آسیبشناسی روانی در مدل کلاینی
نظریه ملانی کلاین، سلامت و اختلال روانی را به مثابه یک پویایی مستمر میان دو موضع بنیادین رشدی در نظر میگیرد. سلامت روان با تثبیت نسبی در «موضع افسردهوار» مشخص میشود که امکان رشد و بلوغ را فراهم میکند، در حالی که آسیبشناسی روانی نشاندهنده غلبه «موضع پارانوئید-اسکیزوئید» است. درک این تمایز اساسی، سنگبنای فهم مدلهای خاص آسیبشناسی است که در ادامه به آنها پرداخته میشود.
۱. مدلهای عمومی آسیبشناسی
اختلال روانی، نشاندهنده غلبه موضع پارانوئید-اسکیزوئید (paranoid-schizoid position) است، در حالی که سلامت روان، مستلزم تثبیت چارچوب افسردهوار (depressive) است که رشد و بلوغ را تقویت میکند. اضطراب گزند و آسیب(Persecutory anxiety) زمانی به وجود میآید که «ابژه بد» (bad object)، ایگو را تهدید میکند. اضطراب بیش از حد منجر به تجزیه و گسست (fragmentation) میشود و ترسهای اسکیزوئیدی معمول مانند ترس از نابودی و فروپاشی را به وجود میآورد. یکی دیگر از ویژگیهای اضطراب بدوی، همانندسازی فرافکنانه (pathological projective identification) است که در آن، بخشی از ایگو، دوپاره شده و به ابژه، فرافکنی میشود؛ سپس ابژه نیز به نوبه خود دوپاره میگردد. این فرآیند منجر به ادراکات وحشتناکی میشود که بیون آنها را «ابژههای غریب» (bizarre objects) مینامد؛ این ابژهها حاوی قطعات فرافکنیشده خود (self) بوده و سرشار از خصومت و اضطراب هستند.
فرض کنید فردی به شدت احساس بیکفایتی و حماقت میکند، اما تحمل این احساسات برایش بسیار دشوار است. او برای محافظت از خودش در برابر این احساسات دردناک، به طور ناخودآگاه از مکانیزم همانندسازی فرافکنانه بیمارگون استفاده میکند.
- ۱. دوپاره سازی و فرافکنی (Splitting and Projection): این فرد ابتدا بخش «احمق» وجود خودش را از خود جدا میکند و آن را به همکارش فرافکنی میکند. در ذهن او، دیگر خودش احمق نیست، بلکه همکارش است که فردی بیکفایت و نادان است.
- ۲. تأثیر بر ابژه : حالا او با همکارش به گونهای رفتار میکند که انگار واقعاً فردی احمق است. مثلاً کارهای او را مدام نقد میکند، تواناییهایش را زیر سؤال میبرد و به او بیاعتماد است. این رفتار باعث میشود همکارش واقعاً احساس بیکفایتی کند، دچار اضطراب شود و در عملکردش اشتباه کند. در واقع، همکار (ابژه) تحت تأثیر این فرافکنی قرار گرفته و به نوعی آن را درونی میکند.
- ۳. بازگشت به خود : حالا این فرد با دیدن اشتباهات همکارش، به تأیید باور خود میرسد و با ترس میگوید: «میبینی؟ او واقعاً احمق است و با حماقتش ممکن است کل پروژه را خراب کند و به من آسیب بزند». در این مرحله، آن قطعه «احمق» که ابتدا فرافکنی شده بود، حالا در قالب یک تهدید خارجی (همکار بیکفایت) به سمت خود او باز میگردد و باعث اضطراب گزند و آسیب میشود.
این فرآیند نشان میدهد که چگونه بخشی از شخصیت فرد به ابژه بیرونی فرافکنی شده، آن را تغییر میدهد و سپس به صورت یک ابژه عجیب و غریب و ترسناک به خود فرد بازمیگردد.
در موضع پارانوئید-اسکیزوئید، نوزاد برای محافظت از خود در برابر اضطراب، دنیا را به دو بخش کاملاً «خوب» و کاملاً «بد» تقسیم میکند. او بخشهای بد و ناخواسته وجود خود (مانند خشم و ترس) را به دیگران فرافکنی میکند. وقتی این فرافکنیها بسیار شدید باشند، فرد دیگران را نه به عنوان انسانهای عادی، بلکه به عنوان موجوداتی عجیب و تهدیدآمیز (ابژههای غریب) درک میکند که با ترسهای خود او آمیخته شدهاند.
مثال: کارمندی را در نظر بگیرید که نسبت به عملکرد خود احساس ناامنی شدیدی میکند. او این احساس بیکفایتی (ابژه بد درونی) را به مدیرش فرافکنی میکند و به این باور میرسد که مدیرش به طور فعال در تلاش برای اخراج اوست. در نتیجه، بازخوردهای خنثی و عادی مدیر را به عنوان انتقادهای خصمانه و نشانههایی از توطئه تلقی میکند. در این حالت، مدیر به یک «ابژه غریب» تبدیل شده است که با اضطراب و احساس بیکفایتی خود کارمند، آغشته شده است.
بیون فرآیندهایی را که میتوانند منجر به آسیبشناسی در موضع پارانوئید-اسکیزوئید شوند، تشریح کرد. او دو عامل را نام میبرد:
- نقص در ظرفیت مادر برای رویاپردازی یا خیالاندیشی (reverie)
- رشک یا حسد (envy) طاقتفرسا در نوزاد.
