دانشنامه روانشناسی مردمی
علیرضا نوربخش (مشاور بالینی)

مرگ اندیشی و آزادی

مرگ اندیشی

می توانیم پیاده روی و ورزش کنیم، سیگار نکشیم، از تلفن همراه استفاده نکنیم، و از مواد شیمیایی و پرتوهای خطرناک دوری گزینیم. می توانیم به صورتی وسواس گونه خود را به چنین اموری سرگرم کنیم تا با مسئلۀ اصلی روبرو نشویم: سرانجام خواهیم مرد و پس از مدتی هیچ کس ما را به یاد نخواهد آورد.

در پس دلمشغولی به حفظ سلامتی و تناسب اندام در جامعۀ مصرفی مدرن، هراس از مرگ نهفته است. هراس، مخوف ترین هیولایی است که بر جوامع معاصر سایه افکنده است. در حالت ناامنی به سر می بریم و به آینده بی اطمینانیم. ناامنی و بی اطمینانی، که به هولناک ترین هراس ها دامن می زنند، زادۀ حس ناتوانی هستند. آزادی از قید و بندها و پیوندهای سنتی، خلاقیت را افزایش ولی امنیت روانی را کاهش داده است.

جامعه شناسان نامداری همچون فِرَنک فورِدی، زیگمُنت باومن و اولریش بِک بر این امر صحه گذاشته اند که افراد، گروهها و جوامع مدرن احساس می کنند از تسلط بر زندگی خود عاجزند و هر آن ممکن است فاجعه ای بشری یا طبیعی طومار حیات آنها را درهم پیچد. این هراس را پایانی نیست مگر آن که راهی برای غلبه بر این ناتوانی بیابیم یا بیافرینیم.

بنیادی ترین هراس، ترس از مرگ است. هر امر تکرار نشدنی همچون مرگ است. هر امر تکرار ناپذیری در زندگی، خواه خواب خوش دوران کودکی یا عشق دوران نوجوانی، از مرگ نشان دارد. مرگ صرفا پایان زیست شناختی زندگی نیست و به شکل های گوناگون رخ می گشاید.

معنای زندگی

برای شادمانه، آزادانه، عاشقانه و سعادتمندانه زیستن باید بر ترس از مرگ یعنی هراس از امر تکرار ناپذیر غلبه کرد. در هر فرهنگی رویّه ها و ساختارهای مشخصی برای وداع با مردگان، سوگواری و حفظ خاطره در قالب گورستانها، سنگ قبرها، آگهی های ترحیم، یادنامه ها، بناهای یادبود و سالگردها وجود دارد. مرگ همچون شبحی بر کل زندگی سایه افکنده به گونه ای که دلمشغولی اصلی همه ادیان و فرهنگ ها حضور عیان و نهان همین قطعی ترین پدیدۀ حیات بوده است.

آنچه مرگ را به مادر همۀ ترس ها بدل می کند مُهر خاتمیتی است که بر هر امری می زند. هر رویدادی غیر از مرگ، گذشته و آینده ای دارد ولی مرگ بی آینده است. پس از مرگ از هیچ چیز لذت نخواهیم برد، چیزی را نخواهیم دید، نخواهیم شنید، لمس نخواهیم کرد یا نخواهیم بویید. قوۀ خیال ما در آستانۀ مرگ از حرکت باز می ایستد. هرگز نمی توانیم جهانی را در نظر مجسم کنیم که در آن غایبیم. به همین دلیل، اپیکور بر این باور بود که نباید به مرگ اندیشید چون تا زنده ایم مرگی نیست و چون مرگ فرا رسد دیگر نیستیم.

ما حتی نمی توانیم مرگِ خود را متصور شویم زیرا هر گاه جهان پس از مرگِ خود را در نظر می آوریم باز هم در آن حاضریم و همچون گزارشگر یا فیلمبرداری آن را روایت و تصویر می کنیم. کوتاه سخن آن که حتی نمی توانیم از مرگ خود تجربه ای سوبژکتیو داشته باشیم. اما تا زنده ایم در عین آگاهی به این امر زنده ایم که هر لحظه ممکن است مرگ ما را برباید.

حیوانات به یک معنا نامیرایند زیرا از میرایی خود آگاه نیستند. ما از میرایی خود آگاهیم و می دانیم هستی مان به نیستی آغشته است و هر لحظه احتمال دارد گسستی پیوستار حیات ما را بر هم زند. به علت همین آگاهی از میرایی و بها دادن به زمان است که تقویم را آفریده ایم و روزها را می شماریم.

شوپنهاور در جهان به مثابه اراده و بازنمود می گوید بدون مرگ، فلسفه ناممکن می بود. می توان از این فراتر رفت و گفت بدون مرگ، فرهنگ به معنی دقیق کلمه یعنی فرا رفتن آدمی از طبیعت، ناممکن می بود. اگر انسان می توانست به رویای جاودانگی جامۀ عمل بپوشاند، فرهنگ از پویایی بازمی ایستاد.

