بستر و زمینه خودکامگی
هركسی می تواند واجد صفت شجاعت باشد، به غير از فرد خودكامه.
نظام خودکامگی، دنیای از بن و ریشه جدیدی را وعده می دهد. اما به شهادت تاریخ هیچ حکومت فرد سالاری نتوانسته شرایط اجتمـاعی را بـه شکلی مترقی تغییر دهد.
نظـام خودکـامگی و اسـتبداد هرگز نمی تواند بدون رضایت (حداقل) گروهی از مردم استقرار یابد. استبداد و خودکامگی در ابتدای گستراندن سـیطره اش و هـمچنـین در مسیر صعود به قدرت همواره از حمایت جمع کثیری از مردم برخوردار است.
گروهی از مردم آرزومندانه منتظر ظهور فردی مقتدر و توانا هستند تـا در زیر سایه او آرامش پیدا کنند. این گروه از مردم بی صبرانه مشتاق اند تا به محض یافتن چنین فردی تمامی آزادی و اختیارات خـود را بـه او تفـویض کنند. آنها آزادی و اختیارات خود را به کسی واگذار می کنند که به شهادت تاریخ هرگز نمی توانند آن را باز پس گیرند. با آن که این گروه از مردم شدیدا خواهان اعمال قهر و خشـونت هسـتند، ولـی در رابطـه بـا زنـدگی خصوصی خود، اعمال خشونت را هرگز تأیید نمی کنند.
چگونه می توان چنین وضعیتی را توجیه کرد؟ تا زمانی که به علل ایـن نوع نگرش و رویکردهـا پـی نبـریم، ریشـه روانـی اسـتبداد را نمـی تـوانیم بشناسیم. برای یافتن علت دزدیدن نـان توسـط فـردی گرسـنه نیـازی بـه روانشناسی نداریم، اما وقتی کسی حاضر است از فرط گرسنگی بمیرد ولـی دست به دزدی نزند، شدیدا به روانشناسی نیازمندیم.
۱- کمبود عنصر شادی در زندگی مردم
دوران کودکی به هر صورت که طی شده باشد، حامل دورنمـای مهمی است، چرا که نوید وارد شدن به دنیای بزرگسالان را می دهـد، توقع برآورده شدن تمام چیزهایی که در دوران کودکی برآورده نشده اسـت. خواسته هایی از قبیل توسعه قلمرو زندگی، اسـتقلال عمـل، آزادی در تصمیم گیری، دسـتیـابی بـه لـذّت و … بـه دوران بزرگسالی موکول می شود.
اما به خوبی می دانیم که زندگی فقـط توقعـات و خواسته های عده کمی را برآورده می سازد و بخش عمده زندگی فعال اکثـر مردم صرف کار و کوشش برای فراهم سازی معاش زندگی می شـود. کـاری که غالباً نه از روی علاقه و به انتخاب خود فرد، بلکه بر اساس جبر زنـدگی انجام می گیرد. به راستی چه تعداد از مردم را می شناسیم که ایـن توفیـق را داشته اند که شغل و حرفه دلخواه خود را آزادانه و با علاقـه صرف انتخـاب کنند؟ و اساساً چه تعدادی از افراد جامعه با توجه به شرایط حاکم بر زنـدگی امروز فرصت پیدا می کنند تا در خصوص این موضوعات به تفکـر و اندیشـه بپردازند؟
امروزه شدت بیگانگی بین انسان و حرفـه اش، درسـت بـه میزان شدت اختلاف بین فقر و غنی است. از این رو برای به دسـت آوردن معـاش زندگی به جای آن که منشأ شعف و شادمانی باشد، برای اکثـر مـردم منشـأ خستگی است. با این وجود بسیاری از افـراد در آرزوی داشـتن شغلی هسـتند، زیرا بدون داشتن شغل، تار و پود زندگی آنها از هم می پاشد.