عامل دوم در نظریه کلاینی بهتر از عامل اول تبیین شده است. در حالات رواننژندی (neurotic)، گذار از موضع PS به D، جزئی است؛ سوپرایگو، هم ویژگیهای پارانوئید و هم افسردهوار را در خود دارد و نوعی «احساس گناه آزاردهنده» (persecutory guilt) را تولید میکند که ترکیبی ناخوشایند از هر دو موضع است. شایعترین اضطراب در این حالت، ترس از گناه و از دست دادن ابژه محبوب است. اگر فرد به موضع افسردهوار نزدیک نشود، اضطرابهایی درباره دوپاره سازی، نابودی و آزار و اذیت وجود خواهد داشت و حس واقعیتسنجی فرد به شدت تحت تأثیر فرافکنیها مخدوش خواهد شد. این تصویر بیشتر برای بیماران مبتلا به اختلالات شدید شخصیت، مانند شخصیتهای مرزی یا خودشیفته بدخیم، کاربرد دارد.
مثال: فردی را تصور کنید که پس از یک اختلاف نظر جزئی با دوستش، دچار عذاب وجدان شدیدی میشود. این احساس صرفاً به این دلیل نیست که فکر میکند دوستش را رنجانده و ممکن است او را از دست بدهد (اضطراب افسردهوار)، بلکه به این دلیل است که اکنون در ترسی دائمی زندگی میکند که مبادا دوستش از او انتقام بگیرد (اضطراب گزند و آسیب).
۲. مدلهای شرایط رواننژندی (نوروتیک)
بر اساس دیدگاه کلاین، مشکلات روانی که ما به عنوان رواننژندی (neurosis) میشناسیم (مانند افسردگی، کمالگرایی، فوبیا)، مشکلات جدیدی نیستند که در بزرگسالی ایجاد شوند. ریشه این مشکلات در اضطرابهای بسیار ابتدایی دوران نوزادی قرار دارد. این اضطرابهای اولیه دو نوع اصلی دارند:
- ۱. اضطراب گزند و آزار (Persecutory Anxiety): این ترس شدید از این است که یک «ابژه بد» (bad object) به ایگوی فرد، حمله کرده و آن را نابود کند. این ترسها به قدری شدید هستند که میتوانند باعث احساس دوپارگی و نابودی شوند.
- ۲. اضطراب افسردهوار (Depressive Anxiety): این اضطراب زمانی به وجود میآید که نوزاد متوجه میشود مادرِ خوب (که به او عشق میورزد) و مادرِ بد (که او را ناکام میگذارد) در واقع یک نفر هستند. در این مرحله، ترس اصلی، ترس از دست دادن ابژه محبوب و احساس گناه به خاطر آسیب رساندن به او با تکانههای پرخاشگرانه خود است.
بنابراین، رواننژندیها در واقع ساز و کارهای دفاعی پیچیدهای هستند که شخصیت فرد برای مهار کردن و کنار آمدن با ترسهای بدوی و طاقتفرسا به کار میگیرد. در حالی که بیماران روانپریش و دارای اختلالات شخصیت شدید (مانند مرزی)، عمدتاً در موضع پارانوئید-اسکیزوئید باقی میمانند، افراد رواننژند تا حدی به موضع افسردهوار رسیدهاند اما به طور کامل آن را حل نکردهاند.
کلاین اضطراب شدیدی را که توسط خیالپردازیهای سادیستی نوزادانه برانگیخته میشود، ریشه اختلال روانی میدانست؛ چه به عنوان علت مستقیم (روانپریشی دوران کودکی) و چه از طریق دفاع. کلاین رواننژندی وسواسی (obsessional neurosis) را به عنوان دفاعی در برابر اضطراب روانپریشانه اولیه مطرح کرد، نه بازگشت به مرحله مقعدی (anal phase).
شایعترین دفاعها در موضع PS عبارتند از: فرافکنی (projection)، درونفکنی (introjection)، همانندسازی فرافکنانه (projective identification)، دونیمسازی (splitting)، همه توانی (omnipotence) و انکار (denial). این دفاعها برای محافظت در برابر اضطرابهای نابودکننده یا شکل فرافکنیشده آنها، یعنی اضطرابهای گزند و آزار، به کار گرفته میشوند. در حالات روانپریشی، چرخه فرافکنی-درونفکنی از کار میافتد و هذیانی مبنی بر تحت کنترل بودن ذهن و یا بدن توسط نیرویی خارجی ایجاد میکند. در اختلالات شخصیت، حس قویتری از یک ابژه خوب وجود دارد، اما شکنندگی این ساختار منجر به سازماندهی ایگو و سوپرایگو حول دفاعهای پارانوئید-اسکیزوئید میشود. به همین دلیل است که کلاین، همانندسازی فرافکنانه را در شرایط مرزی بسیار محوری میداند.
مثال: فردی را در نظر بگیرید که به تازگی وارد یک رابطه عاطفی شده است. او با استفاده از دفاع «دونیمسازی»، شریک عاطفی جدید خود را فردی «کامل» و «تماماً خوب» میبیند و در عین حال، شریک سابق او را فردی «شیطانی» و «تماماً بد» تصور میکند. این کار به او کمک میکند تا از اضطراب ناشی از پذیرش این واقعیت که شریک جدیدش نیز فردی پیچیده با نقاط قوت و ضعف است، اجتناب کند.
بیماران نوروتیک هنوز هم از دفاعهای موضع PS استفاده میکنند، هرچند شخصیت آنها حول این دفاعها سازماندهی نشده است. از دیدگاه کلاین، رواننژندی ریشه در اضطرابهای روانپریشانه مواضع پارانوئید و افسردهوار دارد. ابژه خوب به عنوان یک نیروی متعادلکننده در برابر رشک و نفرت عمل میکند. با این حال، مشکلات نوروتیک عمدتاً به عنوان پیامدهای اضطراب افسردهوار حلنشده در نظر گرفته میشوند.
