دانشنامه روانشناسی مردمی
علیرضا نوربخش (مشاور بالینی)

پیوند روانشناسی و زیست شناسی

تفکر

پیوند رویکردهای روانشناختی با رویکردهای زیست‌شناختی

رویکردهای رفتاری، شناختی، روانکاوی، و پدیدارشناختی، هم‌سطح یکدیگر هستند، به این معنی که همه متکی بر مفاهیم و اصول صرفاً روانشناختی هستند (مثلاً، تقویت، ادراک، ناهوشیار، و خودشکوفائی). هرچند گاهی رقابت‌هائی بین این رویکردها دیده می‌شود و هریک توجیه متفاوتی برای پدیدهٔ واحدی ارائه می‌کنند، اما همه در این نکته اتفاق دارند که تبیین‌ها باید جنبه روانشناختی داشته باشند. این دیدگاه چیزی متفاوت از دیدگاه زیست‌شناختی است. دیدگاه زیست‌شناختی وضع و حال دیگری دارد و در آن علاوه بر مفاهیم و اصول روانشناختی، مفاهیم و اصول فیزیولوژی و سایر شاخه‌های زیست‌شناسی (مفاهیمی از قبیل نورون، پیک عصبی و هورمون) نیز مورد توجه است.

کاهشگری

پیوند مستقیمی نیز بین رویکرد زیست‌شناختی و رویکردهای روانشناختی وجود دارد. پژوهشگرانی که گرایش زیست‌شناختی دارند، می‌کوشند مفاهیم و اصول روانشناختی را برحسب معادل‌های زیست‌شناختی آنها تبیین کنند. برای مثال، ممکن است بکوشند بازشناسی چهره را صرفاً برمبنای کار یاخته‌های عصبی و رابطه بین این یاخته‌ها در ناحیهٔ معینی از مغز توضیح دهند. از آنجا که چنین کوششی مستلزم کاهش دادن مفاهیم روانشناختی به مفاهیم زیست‌شناختی است این تبیین را کاهشگری (reductionism) نامیده‌اند. 

اگر کاهشگری، موفقیت‌آمیز است در آن‌صورت اصولاً چه لزومی دارد که بر سر تبیین‌های روانشناختی وقت تلف کنیم؟ به‌عبارت دیگر، آیا کار روانشناسان فقط این است که خودشان را به‌نحوی سرگرم سازند تا بالاخره زیست‌شناسان همه‌چیز را حل و فصل کنند؟ پاسخ این سؤال مسلماً منفی است، از همه مهم‌تر به این دلیل که اصول بسیاری وجود دارند که تنها در سطح روانشناختی قابل تبیین هستند.

اولین دلیل: نیاز به تبیین در سطح روانشناختی این است که مفاهیم و اصول روانشناختی می‌توانند پژوهش‌های علمی زیست‌شناسان را هدایت کنند. با توجه به اینکه مغز آدمی متشکل از میلیاردها نورون و پیوندهای عصبی است، پژوهشگران زیست‌شناس نمی‌توانند نورون معینی را به‌طور دلبخواه برای بررسی انتخاب کنند و انتظار داشته باشند که از این راه به یافته‌های مهمی دست یابند. آنان باید به‌جای این کار، پژوهش خود را در جهت تمرکز بر گروه معینی از نورون‌های مغز هدایت کنند. یافته‌های روانشناسی می‌توانند منبعی برای این جهت‌گزینی باشند.

برای مثال، هرگاه پژوهش روانشناختی نشان دهد که توانائی تمیز واژه‌های گفتار (تفاوت‌گذاری بین واژه‌های مختلف) تابع اصولی جدا از اصول مربوط به توانایی تمیز وضعیت‌های فضایی است، در این‌ صورت روانشناسان زیست‌شناس می‌توانند در نواحی مختلفی از مغز به‌ جستجوی اساس عصبی این دو نوع توانائی تمیز برآیند (تمیز واژه‌ها در نیمکره چپ صورت می‌گیرد و تمیز روابط فضایی در نیمکره راست). نمونه دیگر اینکه، هرگاه پژوهش‌های روانشناختی نشان دهند که یادگیری مهارت‌های حرکتی، فرآیندی کند با نتایجی دیرپا است، آن‌وقت روانشناسان زیست‌شناس می‌توانند به آن دسته از فرآیندهای مغزی توجه کنند که عملشان نسبتاً کند است ولی روابط نورونی را به‌صورتی پایدار تغییر می‌دهند (چرچلند و سجنووسکی ، ۱۹۸۸).

