۳ مهارت مهم زندگی
هیچ کس به جز خودت نمیتونه بهت بگه چی توی زندگیت درسته و چی نیست
اگر هیچ وقت عقایدت رو به چالش نکشی و روی دیگه اون ها رو ندیده باشی، چقدر میتونی بهشون اعتماد کنی؟ دیدگاههای جدید رو امتحان کن.
یه لحظه تصور کن من پدرت هستم. می دونم که این ممکنه باعث ایجاد تعبیرهای ناخوشایند زیادی بشه، اما چند دقیقه حرفهای من رو دنبال کن، و تا وقتی به آخر نرسیدیم من رو «پدر» خطاب کن.
حالا بیا فرض کنیم که یکی از اون مکالمات صمیمانهای که همگی دلمون میخواد با پدرمون داشته باشیم، رو با هم داریم. مثلا توی حیاط خلوت نشستیم، نوشیدنی می خوریم و به صدای جیرجیرکها گوش میدیم و به ماه که آرام توی افق جای میگیره نگاه میکنیم.
تصور کن من به سمت تو رو میکنم و میگم : پسرم / دخترم (یا هر جنسیتی بین این دوتا)، میخوام با نهایت دانش پدرانهای که دارم، سه تا از مهمترین مهارتهای زندگی که تا به حال هیچ کس بهت یاد نداده رو با تو به اشتراک بگذارم. و بعد تو بر میگردی و بهم میگی: «پدر، تو چت شده؟ چرا مثل آگهیهای بازرگانی حرف میزنی؟» و من میگم: «خوب، آره». بعد خیلی ناشیانه دوباره این گفتگو رو ادامه میدم، چون من پدرت هستم و تو چه بخوای چه نخوای مجبوری به حرف های من گوش بدی.
اولین مهارت مهم زندگی: چطور همهی مسائل رو برای خودت شخصی نکنی
یکی از عوارض جانبی قوه ادراک و آگاهی ما که در مغزمون قرار گرفته، اینه که هر چیزی که توی زندگی تجربه میکنیم، به طریقی به ما ربط پیدا میکنه. مثلا اون ماشینی که توی ترافیک امروز به «تو» راه نداد. برنامه ی خبری که دیشب میدیدی «تو» رو ناراحت کرد. رشد عظیم شرکتی که در اون کار میکنی امسال پول زیادی نصیب «تو» کرد.
در نتیجه ما به جبهه گیری ذاتی تمایل داریم، با این فرض که تقریبا همه چیزهایی که برای ما اتفاق میفته، در واقع درباره خود ماست. اما خبر داغ اینه: صرف اینکه تو چیزی رو تجربه میکنی، صرف اینکه چیزی باعث میشه احساس خاصی در تو به وجود بیاد، صرف اینکه به چیزی اهمیت میدی، به این معنی نیست که اون چیز دربارهی تو هست.
ربط دادن همهچیز به خودمون، برای مدت کوتاهی، حس خوبی به ما میده. این لذت بخشه فکر کنی تمام اتفاقات خوبی که توی زندگیت میفته به این دلیله که تو آدم شایسته و فوق العادهای هستی. اما تاوانی که برای اون تجربههای خوشایند باید بپردازی، اینه که تجربههای بد رو هم باید به خودت بگیری، و تمام اتفاقات بدی که تو زندگیت میفته رو هم باید مربوط به خودت تفسیر کنی.
در نتیجه اعتماد به نفست دائما در حال تغییره، و ارزشی که برای خودت قائلی مدام بالا و پایین میشه،(اوجهای سرگیجه آور و فرودهای نابود کننده).
پس یادت باشه:
وقتی دیگران از تو انتقاد میکنن یا رفتارت رو زیر سؤال میبرن، معمولا بیشتر به خاطر خودشونه(ارزشها، الویتها و شرایط زندگیشون) تا به خاطر تو. اصلا دلم نمیخواد با گفتن این حقیقت ناراحتت کنم، اما دیگران اونقدرها هم درباره تو فکر نمیکنن (اون ها هم درگیر این هستن که باور کنن همه چیز دربارهی خودشونه).
اگه توی کاری شکست خوردی معنیش این نیست که تو یک بازندهای. فقط معنیش اینه که تو آدمی هستی که ممکنه گاهی اوقات شکست بخوره.
وقتی یه اتفاق فاجعه بار برات میفته و لطمهی وحشتناکی بهت میزنه، هر چقدر هم که درد زیاد، این باور رو بهت تلقین کنه که این اتفاق به خاطر تو افتاده، اما همون لحظه به خودت یادآوری کن که سختی کشیدن، بخشی از زندگیه، و اندوه و غم چیزیست که به زندگی کردن معنی میده، و درد و رنج برای همه ما پیش میاد. سزاوار بودن یا نبودن در این معادله جایی نداره.
دومین مهارت مهم زندگی: چطور قانع بشی و تغییر عقیده بدی
خیلی از آدمها وقتی عقایدشون به چالش کشیده میشه، طوری به اونها میچسبن که انگار اون عقیده تنها جلیقهی نجات توی یک کشتی در حال غرق شدنه.
مشکل اینجاست که بیشتر اوقات خود این عقاید، یک کشتی در حال غرق شدنه.
بیشتر اوقات، برای اکثر ما، اعتقاداتمون تنها تفکرات و ایدههایی نیستن که فکر میکنیم درست هستند، بلکه اونها اجزای اصلی تشکیل دهندهی هویت ما هستن. زیر سؤال بردن اون اعتقادات معادل زیر سؤال بردن ما از اساس به عنوان یک انسان هست.
بنابراین ما ترجیح میدیم انگشت هامون رو توی گوش هامون فرو کنیم و سرو و صدا کنیم، امیدوار باشیم که اون شواهدی که بهمون نشون میدن اعتقاداتمون ممکنه درست نباشه، ناگهان غیب بشن.
مثلا روابط عاشقانه رو در نظر بگیر. من مردهایی رو دیدم که هنوز به اون عقایدی که توی دبیرستان در مورد خودشون داشتند، اعتقاد دارند، اینکه دخترها از پسرهای خرخون خوششون نمیاد؛ یا باید پول زیاد یا یک ماشین خفن داشته باشی تا زنها عاشقت بشن. شاید این عقاید توی ۱۶ سالگی به دردشون میخورد، اما توی ۳۲ سالگی چسبیدن به همون عقاید، روابط عاشقانهشون رو کاملا از بین میبره.
تو در زندگی اشتباهات زیادی مرتکب میشی. در واقع بیشتر اوقات در حال اشتباه کردن خواهی بود. توانایی تو برای موفق شدن و یادگیری در دراز مدت، به توانایی تو برای تغییر عقایدت در مقابل اشتباهات و نادانیهات بستگی داره.
چطور این کار رو بکنم؟
همه اش توی مغز خودته. عملا هیچ کاری برای انجام دادن وجود نداره، فقط باید توی ذهنت، دیدگاههای جدید رو امتحان کنی و از خودت بپرسی « اگه چیزی که مخالف برداشت منه، درست باشه چی؟ و بعد در عمل بری سمتش و جواب رو پیدا کنی.
در ابتدا کمی ترسناک خواهد بود. مغزت در برابرش مقاومت میکنه. اما تمرین کسب مهارت از همین جاست که شروع میشه.
چیزی که ما اینجا به دنبالش هستیم، زیر سؤال بردن بعضی از برداشت های عمیقی است که تو درباره هویت خودت داری. مثلا: من آدم جذابی نیستم؛ من تنبلم؛ من بلد نیستم با مردم چطور حرف بزنم؛ من هرگز خوشحال نخواهم بود چون احساس میکنم دارم توی زندگیم درجا میزنم.
اولش دوست نداری خیلی از پیشفرض های زندگیت رو زیر سؤال ببری. اما اینطوری بهش نگاه کن: اگر هیچ وقت عقایدت رو به چالش نکشی و روی دیگه اونها رو ندیده باشی، چقدر میتونی بهشون اعتماد کنی؟
سومین مهارت مهم زندگی: چطور بدون اطمینان از نتیجه، کاری رو شروع کنی
در مدرسه، برگهی امتحان پایان ترم رو مینویسی چون معلمت اینطور گفته. توی خونه، اتاقت رو مرتب میکنی چون پدر و مادرت به خاطر این کار ازت قدردانی میکنن. سر کار، کاری رو میکنی که رئیست بگه، چون اینطوری میتونی حقوق بگیری. در این موارد هیچ عدم قطعیتی وجود نداره. تو فقط کارت رو انجام میدی.
معلم یک مقاله میخواد. پس براش مینویسی. مامان یه اتاق تمیز میخواد. پس تمیزش میکنی.
اما بیشتر زندگی این طوری نیست. وقتی تصمیم میگیری شغلت رو عوض کنی، کسی نیست بگه چه شغلی برات مناسبه. وقتی تصمیم میگیری با کسی وارد رابطه بشی، کسی وجود نداره که بهت بگه این رابطه باعث خوشحالی و خوشبختی تو خواهد بود. وقتی تصمیم میگیری یک کسب و کار راه بندازی یا به یک کشور جدید مهاجرت کنی، هیچ راهی وجود نداره که به طور قطع بدونی کاری که انجام میدی «درست» هست یا نه.
پس ما ازش طفره می ریم. از گرفتن این تصمیمها خودداری میکنیم. از حرکت و فعالیت بدون دونستن نتیجه خود داری میکنیم. و چون نمیتونیم بر اساس چیزی که نمیدونیم عمل کنیم، زندگیهامون به شدت تکراری و بیخطر میشه.
هیچ کس به جز خودت نمیتونه بهت بگه چی توی زندگیت درسته و چی نیست. اگر هم از یک نفر دیگه داری این سؤال رو میپرسی (یا توی کتابی دنبالش میگردی) حتما بخشی از مشکله، چون داری تلاش میکنی نتیجه رو قبل از اقدام بدونی.
واقعیت اینه: بعضی وقتها فقط باید انجام بدی، بدون هیچ دلیلی به جز اینکه باید انجامش بدی. انجام بده چون توانایی شو داری، چون اون موقعیت ها وجود دارن.
کمی هرج و مرج ضرر نداره
کمی هرج و مرج به زندگیت اضافه کن. یک مقدار مشخصی از هرج و مرج ضرری نداره. باعث رشد و تغییر و شور و علاقه میشه.
تقویت کردن این توانایی که کارها رو بدون هیچ دلیل خاصی انجام بدی، فقط از روی کنجکاوی یا علاقه یا ماجراجویی یا حتی بیحوصلگی(بدون داشتن توقع یا جایزه یا محصول یا شهرت و توجه). این بهت یاد میده بهتر بتونی تصمیمات بزرگ و مبهم و سرنوشت ساز زندگیت رو بگیری. بهت یاد میده کار رو شروع کنی، بدون اینکه بدونی به کدوم ناکجا آبادی ختم میشه. و درحالیکه این کار منجر به هزاران شکست کوچیک میشه، باعث بزرگترین موفقیتهای زندگیت هم خواهد شد.
می تونی آروم آروم شروع کنی. برو و توی یک گردهمایی شرکت کن، فقط و فقط چون جالب به نظر میاد یا اصلا چون وجود داره. به یه دوست یا فامیل زنگ بزن و بگو «یه چیز جدید که خودت فکر می کنی جالبه به من نشون بده».
هر کاری که میخوای انجام بدی رو به دستیابی به یک هدف لعنتی گره نزن. به عبارت دیگه: یاد بگیر چطوری وقتت رو به شکل غیرمنتظرهتری تلف کنی.
منبع : markmanson.net/life-skills