تعداد زیـادی از افراد با آن که صاحب مشاغل مفیدی هستند و کارهـای سـودمندی انجـام می دهند، اما همواره حس می کنند مانند موجوداتی اضافی و قابـل تعـویض در آمده اند. این احساس منفی به سختی آزارشان مـی دهـد. دسـتاورد آنهـا چنان بی ارزش می نماید که آشکارا باعث ایجاد احساس حقارت اجتماعی در آنها می شود.
۲- احتمال رسیدن به منزلت اجتماعی
روشـن اسـت کـه تـلاش و کوشش فرد برای کسب شأن و منزلت و یافتن اعتبار تا چه انـدازه اهمیـت دارد. اگر از میان توده مردم برخاسته باشد، در ایـن فرآینـد کـارش بسـی دشوارتر است، چرا که میزان امکانات او برای یافتن موقعیت و دستیابی به شأن و منزلت چندان زیاد نیست. او نه موقعیت اجتماعی برجسته ای دارد که به آن وسیله بتواند سری در میان سرها درآورد، نه توفیق کسب مدال و نـه این امکان را که بتواند در مراسم و میهمانی های خواص شرکت کند. آن هم در روزگاری که ارضای میل به مقام و منزلت بـه شـکل گروهـی و سازمان یافته انجام می گیرد.
شرایط جنگ را تصور کنید. هنگامی که جنگ شروع می شود، یونیفورم نظـامی مـزین بـه درجـه و نشان، جایگزین لباس بی رنگ و بی نشان فـرد مـی شـود. هـر چنـد داشـتن درجه ای مانند گروهبانی یا سرجوخگی افتخار چندانی نـدارد امـا دسـت کـم نشان درجه داری او با آنچه در زمان صلح به عنوان جزئی گمنـام در انبـوه مردم بوده است، فرق دارد. از آن گذشته در چنین شرایطی امیـد و آرزوهـای بزرگی که در دل این درجه دار می گذرد موجب مـی شـود کـه او خـود را در نقش منجی خلق تصور کند.
نکته دیگر قدرت کُشتن است. در واقع این جنگ است که به هر کسـی که تفنگ به دست گیرد، قدرت می دهد. جاذبـه ایـن قـدرت در ارضـای نیازهای سادیستی نیست، بلکه بدان دلیل است که قدرت محسوب می شود. از یاد نبریم که فرد سادیستیک نیز از جمله افراد قدرت طلبی است که تصـورش این است که با انجام اعمال سادیستی به نوعی قدرت کسب می کند.
۳- تمایل به گسستن بندهای زندگی روزمره
زندگی روزمره، به گونه ای غیرقابل تصور شـور و هیجـان و حتی بنیاد وجود هر حادثه ای را بلعیده و در خود هضم می کند. تنهـا رویدادهای اجتماعی است که با آن که پیامـدهایش بـه خـوبی روشـن نیست، بیشتر از هر ماجرا و رویداد دیگری از خود جذابیت نشان مـی دهـد و در واقع سرزمین عجایب محسوب می شود.
قدرت طلبان نیز از این شور و شوق آتشین مردم به ماجراجویی و نفرت از روزگار ناسازگار به خوبی آگـاه هسـتند و از آن سـود مـی جوینـد. کسی که منتظر رسیدن به مقام قدرت مطلقه است، این آتش آرزوها را چنان دامن می زنـد و آن چنـان امیدهایی را در دل مردم زنده می کند که بالاتر از آن قابل تصور نیست.
فرد قدرت طلب خودکامه، قبل از دستیابی به قدرت به هر کسـی کـه از او طرفداری می کند وعده می دهد که در نظـام عظیمـی کـه او تأسـیس خواهد کرد، اداره آن را به دست افرادی می سپارد که از او پیروی کرده و به او وفادار باشند. جان کلام آن که به آنان وعده قدرت می دهد و ایـن وعـده برای یک فرد ناچیز و یک لاقبا وعده بسیار مهمی است. خودکامه بزرگوار! میلیون ها آدم ناکام مانده حقـارت کشـیده را کـه آرزوهـایی هماننـد آرزوهای پیشوای بزرگ در سر دارند، مخاطب قرار می دهد.