بسیاری از مشکلات رواننژندی مانند کمالگرایی یا افسردگی، از اضطراب موضع افسردهوار سرچشمه میگیرند؛ یعنی ترس ناخودآگاه از اینکه با پرخاشگری خود به کسانی که دوستشان داریم، آسیب زدهایم. تلاش برای «جبران» این آسیب خیالی، میتواند به رفتارهای ناسازگارانه منجر شود. اگر فرد احساس کند هرگز نمیتواند به اندازه کافی این آسیب را جبران کند، ممکن است دچار کمالگرایی افراطی یا اهمالکاری شود.
مثال: نویسندهای را تصور کنید که از اهمالکاری رنج میبرد. از دیدگاه کلاینی، این مشکل نه ناشی از تنبلی، بلکه از یک ترس ناخودآگاه است: او میترسد که اثرش هرگز آنقدر کامل و بینقص نخواهد بود که بتواند آسیبی را که در خیال به ابژههای محبوب درونیاش (مانند والدین) وارد کرده، «جبران» کند. بنابراین، برای فرار از احساس گناه ناشی از این نقص، به طور کلی از نوشتن اجتناب میکند.
مشکل روانشناختی
|
توضیح بر اساس نظریه کلاین
|
وسواس
|
فرد وسواسی نیاز شدیدی به شواهدی از یک “ابژه کامل” دارد. این نیاز از احساس گناه عمیقی سرچشمه میگیرد که با هرگونه احتمال نقص یا عیب، به شدت تحریک میشود. برای فرد وسواسی، تلاشهای جبرانی برای ترمیم آسیبی که به صورت خیالی به ابژه محبوب وارد کرده، هرگز نمیتواند واقعاً موفقیتآمیز باشد. به همین دلیل، او دائماً درگیر افکار و رفتارهای وسواسی میشود تا به طور موقت احساس گناه خود را تسکین دهد و به خود اطمینان دهد که همه چیز “کامل” است.
|
کمالگرایی (Perfectionism)
|
زمانی که تلاشهای جبرانی ناموفق تلقی شوند، نیاز به جبران به شکل کمالگرایی ادامه مییابد.
|
اهمالکاری (Work Inhibition)
|
اهمالکاری، یک مشکل ساده در مدیریت زمان یا تنبلی نیست، بلکه یک دفاع روانی پیچیده در برابر اضطرابهای عمیق است. این اضطرابها به احساس گناه و ترس از آسیب رساندن به دیگران (که ریشه در روابط اولیه کودکی دارد) مرتبط است. فرد از ترس اینکه مبادا کارش به اندازه کافی کامل نباشد تا آن آسیبها را جبران کند، ترجیح میدهد اصلاً کاری انجام ندهد.
|
افسردگی (Depression)
|
افسردگی زمانی به وجود میآید که فرد یک فقدان را تجربه میکند. این فقدان به او آسیبی را یادآوری میکند که (در خیالپردازیهای نوزادی خود) به “ابژه خوب” وارد کرده است.
|
مالیخولیا (Melancholia)
|
اگر موضع افسردهوار در نوزادی به خوبی حل نشده باشد، هر فقدانی در بزرگسالی این احساس را در فرد زنده میکند که او بار دیگر ابژه محبوب خود را نابود کرده است. این امر نه تنها باعث سوگواری میشود، بلکه ترس از تلافی، مجازات و آزار را نیز به همراه دارد. در این شرایط، سوگواری طبیعی به مالیخولیا تبدیل میشود.
|
افسردگی مزمن (Chronic Depression)
|
این حالت زمانی رخ میدهد که فرد نمیتواند از ترس مداومِ آسیب رساندن به ابژه محبوب فرار کند. در نتیجه، برای محافظت از آن ابژه، مجبور میشود تمام پرخاشگری خود را سرکوب کرده و به سمت خود برگرداند. این فرآیند به یک خودآزاری شدید منجر میشود که در واقع یک تلاش سازگارانه برای جبران و محافظت از ابژه خوب است.
|
ترس شدید از جدایی (مانند آگورافوبیا – Agoraphobia)
|
این ترس زمانی به وجود میآید که فرد به اطمینان دائمی نیاز دارد که ابژه محبوبش نابود نشده است. جدایی فیزیکی از افراد یا مکانهای امن، این ترس را برمیانگیزد که مبادا آن ابژه در غیاب او از بین برود.
|
کلاین معتقد است میزان موفقیت فرد در غلبه بر اضطرابهای موضع افسردهوار، حیاتیترین ویژگی رشد هیجانی اوست و این مفهوم را جایگزین عقده ادیپ به عنوان سازه محوری آسیبزایی میکند.
۳. مدل رشدی خودشیفتگی روزنفلد
هربرت روزنفلد با ارائه مدلی دقیق، درک ما از خودشیفتگی را متحول کرد. مدل او خودشیفتگی را نه صرفاً غرور یا خودخواهی، بلکه به عنوان یک ساختار دفاعی بسیار سازمانیافته و قدرتمند در برابر احساسات بنیادین وابستگی و رشک بازتعریف میکند. فرد خودشیفته برای فرار از درد ناشی از نیاز به دیگران و حسادت به خوبیهای آنها، یک دنیای درونی خیالی میسازد که در آن خود را بینیاز و کامل میپندارد.
روزنفلد حالات خودشیفتهوار را با روابط ابژه قدرتطلبانه و دفاعهایی که یکپارچگی ابژه را انکار میکنند، مشخص میکرد. ساختار شخصیت خودشیفته، دفاعی در برابر حسادت (envy) و وابستگی (dependence) است. او بر مخرب بودن رابطه فرد خودشیفته با دیگران، استفاده بیرحمانه از آنها و انکار نیازش به آنها تأکید میکند. به رسمیت شناختن ابژه به معنای به رسمیت شناختن کنترل ابژه بر «خوبی» و آسیبپذیری خود در برابر جدایی از آن است. اتکا به فرافکنی و همانندسازی فرافکنانه به قدری شدید است که تمایز بین خود و ابژه میتواند محو شود. فردی با آسیبشناسی خودشیفتهوار از دونیمسازی برای ایجاد توهم جدایی خود و دیگری استفاده میکند. فرد خودشیفته از ادغام (fusion) به عنوان دفاعی در برابر حسادت ناشی از احساس جدایی از ابژه استفاده میکند.
