رهبری و قدرت
قدرت فساد میآورد و قدرت مطلق، فساد مطلق.
تنها راه قابل اعتماد برای اینکه فرد قدرتمند به فساد یا تصمیمهای ضد اجتماعی سوق داده نشود، نظارت و آزادی بیان و گردش مداوم قدرت است.
یکی از جلوههای عملی نفوذ اجتماعی، موضوع رهبری و فرمانروایی است که از دیر باز مورد توجه و علاقه بسیاری از افراد، سازمانها و گروهها بوده است. وقتی مردم درباره رهبران با نفوذ صحبت میکنند چه نوع شخصیتبی را در ذهن میآورند. آیا یک رهبر متهور و پر جنب و جوش نظیر هیتلر، استالین، ناپلئون و … را در ذهن دارند یا فردی آرام و ملایم امّا سر سخت مانند مهاتما گاندی یا نلسون ماندلا و یا رهبری الهی مانند امام علی یا آیت الله خمینی و … در هرحال رهبران با نفوذ کسانی هستند که میتوانند مردم را وادار به سازندگی یا تخریت کنند، گروهها را یکپارچه و متحد کنند، احساسات و عواطف مردم را به جوش آورند و تغییرات مطلوب یا نامطلوبی را در رفتار دیگران به وجود آورند.
محققان، قدرت رهبران را ناشی از ۲ مولفه میدانند، تعداد پیروان آنها و اینکه دست آنها برای اینکه بر مبنای مصلحت خود تصمیم بگیرند چقدر باز است. تحقیقات مختلف نشان داده که قدرت به صاحب آن احساس حق بیشتر، انفصال عاطفی و منفعتطلبی شخصی میدهد. به عبارت دیگر فرد قدرتمند، کسانی را که از قدرت بیبهره هستند کم ارزش تر میبیند و نقش قیم را برای آنها بازی می کند.
افراد قدرتمند معمولا به نصایح دیگران بیتوجه هستند، تاثیر تصمیمهای خود را بر زندگی دیگران نمی بینند، بیش از حد اعتماد به نفس دارند و تمایل دارند دیگران را وسیلهای برای رضایتمندی خود ببینند. فرد قدرتمند معمولا نسبت به درد و رنج دیگران بیتفاوتتر است و احتمال اینکه کمتر بر پایه اخلاقیات رفتار کند، بیشتر از افراد فاقد قدرت است. محققان معتقدند قدرت، صاحبش را نسبت به هنجارهای اجتماعی کور و رفتارهایش را نامناسب میکند، به آنها احساس برتری به دیگران میدهد و توانایی آنها را در تشخیص خوب و بد زایل میکند.
تاثیر قدرت بر مغز
انسان موجودی جمعی و گروهی است و جمع برای بقا به رهبران خوب نیاز دارد. از این رو برخی معتقدند حتی بقای انسان به تاثیر شناختی و عاطفی قدرت بر مغز ارتباط دارد. اما تغییراتی هم که قدرت در صاحب قدرت ایجاد میکند، و در بسیاری از موارد بسیار آشکار است، این نظر را مطرح کرده که قدرت، رفتار، عواطف و شناخت فرد را تغییر میدهد.
برخی پژوهشگران حتی معتقدند قدرت ساختار مغز را تغییر می دهد و بنابراین رفتارهای متفاوت، عجیب و حتی غیرقابل باور خودکامگان محصول ترشح سیل آسای دوپامین در مغز است که در طول زمان ساختار مغز را تغییر می دهد. قدرت نه تنها رفتار و کردار فرد را تغییر میدهد بلکه در خود مغز نیز تغییر ایجاد میکند، تغییری که فقط نرم افزاری نیست بلکه سخت افزاری هم هست. حتی اندک قدرتی، سبب انتزاعیتر شدن تفکر میشود.
کارآمدترین رهبران میزان بالایی از تستوسترون و میزان کمتری هورمون کورتیزول (هورمون استرس) در خون خود دارند. تستوسترون، اضطراب را کم میکند؛ تستوسترون زیاد و کورتیزول کم به معنای انرژی زیادتر و خستگی کمتر است. قدرت سبب ترشح تستوسترون میشود و ترشح تستوسترون موجب افزایش ترشح دوپامین. دوپامین برای فعالیتهای مهم مغز ضروری است، به خصوص برای فعالیتهای بخش قدامی مغز، برنامهریزی، هدف گذاری، رسیدن به هدف و تفکر استراتژیک.
