مدل ذهنی سازی فوناگی و تارگت
توانایی ذهنی سازی (فکر کردن درباره حالات ذهنی)، که برای سلامت روان (خود-سازماندهی و تنظیم هیجان) ضروری است، از دل رابطه دلبستگی اولیه با مراقب رشد میکند.
بر اساس مشاهدات تجربی و نظری فوناگی و تارگت، ظرفیت درک رفتار بینفردی بر اساس حالات ذهنی، یک عامل کلیدی در خود-سازماندهی و تنظیم عواطف است، و این ظرفیت در بستر روابط دلبستگی اولیه کسب میشود. این ظرفیت به عنوان «ذهنیسازی» شناخته میشود و به صورت کارکرد بازتابی (reflective function) عملیاتی می شود.
ما رفتار خودمان و دیگران را نه به عنوان حرکات فیزیکی صرف، بلکه به عنوان نتیجهی دنیای درونی آنها (باورها، احساسات، نیتها، خواستهها و…) درک میکنیم. مثلا: وقتی میبینید کسی به سمت یخچال میرود، به طور خودکار فکر نمیکنید «یک بدن در حال حرکت به سمت یک جعبه فلزی است». به جای آن، شما یک حالت ذهنی را به او نسبت میدهید: «او احتمالاً تشنه یا گرسنه است و میخواهد چیزی برای خوردن یا نوشیدن پیدا کند». این توانایی برای هر تعامل اجتماعی موفق ضروری است. بدون آن، دنیای اجتماعی مجموعهای از رفتارهای غیرقابل پیشبینی و بیمعنا خواهد بود. این ظرفیت بنیادین همان چیزی است که فوناگی و تارگت آن را ذهنیسازی (mentalization) مینامند.
«ذهنی سازی» فقط برای درک دیگران نیست، بلکه برای درک و مدیریت خودمان نیز حیاتی است.
- خود-سازماندهی (self-organization): به معنای داشتن یک حس منسجم و پایدار از «خود» است. وقتی شما میتوانید به افکار و احساسات خودتان فکر کنید (یعنی خودتان را ذهنی سازی کنید)، میتوانید بفهمید چرا کارهای خاصی را انجام میدهید، الگوهای رفتاری خود را تشخیص دهید و یک هویت باثبات برای خود بسازید.
- تنظیم عواطف (affect regulation): این بخش به توانایی مدیریت و تعدیل هیجانات اشاره دارد. وقتی شما میتوانید احساس خود را بشناسید و درباره آن فکر کنید (مثلاً «من الان عصبانی هستم چون احساس میکنم به من بیاحترامی شده است»)، این کار به شما فاصلهای روانشناختی از آن احساس میدهد. این فاصله به شما اجازه میدهد تا به جای واکنش فوری و تکانشی، هیجان خود را مدیریت کنید. در واقع، تنظیم عواطف مقدمهای برای ذهنی سازی است، اما وقتی ذهنی سازی رشد میکند، ماهیت تنظیم هیجان را کاملاً متحول میکند. بنابراین، ذهنی سازی ابزاری است که به ما کمک میکند تا کشتی وجود خود را در دریای متلاطم هیجانات و روابط اجتماعی هدایت کنیم.
ظرفیت ذهنی سازی در بستر روابط دلبستگی اولیه کسب میشود. این یکی از مهمترین ادعاهای نظریه است: ذهنی سازی یک توانایی ذاتی و ژنتیکی نیست که با آن به دنیا بیاییم. بلکه، این ظرفیت به طور مستقیم در دل تعاملات اولیه کودک با مراقبین اصلی خود، به ویژه مادر، شکل میگیرد. چگونه؟ یک مراقب حساس و پذیرا، به طور مداوم حالات ذهنی را به کودک نسبت میدهد. او با کودک طوری رفتار میکند که گویی کودک دارای نیت، خواسته و احساسات است. برای مثال، وقتی نوزاد گریه میکند، مادر با خود فکر میکند «آیا گرسنه است؟ آیا نیاز به آغوش دارد؟» و با این فرض با او رفتار میکند.
این تعاملات مکرر، مانند آینهای عمل میکند که کودک به تدریج تصویر ذهن خود را در آن میبیند. او یاد میگیرد که رفتارهایش معنادار هستند و از یک دنیای درونی نشأت میگیرند. این فرآیند، پایه و اساس توانایی ذهنی سازی را میسازد.