ساختار خودشیفتگی اساساً یک سنگر دفاعی است. فرد خودشیفته از دو چیز وحشت دارد: «وابستگی» (پذیرش اینکه به دیگران نیاز دارد) و «حسادت» (حسادت به خوبیهایی که دیگران دارند و او ندارد). پذیرش وابستگی به معنای اعتراف به این است که دیگری چیزی ارزشمند دارد که او فاقد آن است و این بلافاصله رشک شدیدی را برمیانگیزد. بنابراین، فرد خودشیفته به جای پذیرش این واقعیت دردناک، آن را انکار کرده و وانمود میکند که کاملاً بینیاز و برتر است.
مثال: یک مدیرعامل بسیار موفق را تصور کنید که در جمع، به طور مداوم تلاشهای تیم خود را کماهمیت جلوه میدهد و تمام موفقیتها را به خود نسبت میدهد. این رفتار صرفاً از روی تکبر نیست، بلکه یک دفاع است. با انکار ارزش تیم، این مدیر از احساس آسیبپذیری ناشی از وابستگی به آنها و همچنین از رشک نسبت به مهارتهایشان که ممکن است برانگیخته شود، اجتناب میکند.
از طریق همانندسازی درونفکنانه (introjective identification)، فرد خودشیفته ادعای مالکیت بخش خوب ابژه را میکند و در خیال، آن را از آنِ خود میداند. فرآیندهای همانندسازی فرافکنانه به او کمک میکنند تا نقصهای درکشده خود را به دیگران سپرده و سپس آنها را تحقیر و بیارزش کند. خودبزرگبینی (grandiosity)، تحقیر و وابستگی عمیق بر اساس ایدههای ملانی کلاین در مورد مفهوم دفاع مانیک (manic defense) توضیح داده میشوند. وابستگی فرد خودشیفته او را به طرز تحملناپذیری در برابر درد آسیبپذیر میکند، دردی که با حمله بیدلیل به ویژگیهای خوب کسانی که احساس درماندگی و نقص او را به سخره میگیرد، به طور ناموفقی دفع میشود. او برای مقابله با رشک خود، ابژههایش را بیارزش میکند. این تحقیر به او امکان میدهد تا از به رسمیت شناختن خوبی در دیگران اجتناب کند، زیرا این خوبی، حالت هذیانی خود-ایدهآلسازی او را تهدید میکند. شکست همانندسازی فرافکنانه منجر به توقف در رشد سوپرایگو می شود. سوپرایگوی بدوی به بخش وابسته خود حمله میکند و به دیگران فرافکنی میشود که منجر به ترس آزاردهندهای از اینکه دیگران منتقد و حملهکننده هستند، میگردد.
فرد خودشیفته برای حفظ تصویر بزرگنمایانه از خود، از دو مکانیسم قدرتمند استفاده میکند:
- همانندسازی درونفکنانه: یعنی ویژگیهای مثبت دیگران را میدزدد و به خود نسبت میدهد.
- همانندسازی فرافکنانه: یعنی ویژگیهای منفی و ناخواسته خود (مانند احساس بیکفایتی) را به دیگران نسبت داده و سپس آنها را به خاطر داشتن همان ویژگیها تحقیر میکند. این فرآیند به او اجازه میدهد تا خود را پاک و کامل و دیگران را ناقص و بیارزش ببیند.
مثال: فردی با ویژگیهای خودشیفتهوار ممکن است اعتماد به نفس یک مربی موفق را «درونفکنی» کرده و آن را به عنوان ویژگی ذاتی خود معرفی کند (خودبزرگبینی). همزمان، او ممکن است احساسات عمیق بیکفایتی خود را به یک همکار «فرافکنی» کند و سپس آن همکار را به طور مداوم به عنوان فردی نالایق مورد انتقاد و «بیارزشسازی» قرار دهد.
دو نوع خودشیفتگی از دید روزنفلد
نوع خودشیفتگی
|
ویژگیها
|
خودشیفتگی لیبیدویی (پوستنازک)
(libidinal/thin-skinned)
|
ایدهآلسازی خود از طریق درونفکنی یا همانندسازی فرافکنانه با ابژه خوب. این افراد به دنبال اطمینانبخشی هستند و عمیقاً وابستهاند؛ به دنبال تحسین و تأیید دیگران هستند و در برابر انتقاد بسیار شکننده و آسیبپذیرند.
|
خودشیفتگی مخرب (پوستکلفت)
(destructive/thick-skinned)
|
ایدهآلسازی بخشهای مخرب و قدرت طلبانه خود که هیچ وابستگی را تحمل نمیکند و هرگونه محبت واقعی را تحقیر میکند. این افراد موضعی خصمانه، برتر و انزوا طلبانه اتخاذ میکنند.
|
هانا سگال با روزنفلد مخالف است و نیاز به فرض وجود خودشیفتگی لیبیدویی را رد میکند؛ به گفته او، تمام انواع خودشیفتگی ریشه در پرخاشگری بیش از حد دارند. اگر بخشهای مخرب (پرخاشگر، حسود) خود ایدهآلسازی شوند، فرد وسوسه میشود تا هرگونه عشق یا خوبی را که به او عرضه میشود از بین ببرد تا حالت قدرت مطلق نوزادانه را حفظ کند. برای همانندسازی با خودِ مخرب و قدرتطلب، او با خشونت به بخش سالم و دوستداشتنی ذهن خود حمله خواهد کرد و در مواقعی، احساس پوچی و تهی بودن خواهد داشت.