قدرت، داروی بسیار قوی ضد اضطراب و افسردگی است، اما اکسیر جوانی نیست. ریاست یک شرکت یا اداره بزرگ یا رهبری یک کشور بسیار اضطرابآور است، قدرت به این افراد در غلبه بر اضطراب کمک میکند. رهبران یا مدیران بسیاری در دوران ریاست خود به سرعت پیر شدهاند، در دوران اخیر بهترین مثال آن تونی بلر، نخست وزیر سابق بریتانیا است.
تنها راه قابل اعتماد برای اینکه فرد قدرتمند به فساد یا تصمیمهای ضد اجتماعی سوق داده نشود، نظارت، آزادی بیان و گردش مداوم قدرت است. فردی که ۳۵ سال رهبر یک ملت است، قطعا به فساد گرفتار خواهد شد. رهبری مصون از فساد و بی اخلاقی نیست. راه حل این موضوع، محدود کردن قدرت رهبر و نظارت جدی بر عملکرد او و گردش دائم قدرت است. چیزی که در حال حاضر در کشورمان دیده نمی شود.
قدرت وقتی مطلق و ماندگار شود فساد میآورد. بهای این فساد را مردمان عادی خواهند پرداخت. محققین معتقدند که موفقترین رهبران انقلابی کسانی بوده اند که توانستهاند رفتارهای خود را به تناسب تقاضای زمان و موقعیت تغییر دهند.(تغییرات استراتژیک نه تاکتیکی)
نظریههای رهبری
نظریه بزرگ مرد (Great Man)
نظریه بزرگمرد در رهبری مدعی است که رویدادهای مهم ملی یا جهانی تحت تاثیر افرادی برجسته است که سازنده آن رویدادها هستند. به یک معنی این بزرگ مردان هستند که تاریخ را میسازند. بر طبق این نظریه، یک عمل ناگهانی از سوی یک رهبر، ممکن است سرنوشت یک ملت را تغییر دهد. بدین ترتیب، آلمان در سالهای ۱۹۳۰ به بعد بدین خاطر گرایش شدید به ناسیونالیسم و پرخاشجویی پیدا کرد، چون هیتلر در آنجا به قدرت رسید. اگر هیتلری وجود نداشت جنگ جهانی دوم به وجود نمیآمد.
نظریهپردازان «مرد بزرگ» بر این باورند که تاریخ توسط افرادی استثنایی به نام «قهرمانان» یا «مردان بزرگ» شکل میگیرد که دارای هوش یا تواناییهای برتر و اراده فوقالعاده هستند. به تصور آنها، چنین افرادی با ویژگیهای منحصر بهفرد متولد میشوند، و محیط نقشی در شکل دادن آنها ندارد. بر اساس این تئوری، این قهرمانان سرنوشت خود را از طریق انتخابها و اعمال خود رقم میزنند. تئوری مرد بزرگ اغلب به دلیل سادهانگاری بیش ازحد و نادرست بودنش مورد انتقاد قرار میگیرد. تبعیض جنسیتی نیز دیگر دلیل انتقاد از آن است، زیرا فرض بر این است که تمامی انسانهای بزرگ مرد هستند.
نظریه روح زمان در رهبری (Leit Geist)
یک دیدگاه مخالف با دیدگاه بزرگ مرد، نظریهایست که تأکید خود را بر نیروهای اجتماعی، جنبشهای اجتماعی و تغییر ارزشهای اجتماعی به عنوان تعیین کننده رویدادهای تاریخی متمرکز کرده است. در این نظریه، این تاریخ، زمان و عوامل اجتماعی هستند که سازنده مردان بزرگاند. بر طبق نظریه روح زمان، رهبران مانند بازیگرانی هستند که نقشهایی را که از سوی نیروهای اجتماعی برای آنان تعیین شده است بازی میکنند.
انواع شخصیت رهبران بزرگ سیاسی از دید اریک فروم
بهرهکش:
بعضی از رهبران بزرگ دارای تیپ شخصیتی بهرهکش بودند. این تیپهای شخصیتی برای رسیدن به امیالشان به زور و حیلهگری متوسل میشوند، آنها به دنبال تصاحب ثروت و سرمایههای ملی دیگر کشورها هستند، نمونهای از آن را میتوان در رهبران فاشیست یا امپریالیست مشاهده کرد. موسولینی رهبر فاشیست ایتالیایی در جنگ جهانی دوم بود، وی پس از به قدرت رسیدن، سازمان سرکوب ضد فاشیسم(OVRA) را تشکیل داد. این سازمان کاملا مانند همتای آلمانی خود گشتاپو بود. اعضای این گروه که به دلیل پوشش سیاه رنگ به پیراهن مشکیها معروف بودند، وظیفه سرکوب مخالفان فاشیسم و مخالفان موسولینی را بر عهده داشتند. موسولینی پس از پایان جنگ جهانی دوم و درحالی که به همراه معشوقه خود قصد فرار از ایتالیا را داشت، توسط پارتیزانها دستگیر شد و به قتل رسید. نمونه دیگر این نوع شخصیت را می توان در پوتین دید.
