیدو موضوع گرا و به شدت جهت دار است و موضوعش همیشه اشخاص هستند.
کودک زمانی که در چهره مادر می نگرد خودش را می بیند، زیرا در نگاه مادر به فرزندش، آنچه او در فرزند می بیند در چهره اش تجلی میابد. لذتی که مادر از دیدن کودک می برد ، در چهره اش منعکس می شود و نوزاد با دیدن این لذت، احساس می کند که گویی خودش شادمان و خوب است. چیزی که مادر به کودک باز می تاباند، همان خود کودک است. گویی کودک با نگاه به چهره مادر، در آینه نگریسته و خود را دیده است.
از بین تمام کسانی که در خصوص روابط موضوعی نوشته اند، رونالد فیربرن (ronald fairbairn) ناب ترین مدل روابط موضوعی را پدیده آورده است ، زیرا مدل او فارغ از تاکیدهای زیست شناختی، مدلی صرفاً روان شناختی است . این مدل با مدل فرویدی سائق و شخصیت تفاوت زیادی دارد . ملانی کلاین با آن که در خصوص موضوع های درونی نظریات بدیعی مطرح ساخت، همچنان مانند فروید بر زیست شناسی و سائق های غریزی تاکید می کرد. رونالد فیربرن چنین تاکیدی را قاطعانه رد کرد. او می خواست مدلی حقیقتاً روان شناختی برای شخصیت بپروراند.
انگیزش و اهمیت موضوع ها
به گفته رونالد فیربرن انسان ها برای رابطه برقرار کردن با افراد دیگر سائقی بنیادی دارند. لیبیدو موضوع گرا و به شدت جهت دار است و موضوعش همیشه اشخاص هستند. او در توضیح این مطلب بیماری را مثال می زند که در اعتراض به درمانگر فریاد می زند : «تو دائم درباره نیاز من به ارضای فلان و بهمان میل حرف می زنی ؛ در حالی که آنچه من واقعاً می خواهم ، یک پدر است» . بر این اساس ، رونالد فیربرن انگیزش را در قالب تلاش برای ایجاد رابطه با یک موضوع ، و نه صرفاً کوشش برای ارضا شدن، می فهمد .
ساختار
فیربرن در ابتدای بحث خود در باب ساختارهای درونی ایگو ، از تجربه کودکی سخن می گوید که باید با وضعیتی دشوار در زندگی مواجه شود . فرض می کنیم کودک یاد شده والدی ناکام ساز یا بدرفتار دارد . تنها راهی که کودک برای تغییر یا اصلاح این مشکل آزار دهنده محیطی دارد ، این است که خودش را تغییر دهد . کودک می کوشد موضوع مشکل ساز جهانش را با دوپاره سازی آن به وجوه خوب و بد ، و سپس جذب یا درونی سازی وجه بد آن مهار کند.
پیامد نهایی این کار، خوب شدن محیط یا موضوع مورد بحث و بد شدن کودک است. کودکانی که مورد بد رفتاری جسمی و سوء استفاده قرار می گیرند ، والدین عامل این بدرفتاری ها را خوب، و خود را بد و مستحق تنبیه می بینند. نزد فیربرن ، انرژی سائق ماهیت و مکانی متفاوت با ماهیت و موقعیت آن در تعبیر فرویدی سائق دارد. فیربرن لیبیدو را در ایگو جای داد و به این شکل ایگویی خلق کرد که برخلاف فرض مدل فروید ، انرژی اش را خودش تامین می کند .
وضعیت درون روانی
آنچه مورد توجه رونالد فیربرن قرار داشت ، روابط ایگو ، و نه جدال آن با تکانه ها بود. از نظر او ایگو در پی برقراری روابط با افراد واقعی و بیرونی است. اگر این روابط رضایت بخش باشند ، کلیت ایگو حفظ می شود. اما روابط فاقد ارضا کنندگی، پیامدی مهم دارند و آن شکل گیری موضوع هایی درونی است که برای جبران موضوع های بد بیرونی، در داخل شخصیت شکل می گیرند . تشکیل این موضوع های درونی فعال ، به فروپاشی وحدت ایگو منجر می شود .
ساختار شخصیت
فیربرن چنان می نوشت که گویی صرفاً می خواهد مفهوم فرویدی ایگو را تعدیل کند ، اما در عمل مفهوم ایگو را عمیقاً تغییر داد. در نظر او ، ایگو همان خود روانی بدوی است، یعنی ایگویی که واحد و یکپارچه است و خود انرژی لیبیدویی دارد. ساختار ایگو به سه جنبه مجزا تفکیک می شود که هر یک با جنبه متفاوتی از موضوع مرتبط می شوند.
ایگوی مرکزی یا «من» به برقراری ارتباط با محیط می پردازد و جمعی میان عناصر هشیار و ناهشیار فراهم می اورد . ایگوی مرکزی با قاطعیت ایگوهای جانبی را از خودش منقطع می کند و به دلایلی دفاعی آن ها را سرکوب می سازد . دو ایگوی جانبی عبارت اند از ایگوی لیبیدویی و خرابکار درونی.
