هستی از نگاه حسین پناهی
در کودکی نمی دانستم که باید از زنده بودنم خوشحال باشم یا نباشم!
چون هیچ موضع گیریِ خاصی در برابرِ زندگی نداشتم!
فارغ از قضاوت های آرتیستیک در رنگین کمانِ حیات، ذره ای بودم که می درخشیدم!
آن روزها میلیون ها مشغله ی دلگرم کننده در پس اندازِ ذهن داشتم!
از هیأتِ گل ها تا مهندسیِ سگ ها، از رنگ و فرمِ سنگ ها گرفته تا معمای باران ها و ابرها، از سیاهیِ کلاغ گرفته تا سرخیِ گلِ انار، همه و همه دل مشغولی های شیرینِ ساعاتِ بیداری ام بودند!
به سماجتِ گاوها برای معاش، زمین و زمان را می کاویدم و به سادگیِ بلدرچین سیر می شدم!
گذشتِ ناگزیرِ روزها و تکرارِ یکنواختِ خوراکی های حواس، توقعم را بالا برد!
توقعاتِ بالا و ایده های محال مرا دچارِ کسالتِ روحی کرد و این در دورانِ نوجوانی ام بود.
مشکلاتِ راهِ مدرسه در روزهای بارانی مجبورم کرد به خاطرِ پاها و کفش هایم به باران با آن همه عظمتش بدبین شوم
و حفظ کردن فرمولِ مساحت ها اهمیّت دادن به سبزه قبا را از یادم برد!
هرچه بزرگ تر شدم به دلیل خودخواهی های طبیعی و قراردادهای اجتماعی، از فراغتِ آن روزگارِ طلایی دورتر و دورتر افتادم.
این روزها و احتمالا تا همیشه، مرثیه خوانِ آن روزها باقی خواهم ماند!
تلاش می کنم به کمک تکنیکِ بیان و با علم به عوارضی مسمومِ زبان، آن همه حرکت و سکون را بازسازی کنم
و بعضا نیز ضمن تشکر و سپاس از همه ی هم نوعانِ زحمتکشم که برایم تاریخ ها و تمدن ها ساخته اند گلایه کنم که مثلا چرا باید کفش هایمان را به قیمتِ پاهایمان بخریم و چرا باید برای یک گذرانِ سالم و ساده، خود را در بحران های دروغ و دزدی دیوانه کنیم!
چرا باید زیبایی های زندگی را فقط در دورانِ کودکی تجربه کنیم حال آنکه مجهّز به نبوغِ زیباسازی منظومه هاییم!
در مقایسه با آن ظلماتِ سنگین و عظیمِ نبودن ، بودن نعمتی است که با هر کیفیتی شیرین و جذاب است!
بدبینی های ما عارضه های بدِ حضور و ارتباطاتِ ماست!
فقر و بیماری و تنهایی و مرگِ ما، هیچ گاه به شکوهِ هستی لطمه نخواهد زد! منظومه ها می چرخند و ما را با خود می چرخانند!
ما در هیأتِ پروانه ی هستی، با همه ی توانایی ها و تمدن هامان شاخکی بیش نیستیم!
برای زمین هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد!
یادمان باشد کسی مسئولِ دلتنگی ها و مشکلاتِ ما نیست!
اگر ردِ پای دزدِ آرامش و سعادت را دنبال کنیم، سرانجام به خودمان خواهیم رسید که در انتهای هر مفهومی نشسته ایم و همه ی چیزهای تلنبارِ مربوط و نامربوط را زیرو رو می کنیم!
به نظر می رسد، انسان آسانسورچیِ فقیری است که چرخِ تراکتور می دزدد!
البته به نظر می رسد!
تا نظر شما چه باشد؟!
حسین پناهیحسین پناهی در ۶ شهریور ۱۳۳۵ در روستای دژکوه از توابع شهرستان کهگیلویه در استان کهگیلویه و بویراحمد زاده شد. پس از اتمام تحصیل در بهبهان به توصیه و خواست پدر برای تحصیل به مدرسهٔ آیتالله گلپایگانی رفت و بعد از پایان تحصیلات برای ارشاد و راهنمایی مردم به محل زندگیاش بازگشت. چند ماهی در کسوت روحانیت به مردم خدمت کرد تا اینکه زنی برای پرسش مسئلهای که برایش پیش آمده بود پیش حسین رفت و از حسین پرسید که فضلهٔ موشی داخل روغن محلی که حاصل چند ماه زحمت و تلاشم بود افتاده است، آیا روغن نجس است؟ حسین با وجود اینکه میدانست روغن نجس است، ولی این را هم میدانست که حاصل چند ماه تلاش این زن روستایی، خرج سه چهار ماه خانوادهاش را باید تأمین کند، به زن گفت نه همان فضله و مقداری از اطراف آن را دربیاورد و بریزد دور، روغن دیگر مشکلی ندارد. بعد از این اتفاق بود که حسین علیرغم فشارهای اطرافیان نتوانست تحمل کند که در کسوت روحانیت باقی بماند. این اقدام حسین به طرد وی از خانواده نیز منجر شد. حسین به تهران آمد و در مدرسهٔ هنری آناهیتا چهار سال درس خواند و دوره بازیگری و نمایشنامهنویسی را گذراند.
به دلیل فیزیک کودکانه و شکننده، نحوه خاص سخن گفتن، سادگی و خلوصی که از رفتارش میبارید و طنز تلخش بازیگر نقشهای خاصی بود. اما حسین پناهی بیشتر شاعر بود؛ و این شاعرانگی در ذرهذره جانش نفوذ داشت. نخستین مجموعه شعر او با نام من و نازی در ۱۳۷۶ منتشرشد.
حسین پناهی انسان کلمه بود
نویسنده کتاب «فیلسوف دیوانه» می گوید: حسین پناهی اهل تفکر و اندیشیدن بود و با نگاه فلسفیاش همواره می خواست از ظواهر امور عبور کند و به آن دست پیدا کند.
نصرالله حکمت می گوید: حسین پناهی انسان کلمه بود. یک انسانی، انسان جمله و یک انسانی انسان کلمه است، پناهی انسان کلمه بود یعنی کلماتش دقیق و حساب شده بود. کلمه از حروف تشکیل شده است و حروف منطقه ممنوعه هستند مثلا زبان فارسی ۳۲ حرف دارد و منطقه ممنوعه بودن به این معنی است که هیچکس این قدرت را ندارد که تعداد این حروف را تغییر دهد با این وجود از این ۳۲ حرف می توان بینهایت کلمه ساخت، جمله گفت و کتاب نوشت.
حکمت می افزاید: منطقه حروف منطقه سکوت است، حروف ساکت هستند و حرف نمی زنند و نکته شگفت انگیز این است که از ترکیب این حروف ساکت که به ظاهر بی معنی هستند معانی متفاوت بوجود می آید. دنیای حروف دنیای سکوت است و اگر کسی بخواهد با دنیای حروف آشنا شود باید سکوت کند و هنگامی که انسان توانست تمرین سکوت کند با سکوت سخن بگوید و با سکوت بشنود آن هنگام می تواند به معنای حروف دست یابد و این کاری بود که مرحوم حسین پناهی انجام داد.
نویسنده کتاب «فیلسوف دیوانه» در خصوص نگارش این کتاب یادآور می شود: در ایام حیات زنده یاد حسین پناهی در این اندیشه بودم که در مورد وی کتابی بنویسم و همان زمان نیز به فیلسوف دیوانه می اندیشیدم و پس از درگذشت حسین پناهی عزم خود را جزم کرده و این کتاب را به رشته تحریر درآوردم.
فیلسوف دیوانه
کلمات او در دستانش بود. عادت کرده بودم که سخنان انسان ها را از دهانشان بشنوم نه انگشتانشان. کلمات در دهانش آواره بود، اما قاطع ادا می شد، مثل طوفان حرف می زد، سرگردان و در به در، اما محکم و استوار. حسین پناهی انسان کلمه بود. پناهی مصداق مجنون عاقل یا عاقل مجنون نبود، او یک متفکر و فیلسوف بود که دیوانه می نمود.
کار بشر این روزگار، در اوج عقلانیت ناسوتی به وراجی و بیهوده گویی کشیده و در این میان آنچه قربانی شده کلمات است. در وضعیت متداول و رایج، عموم مردم مصرف کننده کلمات هستند. مرز میان عقل و بی عقلی، ساختن و ادا کردن جملات به سامان و درست است. ساختن جمله ای بامعنا و قابل قبول گاه برای اثبات عقلانیت خیابانی نعمتی بزرگ به شمار می آید. در این دسته از آدمیانی که از عقل خیابانی که عقل زنده ماندن است به ستوه آمده اند و نمی خواهند فقط زنده بمانند و می خواهند علاوه به زنده ماندن، زندگی کنند. ناتوانی از ادای جمله ای به سامان و مقبول دردی بزرگ است. دیوانگان و مجانین، هیچگاه نمی توانند جمله بسازند و همواره فقط با کلمات زندگی می کنند و کلمه می گویند و با کلمه نفس می کشند. دنیای دیوانگان دنیای کلمات است.
در کلمات دیوانه فیلسوف، ده ها معنای لایه به لایه، برهم خفته است. او با مفهومی بیابانی که بر کالبد هر کلمه می دمد، به آن کلمه زندگی و حیاتی تازه می بخشد که زندگی دیوانه را تفسیر می کند و دیوانه زندگی را سر عقل می آورد و خانه بدوش و بیابانی می کند. کلمات حسین پناهی را باید تفسیر کرد. بدون تفسیر قابل فهم نیستند. دکتر نصرالله حکمت، در کتاب فیلسوف دیوانه می گوید: اگر کسی بگوید که من با سنت عرفانی، ایرانی آشنا نیستم و نمی دانم که عرفا چه می گویند به او خواهم گفت که به جای یک کتاب در این باره ، این شعر حسین پناهی را بخوان و به آن بیندیش:
عابد کنار برکه نشست
دستهایش در آب بود که دید
آنسوی برکه
زنی گلو و گلوبندش را به نمایش گذاشته است
چشمانش را بست و در سکوت خواند
« دور شو شیطان! از من دور شو!»
چشمانش را که گشود
زن، صنوبری بود
و گلوبندش، ماه.
پناهی می خواهد وجه خدایی انسان و جهت آفرینشگری و خلاقیت او را احیا کند. کلمات محل التقای اراده خدا و اراده انسان است. دکتر حکمت در ادامه می گوید: فیلسوف دیوانه و روستایی ما، دیوژن خم نشینی بود که در جریان سفر از طبیعت پرسش ها به شهر فرنگ پاسخ فروشی های رنگارنگ نه تنها فریب هیچ پاسخی را نخورد و پرسش هایش را نفروخت، بلکه در سفری از کثرت به وحدت، همه پرسشهای او زیر چتر واحدی از یک سوال بزرگ جمع شدند و او با این تک سوال رو به آرامش ابدی کرد و گفت:
گم شده ام، کجا؟
ندیده ای مرا؟
خورشید جاودانه میدرخشد در مدار خویش!
این مائیم که پا جای پای خود می نهیم
و غروب میکنیم هر پسین
آن روشنای خاطر آشوب در افق های دوردست
نگاه ساده فریب کیست که همراه با زمین
مرا به طلوعی دوباره می کشاند؟
ای راز! ای رمز!
ای همه روزهای عمر مرا اولین و آخرین!