مردهگرا:
این نوع شخصیت ها، مجذوب مرگ، ویرانی و کثافتاند. وقتی این افراد از بیماری و مرگ صحبت میکنند، خوشحالتر بهنظر میرسند. اینگونه تیپها با استفاده از قانون و زور و قدرت به آرامش میرسند، آنچه که ارضایشان میکند جنایت و ویرانی است؛ نمونهٔ بارز آن آدولف هیتلر بود. در کتاب زندگی خصوصی وی که آلبرت زولر آن را به تحریر در آورده، نکات جالبی در مورد ویژگیهای اخلاقی وی به چشم میخورد؛ در بخشهایی از کتاب آمده است که: وی مرد خشمگینی بود که تمام موانع سر راهش را خرد و نابود میکرد، حافظه اعجابانگیزی داشت، رفتارهای وی به قدری متناقض بود که به نظر میرسید بازیگری مادرزاد است. حیلهگری و شناخت هدف، شاید خصوصیتی باشد که راز موفقیت او را به بهترین شکل بیان می کند. از هیچ مانعی نمیهراسید و به بهترین نحو خود را با شرایط وفق میداد. او هیتلری واحد نبود، چند هیتلر در وجود یک تن بود، آمیختهای بود از: دروغ و حقیقت، صداقت و بیرحمی، سادگی و تجمل، رأفت و خشونت، عرفان و واقعگرایی، هنرشناسی و ستیز. در جامعه ما نیز بسیاری از سیاست مداران کنونی از همین دسته هستند؛ به جای شعارهای توخالی مرگ بر آمریکا و مرگ بر انگلیس و… می توان پیام صلح و دوستی را به جهانیان داد.
هستیگرا:
این شخصیت ها، رقابت طلب نیستند و ارزشمندی درونی دارند. کلامشان عشق است و با خود مهر میآورند، مخالف خشونت هستند، به زندگی ارزش میگذارند. در کلامشان پیام صلح و انسان دوستی مستتر شده؛ نمونه بارز این تیپ شخصیتی گاندی رهبر هندوستان بود، گاندی توانست با استفاده از شیوههای ضدخشونت نافرمانی مدنی، استقلال هند را از بریتانیا بازپس گیرد و انگلستان را از خاک هند بیرون کند؛ مقاومت بدون خشونت وی به مستعمرات دیگر هم نفوذ کرد و آنها را در راه استقلال میهن خود تشویق کرد. گاندی حتی نامهای در جهت صلح جهانی برای هیتلر نوشت که البته این نامه هرگز به دست هیتلر نرسید در بخشی از متن این نامه چنین آمده است: کاملا روشن است که شما تنها فردی هستید که امروز میتوانید از وقوع جنگی که بشریت را به شرایطی وحشیانه سوق خواهد داد پیشگیری کنید. آیا هدف شما هر چقدر هم ارزشمند باشد ارزش چنین رخدادی را دارد؟ آیا شما درخواست کسی را اجابت خواهید کرد که آگاهانه از خشونت پرهیز کرده؟ میبینید که تواضع و فروتنی و هستیگرایی عمیق در وی که همراه با آزادی و مسئولیتپذیری در سطح وسیع جهانی بود، تا چه حد شخصیت وی را محبوب کرده است.
تنها یک تیپ شخصیتی هستیگرا می تواند در سطح جهانی مسئولیتپذیر باشد؛ در همین لحظه که من در حال نوشتنم، در گوشه دیگری از جهان، انسانهای زیادی گرسنهاند. اگر سارتر بود میگفت من در برابر این گرسنگی مسئولم؛ من در برابر آنچه میکنم و آنچه انتخاب میکنم که نادیده بگیرم، مسئولم.
منابع :
- روان شناسی سیاسی، نوشته دیوید پاتریک هوتون
- روانشناسی اجتماعی، نوشته الیوت ارونسون، مترجم حسین شکر کن