۴. مدلهای شرایط مرزی (بوردرلاین)
برای درک شرایط مرزی (borderline)، باید مستقیماً به پویاییهای موضع پارانوئید-اسکیزوئید بازگردیم. این بخش به بررسی این موضوع میپردازد که چگونه بیثباتی در روابط، تجلی مستقیم دفاعهای بدوی مانند دوپاره سازی و همانندسازی فرافکنانه است. بیماران مرزی در دنیایی سیاه و سفید زندگی میکنند که در آن افراد یا «فرشته» هستند یا «شیطان»، و این نوسان شدید، بازتابی از ناتوانی آنها در یکپارچهسازی جنبههای خوب و بد خود و دیگران است.
ملانی کلاین معتقد بود که نقطه تثبیت (fixation point) برای اسکیزوفرنی در اولین ماههای نوزادی قرار دارد. هانا سگال معتقد بود که فرد روانپریش به اولین ماههای نوزادی، واپسروی میکند. در مدل عصب شناختی اسکیزوفرنی، پذیرفته شده است که اختلالات عملکردی عصبی-رفتاری در واقع پیش از ظهور روانپریشی وجود دارند. به نظر میرسد نقصی در مهارتهای حرکتی، به ویژه حرکات ظریف، و همچنین تأخیر در راه رفتن و صحبت کردن وجود دارد. شواهدی وجود دارد که نشان میدهد کنارهگیری اجتماعی، اضطراب، رفتار عجیب و روابط اجتماعی ضعیف معمولاً در کودکانی که بعداً به بیماریهای اسکیزوفرنیک مبتلا میشوند، مشاهده میشود. شرایط پارانوئید-اسکیزوئید الگوی عملکرد شخصیت مرزی است که در آن دوپاره سازی بر سرکوب غالب است، افراد یا آرمانی سازی میشوند یا ناارزنده سازی، و همانندسازی فرافکنانه حاکم است.
مفهوم «سازمان آسیبشناختی» که جان اشتاینر بعدها آن را با استعاره «پناهگاه روانی» (psychic retreat) توصیف کرد، به یک ساختار دفاعی بسیار سخت و نفوذناپذیر در ذهن اشاره دارد. این ساختار برای محافظت فرد از اضطرابهای طاقتفرسای روانپریشانه یا افسردهوار ساخته شده است. این پناهگاه، فرد را از درد روانی مصون نگه میدارد، اما به قیمت قطع ارتباط با واقعیت. در این حالت، رشد هیجانی و روابط واقعی قطع میشود و به همین دلیل، تغییر درمانی را فوقالعاده دشوار میسازد.
اسپیلیوس دو جزء را برای این ایده مشخص میکند: (۱) تسلط یک «خود بد» بر بقیه شخصیت، که نشان میدهد عناصر مازوخیستی، منحرف و اعتیادآور نیز درگیر هستند، نه فقط پرخاشگری؛ (۲) یک الگوی ساختاریافته از دفاعها و تکانهها که ریشه در جایی بین مواضع پارانوئید-اسکیزوئید و افسردهوار دارد. این دفاعهای روانی در یک سیستم بسیار سفت و سخت اما ناپایدار با هم کار میکنند. این سیستم از فرد در برابر سردرگمی «روانپریشانه» محافظت میکند، اما همچنین تغییر یا پیشرفت درمانی را دشوار و به ندرت کاملاً موفق میسازد. دونیمسازی (Splitting) هم علت و هم معلول دشواری فرد مرزی در حفظ دیدگاهی دوسوگرا و متعادل نسبت به خود و ابژه است؛ دیدگاهی که در نظریه کلاینی مستلزم آن است که او پتانسیل مخرب طاقتفرسای خود را بپذیرد. با داشتن بیش از یک ابژه در دسترس، افراد مرزی ممکن است ناتوانی خود در یکپارچهسازی ابژههای خوب و بد را با قطبی کردن افرادی که با آنها کار میکنند و حمله مداوم به پیوندهای بین آنها، برونیسازی کنند.
توضیح تکمیلی: دونیمسازی یا شکاف (Splitting) مکانیسم اصلی در شخصیت مرزی است. این دفاع مانع از آن میشود که فرد بتواند دیگران (و خود) را به عنوان موجوداتی یکپارچه با ویژگیهای خوب و بد ببیند. در نتیجه، افراد در دنیای آنها یا کاملاً خوب و ایدهآل هستند یا کاملاً بد و بیارزش. این شکاف درونی اغلب به دنیای بیرون فرافکنی میشود و باعث ایجاد هرج و مرج در روابط بینفردی میگردد.
* مثال بالینی: یک بیمار مرزی در بخش بیمارستان ممکن است کارکنان را قطبی کند. او ممکن است یک پرستار را به عنوان فردی کاملاً دلسوز و فهمیده «ایدهآلسازی» کند و همزمان یک پزشک را به عنوان فردی کاملاً بیکفایت و بدخواه «بیارزش» سازد. با این کار، او شکاف درونی خود بین «تماماً خوب» و «تماماً بد» را به محیط بیرونی منتقل کرده و در روابط کارکنان با یکدیگر آشوب ایجاد میکند.