برای اینکه بتوان یک مفهوم نظری مانند «ذهنی سازی» را به صورت علمی مطالعه و اندازهگیری کرد، باید آن را به یک شاخص قابل سنجش تبدیل نمود. کارکرد بازتابی دقیقاً همین شاخص است. این اصطلاح به ظرفیت قابل مشاهده و قابل اندازهگیری یک فرد برای تأمل (reflect) بر حالات ذهنی خود و دیگران اشاره دارد. محققان معمولاً این ظرفیت را از طریق تحلیل مصاحبهها (مانند مصاحبه دلبستگی بزرگسالان) ارزیابی میکنند. آنها بررسی میکنند که فرد تا چه حد میتواند تجربیات خود، به ویژه روابط کودکیاش، را بر اساس حالات ذهنی (افکار، احساسات، باورها) توضیح دهد، نه فقط به عنوان توصیف خشک و خالی وقایع. امتیاز بالا در «کارکرد بازتابی» نشاندهنده توانایی قوی در «ذهنی سازی» است.
طرح رشدی فوناگی و تارگت
کودک با یک حس از پیش ساخته شده از «خود» به دنیا نمیآید. درک او از اینکه «من» یک موجود مستقل با افکار، احساسات و نیتهای خاص خودم هستم، یک دستاورد رشدی است که از طریق تعامل با دیگران به دست میآید.
ما خودمان را به عنوان یک فرد دارای ذهن کشف میکنیم، چون دیگران (مخصوصاً والدینمان) با ما طوری رفتار میکنند که انگار ما یک ذهن داریم. مراقب حساس، گریه کودک را فقط یک صدا نمیبیند، بلکه آن را نشانهای از یک حالت درونی (مثل گرسنگی، ترس یا نیاز به آغوش) تفسیر میکند و به آن پاسخ میدهد. این فرآیند به کودک کمک میکند تا به تدریج ارتباط بین حالات درونی و رفتارهای بیرونی خود را بفهمد.
- عامل ذهنی (Mental Agent): این اصطلاح به معنای درک این است که شما یک فرد با یک ذهن فعال هستید. رفتارهای شما بیدلیل و تصادفی نیستند، بلکه توسط دنیای درونی شما (باورها، خواستهها، احساسات) هدایت میشوند. شما یک «عامل» هستید که میتوانید بر اساس نیتهای خود عمل کنید.
- تجربه بینفردی (Interpersonal Experience): کودک این درک را در تنهایی به دست نمیآورد. این درک مستقیماً از دل تعاملات او با دیگران، به ویژه مراقبین اصلیاش، جوانه میزند.
- روابط اُبژه اولیه (Primary Object Relationships): این یک اصطلاح روانکاوانه است که به اولین و مهمترین روابط کودک، یعنی رابطه با والدین یا مراقبین اصلی، اشاره دارد. این روابط، بستری هستند که در آن خودِ روانشناختی (psychological self) کودک ساخته میشود.
دو مؤلفه ذهنیسازی:
ذهنی سازی یک فرآیند دو وجهی است که هر دو وجه آن برای عملکرد سالم ضروری هستند:
- مؤلفه خود-بازتابی (Self-Reflective Component): این به توانایی نگاه کردن به درون و تأمل در مورد دنیای ذهنی خودمان اشاره دارد. یعنی بتوانیم از خود بپرسیم: «چرا من این احساس را دارم؟»، «چه فکری در سر من میگذرد؟»، «قصد من از انجام این کار چیست؟». این جنبه برای خودآگاهی و خود-سازماندهی (self-organization) حیاتی است.
- مؤلفه بینفردی (Interpersonal Component): این به توانایی درک و تأمل در مورد دنیای ذهنی دیگران اشاره دارد. یعنی بتوانیم تصور کنیم که در ذهن شخص دیگری چه میگذرد: «او احتمالاً از این حرف من ناراحت شد»، «شاید قصد او کمک کردن بود، هرچند نتیجه خوبی نداشت». این جنبه برای همدلی و مدیریت روابط اجتماعی ضروری است.
وقتی این دو مؤلفه با هم کار میکنند، یک توانایی شناختی و عاطفی بسیار مهم در کودک شکل میگیرد: توانایی تمایز قائل شدن بین آنچه در ذهن اتفاق میافتد و آنچه در دنیای واقعی رخ میدهد.
- تمایز واقعیت درونی از بیرونی (Inner from Outer Reality): کودک یاد میگیرد که افکار و احساساتش با واقعیت بیرونی یکسان نیستند. برای مثال، صرفاً چون او از تاریکی میترسد، به این معنی نیست که یک هیولا واقعاً در اتاق وجود دارد. این توانایی به او کمک میکند تا اضطراب خود را مدیریت کند و اسیر تخیلات خود نشود.
- تمایز فرآیندهای درونی از رویدادهای بینفردی: کودک میفهمد که احساسات و افکار او علت مستقیم رویدادهای بیرونی نیستند و بالعکس. مثلاً، اگر والدینش با هم بحث میکنند، میفهمد که این لزوماً به خاطر کار بدی که او انجام داده نیست. این تمایز برای داشتن روابط سالم و جلوگیری از سرزنش بیجای خود یا دیگران، حیاتی است.
