ماهیت احساس
احساسات انرژی زندگی مان را تامین می کنند.
افراد اغلب، به برخی احساسات مانند خشم و شادی دسترسی دارند اما به برخی دیگر مانند غم یا احساسات ظریف، دسترسی ندارند
نیاز اصلی جسم، احساس شدن است. زمانی که تمام نیازهای اولیه ما ارضا می شوند، زمانی که ما را در آغوش می گیرند و می بوسند، به ما آزادی عمل و بیان داده و اجازه می دهند با سرعت طبیعی رشد کنیم، آن زمانی است که ما شروع به احساس کردن می نماییم. زمانی که نیازهای اساسی کودک برآورده می شوند، کودک آماده است هر آنچه که در هر روز جدید اتفاق می افتد احساس کند.
زمان حال برای روان رنجور چیزی جز شلیک و احضار نیازها و رنجش های قدیمی و تلاش در رفع آنها نیست.
به ۲ علت احساسات گذشته ناخودآگاه هستند.
- ۱- غالبا احساسات قبل از بکارگیری مفاهیم، رشد کرده اند. بنابراین غیر قابل شناخت هستند.
- ۲- حتی اگر احساسات قبل از صحنه های اولیه قابل شناخت باشند، ممکن است بطور مداوم از طرف والدین روان رنجور منع شوند، تا جایی که کودک کلا قدرت تشخیص احساساتش را از دست بدهد. اگر به کودکی اجازه داده نشود گریه کند، مثلا به این دلیل که یکی از والدین آنقدر نگران باشد که نتواند حتی برای لحظه ای شاهد غم و اندوه کودک باشد، یا با تمسخر به او بگویند مگر تو بچه کوچولو هستی، بعد از مدت کوتاهی کودک حتی آگاه نخواهد بود که دلش می خواهد گریه کند.
صرف کمبود پدر و مادری که کودک را در آغوش بگیرند، ممکن است چنان رنجی برای او تولید کند که بعد از مدتی کودک برای سد کردن آن رنج، ناگزیر نیاز به عشق را سد می کند.
روان رنجور با وجود فشارهای نیازهای کودکانه، نمی تواند احساسات بالغ داشته باشد. برای مثال بعدها ممکن است تمایلات جنسی حاد پیدا کند. تمایلاتی که از احساسات حقیقی جنسی نشات نمی گیرند، بلکه نشات گرفته از نیازهای اولیه کودکی برای در آغوش گرفته شدن و دوست داشته شدن هستند. او زمانی می تواند به طور واقعی احساس جنسی را تجربه کند که آن نیازهای قدیمی را احساس کرده باشد.
آنچه که روان رنجور در قالب تمایلات شدید جنسی به نمایش می گذارد، یک نیاز قدیمی و احتمالا ادراک نشده است. لذا چون در کودکی اش به نیاز او برای در آغوش گرفته شدن به مقدار نیازش پاسخ داده نشده او بر نیاز امروز خود برچسب سکس می زند.
عصبیت مانع بازشناسی دریافت های حسی(sensation) دردناک جسمی می شود( آنان من را دوست ندارند) و باعث می شوند شخص دائما در رنج باشد. تا زمانی که دریافت های حسی به سرچشمه اصلی بازگردانده نشده، خلاصی از آن امکان ندارد. در این مرحله است که دریافت حسی تبدیل به احساس می شود.
احساس گناه و شرم و غرور
به نظر من ریشه گناه چیزی جز ترس از دست دادن عشق والدین نیست. افسردگی پوششی است بر روی احساسات بسیار عمیق و رنج آوری که شخص نتوانسته آنها را درک کند.
شرم یکی دیگر از احساسات کاذب است. برای مثال مرد بزرگسالی گریه می کند و متعاقبا از کاری که کرده است احساس شرم می نماید. او در واقع می اندیشد به خاطر ضعف مورد تایید قرار نخواهد گرفت. می کوشد با معذرت خواهی عمل خود را به نوعی پنهان سازد تا احساس نکند او را دوست ندارند. در این رابطه، خود غیر واقعی متاثر از ارزش های والدین (بعدها ارزش های جامعه) خود واقعی را تحقیر می کند.
غرور، غلبه خود غیرواقعی بر شخصیت است. غرور بدور از هر نوع احساس کردن است. غرور معمولا اشاره به موضوع و یا رفتاری دارد که باعث افتخار آنهاست. غرور برای انها یک نمایش است. انسانها برای احساس کردن، نیازی به نمایش ندارند.
دسترسی به برخی احساسات و دسترسی نداشتن به برخی دیگر
مردم اغلب، به برخی احساسات مانند خشم و شادی دسترسی دارند اما به برخی دیگر مانند غم یا احساسات ظریف، دسترسی ندارند؛ دسترسی داشتن یا نداشتن به احساسات، به شیوه تربیتمان و مورد پذیرش و یا تنبیه واقع شدن احساساتمان در دوران کودکی و نوجوانی بستگی دارد. شاید مکانیسم اضطراب ناهشیارمان یاد گرفته باشد که تنها یک احساس خطرناک است یا شاید یاد گرفته باشد که همه انواع احساسات خطرناک اند؛ این موضوع به روابط هیجانی مان با اولین افراد نزدیکمان بستگی دارد؛ اما حتی اگر فردی اضطراب را تنها در خصوص یک احساس تجربه کند، تجربه ذهنی اش از رنج(Suffering)، نسبت به فردی که مکانیسم اضطراب ناهشیارش در واکنش به دو، سه، چهار یا پنج احساس فعال می شود، لزوما شدت کمتری ندارد.