روزنفلد پیشنهاد کرد که تشدید رشک و پرخاشگری، دونیمسازی طبیعی را مختل میکند. هنگامی که عواطف شدید برانگیخته میشوند، ابژه و ایگو به صورت دفاعی دونیم و تجزیه میشوند که منجر به ارائه آشفتهای از روابط آغشته به عواطف شدید میگردد. به دلیل اتکای شدید به فرافکنی و همذاتپنداری فرافکنانه، تمایز خود-ابژه (self-object distinction) محو میشود. درونفکنی مجدد و اضطرابمحور بخشهای ناخواسته خود، هسته یک ساختار سوپرایگوی بدوی است. جان اشتاینر این نوع خاص از سازمان دفاعی را با استعاره «پناهگاههای روانی» (psychic retreats) توصیف میکند که در آن بیمار برای اجتناب از تماس با تحلیلگر و واقعیت، به یک ساختار ذهنی پیچیده پناه میبرد. هنگامی که این ساختار در طول درمان فرافکنی میشود، بیمار میتواند درمانگر را به عنوان فردی بیش از حد منتقد و خصمانه تجربه کند. ممکن است سردرگمی مداومی بین هویت بیمار و تحلیلگر وجود داشته باشد و تحلیلگر به طور مداوم در حال جستجوی تجربه ذهنی خود برای شناسایی فرافکنیهای بیمار باشد تا بتواند آنها را بپذیرد، جذب کند، به کلمات درآورد و به بیمار بازگرداند.
توضیح تکمیلی: چالش اصلی در درمان بیماران مرزی، مدیریت همذاتپنداری فرافکنانه شدید است که مرز بین بیمار و درمانگر را مخدوش میکند. بیمار به طور ناخودآگاه احساسات غیرقابل تحمل خود (مانند خشم، ناامیدی یا پوچی) را به درون درمانگر «میریزد». درمانگر این احساسات را تجربه میکند، گویی که متعلق به خود اوست. وظیفه درمانگر این است که تشخیص دهد اینها فرافکنیهای بیمار هستند، آنها را بدون واکنش نشان دادن پردازش کند و به شکلی قابل فهم به بیمار بازگرداند. این فرآیند را بیون «دربرگیری» یا «حاوی بودن» (containment) مینامد.
* مثال: درمانگر ممکن است در طول جلسه با یک بیمار مرزی، ناگهان احساس بیکفایتی، خشم یا ناامیدی شدیدی کند. او باید بفهمد که این احساسات احتمالاً متعلق به بیمار است که توانایی تحمل آنها را ندارد و به طور ناخودآگاه آنها را به درمانگر منتقل کرده است. وظیفه درمانگر این است که این احساسات را مدیریت کرده و به بیمار بگوید: «به نظر میرسد شما در حال حاضر احساس ناامیدی شدیدی میکنید و شاید نگرانید که من هم نمیتوانم به شما کمک کنم.»
پس از کاوش در این مدلهای نظری پیچیده، اکنون به این پرسش تجربی میپردازیم: کدام شواهد در تحقیقات تحولی مدرن، این صورتبندیهای کلاینی را تأیید یا به چالش میکشند؟
۵. شواهد منطبق با فرمولبندیهای کلاینی
این بخش به مثابه پلی میان نظریه روانکاوی و پژوهشهای تحولی مدرن عمل میکند. در حالی که ایدههای کلاین زمانی کاملاً مبتنی بر گمانهزنیهای بالینی تلقی میشد، مطالعات معاصر بر روی نوزادان، هرچند نه به طور قطعی، اما به شکل جذابی از برخی مفروضات اصلی او در مورد دنیای ذهنی نوزاد حمایت میکنند. این یافتهها نشان میدهند که شاید کلاین به درستی پیچیدگیهای ذهن نوزاد را پیش از آنکه ابزارهای تجربی برای اثبات آن وجود داشته باشد، درک کرده بود.
آیا شواهدی منطبق با ایدههای کلاین وجود دارد؟ پیشنهادات او همیشه توسط برخی به عنوان گمانهزنیهای غیرمحتمل و «بزرگسالنمایانه» (adultomorphic) تلقی میشد. چگونه نوزادان میتوانند خیالپردازیهای پرخاشگرانه داشته باشند، از انتقام بترسند یا احساس حسادت کنند؟ در زمان نگارش کلاین، تحقیقات کمی برای بررسی این موضوع وجود داشت، اما پس از سی سال تحقیق در مورد نوزادان، برخی از گمانهزنیهای «گزاف» کلاین در مورد اوایل کودکی اکنون قابل تصورتر شدهاند. کلاین فرض میکند که تمام محرومیتهای درونی (درد و گرسنگی) «همیشه به عنوان ناکامی بیرونی احساس میشوند». طبقهبندی اولیه مبتنی بر عاطفه با مدلهای معنایی مدرن سازگار است. گرگلی پیشنهاد میکند که نوزاد ممکن است با بازنماییهای متعددی از مادر که توسط حالت عاطفی فعلی نوزاد تعریف شده و در دستههای مثبت و منفی سازماندهی شدهاند، شروع کند.
توضیح تکمیلی: بحث اصلی این است: آیا کلاین به درستی دنیای ذهنی پیچیده نوزاد را شهود کرده بود، یا اینکه صرفاً افکار و احساسات بزرگسالان را به نوزادان نسبت میداد (بزرگسالنمایی)؟ پژوهشهای مدرن نشان میدهند که نوزادان ظرفیتهای شناختی شگفتانگیزی دارند. برای مثال، نوزادان به رویدادهایی که از نظر فیزیکی «غیرممکن» به نظر میرسند (مانند یک جسم که از درون جسمی دیگر عبور میکند) بیشتر خیره میشوند. این نشان میدهد که آنها نوعی درک ذاتی از علیت فیزیکی دارند. این یافته، ایده کلاین مبنی بر اینکه نوزاد ممکن است مادر را «علت» ناراحتی خود بداند، تا حدی قابل قبولتر میکند.
مستندات دقیقی از ظرفیتهای شناختی بسیار انتزاعی و پیچیده نوزاد انسان برای مدتی است که در دسترس قرار دارد. به ویژه، نوزاد به وضوح بین خود و دیگری تمایز قائل میشود. مطالعات درک علیت در نوزادی نشان میدهد که یک استعداد ذاتی برای تحمیل حداقل یک ساختار علی فیزیکی بر تجربه ادراکی وجود دارد. بنابراین، کلاین ممکن است درست بگوید که نوزاد مادر را عامل احساس ناکامی خود میبیند. اما هیچ مدرکی برای حمایت از ادعای ضمنی او مبنی بر اینکه نوزاد با ابژه به عنوان یک موجودیت روانی ارتباط برقرار میکند، وجود ندارد. ملانی کلاین به طور مداوم آگاهی از ذهن را به نوزاد نسبت میداد، چیزی که اکنون میدانیم کودک به احتمال زیاد تا حداقل سال دوم زندگی آن را نخواهد داشت. مفروضات کلاینی در مورد بازنماییهای «ابژه-جزئی» نوزادانه مانند پستانها، آلت تناسلی و غیره، با ماهیت انتزاعی و چندوجهی بازنماییهای نوزاد که در مطالعات آزمایشگاهی آشکار شده، ناسازگار به نظر میرسد. برای مثال، در یک مطالعه اولیه توسط ملتزوف و بورتون، به نوزادان سههفتهای پستانکهایی با اشکال مختلف نشان داده شد که یکی از آنها را قبلاً از طریق لامسه تجربه کرده بودند. نوزادان ترجیح دادند به پستانکی نگاه کنند که قبلاً تجربه کرده بودند، که این امر حاکی از انتقال بینوجهی شکل است. با این وجود، مدل پژوهشمحور نوظهور ذهن انسان به طور فزایندهای اهمیت ایدههای ذاتی و «سیمکشی شده» را به رسمیت میشناسد و در این زمینه، برخی از ایدههای ملانی کلاین دیگر به اندازه گذشته دور از ذهن به نظر نمیرسند.
توضیح تکمیلی: نقطه اصلی اختلاف بین نظریه کلاین و علم تحولی مدرن، فرض کلاین مبنی بر توانایی نوزاد در درک دیگران به عنوان موجوداتی روانشناختی با نیت و فکر است. یافتههای امروزی نشان میدهند که این «نظریه ذهن» (theory of mind) بسیار دیرتر رشد میکند. مطالعه پستانک نشان میدهد که بازنمایی نوزاد از جهان، انتزاعی (شکل کلی پستانک) و چندوجهی (انتقال از لامسه به بینایی) است، نه مجموعهای از ابژههای جزئی و ملموس (پستان).
* مثال: یک کودک یکساله را تصور کنید که مادرش را با چهرهای غمگین میبیند. نوزاد ممکن است به چهره غمگین (عاطفه) واکنش نشان دهد و شاید حتی خودش نیز ناراحت شود، اما بعید است که بتواند بفهمد چرا مادرش غمگین است یا چه فکری در سر دارد. این شکاف نشاندهنده تفاوت بین نظریه کلاین و روانشناسی تحولی کنونی است، هرچند که ایده کلی او در مورد وجود ساختارهای ذاتی ذهنی، روز به روز در حال پذیرفته شدن است.
این شواهد، ما را به سمت یک ارزیابی انتقادی و متعادل از چارچوب کلاینی سوق میدهد.
۶. نقد و ارزیابی
این بخش پایانی، یک ارزیابی انتقادی از نظریه کلاینی ارائه میدهد. هدف آن، اذعان به تأثیر عمیق و سودمندی بالینی این نظریه و در عین حال، پرداختن به مجادلات قابل توجه، ابهامات مفهومی و تفاوتهای آن با مدلهای روانپزشکی رایج است. نظریه کلاین هم به دلیل غنای خود و هم به دلیل کاستیهایش، همچنان موضوع بحث و بررسی جدی در محافل روانکاوی و روانشناسی است.
ایدههای کلاین بحث و جدل و احساسات منفی قابل توجهی را برانگیخته است. نگرانیها در مورد نسبت دادن ظرفیتهای روانشناختی بزرگسالان به نوزادان پیشتر مورد بررسی قرار گرفت. اینکه آیا شواهدی برای ادعاهای وجود حالات روانی آسیبشناختی در نوزادی، مانند اضطرابهای «شبیه به روانپریشی» وجود دارد، بیشتر مورد تردید است. شدت عاطفه در نوزادی کاملاً از هم گسیخته است زیرا نوزاد ظرفیت خودتنظیمی کمی دارد. بزرگسال روانپریش نیز در تنظیم عواطف خود شکست میخورد. این امر پیوندی بین این دو را اثبات نمیکند. محتوای ناتنظیمی هیجانی در روانپریشی به احتمال زیاد شباهتی به حالت نوزاد ندارد. محتوای روانپریشی شامل بیشمار بازنمایی است که در طول کودکی و بزرگسالی به دست آمدهاند، در حالی که ناتنظیمی نوزاد احتمالاً محتوای خاص بسیار کمتری دارد.
توضیح تکمیلی: یکی از انتقادات اصلی این است که نمیتوان خط مستقیمی بین ناتنظیمی هیجانی یک نوزاد و روانپریشی یک بزرگسال ترسیم کرد. اگرچه هر دو حالت شامل پریشانی شدید و از هم گسیختگی هستند، اما محتوای آنها کاملاً متفاوت است. پریشانی نوزاد، خام و بدون ساختار است، در حالی که تجربه روانپریشانه یک بزرگسال حول باورها، خاطرات و هذیانهای پیچیده سازمان یافته است.