حس «خود» یک ساختار روانشناختی است که به مرور زمان و طی دوران کودکی شکل میگیرد و پیچیدهتر میشود. رشد «خودِ روانشناختی» به شدت به کیفیت تعامل کودک با مراقبینش بستگی دارد. این مراقبین باید ویژگیهای خاصی داشته باشند:
- سالم (Benign): نیت خیرخواهانه داشته باشند و تهدیدآمیز نباشند.
- بازتابنده (Reflective): خودشان قادر به ذهنیسازی باشند و بتوانند حالات ذهنی کودک را درک کرده و به او بازتاب دهند.
- به اندازه کافی هماهنگ (Sufficiently Attuned): بتوانند به شکلی حساس و پاسخگو با نیازهای عاطفی کودک هماهنگ شوند.
ذهنی سازی فراتر از یک فرآیند شناختی است
ممکن است به نظر برسد که «فکر کردن درباره حالات ذهنی» یک فعالیت کاملاً فکری است، اما فوناگی و تارگت استدلال میکنند که ریشه این توانایی در تجربیات عاطفی اولیه ما قرار دارد. یک نوزاد با درک روشنی از احساسات خود به دنیا نمیآید. او فقط امواج شدیدی از تجربیات جسمی و عاطفی را حس میکند (ناراحتی، آرامش، گرسنگی، ترس). این احساسات خام و سازماننیافته هستند. کودک اولین بار از طریق تعامل با مراقبش، معنای این حالات درونی را «کشف» میکند. وقتی مادر به گریه نوزاد با نگرانی و دلسوزی پاسخ میدهد، به آن احساس خام، یک «شکل» و یک «معنا» میبخشد. در واقع، کودک احساسات خود را در آینه واکنشهای عاطفی مراقبش میبیند و میشناسد. بنابراین، پایه و اساس درک ذهن، از درک احساسات شروع میشود.
سنگ بنای ذهنی سازی تنظیم عواطف است
تنظیم عواطف(Affect Regulation) به معنای توانایی تعدیل و مدیریت حالات هیجانی است. این توانایی مستقیماً به ذهنی سازی وابسته است. برای اینکه بتوانید یک هیجان شدید را کنترل کنید، ابتدا باید بتوانید آن را بشناسید، دربارهاش فکر کنید و از آن فاصله بگیرید. این دقیقاً همان کاری است که ذهنی سازی انجام میدهد. این فرآیند به شکوفایی حس «خود» (self) و «عاملیت» (agency) کمک میکند، زیرا به شما این حس را میدهد که شما تحت کنترل کامل هیجانات خود نیستید، بلکه میتوانید بر آنها تأثیر بگذارید.
- مرحله اول: تنظیم عواطف مقدمهای برای ذهنی سازی است. کودک ابتدا از طریق کمک مراقبش یاد میگیرد که آرام شود (تنظیم هیجان). این تجربه امن، فضایی را برای رشد توانایی فکر کردن درباره حالات ذهنی فراهم میکند.
- مرحله دوم: هنگامی که کودک توانایی ذهنی سازی را کسب میکند، ابزار بسیار قدرتمندتری برای مدیریت هیجانات خود به دست میآورد. او دیگر فقط به کمک بیرونی برای آرام شدن وابسته نیست. او میتواند به صورت درونی با احساساتش کار کند. در این مرحله، تنظیم هیجان فقط به معنای «آرام شدن» نیست، بلکه به ابزاری برای «تنظیم خود» (regulating the self) تبدیل میشود؛ یعنی حفظ یکپارچگی و حس هویت در مواجهه با چالشهای عاطفی.
عاطفه مندی ذهنیشده، اوج رشد عاطفی است
این مفهوم، که توسط جوریست معرفی شده، شکل بالغ و پیشرفته تنظیم عواطف را توصیف میکند. عاطفیت ذهنیشده (Mentalized Affectivity) صرفاً به این معنا نیست که شما بتوانید به صورت عقلانی بگویید «من عصبانی هستم». بلکه به معنای یک درک عمیق و تجربی (experiential understanding) از احساساتتان است. شما نه تنها میدانید که عصبانی هستید، بلکه میتوانید معانی ذهنی پشت آن را کشف کنید: «من عصبانی هستم چون این وضعیت مرا به یاد زمانی میاندازد که در کودکی نادیده گرفته میشدم و این احساس بیارزشی به من می دهد».