دومین دلیل: طبق یکی از اصول مربوط به حافظه گفته می‌شود که حافظهٔ آدمی فقط معنای پیام را نگه می‌دارد و نه نمادهایی را که برای انتقال آن پیام به‌کار رفته است. مثلاً دو دقیقه پس از خواندن مطلب فعلی نمی‌توانید عین کلمات متن را بازگو کنید ولی می‌توانید معنی پیام را به‌خاطر آورید. خواه پیامی را بخوانیم و خواه آن را بشنویم. اما باید توجه داشت که در مورد خواندن و شنیدن، فرآیندهای زیست‌شناختی (مغزی) متفاوتی در کار هستند. در مراحل اولیه خواندن، بخش بینایی مغز، و در مراحل اولیه شنیدن، بخش شنیداری مغز دخالت دارند. به‌همین دلیل نیز هرگونه کوششی به‌منظور تأویل اصل روانشناختی به‌ سطح زیست‌شناختی منجر به دو اصل فرعی جداگانه – یکی برای خواندن و دیگری برای شنیدن – می‌شود، و به‌همین دلیل، دیگر اصل کلی واحدی نخواهیم داشت. وجود موارد زیادی از این دست نشان می‌دهد که به تبیین در سطح روانشناختی جدا از سطح زیست‌شناختی نیاز داریم (فودور، ۱۹۸۱).

ژن ها به حوزه ی زیست شناسی و یادگیری به حوزه ی روانشناسی تعلق دارند.

تعامل بین تبیین‌های روانشناختی و زیست‌شناختی، گاه به این سؤال نیز کشانده می‌شود که آیا برخی از رفتارهای آدمی ناشی از ژن‌ها است یا حاصل یادگیری. برای مثال، می‌پرسیم که پرخوری افراد چاق بیشتر ناشی از آمادگی ارثی برای چاق شدن است و یا ناشی از فراگیری عادت‌های زیان‌بار؟ البته ژن‌ها به حوزهٔ زیست‌شناسی، و یادگیری به حوزهٔ روانشناسی تعلق دارند. درنتیجه، گاهی مسئله به‌صورت ”زیست‌شناسی در برابر روانشناسی“ درمی‌آید. اما در اینجا باید توجه داشت که روانشناسان زیست‌شناس سعی دارند اساس مغزی یادگیری را مشخص سازند و براساس موفقیت‌های آنان نباید مسئله ”ژن‌ها در برابر یادگیری“ را به مسئله ”زیست‌شناسی در برابر روانشناسی“ تبدیل کرد، بلکه باید گفت که در اینجا با دو دسته رویدادهای مغزی سروکار داریم: رویدادهائی که نمایانگر تأثیر ژن‌ها هستند و رویدادهائی که نمایانگر تأثیر تجارب آدمی هستند.

به‌رغم ملاحظات فوق، حرکت در جهت کاهشگری با هدف بازنویسی تفسیرهای روانشناختی در کسوت تفسیرهای زیست‌شناختی، به‌طرزی شتابان‌تر ادامه دارد. در نتیجه، در مورد بسیاری از موضوعات روانشناسی نه تنها تبیین‌هائی روانشناختی برای پدیده‌ها در اختیار داریم، بلکه اطلاعات مختصری نیز در دست است از اینکه چگونه مفاهیم روانشناختی مورد نظر در مغز بازنمایی شده و به اجراء درمی‌آیند (مثلاً چه بخش‌هائی از مغز در این زمینه درگیرند و چه پیوندهائی با هم دارند). این قبیل اطلاعات زیست‌شناختی چیزی جدا از کاهشگری، در عین حال اهمیت دارد.

در واقع نکته بسیار مهمی که باید در این مباحث و یا در روانشناسی به‌طور کلی، بر آن تأکید شود این است که درک پدیده‌های روانی، هم در سطح روانشناختی امکان‌پذیر است و هم در سطح زیست‌شناختی. تحلیل زیست‌شناختی نشان می‌دهد که مفاهیم روانشناختی چگونه در مغز بازنمایی می‌شوند. روشن است که به هر دو سطح تحلیل نیاز داریم (البته در برخی زمینه‌ها، به‌ویژه در تعاملات اجتماعی، تحلیل روانشناختی بیشترین سهم را دارد).

منبع : زمینه روانشناسی هیلگارد / انتشارات رشد / فصل اول 

۰ ۰ رای ها
رأی دهی به مقاله
* درود بر شما که با حمایت خود و دعوت دیگران به مطالعه این مطلب و دیگر مطالبم، به من انگیزه می دهید. لطفا در کامنت ها و مباحثات شرکت کنید و پرسشگر باشید. جهت مشاوره تلفنی یا حضوری با شماره ۰۹۳۵۵۷۵۸۳۵۸ در تلگرام یا ایمو هماهنگ نمایید. همچنین می توانید با شماره ۰۹۱۲۰۷۲۸۷۱۲ تماس بگیرید. *

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها