آنچه در زیر می‌خوانید مقدمه کتاب زیر است:

J. H. Y. Fehige, Sexualphilosophie: eine einführende Annäherung. Lit Verlag Dr. W. Hopf. Berlin 2007

فلسفه با سکسوالیته انسان مبارزه می‌کند. ایگور پریمراتز این امر را به دقت مورد توجه قرار داده است. آرتور شوپنهاور نخستین فردی بود که این امر را به نحو صریح مطرح کرد. اما فلسفه همچنین به مبارزه با عشق، حداقل با آنچه عشق اروتیک یا رومانتیک نامیده می‌شود نیز می‌پردازد، هرچند که در ذیل سیطره الهیات مسیحی، نوعی آمادگی را برای موضوع عشق به وجود آورد زیرا خداوند پیشاپیش بنابه آموزه‌های کتاب مقدس به مثابه عشق درک می‌شود: خداوند، عشق است (ho theos agape estin). یوزف راتسینگر این امر را در نخستین بیانیه خود با عنوان «خداوند، عشق است» (Deus cartitas est) یادآوری می‌کند. کاریتاس، ترجمه لاتین آگاپه یونانی است. در این جا همواره موضوع دربارۀ نوعی عشق است که از اروس و سکس متمایز می‌شود. اما الهیات مسیحی تاکنون به شیوه‌ای موشکافانه فراتر از موضوع آگاپه/کاریتاس نرفته است. مادامی که این امر بر فلسفه تاثیر گذاشته است، منجر به این شده است که عشق اروتیک به مثابه نقطه تلاقی فلسفه عشق و فلسفه سکسوالیته نادیده گرفته شود. اما فلسفه‌ای که از الهیات کاملاً گسسته است کماکان با سکسوالیته و عشق مبارزه می‌کند.

فلسفه عشق، موضوع اصلی این کتاب Sexualphilosophie: eine einführende Annäherung نیست. کسی که در گام نخست به فلسفه عشق علاقمند است، مجموعه مقالات گردآوری شده توسط دیتر تومه به خوبی به کار می‌آید که نه مقاله تاثیرگذار از فیلسوفان تحلیلی را به زبان آلمانی در دسترس قرار داده است. افرادی که به ادبیات انگلیسی نیز در این زمینه علاقه دارند می‌توانند پیش از همه به دو عنوان زیر درباره فلسفه عشق مراجعه کنند: اثر سه جلدی اروینگ سینگر که به تاریخ فلسفه توجه دارد و اثر نظام‌مند آلن سوبل.

وجود انسانی در نمونه فلسفه هایدگر

یکی از شگفت انگیزترین نمونه‌ها برای جهالتِ فلسفی در مورد سکسوالیته بشر را مارتین هایدگر (۱۹۷۶ ـ ۱۸۸۹) با کتاب اصطلاحاً شاهکار خود یعنی هستی و زمان ارائه می‌دهد. هایدگر پرسش از معنای هستی را مطرح می‌کند. هایدگر این کار را بواسطه تحلیل وجود انجام می‌دهد که پرسش هستی در واقع همواره در مورد آن مطرح بود. این وجود همان وجود انسان است. در اینجا وجود هماره به شیوه‌ای حاضر است و این امر هایدگر را برمی انگیزد تا از انسان به مثابه دازاین (Dasein) سخن بگوید. انسان همان اینجا یا آنجای هستی است. هایدگر درباره نوعی فهمِ پیشاـ هستی‌شناختی از وجود صحبت می‌کند که ویژگی هر انسان به مثابه دازاین است. بنابراین هایدگر تمایل دارد که از طریق نوعی تحلیل پدیدارشناختی انسان، فلسفه را در موقعیت یک هستی‌شناسی بهتر قرار دهد.