به همین دلیل است که این مفهوم در مرکز روان درمانی قرار دارد. هدف درمان کمک به فرد برای رسیدن به همین درک عمیق است. بسیاری از مشکلات روانی از ناتوانی در همین سطح ناشی میشوند. ما ممکن است از احساسات واقعی خود بیخبر باشیم یا آنها را اشتباه تفسیر کنیم. برای مثال، ممکن است اضطراب خود را به شکل خشم نشان دهیم یا برعکس.
ما نه تنها در برابر احساسات دردناک خاص مقاومت میکنیم، بلکه گاهی در برابر کل فرآیند «احساس کردن» مقاومت میکنیم. این میتواند به بازداری عملکردهای ذهنی (inhibitions of mental functioning) منجر شود، جایی که فرد خود را از کل دنیای غنی عاطفی محروم میکند و زندگی برایش بیروح و مکانیکی میشود.
دو نظریه رشدی که ارتباط تنگاتنگی با ذهنی سازی دارند
۱. نظریه دلبستگی جان بالبی
نظریهپردازانی مانند جان بالبی معتقد بودند که کارکرد تکاملی اصلی دلبستگی، تضمین بقای فیزیکی نوزاد است (نزدیک ماندن به مراقب برای محافظت). فوناگی و تارگت با این موضوع موافق هستند اما یک لایه عمیقتر به آن اضافه میکنند. آنها استدلال میکنند که یک کارکرد تکاملی دیگر و بسیار مهم برای روابط دلبستگی اولیه، ایجاد یک محیط امن برای کودک است تا بتواند در آن، ذهن خود و دیگران را درک کند. به عبارت دیگر، رابطه دلبستگی فقط برای بقای فیزیکی نیست، بلکه برای رشد «خودِ روانشناختی» کودک نیز حیاتی است.
۲. نظریه بیوفیدبک اجتماعیِ بازتاب عاطفی (Social Biofeedback Theory of Parental Affect Mirroring)
این نظریه، که توسط گرگلی و واتسون ارائه شده، مکانیسم دقیق این فرآیند رشدی را توضیح میدهد. بیایید مراحل آن را بررسی کنیم:
- ابراز هیجان خودکار نوزاد. یک نوزاد را تصور کنید که احساس ناراحتی میکند (مثلاً گرسنه است یا میترسد). او این احساس را به صورت خودکار و غیرارادی از طریق گریه، حالت چهره (اخم کردن) یا صداهای دیگر نشان میدهد. در این مرحله، نوزاد هنوز درک روشنی از اینکه «من ناراحت هستم» ندارد؛ این فقط یک واکنش فیزیکی و هیجانی است.
- بازتاب هیجانی (Mirroring) توسط والد. مادر یا مراقب حساس، هیجان نوزاد را میبیند و به آن پاسخ میدهد. او حالت چهره نوزاد را تقلید یا بازتاب میدهد. مثلاً، ممکن است با چهرهای که کمی نگران است و صدایی دلسوزانه بگوید: «اوه، عزیزم خیلی ناراحتی؟». این بازتاب، یک تقلید دقیق و ۱۰۰٪ نیست. والد معمولاً آن را به شکلی اغراقآمیزتر و بازیگوشانه نشان میدهد تا مشخص باشد که این احساس خودِ والد نیست، بلکه بازتابی از احساس نوزاد است. به این ویژگی «نشانهدار بودن» (markedness) گفته میشود.
- تشخیص احتمالی (Contingency Detection) توسط نوزاد. نوزاد دارای یک مکانیسم ذاتی برای تشخیص الگوها است. او متوجه میشود که هر وقت او یک حالت خاصی به خود میگیرد (گریه میکند)، مراقبش نیز بلافاصله یک حالت چهره و صدای متناسب با آن را نشان میدهد. او این همزمانی و وابستگی را درک میکند: «واکنش مادر من به حالت چهره من وابسته است».
این پیوندی که در ذهن نوزاد بین هیجان خودش و بازتاب والد شکل میگیرد، دو اثر بسیار مهم و حیاتی دارد :
- اثر اول: شکلگیری «خود» به عنوان یک عامل تنظیمکننده (Regulating Agent) : نوزاد متوجه میشود که میتواند با ابراز هیجان خود، واکنش والد را کنترل کند. وقتی او گریه میکند، مادر با چهرهای همدلانه به او نگاه میکند و سپس او را آرام میکند (مثلاً در آغوش میگیرد یا به او شیر میدهد). در نتیجه، نوزاد یاد میگیرد که ابراز هیجان او منجر به بهبود حالش میشود. این فرآیند به او حس عاملیت و کنترل میدهد و پایههای اولیه این درک را میسازد که: «من میتوانم بر احساسات خودم تأثیر بگذارم و آنها را تنظیم کنم».
