عشق به مثابه پرورژن
پروِرژن یعنی چه؟
پرورژن لغتی است که در دنیای امروز چندان به گوش نمیخورد. معنی تحتالفظی آن «از مسیر منحرف شدن» یا «گمراه شدن» است و پرورژن معمولا درمورد مفاهیم اخلاقی، و در ارجاع به چیزی است که فرد را از خیر و نیکی دور میکند. اما من از مفهوم این کلمه در روانکاوی صحبت میکنم و آن یعنی چیزی که شخص را از یک هدف روانی دور میکند.
برای مثال، ماهیت سوءمصرف الکل را در نظر بگیرید. از منظر روانشناختی، هدف از نوشیدن الکل اجتناب از دردِ مواجهه است و جبران قبول شکست در قبال مسولیت زندگی. از این رو سوءمصرف الکل را یک پرورژن مینامند، چون شخص را از هدف واقعی که مواجهه با احساس گناه است، دور میکند و به سمت مستی و وضعیتی گمراهکننده میبرد. در حقیقت هدف پرورژن همیشه گم کردن هدف است.
به زبان صریحتر، پرورژن شما را از اعماق درد روحیتان و درمان روانیای که به مواجهه با درد نیاز دارد، دور کرده و به سمت چیزی ظاهراً لذتبخشتر راهنمایی میکند. ارتباط میان سکس و پرورژنها در عشق آشکار میشود. اما وقتی از عشق حرف میزنیم لازم است معلوم کنیم که واقعاً دربارهی چه حرف میزنیم.
عشقِ باوقار
اگر تاریخ ازدواج و سکسوالیتهی انسان را طی دوران باستان و در تمدنهای بدوی مطالعه کنید، متوجه خواهید شد روابط جنسی جمعی و چند همسری نفوذ و غلبه داشته است. رابطهی جنسی جمعی در جوامع مادرسالار (جوامعی که قدرت از طریق زنان منتقل میشد و دارایی کمابیش اشتراکی بود) بیشتر رواج داشته، یعنی در جایی که زنان میتوانستند با هرکس که تمایل داشتند، بدون هیچ تعلق عاطفی ویژه یا بادوام، آمیزش جنسی داشته باشند.
در جوامع مردسالار که دارایی از عقبهی مذکر منتقل میشود، شناختِ پدر کودک اهمیت زیادی دارد، از این رو مردان تمایل بیشتری به بیقیدی جنسی دارند، در حالیکه از سکسوالیتهی زنان بهدقت پاسداری میشود. (مثلا در فرهنگهایی که مرد همسرش را شب به مهمان، به عنوان نشانه مهماننوازی پیشکش میکند دیده میشود)
درست است که گاه و بیگاه داستانهایی بسیار شاعرانه و تراژیک دربارهی زن و مردی دیده میشود که قرار است هر یک با شخص دیگری ازدواج کنند، اما شورمندانه مجذوب یکدیگر میشوند. ولی این استثناها مانند اغلب مسائل زندگی، تنها یک قاعده را اثبات میکنند؛ در تاریخ بشر، تنها چیزی که به نظر میآید هیچ تاثیری در آمیزش جنسی نداشته، عشق رومانتیک بوده است.
اما هنوز در فرهنگهای غربی وقتی افراد دربارهی «یافتن همسر» میاندیشند عموماً به عشق رومانتیک فکر میکنند.
یکی از دیرینهترین تصاویر از عشق رومانتیک، شوالیهای قرون وسطایی در زرهای پر زرقوبرق است؛ مردی قدرتمند اما پاک و نجبیب که بانوی محنتزده را نجات میدهد و تا آخر عمر با هم به خوشی زندگی میکنند. در حقیقت اغلب شوالیههای قرون وسطا هر چیزی بودند غیر از نجیب، و ازدواجها درست مانند دوران پیش از مسیحیت تا زمانی ادامه داشتند که به کار افراد میآمدند. اگر تاریخ قرون وسطا را بهدقت مطالعه کنید، متوجه میشوید جامعهی فئودالی اروپایی، بهخصوص تحت تاثیر جنگهای صلیبی طی قرون یازده تا سیزدهم، پر از وحشیگری و هرجومرج، مملو از قتلعام، و ظلم و بیداد بود. شوالیهها اغلب افرادی قاتل و متجاوز بودند که تمام اشخاص بیدفاعی را که بر سر راهشان قرار میگرفتند، قربانی میکردند. رابطهی جنسی ایدهآل از نظر شوالیتهها اغوای زنی متاهل، و اگر سرباز زد، تجاوز به او بود. اساساٌ ادبیات عصر شوالیهگری، زنای محصنه را ایدهآلیزه کرد.
