ناخودآگاه و جنسیت
ناخودآگاه، عرصهی ستیزهاست
پسر با پدر همسانپنداری میکند و عشق خود به مادر را به میل جنسی به زنان دیگر تبدیل میکند، یعنی همانکاری که یک مرد باید و میکند.
سنت روانکاوی مطرح میکند که افراد نه محصولات از پیش تعیینشدهی بایستههای زیستشناختی هستند و نه صرفا معلول روابط اجتماعی. قلمرو روانیای وجود دارد که «ناخودآگاه» است، که پویایی و قوانین و تاریخ خودش را دارد، و امکانهای زیستشناختی بدن در آنجا معنا مییابند.
چودورو (Nancy Chodorow) همین موضوع را اینگونه بیان میکند:
«ما با اندامها و ظرفیتهای جنسی و تولیدمثلی، با هورمونها و کروموزومهایی زندگی میکنیم که ما را از نظر روانشناختی در جایگاه مرد یا زن قرار میدهد. اما دربارهی این زیستشناسی، چیز بدیهیای وجود ندارد. فهم ما، فانتریهای ما، نمادسازی ما، بازنمایی درونی ما، یا احساسات ما از جسمانیت خود، محصول رشد و تجربه در خانواده است و نه محصول مستقیم خود زیستشناسی.» (چودورو، ۱۹۸۰)
ناخودآگاه، عرصهی ستیزهاست :
ستیز بین ایدهها، آرزوها، و تمایلات و فراتر از همه، تمایلات جنسی. فشار سرکوب ذهنی، دسترسی به زندگی خودآگاه را مسدود کرده، اما مدام در شکل رویاها و لغزشهای زبانی و جوکها و یا رفتار منحرف باز میگردد تا در خودآگاهی اختلال ایجاد کند. آرزوها و تمایلهایی که در مواجهه با مطالبات واقعیت، سرکوب شدهاند، و بهویژه تمایلهای سرکوبشده و جنسی نوزاد، مولفههای اساسی ناخودآگاه هستند.
هر چیزی که در زندگی ذهنی، ناخودآگاه به شمار رود، مربوط به دوران نوزادی نیز محسوب میگردد.
هویتها (بهعنوان مردبودن و زنبودن) و سازمان تمایلها و جذبشدن به انسانی دیگر (بهعنوان دگرجنسگرا، همجنسگرا)، خودبهخود در هنگام تولد به وجود نمیآیند. آنها محصول کشمکشها و ستیزهای روانی هستند که «نطفه اولیهی انسان» را تشکیل میدهند؛ این نطفه، ماهیت خنثی و چندریختی و منحرف و دوجنسگرایی دارد و مسیر پرمخاطرهای را طی میکند که آن مسیر به بلوغی عاریهای منتهی میشود.
کودک از مراحل رشد اولیه میگذرد و در این مراحل است که بخشهای مختلف بدنش، تمرکز هیجان اروتیک را به خود میگیرند (مراحل دهانی، مقعدی، آلتی، و تناسلی). اولین شناختش از اختگی (حضور یا فقدان اندام مردانه) و بحران اودیپی (که با تمایلات زناواره خود به مادر و پدر دست و پنجه نرم میکند) را تجربه میکند تا به همسانی نهایی با والد مناسب همجنس خود در آید. در این مبارزهی حماسی، نوزاد خنثی نهایتا تبدیل به مرد یا زنی کوچولو میشود.
فروید مینویسد : پیکر یا بدن همان تقدیر ما است. (سرشت هر کس سرنوشت اوست).
مهمترین و بزرگترین اعتراضی که به نظریههای فروید میشود به همین گفته اشاره دارد. این گفته، از سرسختبودن تنظیمهای اجتماعی استفاده میکند تا تقسیم جنسی را توجیه کند، تا سلطه بدن بر ذهن را اعمال کند. البته جور دیگری هم میشود به اهمیت پیکر یا بدن نگاه کرد: بازنماییهای تفاوتهای جنسی از نظر نمادشناختی مهم هستند، یعنی تفاوتهای جنسی فقط در فرهنگ میتوانند معنا پیدا کنند.
تهدید اختهشدن برای پسر (اگه درست رفتار نکنی، اون چیزت رو میبرم…) یا باور تولیدشده فرهنگی به اختهگی ای که برای دختر روی میدهد (که آن چیز را ندارد)، اهمیتی روانی و قاطعی مییابد. وحشت اختهشدن، پسر و دختر را به نحو متفاوتی در این بحران به پیش میراند. هر دو مجبورند که پیوند اولیه خود با مادر را قطع کنند، اما این قطعکردن در دخترها و پسرها به طور متفاوتی صورت میگیرد.
پسر با پدر همسانپنداری میکند و عشق خود به مادر را به میل جنسی به زنان دیگر تبدیل میکند (یعنی همانکاری که یک مرد باید و میکند)؛ دختر اما در روندی دشوارتر و درازتر وارد میشود تا همسانپنداری خویش با مادر را تایید کند و تمایل جنسیاش به داشتن آلت را تبدیل به تمایل جنسیای به دریافت آلت از جانب فرد دیگر کند (یعنی، زنبودن همانا دریافتکننده و پذیرای مرد است).
از نگاه روانشناسی، تضاد بین دو جنس به تضاد بین فعالبودن و منفعلبودن فروکاسته میشود؛ که در آن تضاد، ما فعالبودن را با مردانگی و منفعلبودن را با زنانگی یکسان میگیریم. این همان نگاهی است که بیشک در قلمروی حیوانی بهطور جهانشمولی تایید شده است(فروید ۱۹۳۰).
منبع :
Jeffrey Weeks: Sexuality, 3rd ed., New York and London: Routledge 2010