هستی‌شناسی (اونتولوژی) همان نظام فلسفی ای است که می‌توان آن را متافیزیک عام نیز نامید که با هر آنچه که هست سروکار دارد. البته با توجه به این امر که آنچه هست مشروط بر این است که بتوان ویژگی هستی داشتن را بدان نسبت داد. آنچه هست در فلسفه با اصطلاح تخصصی «هستنده» نامیده می‌شود. میزها، صندلی ها، قطرات باران، اعداد، نقاط، الکترون‌ها و غیره از زمره آن هستند. پرسش از معنای وجود که به شیوه جدیدی از سوی هایدگر مطرح شد باید از تقلیل‌ها یا تخلیص‌هایی اجتناب کند که به نظر هایدگر بسیاری از طرح‌های هستی‌شناختی از آغاز هستی‌شناسی نزد پارمنیدس به بعد دچارش بودند. اکنون مورد زیر شگفت انگیز است: انسان یعنی دازاین در طرح پدیدارشناختی هایدگر به مثابه وجودِ آسکسوال نمایان می‌شود. بُعد جنسی انسان به سادگی محو می‌شود. این امر موجب شگفتی می‌شود زیرا پرسش مناسب از وجود باید به تحلیلِ مناسب از دازاین مربوط شود. اما می‌توان در این تردید داشت که این تحلیل از انسان، مناسب است آن هم زمانی که سکسوالیته انسان به بیان در نمی‌آید. بدون اغراق می‌توان ادعا کرد که سکسوالیته و دین، ابعادی از انسان را تشکیل می‌دهند که بیش از همه بر او سیطره دارند.

دین و سکسوآلیته

دین و سکسوالیته به نحو قیاس ناپذیری از حیث روانی و فیزیکی بر بشر سیطره دارند. دین و سکسوالیته بشر را بدانجا منتهی می‌کنند که خویش را به قربانی بزرگ تبدیل کند یا حتی زندگی خویش را ببازد. دین و سکسوالیته فضای عمومی را در گستره عظیمی اشغال می‌کنند. در رابطه با دین در اینجا می‌توان تنها بحث و نزاع‌ها در مورد صلیب یا در مورد نظریه تکامل را به یاد آورد. تا آنجا که به سکسوالیته مربوط می‌شود، می‌توان به مباحثی اشاره کرد که پیرامون سقط جنین، مسائل حقوقی و قضایی در ارتباط با پدوفیلی، یا پرسش از همسانی حقوقی زوج همجنسگرا مطرح می‌شوند. نقاط تلاقی و برخورد دین و سکسوالیته را نیز نباید فراموش کرد به ویژه در دوره‌هایی که اغلب ادیان پرسش از سکسوالیته بشر را تبدیل به نقطه کانونی اخلاق خود می‌کنند.

در محافل آکادمیک، رشته فلسفه دین از زمان تولدش با فلسفه ایمانوئل کانت تجلی یافت. اما فلسفه سکس حداکثر به مثابه دوره آموزش مقدماتی برای دانشجویان مقطع لیسانس در دانشگاه‌های آمریکای شمالی ـ همانند دانشگاه من در تورنتو ـ وجود دارد. جایگاه آکادمیک فلسفه سکس، نشانۀ وضعیت سکسوالیته بشر در فلسفه است. اگر قرار باشد که دلیل این نابرابری آکادمی را بدین گونه بیان کرد که پرسش‌های مندرج در فلسفه سکس به خوبی و اساساً می‌توانند در رشته انسان شناسی مورد بررسی قرار گیرند، آنگاه باید این مطلب را از سه جهت مورد تردید قرار داد. نخست اینکه پرسش‌های مندرج در فلسفه دین را نیز می‌توان به خوبی و اساساً در حوزه متافیزیک مورد بررسی قرار داد. دوم آنکه در چارچوب انسان شناسی به ندرت پرسش‌های مربوط به فلسفه سکس مطرح می‌شوند. سوم اینکه می‌توان این امر را به خاطر آورد که در دهه‌های اخیر اعتبار اندکی به انسان شناسی قائل شده‌اند. از این رو باید دو عامل را ذکر کرد تا وضعیت کنونی فلسفه سکس فهمیده شود.

سنت‌های فلسفی ای که بر طبق علم طبیعی جهت یافته‌اند به ندرت و به سختی می‌توانند نوعی آگاهی را از سکسوالیته بشر به مثابه یک موضوع فلسفی به وجود آورند زیرا آنها در اینجا علوم طبیعی را کلام آخر می‌دانند. این رویکرد، جذابیت خود را دارد و به ویژه مشخصۀ فلسفه از زمان انقلاب علمی در قرن ۱۷ است. با تحول پدیدارشناسی در آغاز قرن بیستم واقعاً نخستین پرسش دامنه دار در مورد این رویکرد مطرح شد. پدیدارشناسی راه خویش را به سکسوالیه بشر به مثابه یک موضوع فلسفه پیدا می‌کند، آن هم از مسیر غیرمستقیم فلسفه بدن.

پدیدارشناسی

از آن جایی که موضوع بدن در ادامه نقش برجسته‌ای را ایفا می‌کند، درباره رابطه بدن و سکسوالیته توضیح کوتاهی ارائه می‌شود. بدن به مثابه بُعد پدیدارشناختی با جسم یکی نیست اما از آن هم جدا نیست. علوم طبیعی صرفاً اجسام را به مثابه موضوع پژوهش خود در نظر می‌گیرند. روش آنها برای در نظر گرفتن بدن مناسب نیست. اگر اکنون همراه با بدن واقعاً جسم محسوس انسان که می‌تواند به تجربه زیسته درآید تبدیل به یک موضوع فلسفی شود، آنگاه به ناچار سکسوالیته به مثابه بُعد اصطلاحاً جسمانی وجودش نگریسته می‌شود. بدین ترتیب فلسفه پدیدارشناختی سکس تثبیت می‌شود. فلسفه پدیدارشناختی سکس، نوعی جانشین یا جایگزین نیست بلکه به تکمیل و تصحیح مسیر علم طبیعی همت می‌گمارد. کل توانایی بالقوه فلسفه پدیدارشناختی سکس برای بحث کنونی هنوز به خوبی کندوکاو نشده است.

به مثابه عامل دوم می‌توان به تداعی اشاره کرد که در قرن بیستم میان فمینیسم از یک سو و پرسش‌های فلسفی در رابطه با سکسوالیته بشر از سوی دیگر برقرار بود. این تداعی نه تنها به جزئی سازی عقیم کنندۀ پرسش‌های مربوط به قلمرو پدیداری سکسوالیته بشر انجامید، بلکه دیدگاه پست مدرن به این پرسش‌ها (دیدگاهی که از سوی فمینیسم پذیرفته شده است) مانع نوعی امکان برقراری پیوند با گفتمان فلسفی شد که بر طبق علوم طبیعی جهت یافته بود. بنابراین، ویژگی فلسفه پست مدرن، مخالفت برنامه ریزی شده با دقتِ مفهومی و جهت گیری تدریجی علوم طبیعی است. اگر به صورت کلی بنگریم انشعاب گفتمان فلسفی که در قرن بیستم تجلی یافت، یعنی انشعاب در فیلسوفان قاره‌ای از یک سو و فیلسوفان تحلیلی از سوی دیگر تاثیر مخربی بر تثبیت نوعی فلسفه سکس داشت که می‌توانست به لحاظ آکادمیک استوار شود. بدین ترتیب رویکرد و جنبش پدیدارشناختی نتوانست بازتاب واقعاً مطلوب و شایسته‌ای یابد. اینکه همواره روشن نیست که پدیدارشناسی را باید جزء کدام گروه به حساب آورد، با مطلب فوق پیوندی ندارد.