لابد حالا میگویید: صبر کن ببنیم، این چیزی نیست که دربارهی عشق باوقار یاد گرفتم. عشق باوقار پاک و خالص بود. پس چه اتفاقی افتاد؟
تروبادورها (افرادی که در اروپای قرون وسطا در محدودهی کشورهای آلمان، فرانسه و ایتالیای امروز، شعر میسرودند و خود اجرایی غنایی ارائه میکردند) تحت تاثیر مسیحیت، ادبیات قدیم را که بر اساس هدونیسم (فلسفه خوشیپرستی و تمتع از لذتهای زندگی) بود به ادبیات اروپایی نو تغییر دادند، که براساس خیالانگیز کردن عشق بود. بدینگونه شوالیهها هم از شهوترانی با همسران دوستانشان، به غش و ضعف کردن برای زنی که دوستش دارند، رسیدند. این ادبیات به «عشق» به حدی صورت خیالی و شاعرانه داد، و به قدری مانع بر سر راه آن ایجاد کرد، که دست یافتن به عشق به امری تقریباً غیر ممکن، و رابطهی عاشقانه به جستجویی شاعرانه برای رسیدن به یک تمامیت ایدهآل و دستنیافتنی تبدیل شد.
طبقهی اشراف هم از این عشق باوقار ایدهآل در ظاهر حمایت (و البته در پشت پرده هرکاری که دوست داشتند میکردند)، و زیربنای تاثیر اخلاق اروپایی را بر تودهی مردم برای قرنها فراهم کرد.
عشق رومانتیک، درنتیجهی پر و بال دادن سینمای هالیوود در قرن بیستم، به سیر و سلوکِ بیپایان دنیوی در غرب و دنیای متاثر از غرب، تبدیل شد و سپس با فروریختن اخلاقیات جنسی در دههی ۶۰ میلادی، دگردیسی نهایی شکل گرفت: جام بادهی عشق باوقار با سکسوالیتهی اروتیک پر شد.
گرچه این عشق باوقار یک مفهوم پیشا مسیحی نیست و بااینکه تحت تاثیر اخلاقیات مسیحی بوده، اما هیچ اشتراکی با مفهموم «عشق واقعی» در مسیحیت ندارد. عشق باوقار مانند جام مقدس (در افسانههای قرون وسطا به جامی میگویند که مسیح در شام آخر از آن نوشید) یک آفرینش ادبی قرون وسطایی است. به همین خاطر است که ژاک لکان میگوید عشق باوقار «یک طریق پالودگیِ تمام و کمال جهت جبران فقدان رابطهی جنسی است، و وانمود میکند این ما هستیم که بر سر راه وصال مانع قرار میدهیم»
به بیان دیگر، جام عشق باوقار و تمام عواطف رومانتیک و اروتیسمی که آن را پر کرده یک فریب واهی است. یافتنِ عشق از طریق سکسوالیته ممکن نیست. استفاده از بدنتان برای پنهان کردن رنج احساسیتان غیرممکن است. غیرممکن است بتوانید درهمشکستگی روحیتان را با بدن شخصی دیگر که به اندازهی خودتان درهم شکسته و فانی است، درمان کنید.
من مردان بسیاری دیدهام که در پی اغوای زنی بودهاند، تا توجه و مراقبتی را از او بگیرند که هرگز از مادرشان دریافت نکردهاند. و زنان بسیاری دیدهام که سعی کردهاند مردی را اغوا کنند تا از او حمایت و رسیدگیای را بگیرند که هرگز از پدرانشان دریافت نکردند. و در نهایت همهی اینها یک «عدم امکان» است. مفهوم آن ساده و برای زن و مرد (و جنسیتهای دیگر) دگرجنسیگرا و همجنسگرا (و افراد با گرایشهای دیگر) جهانشمول است:
هرگز نمیتوانید یاس و سرخوردگی خود را فریب دهید، و هرگز نمیتوانید عشق واقعی را از طریق هیچکدام از اشکال فعالیتهای جنسی پیدا کنید.
بنابراین یک نفر برای اینکه انسان خوبی باشد به «زندگی جنسی» نیاز ندارد. دقت کنید که به هرحال یک انسان خوب همان یک شهروند خوب نیست. یک شهروند خوب یک مصرفگرای سیری ناپذیر و خالی از هرباور معنوی است. بهخاطر تلاشهای صنایع تبلیغات و سرگرمی، شهوت به یک فعالیت مصرفی عمده تبدیل شده است.