پست های مرتبط

اگر زمان نباشد، گذشته و آینده ای در کار نخواهد بود، حرکت، تغییر و تحول ناممکن خواهد شد، تنوع و گوناگونی از بین خواهد رفت و همسانی محض با طبیعت همه جا را فراخواهد گرفت. شاید جاودانگی در نظر بهشت باشد ولی در عمل دوزخ است. می توان گفت آرزوی نامیرایی، در واقع آرزوی افزایش طول عمر، به تعویق انداختن مرگ و بقای یاد و خاطره است.

آگاهی از قطعیت مرگ، کوتاهی عمر و احتمال برآورده نشدن آمال و آرزوها و ناتمام ماندن برنامه ها است که مرغ خیال آدمی را به پرواز در می آورد. همین شناخت و آگاهی است که آفرینش فرهنگی را به نوعی ضرورت بدل می سازد و آدمی را به آفرینندۀ فرهنگ تبدیل می کند.

آدمی مرگی در حالِ شدن است. آنچه زندگی را انسانی می سازد زندگی به سوی مرگ است. همین آگاهی از خاتمیت حیات است که به هر لحظه معنایی ژرف می بخشد. مرگ، معنای غایی زندگی نیست اما آگاهی از قطعیتِ آن ما را وامی دارد که زندگی را پرمعنا کنیم. همین آگاهی است که ما را به تکاپو و آفرینشگری برمی انگیزد. گویی می دانیم وامدار زمانیم و هر لحظه را باید خردمندانه صرف کنیم.

هر مرگی درس همبستگی برای زندگان است. همبستگی اندوهناک اما پایداری، حاصلِ آگاهی از سرنوشت محتومی که به انتظار ما نشسته است.

انسان تنها موجودی است که نمی پذیرد همان بماند که هست. او همواره در طلبِ شدن است. انسانِ مرگ اندیش ، طعم آزادی را می چشد. آزادی چیزی نیست جز امکان بهتر شدن و فرارفتن. مرگ اندیشی، پیش نیاز آزادی و اخلاق است. انسانِ مرگ اندیش بر غریزۀ خطرناک بقا می شورد. غریزۀ بقا میل به باقی ماندن پس از فنای دیگران است. مطمئن ترین راه تضمین بقای خود قتل دیگران است.

رواج نسل کشی در عصری که برتری طلبی، روح زمانه و یگانه راه دستیابی به موفقیت فردی به شمار می رود، امری عجیب نیست زیرا مهم ترین موفقیت فردی یعنی بقا را تضمین می کند. انسانِ آزادِ مرگ اندیش با سرکشی در برابر این غریزه به وادی اخلاق گام می نهد و در راهِ پایبندی به حقیقت همچو سقراط از بادۀ مرگ می نوشد.

او همان انسانِ سرکشِ کامو است که از پیلۀ تنهایی و خودمحوریِ بیرون می آید و پرومته وار زندگی سرکشانه علیه درد و رنج دیگران را برمی گزیند و فریاد برمی آورد: من می میرم. بنابراین سرکشی می کنم. پس “هستیم.”

نویسنده : عرفان ثابتی

 

۰ ۰ رای ها
رأی دهی به مقاله
* درود بر شما که با حمایت خود و دعوت دیگران به مطالعه این مطلب و دیگر مطالبم، به من انگیزه می دهید. لطفا در کامنت ها و مباحثات شرکت کنید و پرسشگر باشید. جهت مشاوره تلفنی یا حضوری با شماره ۰۹۳۵۵۷۵۸۳۵۸ در تلگرام یا ایمو هماهنگ نمایید. همچنین می توانید با شماره ۰۹۱۲۰۷۲۸۷۱۲ تماس بگیرید. *

2 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مهدی
۱۳۹۶/۱۱/۱۸ ۱۶:۳۳

سلام آقای نوربخش مطالبتون خیلی مفیده ولی نمیدونم چرا امکان کپی و چسباندن مطالب وجود نداره. چون به هر حال مطالب خونده شده فراموش میشن و بعضی ها مثل بنده عادت دارن که مطالب رو ذخیره کنن و باز بخونن اگه این امکان فراهم بشه خیلی عالیه

سورن
۱۳۹۸/۰۴/۱۲ ۱۷:۴۶

به نظر من نظریه ی جامعه ریسک به نوعی کلی گویی در رابطه با بدیهیات دچار است که تا اندازه ای در دیدگاه بسیاری از فلاسفه از سارتر و دریدا گرفته تا مارکوزه (نظر به کتاب انسان تک ساحتی) و ژیژک نیز نمایان است. اینکه دنیا در خطر جنگ هسته ای است، مهندسان ژنتیک مشغول خلق هیولا هستند، هوش مصنوعی در نهایت به فاجعه ای جیمز کامرونی ختم خواهد شد، و هر آن امکان دارد که برخورد شهاب سنگی با زمین حیات را از میان بردارد (آخرین بار که این اتفاق افتاد حدودا ۶۵ میلیون سال پیش در اواخر زیردوره ی کرتاسه از دوره ی مزوزوئیک بود!!!!!). اما به راستی چه دلیل و برهانی در پس این کلی گویی های سیاه وجود دارد؟ هزاران سال است که بشر مشغول پیش گویی فاجعه ای در آینده است و هزاران سال نیز هست که هیچ اتفاقی بدان معنا فاجعه آمیز نیافتاده است. کمتر از چند ماه پیش وقتی جردن پیترسون در بحث با ژیژک بنا بر یافته های متخصصین صحبت از این کرد که گرمایش کره ی زمین آنقدرها هم جدی نیست، ژیژک که عمری به نظریه پردازی در رابطه با فاجعه پرداخته بود پاسخی در آستین نداشت. او که عمری تکرار کرده بود “یا در کمونیسم میبینمتان یا در جهنم” به قدری لیبرال شده بود که پیترسون اظهار داشت که ژیژک کمونیست عجیبی برای مناظره است.
براستی چرا اکثر فلاسفه و به تعبیری روشنفکران دلسپرده ی سیاه نمایی هستند؟ آیا این امر بیشتر ناشی از نوعی برداشت از خود نیست که منجر به چنین رویکردی می شود؟ بدین معنا که منه روشنفکر بدان جایی رسیده ام که چیزی را می بینم که دیگران نمی بینند و پاسخی برای مشکلات دارم که اگر بدان عمل نشود آینده از دست رفته است. گویی هویت روشنفکر در تضادورزی با حال و سیاه نمایی آینده تعریف می شود. چرا مهندسی ژنتیک و هوش مصنوعی در دیدگاه این چنین روشنفکران خطرناک است؟ اگر فقط می خواهند در رابطه با این اصل ساده نظر دهند که ممکن است در پس آزمایش های ژنتیک فاجعه ای نیز رخ دهد پس بهتر است گوش به زنگ باشیم به راحتی می توانند این اخطار را ابراز دارند بدون آنکه آسمان ریسمان ببافند و از دکارت و کانت و هگل و مارکس و فروید و دیگران آنقدر در هم در آمیزند که دست آخر خود نیز نداند چه گفته اند.
همین امر به مسئله ی مرگ و خصوصا اگزیستانسیالیست ها نیز ربط پیدا می کند. برای مثال هایدگر در خوانش انتولوژیک-پدیدارشناختی خود از “بودن” آنچنان می تازد که دست آخر انسان را به تحیر وا می دارد که چه می خواهد بگوید. یا سارتر آنقدر به مسئله هستی و نیستی شاخ و برگ می دهد که در نهایت خواننده را سردرگم رها می کند در بیابانی که در آن خودآگاهی امری است متافیزیکی اما وجودشناختی و لذا مقدم بر معرفت شناسی. براستی انسان عادی نه آلبر کامو، سارتر، یا کیرکگارد چه قدر به خودآگاهی یا مرگ فکر می کند؟ انسان عادی به همه چیز فکر می کند به غیر از مرگ گویی که اصلا برای او مرگی در کار نیست مگر بیمار شود و یا مشکلی برایش پیش آید یا مانند نگونبختی همچون من مغز خود را با افکار این فیلسوفان پر کند و به موجودی گوشه نشین و در خود وامانده تبدیل شود که دائم در حال پرسیدن سئوالاتی از خود است که اگر به دلیل آشنایی با این مکاتب فلسفی نبود با خیال راحت با دوستان در حال تفسیر فلان مسابقه ی فوتبال یا فلان مهمانی و بزم می بود.
هیچگاه فراموش نمی کنم که پس از خواندن آثار فروید، آر دی لینگ، و الیور جیمز چه مقدار دید منفی به خانواده ام پیدا کردم تا بدانجا که تصمیم به جدا زندگی کردن گرفتم. هر روز لکان می خواندم و هر شب کابوس می دیدم و هر آن مطمئن تر می شدم که دارم دیوانه می شوم. فوکو و هاکونگم می خواندم و صفحه به صفحه هویتم را گسیخته تر و لنگ در هوا تر در میافتم.
براستی این فلاسفه ی سیاه نما و در کل دلواپسان اجتماع و مصلحان انسان چه چیزی را به بشریت عرضه داشتند؟ نوید بهشت دادند اما جهنم آفریدند. انسان غمگین، جوامع غمزده و سیاه پوش، روان نژندی و افسرگی تولید آنان بود که ادعا کردند بیشتر و بهتر می فهمند و برای بشریت خیر و صلاح آرزومندند.