احساسات با یکدیگر تعامل دارند؛ فردی که می تواند خوشحال باشد اما نمی تواند غمگین باشد، سطحی نگر است؛ فردی که می تواند غمگین باشد اما نمی تواند خوشحال باشد، در موضع بدبینی و قربانی به سر می برد؛ فردی که می تواند عشق را احساس کند اما نمی تواند خشم را احساس کند، ضعیف و در موضع اجتنابی است؛ فردی که خشم را احساس می کند اما عشق را احساس نمی کند، متکبر و سلطه جوست. اگر می خواهیم خود واقعی مان باشیم باید به همه احساسات دسترسی داشته باشیم.
احساسات به ۲ صورت برانگیخته می شوند
- در پاسخ و واکنش به دیگران (بین شما و خودتان)
- نسبت به دیگران (بین شما و دیگران)
به عنوان نوجوان اگر هربار که خودتان را ابراز می کنید، والدینتان شما را نادیده بگیرند، احساساتی در شما برانگیخته می شوند؛ این احساسات ممکن است شامل احساسات واکنشی درونتان (بین شما و خودتان) و همچنین، احساسات به والدینتان باشند که شما را نادیده گرفتند(بین شما و دیگران). همه ما تا حدودی می دانیم که به افرادی که ما را نادیده گرفته اند، چه احساسی داریم؛ در آن لحظه دوستشان نداریم و اگر به خودمان اجازه دهیم احساس مان را تجربه کنیم، احساس خشم داریم. با این حال وقتی کسی که دوستش داریم به ما آسیب بزند، احساس درونی گناه، درد، غم و اندوه را نیز تجربه می کنیم. بنابراین احساسات با هم به وجود می آیند.
ما به طور معمول، احساسات آمیخته ای(Mix Feelings) داریم. افرادی که از هراس از احساسات رنج می برند، بیشتر وقت ها صرفا بر احساسات درونی شان تمرکز می کنند؛ در حالی که احساسات به دیگران را نادیده می گیرند یا برعکس. توانایی تان در احساس کردن هر دو روی سکه و تغییر بین احساسات درونی و احساسات به دیگران مشخص می کند که آیا به در بسته می خورید یا به پیشرفت ادامه می دهید و به صورت سازنده از احساساتتان استفاده می کنید.
والدین خودشیفته، معمولا از کسانی که به آنها آسیب زده اند، به آسانی عصبانی می شوند، اما برای مقابله با تجربه درونی درد و اندوه، مکانیسم های دفاعی اثر گذاری دارند. افرادی که از افسردگی رنج می برند، معمولا برعکس اند، به درد و غم درونی شان دسترسی آسانی دارند اما دسترسی شان به احساس خشم از کسانی که به آنها آسیب زده اند، محدود است.
تعارض هیجانی درونی
وقتی از کسانی که دوستشان داریم، عصبانی هستیم، به افرادی تبدیل می شوند که ببر درونمان می خواهد به آنها حمله کند و آنها را بکشد؛ این امر سبب به وجود آمدن پدیده ای به نام تعارض هیجانی درونی (Internal Emotional Conflict) می شود.
همیشه تعارض بین عشق و خشم نیست که تعارض درونی نامیده می شود؛ به طور بالقوه احتمال وجود تعارض میان همه احساسات وجود دارد. بیشتر وقت ها بین احساسات خوشحالی و غم، خوشحالی و گناه، غم و گناه، خشم و غم، یا خشم و گناه دچار تعارض درونی می شویم. همه احساساتمان ممکن است ترکیب شوند و تعارضی درونی ایجاد کنند؛ برای مثال زن بیوه ای که سه سال پس از فوت همسر سابقش می خواهد زندگی تازه ای را شروع کند، دچار تعارض درونی می شود؛ درست قبل از اینکه با خواستگار جدیدش ملاقات کند وحشت زده می شود؛ در این شرایط تعارض درونی احتمالا بین خوشحالی و گناه رخ می دهد؛ او دوست دارد بیرون برود و از خودش لذت ببرد، اما همزمان به خاطر همسر سابقش احساس گناه می کند.
مغز خزنده ای با تعارض های درونی به سان یک احساس ممنوعه برخورد می کند؛ این مغز به جای اینکه اجازه دسترسی مستقیم به خود احساسات را بدهد، تعارض های درونی را با اضطراب برطرف می کند. دانستن این نکته در مواقعی که سردرگم هستید و در درونتان به دنبال احساس ناهشیار دفن شده می گردید، بسیار مفید است؛ بیشتر وقت ها بهتر است فقط به دنبال یک احساس نگردید و در عوض از خودتان بپرسید: کدام تعارض هیجانی این اضطراب را به وجود آورده است؟
منابع :
- روان شناسی رنج. آرتور یانوف. مترجم: زهرا ادهمی
- پیوند دوباره با جوهره خویشتن. کریستین اس. نایب