عشق واقعی
اغلب افراد متوجه نیستند، اما دیدگاه عمومی یا متعارف دربارهی «عشق» با اصل مهم «دریافتکردنِ» چیزی سر و کار دارد. «من شکلات دوست دارم» درواقع یعنی «من از دریافتِ تجربهی مزهی شکلات لذت میبرم». همینطور «دوستت دارم» معمولا به این معنی است که «از بازی کردن با بدن تو لذت میبرم» یا «من از این خیال، که تو امنیت و حمایت به من خواهی داد لذت میبرم» یا «من از احساس لذت جنسیای که با بدن تو بهدست میآورم لذت میبرم» (یا «من میخواهم با استفاده از بدن تو لذت جنسی را تجربه کنم») در نتیجه لکان در درسگفتارهایش دربارهی عشق، نمونههای بارز عشق را «پرورژن چند وجهی» مینامد.
از این اصطلاح به ظاهر دشوار نترسید. شما حالا میدانید پروژن به چه معناست. چند وجهی هم به معنی «داشتن اشکالِ متعدد» است. پس این اصلاح همان ترانهی محبوب دههی هشتاد است که میگوید «ما در تمام جاهای اشتباه به دنبال عشق میگردیم» (ترانهای از مارک آلموند) این یعنی ما به دنبال رضایت و خرسندی در اشکال مختلف تحریک بدن دیگری میگردیم، ولی هرگز چیزی را که در حقیقت جستجو میکنیم، پیدا نمیکنیم.
آنچه حقیقتاً جستجو میکنیم جبرانِ فقدان دردناکی در زندگی است که همه تجربه میکنیم، یعنی فقدان آرامش و آسودگیای که از احساس تعلق و پذیرفته شدن، میآید. کسانی که خوششانس بودهاند، این احساس را تحت حمایت والدین دریافت کردهاند. هرچند این احساس اغلب با اشتباهات پدر، مادرهای معمولی در هم میشکند، و با بزرگ شدن و مستقل شدن و آگاهی از تنهایی و فناپذیری ذاتی بشر، به کل مفقود میشود. کسانی که از این شانس بهرهی کمتری بردهاند از فقدان عمیقتری رنج میبرند. برخی از والدین صمیمیت فیزیکی و عاطفی با فرزندانشان برقرار نمیکنند و بهزحمت آسایش بچهها را فراهم کرده و آنها را میپذیرند. و برخی از والدین کاملا آزارگر هستند، میگذارند فرزندانشان در محیطی پر از عیبجویی و غفلت پژمرده شوند.
بسیاری از انسانها بهخاطر رنجی که از فقدان پذیرش از سویی والدین میبرند، بر سحطی از دردِ اگزیستانسیال، از این «پارتنر» به دیگری میپرند، مانند تکه سنگی که بر سطح آب میجهد. این افراد تا وقتی که بر سطح قرار دارند کاملا خوشحالند، اما وقتی یک رابطه به پایان میرسد فرو میروند و برای جهش بعدی «لهله میزنند». گاهی حتا در مجلس ترحیم یارِ سابق بهدنبال پارتنر جدید میگردند. به هرحال دیر یا زود سنگ انرژی حرکتی خود را از دست میدهد، و با آخرین جهشاش به قعر محنت فرو میرود.
لکان به این نکته اشاره میکند که «عشق» (در معنای متعارف و عمومیاش) ذاتاً دویدنی بیهوده در پی چیزیست که وجود ندارد. با این وجود عشقی ورای این «عشقبازی»، ورای فقدان و محدودیت وجود دارد که با نوعی خلسهی وجود، به عنوان مسئلهای روحی، نه جسمی، سر و کار دارد.
طنز قضیه اینجاست که در عمل متعارف «معاشقه» ما فکر میکنیم میدانیم که چه میخواهیم، اما فکرِ ما به توهم تبدیل میشود، در حالیکه آن عشقِ دیگر، ما را به تجربهای حقیقی میرساند که از آن هیچ چیزی نمیدانیم. همانطور که لکان تصدیق میکند این پدیدهای پنهان و درونیست. گرچه لکان بدین صورت بیان نمیکند، اما تفاوت میان این دو نوع از عشق، عشق متعارف و عشق حقیقی(یا واقعی) از تفاوت میان «دریافت کردن» و «بخشیدن» معلوم میشود. دقت کنید که بخشیدن صرفاً به معنی شریک شدن اشیاء مادی یا ثروت با دیگران نیست، بلکه به بروز کیفیتهای عاطفی عمیق همچون صبر، خودداری، شفقت، ادراک و بخشندگی اشاره میکند. همهی اینها به ما نشان میدهد که دوست داشتنِ آنهایی که دوستمان دارند بسیار سادهاست. مثلا والدینی که از ما حمایت میکنند، پارتنرهایی که به ما احساس مقبولیت میدهند، حیواناتی که هرگز تهدیدمان نمیکنند. اما آیا قادریم کسانی را که خشمگینمان کردهاند، ما را رنجاندهاند، تحقیرمان کرده یا از ما متنفر بودهاند، دوست بداریم؟ این آزمونِ حقیقیِ عشقِ واقعی است.