- اثر دوم: ایجاد یک بازنمایی مرتبه دوم از عواطف (Second-Order Representation) : بازتاب هیجان توسط والد مانند یک آینه عمل میکند. نوزاد حالت درونی مبهم و آشفتهی خود را در چهره والد به شکلی واضحتر و قابل مدیریتتر میبیند. این باعث میشود که یک «بازنمایی ذهنی» از آن هیجان در ذهن نوزاد شکل بگیرد.
این «بازنمایی مرتبه دوم» بسیار مهم است زیرا به کودک اجازه میدهد:
- احساساتش را به صورت درونی مدیریت کند: به جای اینکه فقط از طریق عمل (مثل گریه کردن شدید) هیجانش را تخلیه کند، حالا میتواند آن را در ذهن خود پردازش کند. این اساس کنترل تکانه است.
- احساساتش را بشناسد و به اشتراک بگذارد: آن هیجان دیگر یک حس گیجکننده و درونی نیست، بلکه چیزی است که یک «شکل» و «نام» دارد و میتوان آن را با دیگری به اشتراک گذاشت.
چه اتفاقی میافتد اگر این فرآیند به درستی انجام نشود؟ اگر ابراز هیجان والد، وابسته به هیجان نوزاد نباشد؛ یعنی والد هیجان نوزاد را اشتباه تشخیص دهد یا به آن بیتوجه باشد، این فرآیند مختل میشود. در این حالت، نوزاد نمیتواند حالت درونی خود را به درستی «برچسبگذاری» کند. در نتیجه، احساسات او گیجکننده، غیرنمادین (unsymbolized) و دشوار برای تنظیم باقی میمانند. این میتواند پایهای برای مشکلات بعدی در تنظیم عواطف و آسیبشناسی روانی باشد.
جستجو برای یک بازنمایی (Representation)
وقتی یک کودک دچار پریشانی (مثلاً ترس، درد یا خشم) میشود، در یک حالت هیجانی شدید، آشفته و غیرقابل مدیریت غرق میشود. این احساس برای او خام و وحشتناک است. در این لحظه، کودک به صورت غریزی به چهره و واکنش مراقب خود نگاه میکند. اما او فقط به دنبال آرامش فیزیکی (مثل بغل کردن) نیست. او به دنبال چیزی عمیقتر است:
- بازنمایی از حالت ذهنی خود (Representation of his mental state): کودک به دنبال دیدن انعکاس احساساتش در ذهن مراقب است. او میخواهد ببیند که مراقبش، این آشفتگی درونی او را درک کرده است. این بازنمایی خارجی (در چهره و صدای والد) به احساس درونی کودک، یک “شکل” و یک “معنا” میدهد.
- درونیسازی (Internalize): هدف نهایی این است که کودک این بازنمایی مدیریتشده را که از والدش دریافت کرده، به درون خود ببرد و مال خود کند.
- تنظیم عواطف و خود-تنظیمی: با درونیسازی این بازنمایی، کودک فقط برای همان لحظه آرام نمیشود، بلکه یک “الگوی ذهنی” برای مدیریت هیجانات در آینده یاد میگیرد. او میآموزد که هیجانات شدید، هرچقدر هم که ترسناک باشند، قابل درک، قابل مدیریت و موقتی هستند. این سنگ بنای توانایی خود-تنظیمی (self-regulation) در آینده است.
یک مراقب ایمن و حساس، کاری فراتر از تقلید صرف هیجان کودک انجام میدهد. اگر والد فقط چهرهای وحشتزده را در پاسخ به ترس کودک نشان دهد، این کار نه تنها آرامشبخش نیست، بلکه میتواند وحشت کودک را تشدید کند، زیرا به او این پیام را میدهد که “این احساس آنقدر ترسناک است که حتی والد من هم از آن وحشت کرده است”. به این حالت، بازتاب واقعگرایانه و فاقد نشانهگذاری (unmarked realistic mirroring) میگویند که میتواند به آسیبزایی منجر شود.
ارتباط با مفهوم دربرگیری (Containment)
بیون معتقد بود نوزاد احساسات شدیدی را تجربه میکند که قادر به پردازش آنها نیست (او اینها را “عناصر بتا” مینامید). نوزاد این احساسات غیرقابل تحمل را به مادرش “فرافکنی” میکند. مادر، با ظرفیت روانی خود، این هیجانات خام را میگیرد، آنها را پردازش کرده و به شکلی قابل هضم و معنادار به کودک بازمیگرداند. این فرآیند به کودک کمک میکند تا به تدریج توانایی فکر کردن درباره احساساتش را پیدا کند. کاری که مراقب ایمن در مدل فوناگی انجام میدهد، دقیقاً همین فرآیند “دربرگیری” است. او هیجان غیرقابل مدیریت کودک را میگیرد، آن را با توانایی خود برای کنار آمدن ترکیب میکند و به شکلی قابل مدیریت به کودک بازمیگرداند .
ظهور تفکر نمادین
هماهنگی(Harmoniousness) رابطه مادر و کودک به ظهور تفکر نمادین کمک میکند (ورنر و کاپلان، ۱۹۶۳؛ ماهلر و همکاران، ۱۹۷۵؛ ویگوتسکی، ۱۹۷۸). این به معنای یک رابطه حساس، پاسخگو و دوطرفه است که در آن مادر به حالات و نیازهای کودک به طور مناسب پاسخ میدهد و یک تعامل روان و ایمن بین آنها برقرار است. تفکر نمادین (Symbolic Thought)، یک جهش شناختی بزرگ در رشد کودک است. به این معنا که کودک میفهمد یک چیز (مانند یک کلمه، یک تصویر یا یک شیء) میتواند نماینده یا نماد چیز دیگری باشد که حضور فیزیکی ندارد. زبان، بازیهای وانمودی و توانایی فکر کردن درباره گذشته و آینده، همگی به تفکر نمادین وابستهاند.
ایده اصلی این است که در یک رابطه ایمن و هماهنگ، کودک احساس امنیت کافی برای کاوش دنیا و ساختن بازنماییهای ذهنی از آن را پیدا میکند. تعاملات کلامی و غیرکلامی با مادر به او کمک میکند تا به تدریج برای تجربیات و احساساتش، نماد(مثل کلمات) پیدا کند.
جان بالبی (Bowlby)، بنیانگذار نظریه دلبستگی، این ایده را یک گام جلوتر برد. او تشخیص داد که یک گام رشدی حیاتی زمانی رخ میدهد که کودک به «ظرفیت تصور مادرش به عنوان فردی با اهداف و علایق جدا از خود» دست مییابد. این لحظه، نقطه آغاز واقعی ذهنیسازی (mentalization) بینفردی است. تا قبل از این، کودک دنیا را عمدتاً از دیدگاه خودمحور خود تجربه میکند. اما در این مرحله، او شروع به درک این موضوع میکند که مادرش یک “ذهن” مستقل دارد. او متوجه میشود که مادرش ممکن است خواستهها، باورها و احساساتی داشته باشد که با خواستههای او متفاوت است. این درک، اساس توانایی برای همدلی، پیشبینی رفتار دیگران و داشتن روابط اجتماعی پیچیده است.
مطالعه ماس و همکاران (۱۹۹۵) نشان داد که دلبستگی ایمن کودک با مادرش، یک پیشبینیکننده قوی برای ظرفیت فراشناختی (metacognitive capacity) اوست. فراشناختی به زبان ساده، یعنی «فکر کردن درباره فکر کردن». این شامل توانایی نظارت و کنترل بر فرآیندهای شناختی خود است. مطالعه ماس نشان داد که کودکان ایمن در حوزههای حافظه، درک مطلب و ارتباطات عملکرد بهتری داشتند، که همگی نیازمند توانایی تأمل در فرآیندهای ذهنی خود و دیگران هستند.
آزمون استدلال باور-میل (Belief-Desire Reasoning) یک آزمون کلاسیک برای سنجش ذهنیسازی است. این آزمون، توانایی درک این را می سنجد، که رفتار دیگران توسط باورها و خواستههایشان هدایت میشود، حتی اگر آن باورها اشتباه باشند. نتایج تحقیقات نشان داده که ۸۲٪ از نوزادان ایمن در این آزمون موفق بودند، در حالی که تقریباً نیمی (۴۶٪) از نوزادان ناایمن شکست خوردند. بنابراین کیفیت روابط دلبستگی اولیه، پیامدهای عمیق و بلندمدتی برای رشد شناختی کودک دارد. یک رابطه هماهنگ و ایمن، بستری را فراهم میکند که در آن کودک نه تنها احساس امنیت میکند، بلکه به تدریج تواناییهای پیچیده ذهنی مانند تفکر نمادین، درک دیدگاه دیگران (ذهنیسازی)، و نظارت بر فرآیندهای ذهنی خود (ظرفیت فراشناختی) را توسعه میدهد.
از همارزی روانی تا حالت بازتابی
در حالت «همارزی روانی» (psychic equivalence)، کودک جهان درونی را با جهان بیرونی یکسان میپندارد. این حالت که «همارزی روانی» (psychic equivalence) نامیده میشود، میتواند موجب پریشانی شدیدی شود، زیرا فرافکنی خیالپردازیها میتواند وحشتناک باشد. تحول از این حالت ابتدایی به یک کارکرد بازتابی بالغانه طی چهار مرحله رخ میدهد:
- ۱. حالتهای دوگانه اولیه: در اوایل کودکی، کارکرد بازتابی با دو حالت مشخص میشود: «حالت همارزی روانی» (psychic equivalence mode) که در آن انتظار میرود دنیای درون و بیرون منطبق باشند، و «حالت وانمود» (pretend mode) که در آن تجربه درونی از واقعیت بیرونی، جدا فرض میشود (مثلاً در حین بازی).
- ۲. ادغام و دستیابی به ذهنیسازی: حدوداً در چهار سالگی، کودک این دو حالت را ادغام کرده و به «حالت بازتابی» (reflective mode) دست مییابد. در این حالت، حالتهای ذهنی به عنوان بازنماییهایی از واقعیت درک میشوند که میتوانند با واقعیت مرتبط باشند اما با آن متفاوت نیز باشند.
- ۳. نقش بازی و تعامل بینفردی: این ادغام عمدتاً از طریق تجربه کودک از بازتاب یافتن حالتهای ذهنیاش در تعاملات، بهویژه بازی با یک والد یا کودک بزرگتر، رخ میدهد. در بازی، مراقب به ایدهها و احساسات «وانمودی» کودک، با ارائه یک چشمانداز جایگزین، پیوندی با واقعیت میبخشد.
- ۴. تأثیر تروما: هیجان شدید و تروما میتواند این فرایند ادغام را مختل کند. در این شرایط، جنبههایی از حالت وانمود با شدتی معادل همارزی روانی تجربه میشوند که این امر به خصوص در کودکانی با سابقه دلبستگی آشفته مشاهده میشود.
بنابراین، درک کودک از حالتهای ذهنی در خود و دیگران، به طور بنیادین به مشاهده او از دنیای ذهنی مراقبش وابسته است. کیفیت این مشاهده مستقیماً با کیفیت رابطه دلبستگی مرتبط است.
کیفیتهای مختلف دلبستگی، پیامدهای متفاوتی برای رشد ذهنی سازی دارند:
- کودکان اجتنابی (Avoidant infants): یاد میگیرند که از حالتهای هیجانی دوری کنند، زیرا مراقب آنها از بازتاب دادن پریشانی کودک اجتناب میکند.
- کودکان مقاوم (Resistant infants): به دلیل پاسخهای متناقض مراقب، بر پریشانی خود متمرکز میشوند و از تبادلات بینذهنی غافل میمانند.
- کودکان آشفته (Disorganized infants): ممکن است نسبت به حالت ذهنی مراقب خود به شدت گوشبهزنگ (hypervigilant) شوند، اما این کار را نه برای سازماندهی خود، بلکه از روی ترس انجام میدهند. این «تیزهوشی» نشاندهنده ذهنی سازی سالم نیست، زیرا کودک در حال اسکن ذهن مراقب برای یافتن تهدید است، نه یافتن بازتابی از خود.
این ناکامیهای تحولی، بهویژه در بستر دلبستگی آشفته، میتواند زمینهساز اشکال شدید آسیبشناسی روانی شود که در بخش بعد به آن پرداخته میشود.
مدل آسیبشناسی نظریه ذهنی سازی
این بخش به تشریح این موضوع میپردازد که چگونه اختلال در فرایندهای آینهسازی و دلبستگی، مسیرهای آسیبشناسی شدید روانی، بهویژه اختلالات شخصیت، را هموار میسازد. ناکامیهای والدین در آینهسازی هیجانات کودک میتواند به ساختارهای شخصیتی متفاوتی منجر شود:
- والد طردکننده (Dismissing parent): در بازتاب دادن پریشانی کودک ناکام میماند و کودک این اجتناب دفاعی را درونی میکند (مرتبط با دلبستگی ناایمن).
- والد دلمشغول (Preoccupied caregiver): حالت کودک را به شکلی اغراقآمیز یا آمیخته با تجارب خود بازتاب میدهد که این بازتاب برای کودک هشداردهنده یا بیگانه است.
- آینهسازی بیشازحد واقعگرایانه (Over-realistic mirroring): این نوع آینهسازی که فاقد «علامتدار بودن» است، ایجاد بازنماییهای ثانویه را تضعیف کرده و مرز بین خود و دیگری را مخدوش میکند. این فرایند با دفاع «همانندسازی فرافکنانه» (projective identification) و اختلال شخصیت مرزی مرتبط است.
- آینهسازی غیرهمخوان (Non-contingent mirroring): زمانی رخ میدهد که بازتاب والد علامتدار است اما با احساس واقعی نوزاد همخوان نیست. این امر منجر به برچسبگذاری نادرست هیجانات، تضعیف پیوند با احساسات واقعی، و شکلگیری یک خودِ «تهی و کاذب» میشود که با اختلال شخصیت خودشیفته مرتبط است.
مفهوم خود بیگانه
یکی از مفاهیم کلیدی در این مدل آسیبشناسی، «خود بیگانه» (alien self) است. این ساختار زمانی شکل میگیرد که نوزاد در ذهن مراقب بازتابی از خود نمییابد و در عوض، حالت ذهنی خودِ مراقب را درونی میکند. این بخش درونیشده، بیگانه و نامرتبط با ساختارهای خودِ ذاتی فرد است. در اوایل تحول، با این «خود بیگانه» از طریق برونیسازی (externalization) برخورد میشود. کودک خردسال با دلبستگی آشفته، اغلب رفتار والد را کنترل و دستکاری میکند. این بخشی از یک فرایند همانندسازی فرافکنانه است که به کودک اجازه میدهد خود را منسجم تجربه کند و بخش بیگانه ساختار خود را به دیگری (اغلب والد)، نسبت دهد.
تروماهای بعدی، به خصوص در بستر خانواده، میتوانند این «خود بیگانه» را بدخیم کنند. در این شرایط، کودک از طریق «همانندسازی با پرخاشگر» (identification with the aggressor)، خود را با تصویر متجاوز یکی دانسته و خود را مخرب، تجربه میکند. پیامدهای بالینی این تحول آسیبزا برای بیماران مرزی عبارتند از:
- محدودیت ذهنیسازی در بسترهای دلبستگی.
- اختلال در خود توسط یک «دیگری» درونی که شکنجهگر است.
- وابستگی به حضور فیزیکی دیگران به عنوان راه حلی برای برونیسازی این بخشهای بیگانه.
از منظر درمانی، هدف اصلی بازپروری کارکرد ذهنی سازی است. این کار اغلب از طریق تمرکز بر تجربه بیمار در «انتقال» (transference) انجام میشود، جایی که درمانگر میتواند به بیمار کمک کند تا حالتهای ذهنی خود را که پیش از این غیرقابلتحمل بودند، درک کرده و بازنمایی کند.
ارزیابی مدل ذهنی سازی
نقاط ضعف :
- محدودیت در دامنه: این مدل عمدتاً بر اختلالات شدید شخصیت، بهویژه اختلال مرزی و خودشیفته، تمرکز دارد و کمتر به اختلالات نوروتیک یا روانپریشی میپردازد.
- ریشههای تاریخی و خطر شناختزدگی: منتقدان اشاره میکنند که این ایدهها کاملاً جدید نیستند و پیشتر در آثار فروید، روانشناسان ایگو و نظریهپردازان روابط اُبژه به آنها اشاره شده است. همچنین، این نقد وجود دارد که مدل بیش از حد شناختی است و به تجربیات هیجانی بیماران، از جمله به مسائل جنسی، کمتر میپردازد.
- تأکید بیش از حد بر یک سازوکار: این مدل تأکید زیادی بر «کارکرد بازتابی» دارد، در حالی که این کارکرد برای سلامت روان کافی نیست. افراد بسیاری با ظرفیت ذهنی سازی ضعیف زندگی نسبتاً خوبی دارند.
- تأکید بیش از حد بر سالهای اولیه: شواهد تجربی نشان میدهند که تروما در دوران نوجوانی نیز میتواند به اندازه آسیبهای دوران کودکی، به کارکرد بازتابی صدمه بزند، امری که در این مدل کمتر به آن پرداخته شده است.
نقاط قوت :
- فاصله گرفتن از ساختارهای سنتی روانکاوی: این مدل به جای «سایقها» (drives)، بر «عواطف» (affects) به عنوان سازماندهنده اصلی روان تاکید می کند.
- ایجاد پل بینرشتهای: بزرگترین نقطه قوت این مدل، توانایی آن در ایجاد یک پل مفهومی میان ایدههای سنتی روانکاوی درونروانی و چارچوبهای جدیدتر بینفردی، نظریه دلبستگی و پژوهشهای تحولی است.
در نهایت، میتوان گفت که مدل ذهنیسازی فوناگی و تارگت، با تمام محدودیتهایش، یک یکپارچهسازی ثمربخش از روانکاوی با علم تحولی معاصر است که درک ما را از آسیبشناسی و درمان اختلالات شدید شخصیت به طور قابل توجهی تعمیق بخشیده است.
منبع :
Psychoanalytic Theories (2003): Perspectives from Developmental Psychopathology
Peter Fonagy و Mary Target
🌿 آیا نیاز به مشاوره دارید؟
در مقاطع مختلف زندگی، گفتوگو با یک مشاور میتواند مسیرتان را روشنتر کند.
جهت رزرو وقت مشاوره حضوری یا آنلاین، با ما در ارتباط باشید.