ایگوی لیبیدویی بخشی از «خود» است که هم احساس می کند مورد هجوم و آسیب قرار گرفته است و هم احساس نیاز دارد. کارکرد خرابکار درونی (ایگوی مهاجم)، به ویژه در برخورد با بخش نیازمند «خود» (یعنی ایگوی لیبیدویی)، مشابه کارکرد سوپر ایگو، پرخاشگرانه و مهاجم است . هر وجه این ایگوهای جانبی ، با وجهی درونی شده از موضوع مرتبط است. بر این اساس، موضوع درونی جذاب به تشدید نیازمندی، یعنی تقویت ایگوی لیبیدویی می انجامد . موضوع طرد کننده نیز با خرابکار درونی مرتبط است. خرابکار درونی به همسان سازی با موضوع طردکننده می پردازد و با حالتی تنبیه گر به ایگوی لیبیدویی حمله می کند.
مراحل رشد و روابط موضوعی
فیربرن سه مرحله در رشد روابط موضوعی معرفی می کند ؛
- مرحله وابستگی نوزادانه است که اساساً به معنای نوعی همسان سازی با موضوع است.
- نوعی مرحله واسطه یا مرحله گذار است.
- مرحله وابستگی رشد یافته است. این مرحله متضمن رابطه ای میان دو شخص مستقل است که کاملاً مجزای از یکدیگرند .
آسیب شناسی و موضوع های درونی شده
فروید آسیب شناسی روان شناختی را در قالب تعارض ایگو با تکانه های سرکوب شده تعبیر می کرد ، اما فیربرن به آسیب شناسی از دریچه ای ارتباطی می نگریست و به موضوع های درونی بدی توجه داشت که درون ایگو آشفتگی ایجاد می کنند. این موضوع های درونی بد که با بخش های مختلف ایگو ارتباط دارند ، سرکوب شده اند و «بدیِ» درون شخص اند .
ارزیابی و نقد آرای فیربرن
کلاین نخستین کسی بود که در صورت بندی دنیای موضوع های درونی کودک، آن را حول محور روابط موضوعی درونی سازمان داد ، اما او در عین حال کوشید پیوند مفهومی خود با فروید را حفظ کند. در مقابل ، فیربرن صراحتاً مفاهیم فرویدی غریزه و انگیزش سائق را رد کرد و برداشت های بسیار متفاوتی از موضوع ، ساختار و رشد عرضه کرد .
فیربرن در رد ویژگی های مکانیکی و غیر شخصی مدل غرایز ، اصل لذت فروید و مفاهیم مربوط به انرژی غرایز را کنار نهاد و ساختارهای پویای مایل به موضوع (مایل به اشخاص) را جایگزین آن ها کرد .
فیربرن مفهوم ساختارهای پویا ، مولفه های اید و ایگو را در ساختاری واحد که همان خود ابتدایی باشد، ادغام می کند. «خود» مورد بحث ، به دنبال موضوع است و نه صرف ارضا شدن ، و مدل فیربرن می کوشد پیدایش این «خود» یا ایگوی ابتدایی را تبیین کند . ایگوی بدوی در زمان تولد بکر و دست نخورده است ، و از دید فیربرن تبدیل شدن آن به یک ساختار از برخوردش با موضوع های بد و فرایندهای دوپاره سازی نتیجه می شود. به عبارتی ، مشکلات ناشی از رابطه با والدین ، هم موجب نابهنجاری های روان شناختی می شوند و هم به فرایند بهنجار ساختاریابی کمک می کنند .
از منظر رونالد فیربرن ، کودک در جریان رشد و ساختاریابی ، موضوع های بد را درونی می سازد . کودک نه تنها موضوع ها ، بلکه روابط موضوعی را نیز درونی می سازد . بدین شکل که وجهی از ایگو منفک می شود و با یک بازنمایی موضوع ، همسان سازی می کند و همین امر به دگرگونی نحوه ادراک و تجربه فرد از خودش می انجامد . فیربرن در این معنا «خود» و مولفه های موضوعی موجود در روابط درونی را عامل هایی فعال و ساختارهایی پویا می دید .
فیربرن هم چون کلاین ، تمامی فرایند رشد را در دوره ای بسیار کوتاه و ابتدایی فشرده ساخت . او ، باز هم مانند کلاین ، تفکیک «خود» از بازنمایی های موضوع در این دوره ابتدایی را نادیده گرفت . او ایگوی بدوی را بکر و درعین حال نامتمایز می دانست.
دنیای ناامنی که توسط خدا اداره میشود
کودک بدرفتار و بزهکار احتمالا والدین بدی داشته است، البته خودش هیچگاه این امر را نمی پذیرد. در این موارد موضوع های بد کودک درونی شده اند. او ترجیح می دهد خودش بد باشد تا اینکه در محیطی بد یا میان موضوع های بدی باشد. انگیزه احتمالی کودکان برای بد یا بزهکار شدن ، خوب کردن موضوع هایشان است.
به اعتقاد فیربرن کودکان برای مواجهه با مشکلات ناشی از ناکامی یا روابط بد مکانیزم هایی در خود بوجود می آورند . کودک هر چیز بد یا ناکام کننده در محیطش را به شکلی دفاعی درونی می سازد. کودک ترجیح می دهد بد باشد اما موضوع های بدی در محیطش نداشته باشد.
چنین است که کودک در حالتی دفاعی، با به خود نسبت دادن بدی موجود در موضوع ها، خود “بد” می شود. او با هدف خوب کردن موضوع های محیطش و زدودن بدی از آنها ، موضوع های بد را از آنِ خود می کند و به بخشی از ساختار روان شناختی خود تبدیل می کند. هزینه امنیت بیرونی ، نگهداری موضوع های بد مشکل ساز در درون است. به بیانی دیگر ، اکنون دنیا خوب و این کودک است که “بد” شده است.
گناهکار بودن در دنیایی تحت فرمان خداوند بهتر است از زندگی در دنیایی تحت سلطه شیطان. گناهکار بد است ، اما در جهانی تحت فرمان موضوعی خوب، امنیت وجود دارد ، در حالی که تحت فرمان موضوعی بد نه امنیت وجود دارد و نه امید”.
زندگی کردن در دنیای ناامنی که توسط خدا اداره میشود، بهتر از زندگی کردن در دنیایی امنی است که توسط شیطان اداره میشود.
کودک خردسالی را تصور کنید که والد یا مراقبش ارتباط خوبی با او ندارد، یا «بد آبجکت» است. او در خانوادهای زندگی میکند که پر آشوب است و به نیازهای او نه تنها پاسخی داده نمیشود، بلکه سرکوب یا سرزنش هم میشود. او در این محیط تحقیر و تنبیه می شود. برای کودکی در چنین وضعیت اسفناکی، پذیرش این موضوع که مراقبانش «بد» هستند، شدیداً هراسآور است. چرا که آنها تنها کسانی هستند که کودک میتواند با تکیه بر آنها زنده بماند. در چنین شرایطی، او چارهای ندارد جز اینکه دست به یک جابجایی در احساسهایش بزند. یعنی او ترجیح میدهد به جای اینکه فرض کند پدر و مادرش «خوب» نیستند، این فرض را درونی کند که او خودش «خوب» نیست و نمیتواند فرزند خوبی برای آنها باشد. به واقع ترجیح میدهد ناامنی را به درون خود منتقل کند، تا دنیای بیرون امن باشد، دنیایی که به آن نیاز دارد تا نفس بکشد، تا به آن تکیه کند، هرچند که از درون آزار ببیند، هرچند که دنیای درونیاش پر آشوب باشد. حالا در دنیای خودش، تبدیل به کسی شده است که ناکافی است، نقص دارد و اوست که باید خودش را سازگار کند، اوست که باید تنبیه شود، اوست که باید بار یک دنیای ناامن را حمل کند. در بزرگسالی هم او خودش را مقصر ماجراها میداند، آشوب را درونی میکند تا دنیای بیرون آرام باشد، مدلاش، مدل رفع تنش است. به دنیای بیرونی باج میدهد، به بهای آشوب درونیاش. چرا؟ برای اینکه زنده بماند.
درمان از نظر فیربرن
همانطور که مشخصه آسیب روانی، اختلال در روابط فرد با دیگران است ، لازمه درمان نیز بازیابی توانایی برقراری ارتباط مستقیم و کامل با افراد دیگر است. غایت درمان رها ساختن موضوع های بد از ناهشیار است. تنها زمانی این موضوع هایِ بد درونی شده از ناهشیار رها شوند که نیروی روانی یا قدرت هیجانی شان خنثی شود. این موضوع ها بدین خاطر درونی شده اند که زمانی غیر قابل چشم پوشی به نظر می رسیدند ، و بدین دلیل سرکوب شده اند که غیرقابل تحمل. درمانگر برای کمک به رهاسازی موضوع های بد ، باید با فراهم آوردن محیطی امن ، نزد بیمار به موضوعی نسبتا خوب تبدیل شود.
درمانگر باید احتیاط کند از تشدید احساس گناه در بیمار اجتناب ورزد، زیرا احساس گناه، مقاومت را تشدید می کند و سرکوب موضوع بد را تداوم می بخشد. احساس گناه نوعی دفاع است و ممکن است مقاومت را تقویت کند. منشا مقاومت ترس از آزاد سازی موضوع های بد از ناهشیار است. این آزاد سازی، دنیای بیمار را به دنیا یا محیطی بد تبدیل می کند که ساکنانش شیاطینی چنان ترس آورند که او توان رویارویی با آنها را ندارد.
برخی بیماران اگر از موضوع های بد چشم بپوشند ، ممکن است هویت خود را از دست بدهند ، زیرا با الگوهای نورزی، بسیار خو گرفته و متکی شده اند. وقتی موضوع های بد تا حدی از بند سرکوب در ناهشیار رهایی می یابند، سبب می شوند فرد موقعیت های خاصی را بسیار هراس آور بیابد.
منبع: درآمدی بر روابط موضوعی و روانشناسی خود / نویسنده : مایکل سنتکلر / مترجم : حامد علیآقایی ، علیرضا طهماسب