تقلید از عشقِ واقعی
عجیب به نظر میرسد اما اغلب مایی که ادعای عاشقی داریم با از خودگذشتگی نمیبخشیم. درعوض یک میلِ پنهان روانی را بروز میدهیم که یا از نادیدهگرفته شدن اجتناب کنیم و یا احساس قدرت داشته باشیم.
رشوه بهجای عشق : اغلب مردانی که برای زنان دستهگل میخرند، میخواهند بگویند: «من میل دارم از بدن تو برای لذت جنسی استفاده کنم» یا سعی میکنند، میل زن را برای به رسمیت شناخته شدن در روز تولد یا سالگرد ارضا کنند (و از خشم و عدم پذیرش او در صورت فراموشی این رسمیت اجتناب کنند). به همین نحو، بسیاری از والدین که به فرزندان یا نوههایشان هدایای گرانقیمت یا پول میدهند، ناخودآگاه تلاش میکنند التفات و وفاداری آنها را بخرند. والدین، ناتوان از درک و پذیرش عمیقترین تجربیات روحی کودک، برای خوشحال کردنش به او کالاهایی میدهند که به سادگی فقط خریداری شده است. و کودک، ناتوان از بیان مکنونات عمیقی که پیش چشمش اتفاق میافتد هدیه را قبول کرده، و پیش خود فکر میکند «عشق باید همین باشد». بنابراین، متاسفانه سخاوت آشکار در عشقِ متعارف، در واقع عمل «ارتشاء» است.
قدرت به جای عشق: ما عموماً باور داریم که میل به تحریک جنسی فردی دیگر، نشانهای از عشق است. با اینحال عمق حقیقت روانی مسئله این است که چنین میلی، میلِ پنهانتری را میپوشاند. میل به اینکه شخص دیگری را فریب دهید، چون قبلا فریب دیگران را خوردهاید. چون زمانی که کودک بودهاید از اینکه والدینتان جسم و روانتان را بهبازی گرفتهاند دچار احساس خشم و درماندگی شدهاید و در بزرگسالی این درماندگی را با جستجوی راهی برای بازیچه قرار دادن دیگران جبران میکنید. شما این کار را میکنید چون همهی ما این کار را میکنیم. ما این کار را با ثروت، تحصیلات، موقعیت اجتماعی، قدرت جسمی و جذابیت جنسی خود انجام میدهیم. بنابراین، متاسفانه، اشتیاقِ تحریک جنسی انسانی دیگر در واقع فعل اعمال قدرت بر انسانی دیگر است.
آزارجنسی کودک نیز شکلی از اعمال قدرت است که به واسطهی تعریف عشق متعارف اتفاق میافتد. گرچه در حقیقت اغلب اشکال متعارف عشق تلاش برای فریب دیگری است، اما آزارجنسی کودک با اجبار همراه است. آزارگر جنسی ضعف آگاهی و روحیهی کودک را طعمه خود قرار میدهد. آزارگر همهی لذتی را که میخواهد دریافت کرده، و در این روند کودک را با زخمی روحی و مادامالعمر رها میکند که نتیجهی مواجه با ابعاد فریبکارانهی اروتیسم است، پیش از اینکه مکانیسمهای دفاعی کودک برای مقابله با چنین خشونت روانیای به رشد کامل رسیده باشند.
سخن آخر
بنابر این انسانهایی که بیشتر به دنبال «بهدست آوردن» هستند میل بیشتری به فریفتن دیگری دارند. کسانی که کمتر میخواهند چیزی را از آن خود کنند و آنها که هیچ نمیخواهند و همهچیزشان را میبخشند، مانند قدیسین میتوانند تماماً عشق بورزند. و این عشق تمام و کمال واقعیست، نه جعلی.
بسیاری از مردم خواهند گفت «اوه، بیخیال. تا وقتی من و پارتنرم همدیگر را دوست داریم همه چیز حله» اینجور وقتها به تمام کودکان بیسرپرست در سراسر جهان فکر کنید که والدینشان که حالا مردهاند، هنگام گفتن «عاشقتم» به اچآیوی مبتلا شدهاند. آیا واقعاً با گفتن دوستت دارم همه چیز حل است؟
منبع: تریبون زمانه
جالب
بسیار جالب است
چقد عجیب بود
چقددددددر خوندنش لذتبخش و جالب بود چقدددددر زیبا و دلنشنین
ممنون از مقالات بسیار جالبتون آقای نوربخش
درود . سپاس