هرمان اشمیتس
هرمان اشمیتس

نظام فلسفی هرمان اشمیتس

برای هرمان اشمیتس که بواسطه رژیم هیتلر محتمل رنج و سختی شده بود، این یک ضربه روحی بود که تفکر فلسفی خویش را به محرک درخور توجهی تبدیل کند. اکنون بیش از شصت سال از پایان جنگ جهانی دوم و از پایان رژیم هیتلر می‌گذرد. تقریبا به همین میزان نیز از آغاز مطالعات فلسفی هرمان اشمیتس سپری شده است. مسلماً می‌توان اوج این مسیر فلسفی را اتمام کتاب نظام فلسفه دانست. هرمان اشمیتس که متولد سال ۱۹۲۸ است و تقریبا پس از ۲۳ سال تدریس در دانشگاه کیل در سال ۱۹۹۳ بازنشسته شد در دهه چهل و پنجاه عمر خود، وقت خویش را صرف ابطالِ درون افکنی عواطف یعنی جابجایی عواطف بشر از جهان بیرونی به جهان درونی کرد. بنابراین اشمیتس بر آن است که برای انسان، عواطف همانند درختان، پرندگان و ماشین‌ها بیرونی هستند. اما آنها به جهان درونی انسان انتقال داده شده‌اند (درون افکنی). اشمیتس فلسفه‌ای را که در پس این سخن نهفته است و با آن تحقق می‌یابد، انکار و رد می‌کند. این امر وی را به پروژۀ پرمخاطره و مناقشه برانگیزی منتهی می‌کند که پس از هگل (۱۸۳۱ ـ ۱۷۷۰) بار دیگر نوعی نظام فلسفی را برپا کند. مطلب فوق را می‌توان اینگونه توضیح داد که در چارچوب ابطال درون افکنی عواطف باید اصول معینی از فلسفه مغرب زمین مورد بحث قرار گیرد و ابطال شود تا از این رهگذر شرایط و چارچوب جدیدی به وجود آید که می‌توانند درک جدیدی را از هستنده ها، که ما آنها را عواطف می‌نامیم، استوار سازند.

البته برای تاملات ما، بیش از همه انسان شناسی در نظام فلسفه بسیار جالب است، نوعی انسان شناسی فلسفی که از فعالیت فلسفی به منظور ابطال درون افکنی عواطف ناشی می‌شود: اشمیتس باید تعریف جدیدی از انسان ارائه دهد که بتواند این امر را موجه و معقول سازد که عواطف چگونه می‌توانند از سوبژکتیویته انسان اخذ شوند بی آنکه انسان بتواند از انسان بودن خویش دست کشد و در مسیر عواطف باقی بماند، حتی اگر شخص و موجود اجتماعی باشد. بنابراین، برای این درآمد و مقدمه که محور اصلی اش فلسفه سکس است تمام توضیحات نظام فلسفه مناسب و مهم نیستند. انسان شناسی اشمیتس مبتنی بر سه پایه است: نظریه بدن، نظریه عواطف و نظریه افراد. 

در فلسفه هرمان اشمیتس، بنابه ادعای وی، موضوع درباره پیشرفت مهم و عمده در جنبش پدیدارشناختی است. اشمیتس آغازگر پدیدارشناسی جدیدی بود که با تاسیس انجمن پدیدارشناسی جدید در سال ۱۹۹۲، در حال حاضر به نسل دوم رسیده است. در قیاس با اشمیتس به نظر می‌رسد که این انجمن در رواج فلسفی این پدیدارشناسی جدید موفق تر است.  بدین ترتیب درصدد هستیم خودمان را به سه پرسش نظامند محدود سازیم: ۱) جسم چه ارزشی برای هویت جنسی یک انسان دارد؟ ۲) آیا خودارضایی یک عمل جنسی است؟ ۳) از چه لحاظ و از چه نظر همجنسگراها می‌توانند با دگرجنس گراها در یک ردیف قرار گیرند؟