اما پس از رسیدن به قدرت، وعده های فرد قدرت طلب خودکامـه تنها در مورد چند هزار نفر از آن خیل عظیم عملی می شود و از این جاسـت که ترس و هراس فرد خودکامه از دیگران شروع می شود.
فردی که از وضعیت موجود خود شدیداً متنفر است و به دلیل درجازدن در چنین وضعی، در چشم خود نیز کوچک و حقیر می نماید، بدون شک ایجاد تغییر و دگرگونی در موقعیت مذکور برایش بر هر چیز دیگری اولویت دارد و در مورد میزان منافع به دست آمده از شرایط جدید زیاد سخت گیـری نمی کند.
نظام خودکامگی، دنیای از بن و ریشه جدیدی را وعده می دهد. اما به شهادت تاریخ هیچ حکومت فرد سالاری نتوانسته شرایط اجتمـاعی را بـه شکلی مترقّی تغییر دهد. خودکامگان قدرت طلب همیشه نویـد رسـیدن بـه آستانه دوران جدیدی را تبلیغ کـرده انـد. امـا در خاتمـه، مـردم چیـزی جـز دوره ای مملو از ظلـم و سـتم و تلـخ کـامی تجربـه نکـرده انـد.
۴- عدم توانایی در ریشه یابی پدیده های اجتماعی
وقتی بـه دنبـال یـک بحـران اقتصـادی مغازه دار کنـار خیابـان ورشکسته می شود، بـا نسـبت دادن آن بـه قضـا و قـدر و قسمت، آن را می پذیرد، چرا که او دانش و تجربه لازم بـرای فهـم رمـوز و دلایل آن بحران را ندارد و نمی تواند درک کند کـه چنـین فاجعـه ای قابـل پیشگیری بوده است.
برای مغازه دار، بحران یعنی وجود عـاملی خبیث و برای آن کـه بتوانـد آن را هضـم کنـد بـه آن مـاهیتی افسـانه ای می بخشد. شاید بتوان گفت که مبارزه علیه مخـوف تـرین عوامـل شـیطانی بسیار آسانتر از آن است که انسان مدعی مبارزه علیه پدیده هایی شـود کـه ساختمان بسیار پیچیده ای دارند. ما در جهانی زندگی می کنیم که فهـم درسـت آن نیازمنـد نگاهی عمیق و گسترده است.
میلیونها نفر از همنوعان ما، اطلاعات و آگاهیشان نسبت به جهان و روابط حاکم بـر آن تنهـا بـه دانسـتن تاریخچـه ای ناقص از محل زندگیشان ختم می شود. مردم زمـانی مـی تواننـد بحران های جامعه شان را درک کنند که از دیدگاهی جهانی به آن بنگرند. در صورتی که آنها با ذهنیت و پیش فرض های بسیار محـدود خـود و از افـق وقایع جاری در محیط کوچک خود به جهان می نگرند.
این در حـالی اسـت که در چنین شرایطی، فرد قدرت طلب خودکامه، حل سریع بحـران و ایجـاد رفاه و آسایش ابدی را بشارت می دهد. نکته اینجاست که فرد قدرت طلب عامل بسیار مهم و اساسی تری را پیش می کشد: اسطوره دشمن.
این دشمن کیست؟ همسایه نزدیک! و هر کسی همسایه ای دارد که از او بدش بیاید! آیا کسی واقعاً پیدا می شود که چنین همسایه ای نداشته باشد؟ دشمن نـامبرده، عینیت همـان خاکستر حقارت هاست.
شیوه کار بدین گونه است که هواداران فرد قدرت طلب خودکامه، نمونه و الگوی ملت محسوب شده، از خانواده ای اصیل به شمار می روند و تبـدیل به نجیب زادگانی می شوند که به واسطه پیوند با فرد قـدرت طلـب خودکامـه اصالت خود را به اثبات می رسانند.
منبع : ravanshenasi-khodkamegi