* مثال: گریه یک نوزاد گرسنه را در نظر بگیرید؛ این یک حالت پریشانی خالص و سازماننیافته است. حال آن را با تجربه یک بزرگسال روانپریش مقایسه کنید که معتقد است غذایش مسموم شده است. این نیز یک حالت پریشانی شدید است، اما حول یک هذیان پیچیده و نمادین سازمان یافته است که نوزاد فاقد آن است.
مهمتر از آن، اکثر روانپزشکان به سرعت اشاره میکنند که استفاده کلاینی از اصطلاح «روانپریش» به هیچ وجه با توصیفات رسمی روانپزشکی مطابقت ندارد. مفهوم «همذاتپنداری فرافکنانه» به طور گسترده مورد انتقاد قرار گرفته است، اما به دلیل ارتباط آن با پدیدههای بالینی بینفردی همچنان مورد استفاده قرار میگیرد. این مفهوم جذاب است زیرا توانایی بیشک این بیماران را در «رفتن زیر پوست» دیگران منتقل میکند. اینکه آیا مفهومی از نظر روانشناختی «گزاف» مانند همذاتپنداری فرافکنانه برای توصیف این پدیدهها ضروری است یا اینکه مفاهیم سادهتری مانند «پاسخدهی به نقش» (role responsiveness) سندلر کافی هستند، موضوعی بحثبرانگیز است. مفهوم «غریزه مرگ» نیز در نظریه روانکاوی کنونی مورد مناقشه است و بسیاری آن را مشکلساز و غیرضروری میدانند. با این حال، ارزش بالینی مفهوم رشک، برای مثال در تجربه رایج بیمارانی که با تمام تلاشها برای کمک به آنها مخالفت میکنند، به سختی قابل انکار است.
توضیح تکمیلی: مفهوم «همذاتپنداری فرافکنانه» یکی از بحثبرانگیزترین و در عین حال پرکاربردترین مفاهیم کلاینی است. منتقدان آن را مفهومی بیش از حد پیچیده و غیرضروری میدانند و مفاهیم جایگزین سادهتری را پیشنهاد میکنند. با این حال، بسیاری از درمانگران ارزش بالینی آن را انکارناپذیر میدانند، زیرا به خوبی تجربه قدرتمند و ملموسِ تحت تأثیر قرار گرفتن توسط احساسات ناخودآگاه بیمار را توصیف میکند.
* مثال: درمانگری را تصور کنید که با بیماری کار میکند که مدام باعث میشود او احساس بیکفایتی و بیفایدگی کند. در حالی که نظریههای دیگر ممکن است این پدیده را توضیح دهند، مفهوم «همذاتپنداری فرافکنانه» به طور منحصر به فردی این احساس قوی را به تصویر میکشد که بیمار به طور ناخودآگاه احساسات بیارزشی خود را «به درون» درمانگر «قرار داده» است تا چیزی را که نمیتواند به زبان بیاورد، منتقل کند.
انتقادات دیگر به «ابهام» توصیفات کلاین میپردازند. دستیابی به «موضع افسردهوار» برخی از ابهامات اصطلاحات کلاینی را نشان میدهد. این تغییر به وضوح حاکی از یک دگرگونی کیفی در درک ابژه از جزئی به کلی است. با این حال، مشخص نیست که آیا این همچنین به معنای (الف) آگاهی از احساسات متناقض در مورد یک شخص (مانند عشق و نفرت) است؛ (ب) یکپارچگی ناخودآگاه تصاویر مختلف؛ یا (ج) توانایی تشخیص اینکه یک شخص میتواند احساسات متناقض ایجاد کند. دستیابی به این ظرفیتها در زمانهای بسیار متفاوتی از رشد رخ میدهد. برای مثال، کودکان زیر پنج سال در تشخیص هیجانات آمیخته با هم مشکل زیادی دارند، اما میتوانند از سال اول زندگی یک شخص را گاهی عصبانی و گاهی مهربان بازنمایی کنند. با این حال، درک احساسات خودشان در مورد آن شخص احتمالاً تا زمان رشد ظرفیت بازتابی در اواخر سال دوم و اوایل سال سوم، بسیار جزئی باقی میماند. با وجود این، کار نویسندگان کلاینی پیشرفت بزرگی در روشن کردن رابطه بین رشد هیجانی و عملکرد روانی است و به پیشرفتهای اساسی در زمینه آسیبشناسی روانی تحولی کمک کرده است.
توضیح تکمیلی: یکی از انتقادات به نظریه کلاین، عدم دقت و «مبهم بودن» برخی از مفاهیم کلیدی آن است، مانند «دستیابی به موضع افسردهوار». این عدم شفافیت، کاربرد تجربی این مفاهیم را دشوار میسازد.
* مثال: وقتی میگوییم کودکی به «موضع افسردهوار» رسیده است، منظور چیست؟ آیا به معنای یکپارچگی ناخودآگاه تصاویر خوب و بد مادر است (که در سال اول زندگی ممکن است)؟ یا توانایی آگاهانه برای بیان «من مامان را دوست دارم، اما الان از دستش عصبانی هستم» (که تا قبل از پنج سالگی بسیار دشوار است)؟ این دو سطح از یکپارچگی در مراحل بسیار متفاوتی از رشد اتفاق میافتند، و فرمولبندی اصلی کلاین این پیچیدگی را به طور کامل در نظر نمیگیرد. با وجود این ابهامات، نظریه او سهم عظیمی در درک رشد روانی داشته است.
منبع :
Psychoanalytic Theories (2003): Perspectives from Developmental Psychopathology
Peter Fonagy و Mary Target
🌿 آیا نیاز به مشاوره دارید؟
در مقاطع مختلف زندگی، گفتوگو با یک مشاور میتواند مسیرتان را روشنتر کند.
جهت رزرو وقت مشاوره حضوری یا آنلاین، با ما در ارتباط باشید.